بحث ما درباره حقوق از دیدگاه اسلام به اینجا رسید كه گفتیم، تعدادى از حقوق را بسیارى از حقوقدانها جزو حقوق طبیعى و فطرى انسانها مىدانند، یا اگر قایل به حقوق فطرى نیستند آنها را حقوق مشتركى مىدانند كه مورد قبول و پذیرش همه انسانها است. «حق حیات» و «حق آزادى» از جمله این حقوق هستند. در مورد «حق حیات» بحث كردیم و وارد مباحث مربوط به «حق آزادى» شدیم. در مورد این حق ابتدا برخى از معانى مختلفى را كه براى خود آزادى وجود دارد برشمردیم و در نهایت به مفهوم آزادى در اصطلاح حقوق و سیاست كه بحث اصلى ما است اشاره كردیم. از آنجا كه امروزه معمولا در ادبیات رایج سیاسى، از آزادىهاى سیاسى اجتماعى به نام «لیبرالیسم» یاد مىشود، اكنون در ادامه قصد آن داریم تا اشارهاى به بحث لیبرالیسم داشته باشیم.
محور اساسى تفكر لیبرالیسم به عنوان یك مكتب این است كه «انسانها در زندگى خود آزادند و هیچ قید و شرطى بر سر راه آنها پذیرفته نیست مگر آنچه كه موجب لطمه به آزادىها و حقوق دیگران گردد». در نگاه لیبرالیسم تنها چیزى كه اصیل است انسان و خواستههاى او است. لیبرالیسم هیچ «سلسله اصولى» را كه خواستهها و رفتارهاى انسان بخواهد در چهارچوب آن تعریف شود، نمىپذیرد؛ زیرا همانطور كه گفتیم تنها انسان و خواستههاى او را اصیل مىداند و بنابر این هر چیز دیگرى خود باید بر این اساس شكل بگیرد و تعریف شود نه آن كه بخواهد براى انسان و خواستههاى او قاعده و ضابطه تعریف كند.
البته در این میان، گرایشهاى لیبرالیستى در یك طیف، از معتدل تا افراطى قرار مىگیرند، ولى نقطه مشترك همه آنها همین است كه هر فرد در انتخاب رفتارى كه انجام مىدهد كاملا آزاد است و كسى حق ندارد او را محدود كند، مگر آن كه خودش بخواهد، یا به آزادى دیگران
لطمه بزند. بدیهى است این بحث در حیطه رفتار اجتماعى مطرح است كه موضوع بحث علم «حقوق» است و رفتارهاى مربوط به حیطه فردى در حوزه علم «اخلاق» قرار مىگیرند. یكى از تفاوتهاى مهم «باید و نبایدهاى حقوقى» و «باید و نبایدهاى اخلاقى» همین است. در هر صورت، جایگاه و مد نظر تفكر لیبرالیسم، عرصه مسایل اجتماعى است.
معمولا پیشینه و آغاز این تفكر را از زمان «جان لاك» و «بنتام» كه هر دو از فیلسوفان انگلیسى هستند، مىدانند. گرچه با تحقیق معلوم مىگردد كه این طرز تفكر در فلسفههاى بسیار قدیمتر و در قرن پنجم قبل از میلاد نیز به نحوى وجود داشته است. البته آزادى به مفهومى كه در فلسفه قرن پنجم قبل از میلاد مطرح بوده است در سطحى فراتر از حقوق و سیاست و قوانین حقوقى به كار مىرفته و به طور كلى شامل همه ارزشها مىشده است. از زمان سقراط و اندكى پیش از آن، این سؤال در بین فلاسفه مطرح شده كه ملاك خوب و بد، و زشت و زیبا در رفتارهاى انسان چیست؟ چگونه است كه مىگوییم، كارى خوب و كارى بد، كارى به جا و كارى دیگر نابهجا و ناروا است؟
در پاسخ به این پرسش، مكتبهاى مختلفى وجود داشته است. گروهى معتقد بودند كه ملاك خوبى و بدى رفتار، چیزى جز «لذتآفرینى» و «رنجآورى» نیست؛ یعنى كار خوب آن است كه نتیجهاش حصول لذت براى انسان باشد و كار بد آن است كه نتیجهاش رنج و درد باشد. نماینده این مكتب در زمان قدیم و عهد فلاسفه یونان، شخصى به نام «اپیكور» بوده است. این تفكر در طول تاریخ پرورش یافته و كم و بیش تحولاتى در آن پیدا شده تا سرانجام در قرون اخیر به صورت مكتب «منفعتگرایى» در نظریات «بنتام» تبلور یافته است.
همانطور كه گفتیم، پرسشى كه فیلسوفان اولیه در این زمینه فراروى خود مىنهادند و بدان پاسخ مىدادند در حیطهاى اعم از رفتارهاى اجتماعى و فردى بود؛ یعنى هم حوزه ارزشها و رفتارهاى اخلاقى را شامل مىشد و هم حوزه رفتارهاى اجتماعى و مربوط به حقوق و سیاست را دربرمىگرفت. اما همچنان كه اشاره كردیم آنچه امروزه به نام لیبرالیسم مطرح مىشود دایره محدودترى دارد و فقط در زمینه مسایل اجتماعى مطرح است و وارد حوزه اخلاق نمىشود. در زمینه اخلاق، امروزه نظریه «اخلاق پوزیتیویستى» مطرح است كه شبیه
تفكر لیبرالیستى در عرصه حقوق است. پوزیتیویسم اخلاقى معتقد است «خوب و بد» و «باید و نباید»هاى اخلاقى هیچ پشتوانهاى جز خواست مردم ندارد. هرگاه مردم چیزى را پسندیدند و ارزش تلقى كردند آن چیز مىشود «خوب» و «ارزش» اخلاقى. هرگاه نیز مردم چیزى را نپسندیدند و از آن روىگردان بودند آن چیز «بد» و «ضد ارزش» مىشود.
زیرساختهاى اصلى آنچه امروزه با نام «فرهنگ غربى» از آن یاد مىشود، مولود توأمان شدن و تركیب دو عنصر «لیبرالیسم» و «پوزیتیویسم اخلاقى» است. مؤلفهها و مشخصههایى مانند: «نسبىگرایى» و «فردگرایى» در فرهنگ غربى از همین جا ریشه مىگیرد. وقتى گفتیم، ملاك خوبى و بدى این است كه چیزى براى انسان لذتآفرین باشد، یا چیزى باشد كه مردم آن را مىپسندند، نتیجه قطعى آن «نسبىگرایى در ارزشها» خواهد بود؛ چون اگر مردم یك جامعه چیزى را پسندیدند و مردم جامعه دیگرى همان چیز را زشت شمردند و مكروه داشتند، آن چیز هم خوب است و هم بد؛ خوب است، نسبت به جامعهاى كه آن را پسندیده و بد است، نسبت به جامعهاى كه آن را نمىپسندد. البته امروزه فرهنگ غربى علاوه بر «نسبیت در ارزشها» گرفتار «نسبیت در معرفت» نیز هست و شناخت را هم امرى نسبى مىداند.
از طرف دیگر، وقتى گفتیم، ملاك خوبى «لذتآفرینى» است، طبیعتاً به «فردگرایى» خواهیم رسید؛ چون لذت امرى فردى و شخصى است و افراد نیز در لذت بردن از كارها و چیزها متفاوت هستند. یك نفر از كارى یا چیزى لذت مىبرد كه براى فرد دیگر هیچ لذتى ندارد یا حتى آزاردهنده و رنجآور نیز هست. بنابر این هر كس لذت خودش را در نظر مىگیرد و تنها معیارش براى انجام كارها لذت فردى و شخصى خودش مىباشد و به مصالح و منافع دیگران كارى ندارد؛ چون به او یاد دادهایم كه خوب آن چیزى است كه «تو» از آن لذت ببرى. این چنین است كه فرهنگ فردگرایى در جامعه رواج پیدا مىكند و هر كس فقط دنبال لذت و منفعت خودش مىرود. در این حالت اگر هم منفعت دیگران را لحاظ كند تبعى است؛ یعنى آن جا كه مىبیند لذت و منفعت شخصى خودش در گرو لذت و منفعت دیگران است به ناچار منفعت دیگران را نیز در نظر مىگیرد؛ مثلا در زندگى خانوادگى، هر یك از زن و شوهر وقتى مىتوانند از زندگى شیرینى برخوردار باشند و از زندگى زناشویى لذت ببرند كه دیگرى هم در آن شریك باشد. همچنین در زندگى اجتماعى اگر انسان بخواهد به منافع خودش دست یابد و متلذذ گردد، باید سهمى و نفعى هم براى دیگران در نظر بگیرد. اگر مىخواهد از لذت غذا
خوردن برخوردار شود، باید پولى هم به دیگران بپردازد. اما در هر صورت، رعایت مصالح و منافع دیگران جنبه ثانوى و اضطرارى دارد. فرد، تنها به دنبال لذت خویش است و اگر نبود تزاحمهایى كه در زندگى اجتماعى وجود دارد، هرگز حاضر نمىشد به منفعت و لذت دیگران بیندیشد.
علاوه بر آن، لذت و منفعت در فرهنگ غربى فقط در لذتهاى مادى و دنیایى خلاصه مىشود. لذتهاى معنوى كه در فرهنگهاى دینى و به ویژه فرهنگ اسلامى ما وجود دارد و برخى از انسانهاى برجسته و اولیاى خدا بدان نایل مىشوند در فرهنگ عمومى غرب از هیچ معنا و مفهوم و جایگاهى برخوردار نیستند. همچنین به طریق اولى چیزى به نام لذتهاى آخرتى اصلا مطرح نیست. اینچنین است كه ویژگى سومى به نام مادهگرایى (ماتریالیسم) در فرهنگ غربى رخ مىنمایاند.
البته این كه فرهنگ غربى چنین لوازم و مؤلفههایى دارد، چیزى است كه برخى از غربیان كاملا بدان آگاهند و صریحاً به آن اعتراف مىكنند، و برخى دیگر نیز گر چه صریحاً اعتراف نمىكنند ولى ناخودآگاه بدان ملتزمند و به هر حال لازمه حرف و عملشان چیزى جز این نیست.
در هر صورت در چنین فرهنگى ملاك حق، منفعت اشخاص است و فرد هیچ مسؤولیت و تكلیفى در مقابل دیگران ندارد و موظف و مكلف به رعایت هیچ حقى نیست. تنها چیزى كه موجب مىگردد تكلیفى براى فرد ایجاد شود و حقوقى براى دیگران در نظر گرفته شود مزاحمت آزادى فرد با آزادى دیگران و حفظ آزادى دیگران است. اصل اولى این است كه هر كس تابع لذت خویش است و هیچ مسؤولیتى در قبال دیگران ندارد. اگر هم كسانى پیدا شوند كه به دلیل قوت جهات عاطفى در شخصیتشان به فكر دیگران باشند، چنین چیزى استثنایى و موردى است و جنبه فردى دارد، وگرنه از لحاظ نظرى و تئوریك توجیهى براى چنین رفتارهایى وجود ندارد.
بر اساس همین مبانى است كه قانون نیز در فرهنگ غربى فقط در صدد است آزادىهاى فردى را تأمین كند و اگر هم تكلیفى بر عهده دیگران مىگذارد به سبب آن است كه آزادىهاى دیگران محفوظ بماند و مورد تجاوز قرار نگیرد.
همانگونه كه اشاره كردیم؛ این طرز تفكر طیفى از نظریات را دربرمىگیرد كه برخى از آنها
بسیار افراطى است و برخى دیگر نیز نسبتاً معتدل هستند. اصل پیدایش تفكر لیبرالیسم كه به «جان لاك» نسبت داده مىشود در زمانى بود كه مردم غرب هنوز ارزشهاى معنوى و اخلاقى را پاس مىداشتند و براى آنها احترام قایل بودند. از همین رو مىبینیم در تفكرات كسانى نظیر «ژان ژاك روسو» و «امانوئل كانت» چیزهایى مثل وجدان و اخلاق جایگاه دارد. روسو معتقد بود كه «وجدان» در نهاد هر انسانى اصل نیرومندى است كه او را وادار مىكند كه ارزشهاى اخلاقى را رعایت كند. كانت فیلسوف معروف آلمانى نیز به مسأله «وظیفه» و «اخلاق عملى» بسیار اهمیت مىداد.
توجه به مسایل معنوى و ارزشهاى اخلاقى در غرب استمرار نیافت و به تدریج از صحنه خارج شد. با پیشرفتهاى علمى كه در غرب حاصل شد و فنآورىهایى كه در نتیجه این پیشرفتها در اختیار بشر قرار گرفت، زمینه برخوردارى هر چه بیشتر از لذتهاى مادى و دنیایى روز به روز گسترش یافت و توجه به ارزشهاى معنوى و اخلاقى رو به كاهش و افول نهاد. این سیر نزولى همچنان ادامه پیدا كرد و تا بدان جا رسید كه امروز گرایش مسلط فرهنگ غربى این است كه اصولا هیچ ارزش اخلاقى ثابت و مشخصى وجود ندارد و همه ارزشهاى اخلاقى تابع خواست و سلیقه و پسند مردم یك جامعه است. یك چیز ممكن است امروز ضد ارزش باشد و فردا همان چیز ارزش محسوب شود و به عكس. این چیزى است كه امروزه به چشم خود در غرب شاهد و ناظر آن هستیم و موج تحولات در ارزشهاى اخلاقى بسیار گسترده و سریع و پى در پى است. در این زمینه، برخى مواردى وجود دارد كه انسان حتى از گفتن آنها شرم دارد، ولى به هر حال براى روشن شدن بحث چارهاى جز ذكر آنها نیست.
یكى از موارد، مسأله همجنسگرایى است كه تا همین دهههاى اخیر در فرهنگ غرب عملى بسیار زشت و ناپسند تلقى مىشد و از ضد ارزشهاى بسیار منفى بود. اما امروزه مسأله كاملا عوض شده است. حتى در برخى كشورها این عمل قانوناً مجاز شمرده مىشود و عقلا (!؟) و نخبگانشان نشستهاند در مجالس قانونگذارى و براى آن قانون تصویب كردهاند! گروهها و مجامع مختلفى وجود دارند كه رسماً و علناً این فكر را ترویج مىكنند و براى تبلیغ آن فیلم مىسازند و نمایشنامه مىنویسند و اجرا مىكنند. حتى براى خودشان پرچم درست كردهاند.
كتابخانهها و كلوپها و ساختمانهاى بسیار شیك و مجلل اختصاصى دارند، كه من خودم برخى از آنها را از بیرون دیدهام. براى دفاع از این عمل شنیع حتى فلسفه هم درست كردهاند و مىخواهند با استدلالهاى عقلى و نظریات علمى، مكتبى براى آن درست كنند. تصور نكنید كه افرادى از طبقات پایین و بىفرهنگ و فقیر و كمسواد پیرو و طرفدار این فكر هستند؛ كم نیستند كسانى در رده وزیر، نماینده مجلس و شاید بالاتر كه به صورت رسمى و علنى عضو چنین گروهها و مجامعى هستند.
به راستى چگونه مىشود كه چنین وضعى پیش مىآید؟ پاسخ در «پوزیتیویسم اخلاقى» است. وقتى قرار شد ارزشهاى اخلاقى هیچ پشتوانهاى جز خواست و سلیقه انسانها نداشته باشد هر نتیجه دیگرى هم قابل تصور است. وقتى كه ارزشهاى اخلاقى كه به هر حال در سطوح بالاى ارزشها قرار مىگیرند به چنین وضعیتى دچار شوند، دیگر از حقوق و سیاست و ارزشهاى اجتماعى و سیاسى چه انتظارى مىتوان داشت؟ طبیعى است كه به طریق اولى در زمینه حقوق و وضع قوانین اجتماعى و مسایل مربوط به سیاست و كشوردارى، این گرایش رشد خواهد یافت كه این امور باید بر طبق خواست و سلیقه مردم باشد و هیچ قانون ثابت حقوقى و فلسفه سیاسى و حكومتى ثابتى نخواهیم داشت و همه چیز بر اساس رأى و خواست مردم شكل مىگیرد. در اخلاق و حقوق و سیاست و همه چیز، خوب و درست همان چیزى است كه مردم مىخواهند.
اكنون سؤال مىشود كه اگر معیار حقوق خواست مردم باشد، معمولا اینطور است كه همه مردم در یك خواسته با یكدیگر توافق ندارند و عدهاى چیزى را مىخواهند كه دیگران آن را نمىپسندند؛ در این موارد كه خواستهاى متزاحم و متعارض وجود دارد چه باید كرد؟ این جا است كه ناچار مىشوند بحث اكثریت را مطرح كنند و بگویند قانونى معتبر است كه حداقل نصف به علاوه یك مردم آن را بخواهند و بپذیرند. در چنین مواردى تنها راه چاره را رجوع به اكثریت مىدانند و نه رجوع به حكم عقل یا وجدان یا حكم خدا و نظایر آنها.
اگر نشود خواست همه مردم را تأمین كرد راهى جز تن دادن به خواست اكثریت وجود ندارد؛ گرچه آن اكثریت به این صورت باشد كه پنجاه درصد منهاى یك نفر در مقابل پنجاه درصد به علاوه یك نفر مقابل هم باشند. این چیزى است كه امروزه به نام دموكراسى لیبرال مطرح است و طرفداران فراوانى نیز در همه جاى دنیا دارد. البته گرایشها و انواع دیگرى از
دموكراسى نیز وجود دارد كه طرفداران چندانى ندارد و دیدگاه مسلط و رایج همین دموكراسى لیبرال است.
اخیراً در طیف گرایشهاى لیبرالیستى گرایشى پیدا شده كه با مبانى اسلامى ما بسیار نامأنوس و ناسازگار است و متأسفانه كم و بیش در ادبیات سیاسى، اجتماعى كشور ما نیز در حال رواج یافتن است. طرفداران این گرایش بر اساس یك تحلیل تاریخى ـ اجتماعى، زندگى بشر را از ابتدا تا به امروز به چند دوره تقسیم مىكنند. دوره اول را با نامهایى همچون: «دوران ماقبل مدرن»، «عصر كهن»، «عصر باستانى»، «عصر ارتجاعى» و «عصر غیر علمى» نام نهادهاند. خصوصیت این دوران این است كه عصر حاكمیت اساطیر است و مردم ارزشها را بر اساس یك سلسله اسطورهها تعیین مىكردهاند. دین و مذهب هم مربوط به همین دوران است و تعدادى از جوامع انسانى ارزشهاى خود را بر اساس تعالیم و احكام یك دین خاص تعریف مىكردند. پس از این دوران، كه دورانى نسبتاً طولانى نیز هست دوره دوم زندگى بشر آغاز مىشود. در این دوران كه «دوران مدرنیته» نامیده مىشود دین و مذهب اصالت خود را از دست مىدهد و عقل انسانى ملاك خوب و بد و تعیین ارزشها قرار مىگیرد. این دوران در اروپا از رنسانس شروع مىشود و تا همین دهههاى اخیر ادامه مىیابد. از چند دهه قبل به این طرف و در آستانه ورود به هزاره سوم میلادى، دوران دیگرى آغاز شده كه از آن با نام «دوران فوق مدرن» یا «پست مدرن» و «فرامدرن» یاد مىكنند. عصر مدرنیته به تدریج رنگ مىبازد و جاى خود را به عصر پست مدرن مىدهد. استدلالهاى عقلى و مبتنى بر تجربههاى علمى كه در دوران مدرنیته معتبر شمرده مىشدند و حلاّل مشكلات زندگى انسانى تلقى مىگردیدند در عصر پست مدرن دیگر چندان اعتبارى ندارند. در این عصر دیگر هیچ چیز ثابتى وجود ندارد؛ از جمله، ارزشها نیز دچار چنین سرنوشتى هستند. در این دوران هیچ مفهوم ارزشى براى هیچ انسانى معنا و مفهوم ثابتى نخواهد داشت.
دوران پست مدرن دورانى است كه انسان دیگر در آن احساس وظیفه و تكلیف در قبال هیچ كس و هیچ چیز نمىكند. این در حالى است كه همچنان كه اشاره كردیم، در دوران مدرنیته متفكرانى نظیر «روسو» و «كانت» كه تأثیر زیادى بر افكار فلاسفه پس از خود نیز بر
جاى گذاشتند، سخن از وجدان انسانى یا عقل عملى به میان مىآوردند و آنها را دو نیروى مهم كنترلكننده انسان برمىشمردند. كانت مىگفت: دو چیز اعجاب مرا برمىانگیزد: یكى منظره زیباى آسمان پرستاره و دیگرى نیروى وجدان در درون انسان. اصلا مكتب اخلاقى كانت با عنوان «مكتب وظیفهگرایى» نامیده شده؛ چون پیام اصلى این مكتب این است كه انسان داراى یك سلسله «وظایف كلى و ثابت» است.
در عصر پست مدرن دیگر مسألهاى به نام وجدان یا عقل عملى مطرح نیست و اصولا چیزى به نام ارزش، معنا و مفهوم مشخصى ندارد. اصلا صحبت از وظیفه و تكلیف نیست. دیگر دوران تكلیفمدارى انسان سپرى شده و عصر مطالبه و استیفاى حقوق وى فرا رسیده است. انسان امروز دیگر دغدغه تكلیف ندارد بلكه پیوسته نگران حقوق از دست رفته خویش است كه از او دریغ داشته شده است. حتى در رابطه با خدا (اگر خدایى وجود داشته باشد و آن را بپذیریم) نیز اینگونه است كه ما آمدهایم كه حقوق خود را از خدا مطالبه كنیم و درباره آنها از او سؤال نماییم، نه آن كه براى پرسش درباره تكالیفمان به سراغ خدا برویم.
آرى! تعجب نكنید؛ تنها یك عده منكر خدا یا غیر مسلمان و متولدان و پرورشیافتگان كشورهاى اروپایى و آمریكایى نیستند كه چنین سخنانى را بر زبان جارى مىكنند، بلكه برخى از مسلمانهاى (یا شاید بهتر باشد بگوییم به ظاهر مسلمانهاى) شیعه داخل كشور خودمان نیز این حرفها را در سخنرانىها و مقالات و كتابهایشان مطرح مىكنند؛ كسانى كه ادعا مىكنند اصلا اسلام واقعى و حقیقى را آنها كشف كرده و فهمیدهاند و فقها و علماى گذشته و حال اسلام همگى در زاویه تنگ تحجر و واپسگرایى و جمود فكرى گرفتار آمدهاند.
در هر حال انسان پست مدرن اینك به طلبكارى حقوق خویش از همه حتى خدا آمده است. اكنون سؤال مىكنیم كه این حقوق چیست و از كجا معلوم شده است؟ با توضیحاتى كه قبلا دادهایم پاسخ روشن است و آن این است كه انسان خودش این حقوق را تعیین مىكند؛ چون بنا شد ملاك و معیار همه چیز انسان باشد. این انسان و خواستههاى او است كه اصیل است؛ نه نوع انسان، بلكه هر فرد فرد انسان و خواستههاى آن فرد، از چنین اصالتى برخوردار است. هر فرد انسان بر اساس تمایلات و خواستهاى خود حقوقى را براى خویش تعریف مىكند و سپس در صدد گرفتن آن از دیگران برمىآید. بلى، در مقامى كه این حقوق با حقوق دیگران تزاحم پیدا كند و اصرار هر فرد بر حق و خواسته خویش منجر به هرج و مرج شود،
در آن جا دیگر چارهاى نیست كه هر فرد مقدارى از حقوق و خواستههاى خود كوتاه بیاید تا نظام اجتماعى استوار بماند؛ یعنى همان نظریه كه آزادى هیچ حد و مرزى ندارد و یگانه حد آن تزاحم و تمانع با آزادى دیگران است. در واقع انسان آزاد است هر كار كه مىخواهد، انجام دهد مگر آن كه نتواند و جبر اجتماعى او را وادار كند به ضرورت از خواسته خود چشمپوشى نماید.
در هر صورت اسم این را مىگذارند «پیشرفتهترین نظریه» و تفكر انسانى كه بعد از عصر مدرنیسم و در دوران فرامدرن مطرح شده و انسان جدید در حال حركت شتابان به این سمت و سو است. آمده كه به كلى همه «تكلیف»ها و «وظیفه»ها را «انكار» كند و به دنبال این باشد كه «حقوقى» را براى خود ثابت و تعریف كند و آنها را «مطالبه» نماید.
اگر سؤال كنیم آیا اصولا چنین تفكرى درست است، و صحیح است كه انسان چنین گرایشى را دنبال كند، گفته مىشود اصلا چیزى به نام صحیح و غلط وجود ندارد. صحیح همان است كه هر فرد فكر مىكند. درست همان است كه مردم مىخواهند. اگر مردم گفتند كارى خوب است، آن كار خوب است و اگر گفتند بد است، بد مىشود؛ ملاك دیگرى براى سنجش خوب و بد وجود ندارد: نه عقل، نه وجدان، نه دین، نه خدا؛ فقط خواست خود مردم؛ بگو فقط هوا و هوس انسان: أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَیه(1)؛ پس آیا دیدى كسى را كه هوس خویش را معبود خود قرار داده است؟
این تفكرى است كه متأسفانه امروزه برخى در جامعه ما نیز آن را به عنوان مترقىترین و پیشرفتهترین تفكر بشرى معرفى مىكنند و به مردم به ویژه نسل جوان ما اینگونه القا مىكنند كه دیگر به فكر آن نباشند كه چه تكلیفى دارند و واجب و حرام كدام است، بلكه به این بیندیشند كه به چه چیزى تمایل دارند، كه همان حق آنها است.
اگر در دنیاى امروز مشاهده مىكنید كه مسایلى از قبیل فساد اخلاقى و جنایت و اعتیاد روز به روز سیر صعودى طى مىكند و هیچ عاملى نمىتواند جلوى پیشرفت آن را بگیرد، دست كم این است كه یكى از عوامل مهم آن رواج همین تفكر است؛ تفكرى كه چنین القا مىكند كه
1. جاثیه (45)، 23.
جوان خواستههایى دارد و ما باید به خواستههاى جوانان احترام بگذاریم و هر چه كه باشد زمینه تأمین آنها را فراهم كنیم. از آن طرف هم هیچ حرفى از تكلیف و وظیفه براى جوانان به میان نیاورید. مبادا بگویید جوانان یك سلسله «تكالیف» و «وظایفى» دارند كه نسبت به انجام آنها مسؤول و مكلفند؛ فقط مرتب تكرار كنید كه جوانان «مطالباتى» دارند كه آن مطالبات امرى است قابل احترام و همه، اعم از جامعه و دولت و حكومت و حتى خدا باید در صدد آن باشند كه این مطالبات را ادا كنند. سخن از مشروع و نامشروع بودن خواستهها و مطالبات مطرح نیست. اصلا چیزى به نام «نامشروع» وجود ندارد؛ چرا كه ملاك مشروعیت همین است كه مردم و جوانان چه مىخواهند. بنابر این هیچ گاه نمىشود كه جوان چیزى بخواهد كه نامشروع باشد؛ زیرا اصلا این خواسته و تمایل او است كه قباى مشروعیت را بر تن افعال و رفتارها و كردارها مىپوشاند. اگر جوان بخواهد از مواد مخدر و مشروبات الكلى استفاده كند حق او است. اگر بخواهد عشرتكده داشته باشد و فساد و فحشا مرتكب شود حق او است. اگر بخواهد رقص و پاىكوبى و مستى نماید باز هم حق او است. این افراد لااقل شاید براى یك بار هم كه شده در سخنرانى و مقاله و كتابشان نمىگویند و نمىنویسند كه این جوانان در مقابل خدا و پیامبر و دین و جامعه مسؤولیتها و وظایف و تكالیف متعدد و سنگینى نیز برعهده دارند كه باید در پى انجام آنها باشند.
تأسف و تأثر بالاتر این است كه عدهاى چنین مطالب و طرز تفكرى را به نام دین ترویج مىكنند و مىگویند اصلا اینها متن اسلام و صریح خود قرآن و روایات اسلامى است. آنان در این رابطه به آیات و روایاتى از قبیل: لاَ إِكْرَاهَ فِى الدِّینِ(1)، مَا جَعَلَ عَلَیْكُمْ فِى الدِّینِ مِنْ حَرَج(2)، لاَ تَكُنْ عَبْدَ غَیْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً(3)، إِنَّمَا أَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِر(4) استناد مىكنند. اینان «حریت» را در این كلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) كه: لاَ تَكُنْ عَبْدَ غَیْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرا، به معناى همین آزادى ولنگارى و بىبندوبارى و پاىبند نبودن به ارزشها تفسیر مىكنند. اگر گاهى به مطالب رادیو، تلویزیون و مطبوعات بیگانه توجه كرده باشید عین همین سخنان را از آنها مشاهده كردهاید. این روزها آنها وقتى درباره ایران صحبت مىكنند، مىگویند آنچه مانع
1. بقره (2)، 256: در دین هیچ اجبارى نیست.
2. حج (22)، 78: در دین بر شما سختى قرار نداده است.
3. نهجالبلاغه فیضالاسلام، نامه 31: بنده غیر مباش در حالى كه خداوند تو را آزاد قرار داده است.
4. غاشیه (88)، 22: تو تنها تذكردهندهاى. بر آنان تسلطى ندارى.
اصلاحات در ایران شده وجود دین است. در كنفرانس برلین كسانى از همین ایران خودمان رفتند و گفتند: بزرگترین مانع تحقق دموكراسى در ایران اسلام است. در ادبیات سیاسى غرب، اصلاحات مساوى با نفى دین است. غرب و غربزدگان وقتى ما را اصلاحطلب مىدانند و حركتهاى سیاسى و اجتماعى ما را اصلاحطلبانه ارزیابى مىكنند كه با دین مبارزه و آن را نفى كنیم. مادامى كه تقیدى به دین و اسلام و ارزشهاى اسلامى وجود دارد آنها ما را اصلاحطلب نمىدانند. البته طبیعتاً چنین اصلاحى از دیدگاه ما «افساد» است؛ ولى به تعبیر قرآن: وَ إِذَا قِیلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُوا فِى الاَْرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ. أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَكِنْ لاَیَشْعُرُون(1)؛ و چون به آنان گفته شود: «در زمین فساد مكنید»، مىگویند: «ما خود اصلاحگریم.» به هوش باشید كه آنان افسادگرانند، لیكن نمىفهمند.
اگر اصلاحات به معناى نفى دین است، این چیزى جز بازى با الفاظ نیست. از نظر ما دین بزرگترین نعمتى است كه خداوند به بشر ارزانى داشته است: أَلْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِیتُ لَكُمُ الاِْسْلاَمَ دِینًا(2)؛ امروز دین خود را برایتان كامل و نعمت خود را بر شما تمام گردانیدم و اسلام را براى شما برگزیدم. به همین جهت نیز از نظر ما بزرگترین افسادى كه ممكن است صورت پذیرد نفى دین و ارزشهاى دینى است. بنابر این آنچه از دیدگاه غربیان اصلاحات نامیده مىشود به نظر ما عین افساد است.
به هر حال ما امروزه با چنین فرهنگى مواجه هستیم و با موج «جهانى شدن» كه این روزها به راه افتاده است خطر غلبه چنین فرهنگى و سقوط ارزشهاى دینى روز به روز بیشتر مىشود. بحمدالله در جامعه اسلامى ما به بركت خونهاى پاك شهدا از صدر اسلام تاكنون و به لطف ادعیه زاكیه حضرت ولىّ عصر امام زمان(علیه السلام) همچنان دین و ارزشهاى اسلامى زنده و برقرار مانده و انشاءالله از این پس نیز خواهد ماند. اما در هر حال باید متوجه باشیم كه دشمنان اسلام خوابهاى آشفتهاى براى ما دیدهاند و شبانهروز در تلاشند تا با روشها و ابزارهاى مختلف، اسلام و ارزشها را در این مملكت كمرنگ كنند.
یكى از خطرناكترین نقشهها و توطئههایى كه در این راه تدارك دیدهاند دام «تساهل و تسامح»
1. بقره (2)، 11ـ12.
2. مائده (5)، 3.
است. هم ما و هم آنها به خوبى مىدانیم، عاملى كه باعث بقاى اسلام در این كشور و پیروزى انقلاب و حفظ آن بوده است روحیه شهادتطلبى و كفرستیزى و مقاومت در برابر ظلم است كه در مردم ما وجود دارد. به سبب برخوردارى از چنین روحیهاى است كه این ملت حاضر شده براى حفظ اسلام و ارزشهاى دینى مبارزه كند، خون و جان و مال خویش را ایثار كند، فقر و سختى را تحمل نماید، زندان برود و شكنجه شود. این غیرت دینى مردم ما است كه باعث مىشود نسبت به دفاع از اسلام و ارزشها حساسیت زیادى داشته باشند و حاضر به هرگونه فداكارى گردند. اكنون دشمن با پى بردن به این مسأله و شناخت عامل اصلى ناكامىها و شكستهاى خود، تمام تلاشش را براى تضعیف و محو این فرهنگ به كار گرفته است. آنان در مقابل فرهنگ غیرت دینى و شهادتطلبى و مبارزه و ایثار، سعى در اشاعه فرهنگ تساهل و تسامح و بىغیرتى دارند. ترویج فرهنگ «نفى تكلیف و وظیفه» و «تثبیت روحیه طلبكارى حقوق» نیز در همین رابطه صورت مىپذیرد. فرهنگ اصیل اسلامى این است كه مسلمان در قبال تضعیف ارزشها و توهین به مقدسات دینى و رواج منكرات «تكلیف» دارد امر به معروف كند و «وظیفه» دارد نهى از منكر نماید و ساكت ننشیند. مروّجان فرهنگ تساهل و تسامح مىگویند اولا در عصر پست مدرنیسم دیگر سخن از تكلیف و وظیفه گفتن غلط است، و ثانیاً اصولا انسان نباید نسبت به مسایلى كه پیرامون او رخ مىدهد زیاد سخت بگیرد، متعصبانه برخورد كند. رویه درست این است كه انسان كوتاه بیاید و با روحیهاى بزرگوارانه با همه چیز و همه كس و هر فكر و رفتارى روبرو شود. بالاخره در یك جامعه همه كه مثل شما فكر نمىكنند. هر كس براى خودش عقیده و روش و مَنِشى دارد. اگر بخواهیم زندگى خوب و راحتى داشته باشیم باید یكدیگر را «تحمّل» كنیم و «تولرانس» داشته باشیم. اگر كسى نعوذ بالله خواست به خدا و پیامبر هم فحش و ناسزا بگوید مهم نیست؛ او به پیامبر ناسزا مىگوید، شما هم براى پیامبر صلوات بفرستید! یك عده مىخواهند كاباره و مراكز فساد و فحشا داشته باشند، مهم نیست؛ شما هم بروید مسجد درست كنید و جلسه دعاى كمیل و زیارت عاشورا ترتیب دهید.
اینها نمونههایى از افكار و آموزشهایى است كه امروزه در برخى كلاسهاى دانشگاههاى همین جمهورى اسلامى مطرح مىشود. عدهاى كه خودشان را استاد و دكتر و فیلسوف مىدانند سر كلاسهاى خود این افكار و عقاید را ترویج مىكنند. بعضاً نیز آن را با چاشنى شعر و صنایع ادبى و فنون خطابه و سخنرانى نیز همراه مىكنند تا هر چه بهتر و راحتتر در ذهن
جوانهاى ما جاى بگیرد. جوانى هم كه ذهن و روحش پاك و صاف است و هنوز آن چنان شكل نگرفته و عقاید و ارزشهاى دینى در روح و ذهنش تقویت نشده به راحتى این سخنان به ظاهر زیبا و فریبنده را مىپذیرد.
با این حال، این كوردلان و كورباطنان باید بدانند تا اسلام در این مملكت وجود دارد و تا یاد و نام حسین(علیه السلام) و كربلا و عاشورا در روح و جان این مردم زنده است و ارزشهاى اسلامى و عاشورایى در دلهاى پاك جوانان این كشور امام زمان(علیه السلام) موج مىزند هرگز آرزوهاى خامى كه در سرمىپرورانند به لطف خداى متعال تحقق نخواهد یافت. كسانى كه در دوران تسلط رژیم ستمشاهى علىرغم وجود فساد و فحشاى فراوان در جامعه، كه تعداد مشروب فروشىها در شهر تهران به مراتب بیشتر از كتابفروشىهاى آن بود، به پا خاستند و انقلاب را به پیروزى رساندند همین جوانها بودند. چنین جوانانى هنوز هم در این كشور وجود دارند، با این تفاوت كه با انگیزه بسیار بیشتر و بالاتر و با مجهز شدن به سلاح تعالیم اسلامى و روح ایمان و تدین هر چه بیشتر، قدرت و توانشان براى مقابله با بدخواهان و دشمنان اسلام چند برابر شده است. آنان هرگز اجازه نخواهند داد دستاورد خونهاى پاك صدها هزار شهید زیر پاى هوس بىدینان و بىغیرتان و وطنفروشان و اربابان آنها محو و نابود شود. جوانان ما همچنان آمادهاند كه با نثار خون خود از اسلام و ارزشهاى دینى و انقلابشان دفاع كنند.
به هر حال باز هم تأكید مىكنم كه ما باید بسیار هشیار و مراقب باشیم و بدانیم كه امروز با چنین تفكر ویرانگر و خطرناكى مواجه هستیم. تفكرى كه در صدد نادیده گرفتن و حذف هرگونه ارزش اخلاقى (و نه تنها ارزشهاى دینى) است. در اعلامیه جهانى حقوق بشر كه مرتباً مورد استناد این افراد قرار مىگیرد در كنار تأكید بر آزادىها و حقوق بشر، لااقل توصیههایى نیز نسبت به تكالیف بشر و رعایت اصول اخلاقى وجود دارد. گرچه آن اعلامیه نیز در مواردى با اصول و تعالیم اسلامى سازگار نیست، اما این دینگریزان و غربزدگان، پا را از آن هم فراتر گذاشته و بر نفى هرگونه تكلیف و اصول ارزشى و اخلاقى اصرار مىورزند. در قانون اساسى ما كه گاهى مورد استناد آقایان قرار مىگیرد و از آن دم مىزنند، آمده است كه آزادى مطبوعات باید رعایت شود، اما تا آن جا كه با مبانى دینى و ارزشهاى اخلاقى و فرهنگى جامعه منافات نداشته باشد. با این حال این منادیان فساد و انحراف و حیوانیت و
دشمنان دین و اخلاق و انسانیت درصددند چنین القا كنند كه اصولا بشر هیچ الزامى به رعایت هیچ اصل ارزشى و اخلاقى ندارد. بشر این عصر تنها به دنبال حقوق خویش است و حقوق هم همان خواستههاى او است؛ چون آنچه اصیل است فرد و خواستههاى او است و حقوق در واقع مجموع همین خواستهها است. اشاره كردیم چنین تفكرى همان است كه قرآن كریم در مورد آن مىفرماید: أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَیه(1)؛ آیا دیدى كسى را كه هواى خویش را معبود خود قرار داده است. این شیاطین نیز در این دوران درصددند به جاى خدا معبود بشر را هوا و هوس و خواستههاى نفسانى او قرار دهند. براى فروش این متاع خود نیز اینگونه تبلیغ مىكنند كه این تفكرى فرامدرن، و پیشرفتهترین اندیشهاى است كه بشر تاكنون بدان دست یافته است. امّا از نظر ما این، بازگشت به همان «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَیهُ»، و یك تفكر ارتجاعى و مربوط به دوران ماقبل توحّش است. این جاهلیت نوینى است كه بشر در هزاره سوم گرفتار آن شده است. قرآن كریم خطاب به مردم تازه مسلمان جزیرة العرب 1400 سال قبل مىفرماید، دوباره به «جاهلیت اولى» بازنگردید(2). در پایان قرن بیستم و آغاز هزاره سوم نیز آنچنان فساد و جهل و شكگرایى زندگى بشر را فراگرفته كه باید به آن دانشمند مصرى كه كتابى به نام «جاهلیة القرن العشرین» نوشت تأسّى كنیم و تعبیر «جاهلیت قرن بیستم» را بهكار ببریم. حقّاً كه در مقابل آن «جاهلیت اولى» باید نام این را «جاهلیت نوین» و «جاهلیت فرامدرن» بگذاریم. جاهلیتى كه از جاهلیتهاى پیشین به مراتب بدتر است؛ چرا كه تا قبل از این عصر، بشر در هر دورهاى بالاخره به یك سرى اصول و ارزشهاى اخلاقى و چیزهایى نظیر وجدان و عقل عملى معتقد و پاىبند بوده، اما بشر فوق مدرن هیچ یك از اینها را قبول ندارد و معتقد به هیچ ارزشى نیست. در آن زمان چیزهایى نظیر راستى، درستى، امانتدارى، عفت و پاكدامنى، مهماننوازى و ایثار، از جمله ارزشهایى بودند كه كمابیش در میان همه اقوام و ملل جهان داراى ارج و قرب و احترام بود و همه به خوب بودن آنها اذعان داشتند. امروزه مىگویند، اصولا حق و باطل معنا ندارد و دستیابى به معرفت یقینى به هیچ وجه امكانپذیر نیست؛ بنابر این هر چه را كه هر كس بخواهد و بپسندد و هر اندیشهاى را كه هر كس ابراز كند همگى حق و درست و قابل احترامند. آیا به راستى سزاوار نیست چنین عصرى به نام «عصر بازگشت به پیش از بربریت» نامیده شود؟
1. جاثیه (45)، 23.
2. احزاب (33)، 33.