بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/11/27، مطابق با هفدهم جمادیالاولی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(16)
تاریخ بنیاسرائیل دارای مقاطع گوناگونی است که هر مقطع ویژگی خاصی دارد. در قرآن کریم به این مقطعها اشاره شده و بعضی از آموزهها و نکتههای آن بیشتر تکرار شده است. در جلسات گذشته از سوره قصص مقطعی را نقل کردیم که در پایان آن تکیه کلام بر این بود که خداوند اراده میفرماید که بعضی از بندگانش را که در حال ضعف، قلت و ناتوانی هستند، به عزت، شکوه و جلال برساند و اگر آنها از خداوند اطاعت کنند و فرمانهایش را عمل کنند، هیچ چیز مانع پیشرفت آنها نخواهد شد و حتی چیزهایی که میتواند بر ضد آنها و اهداف آنها مؤثر باشد، در خدمت آنان درمیآید. نوزادی را در آب انداختند. آب در جوییهایی جاری شد که از کاخ فرعون میگذشت. او را گرفتند و بزرگش کردند و بالاخره به آن جا رسید که فرعونیان همه در دریا غرق شدند و قوم مستضعف به عزت و شکوه رسیدند. این یک مرحله تاریخی از زندگی بنیاسرائیل است که در آن به این نکته توجه داده میشود که اگر شما در مسیر خدا قدم برداشتید، از قویترین دشمن هم نترسید. خداوند میتواند همان اسبابی را که دشمن فراهم میکند، برای شما و به نفع شما قرار بدهد. وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنجَیْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَأَنتُمْ تَنظُرُونَ؛[1] دریا را شکافتیم، شما را از آن عبور دادیم، فرعونیان را در آن غرق کردیم و شما تماشا کردید و دیدید چگونه فرعونیان غرق شدند.
از اینجا مقطع دیگری از تاریخ بنیاسرائیل شروع میشود که ویژگیهای خاص خودش را دارد و چندان ارتباطی با مقطع گذشته ندارد و مقایسه آن با مقطع قبلی نیازمند توجه به بعضی از نکتههاست.
بنیاسرائیل همان برادران حضرت یوسف و فرزندان یعقوب بودند که در بلاد شام زندگی میکردند. وقتی حضرت یوسف در مصر به آن عزت رسید، با تدبیری خانواده خود را به مصر آورد و در آن جا سکونت اختیار کردند. تا زمانی که حضرت یوسف حیات داشت، این خانواده همه مهمان حکومت مصر بودند و با عزت زندگی میکردند، اما بعد از آنکه فرعون دیگری بر سر کار آمد، به تدریج وضع بنیاسرائیل هم تغییر کرد. این خانواده ابتدا گروهی سی- چهل نفره بیشتر نبودند، ولی پس از مدتی تقریبا پانصد- ششصدساله در مصر زاد و ولد کردند و کمکم عدهشان زیاد شد و به اقلیتی در درون جامعه مصر تبدیل شدند؛ اقلیتی که در ابتدا مورد احترام بودند ولی به تدریج مورد شک و شبهه قرار گرفتند.
در روایات و تواریخ آمده است که کاهنان پیشبینی کرده بودند که از میان اینها کسی به وجود میآید که حکومت فراعنه را از بین میبرد. این احتمالی بود که به آن اهمیت میدادند و نگران آن بودند؛ بهخصوص فرعون زمان حضرت موسی خیلی احساس خطر میکرد و دستور داده بود که بچههای بنیاسرائیل را سر ببرند. این بود که وقتی فرزند پسری از این طایفه متولد میشد، بدون هیچ جرم و گناهی جلوی پدر و مادرش او را سر میبریدند و با آنها با خفت و خواری برخورد میکردند. قوم بنیاسرائیل در این اواخر تقریبا به صورت یک گروه بردهوار در آمده بودند. آنها اختیار بچههای خود را نداشتند و طبعا اختیار زنهایشان را نیز نداشتند. از آنجا که زنهای بنیاسرائیل شوهرانی از خودشان نداشتند، برای مصریان کلفتی و بیگاری میکردند. در چند آیه از قرآن به این خفت و خواری اشاره شده است. میفرماید: یَسُومُونَكُمْ سُوَءَ الْعَذَابِ؛[2] بدترین شکنجهها را درباره شما اجرا میکردند. یُذَبِّحُونَ أَبْنَاءكُمْ وَیَسْتَحْیُونَ نِسَاءكُمْ وَفِی ذَلِكُم بَلاء مِّن رَّبِّكُمْ عَظِیمٌ. این موقعیت اجتماعی بنیاسرائیل بود.
از نظر فرهنگی نیز چند قرن از زمان حضرت یعقوب و حضرت یوسف گذشته و فقط ته ماندهای از فرهنگ دینی در آنها باقی مانده است، که کمابیش در اثر معاشرت با مشرکان و بتپرستان تحت تأثیر هم واقع شده است. از نظر سیاسی نیز همانطور که گفتیم اقلیتی بودند که حکومت مصر نگران آشوب آنها بود و آنها را مزاحم قلمداد میکرد. در چنین شرایطی حضرت موسی متولد شد و بزرگ شد و به نبوت رسید و فرعونیان جلوی چشم اینها غرق شدند. قرآن تمام این نکات را به صورت بسیار زیبایی ترسیم کرده است. حال این قوم میتوانند جامعه مستقلی بشوند، هویت مدنی، سیاسی و فرهنگی داشته باشند و در مقابل دیگران حرفشان را بزنند و مرامشان را ترویج کنند.
حال دیگر سکونت آنها در مصر صحیح نیست، و به امر خدا به طرف شامات که زادگاه حضرت یعقوب و فرزندانش بود، حرکت کردند. در بین راه به جایگاهی رسیدند که عدهای بتپرست در آن مشغول بتپرستی بودند. ظاهرا جای خوش آب و هوا و خوش منظرهای بود، و مشغول اعمال خوش ظاهری همچون رقص، آواز، کف، حرکات موزون و... بودند.[3] بنیاسرائیل از مراسم خوششان آمد و نزد حضرت موسی آمدند و گفتند: اجْعَل لَّنَا إِلَـهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ؛[4] ما یک چنین خدایی میخواهیم؛ خدایی که همین کارها را برایش انجام بدهیم، او را ببینیم، بر او دست بکشیم، این مراسم زیبا را داشته باشیم و یک چنین جای خوش آب و هوایی زندگی کنیم. یک چنین خدایانی برای ما درست کن!
اینها همان کسانی هستند که چند روزی است از آن ذلت نجات پیدا کردهاند. عامل نجاتشان هم همین شخص جناب موسی است و در حال بردن آنها به جایی است که اصالت و استقلال پیدا کنند و به عزت بیشتری برسند. یک مربی الهی برای اینکه چنین مردمی را نجات دهد، باید چهکار کند و به آنها چه بگوید؟ خوب است که انسان بیندیشد که اگر من جای حضرت موسی بودم، چه میکردم؟! بعد از این همه سختی، زحمت، معجزه و کرامت، تازه حرفشان این است که برای ما بت درست کن که آن را بپرستیم! اگر در همین گفتوگوهایی که در این چند آیه ذکر شده است دقت کنیم، از آنها نکتههای مدیریتی، جامعهشناختی، مردمشناختی و روانشناختی بسیاری به دست میآید که میتوانیم در زندگی از آنها استفاده کنیم. داستانهای قرآن برای همین است که ما از این نکتهها استفاده کنیم.
اولین کار حضرت موسی این بود که درباره علت انحراف آنها اندیشید؛ اینها کسانی هستند که میدانند از نسل ابراهیم هستند و حضرت ابراهیم و پدرانشان از انبیا و موحد بودند. اصلا فرعونیان به خاطر این ویژگی با اینها مخالف بودند. اکنون از آن چیزی که عامل عزتشان بوده، رویگردان میشوند و به طرف عامل شرک میروند! باید با روانشناسی تشخیص داد چه میشود که آدمیزاد در چنین حالی و با این سوابق، باز هم به سراغ یک روش باطل میرود. در جلسه قبل اشاره کردم که عامل عمده این حالت تقلید و تبعیت کورکورانه است که در اکثر جوامعی که پیشرفت نکردهاند وجود دارد و کمابیش در جوامع ما نیز هست. این عامل فیالجمله عاملی طبیعی است که در انسان گذاشته شده تا زمینه اختیار برایش فراهم شود. این عامل از عوامل روانشناختی اجتماعی است، و براساس آن وقتی جمعیتی با کسانی روبهرو میشوند که امتیازاتی دارند، بیدلیل میخواهند شبیه آنها شوند.
ابتدا باید علت این تقلید کورکورانه و تبعیت بیدلیل را شناخت و سپس برای درمان آن اقدام کرد. هنگامی که بنیاسرائیل چنین درخواستی از حضرت موسی کردند، اولین پاسخ حضرت به آنها این بود که فرمود: إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ. هیچ کس از اینکه او را جاهل بدانند، خوشش نمیآید. اولین عکسالعمل حضرت موسی این بود که چرا به دنبال کاری میروید که میدانید حماقتآمیز است. هیچ منطقی این سخنی که میگویید را تأیید نمیکند؛ چرا این کار را میکنید؟ چرا این حرف را میزنید؟ إِنَّ هَـؤُلاء مُتَبَّرٌ مَّا هُمْ فِیهِ وَبَاطِلٌ مَّا كَانُواْ یَعْمَلُونَ.[5] تقلید و تبعیت از دیگران در صورتی مطلوب است که عقل و منطق آن را تأیید کند و حجتی برای آن داشته باشیم. چنین تقلیدی بسیار مطلوب و عامل پیشرفت اجتماع است؛ اجتماع بدون اینگونه تقلیدها به جایی نمیرسد. همه آنچه ما آموختهایم و به آن عمل میکنیم، تبعیت از دیگرانی است که بلد بودند و از آنها یاد گرفتهایم. همه مردم که عالم کامل نیستند و در آن جهتی که نمیدانند باید از دیگرانی که میدانند تبعیت کنند. اما باید بدانند که تبعیت از کسانی صحیح است که صلاحیت تبعیت دارند؛ اما اگر دیدیم که رفتارشان هیچ مبنایی ندارد و خود اینها از این رفتارشان هیچ نتیجهای نگرفتهاند، تبعیت از آنها کار نابخردانهای است.
مفسران در معنای انکم قوم تجهلون کمی به زحمت افتادهاند که آیا متعلق تجهلون حذف شده یا منظور جهل مطلق است، و هر کدام توجیهاتی برای نظر خود کردهاند. ولی به نظر میرسد جهل در اینجا به معنای ندانستن نیست. ماده جهل در زبان عربی دو نوع کاربرد دارد؛ یکی به معنای ندانستن است که مرتبهای از آن در همه انسانها وجود دارد و هیچ کس نیست که به همه چیز عالم باشد. هر انسانی هنگام تولد چنین جهلی دارد؛ وَاللّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَیْئًا؛[6] هیچ چیز نمیدانستید؛ یعنی جاهل بودید. این جهل فی حد نفسه مذمتی ندارد و اگر مذمتی باشد بالعرض است؛ یعنی در جاهایی که انسان وظیفه دارد که رفع جهل کند، اگر به دنبال علم نرفت و راه غلطی را پیمود، مذمت میشود که چرا برای رفع جهل اقدام نکردی.
کاربرد دیگر کلمه جهل همان است که در فارسی به آن «کار نابخردانه» میگوییم. به تعبیر دیگر گاهی جهل در مقابل علم به کار میرود و گاهی در مقابل عقل. جهالت در آیه 17 از سوره نساء نیز در همین معنای دوم به کار رفته است؛ إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللّهِ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السُّوَءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ یَتُوبُونَ مِن قَرِیبٍ؛[7] منحصرا توبه برای کسانی است که کاری را از روی جهالت انجام میدهند بعد هم زود توبه میکنند و برمیگردند. اگر کسی کاری را از روی جهل انجام داده باشد، اگر کوتاهی نکرده باشد، اصلا تکلیفی نداشته و توبه نمیخواهد. پس روشن است که جهالت در اینجا به معنای جهل و ندانستن نیست. این جهالت یعنی از روی نابخردی عمل کردن؛ حسابش را نمیکند و همینطور بیفکر اقدام میکند. به عبارت دیگر عاقلانه رفتار نمیکند. مسئلهای برایش پیش آمده، چیزی به ذهنش رسیده، از آن خوشش آمده و اقدام کرده است؛ سپس متوجه شده که کار غلطی کرده است؛ ثُمَّ یَتُوبُونَ مِن قَرِیبٍ. چنین کسی اگر توبه کند خداوند توبهاش را میپذیرد. یعنی کارش از روی عناد، حسابشده و برنامهریزی شده نباشد. کسانی هستند که برای گناه و مثلا براندازی حکومت اسلامی برنامهریزی میکنند، سالها روی آن کار میکنند و نقشه میکشند، این غیر از این است که اتفاقا سخن بیجایی گفته باشد یا رفتار نسنجیدهای مرتکب شده باشد. البته نسبت به همان کار نسنجیده هم مکلف بوده که فکر و تعقل کند؛ اما به هر حال نکرده است.
انکم قوم تجهلون؛ یعنی شما مردمی هستید که در رفتارتان بیعقلی میکنید، وقتی میخواهید کاری را انجام دهید، حساب نمیکنید که چرا این کار را انجام میدهیم. انسان وقتی میخواهد دست به کاری بزند یا کاری را از کسی میپسندد و میخواهد مثل آن رفتار میکند، ابتدا باید بفهمد که این کار، کار درستی است و فایدهای دارد یا ندارد. اگر کاری ضرر داشته باشد و انسان از آن تقلید کند پشیمان میشود. خاصیت انسان به عقلش است و لازمه عقل هم این است که هر کاری میخواهد بکند، ابتدا بیاندیشد که آیا این کار درست است و میبایست انجام بدهم یا نه، این کار ضرر دارد و نباید انجام بدهم.
حضرت موسی میفرماید: شما منش این بتپرستان را دیدید و از آن خوشتان آمد و میخواهید بتپرست بشوید! إِنَّ هَـؤُلاء مُتَبَّرٌ مَّا هُمْ فِیهِ؛[8] اعتقاد و منش اینها سرتاپا هلاکت و پوچی است. مگر این بت چه کاره است؟ آیا عالمی را خلق کرده است؛ آیا شما را خلق کرده است و به شما روزی میدهد؟! چند مجسمه است که خودشان ساختهاند! این کار چه منطقی دارد؟ این اعتقادی که ما باید در مقابل بتی که خودمان میسازیم، سجده کنیم، سر تا پا پوچی است و رفتاری که از این اعتقاد ناشی میشود سر تا پا باطل، بیهوده و غیرعاقلانه است؛ وَبَاطِلٌ مَّا كَانُواْ یَعْمَلُونَ. اعتقاد ما این بود که کسی را باید پرستش کرد که این جهان را آفریده و همه خیرات ما به دست اوست. اوست که میتواند به ما خیر برساند و ضررها را از ما دفع کند. شما باید از کسی اطاعت کنید که شما را از آلفرعون نجات داد، آن ذلت را از شما برطرف کرد، شما را به این استقلال و عزت رساند، و دشمنتان را جلوی چشمتان هلاک کرد، نه این بتی که هیچ کاره است؛ قَالَ أَغَیْرَ اللّهِ أَبْغِیكُمْ إِلَـهًا وَهُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِینَ؛[9]خداوند کسی است که شما را بر همه انسانهایی که در این عصر زندگی میکنند، برتری داده است، آن وقت شما میخواهید او را رها کنید و بتی را عبادت کنید که هیچ کاری از او نمیآید؟! انکم قوم تجهلون؛ ریشه اینکار این است که شما عقلتان را به کار نمیگیرید.
اولین درس این است که ما وقتی با فسادهای اجتماعی روبهرو میشویم ابتدا باید ببینیم ریشه این فساد از کجاست و آن را آسیبشناسی کنیم. حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام ابتدا این کار را کرد، و گفت: ریشه این درخواست این است که شما عقلتان را به کار نمیگیرید. شما در اثر یک گرایش جاهلانهای که عقل آن را تأیید نمیکند، هوس کردهاید که شما هم آن کار را بکنید؛ این کار هیچ دلیل عقلی ندارد. اما اگر میگویید نتیجهای دارد و مطلب صحیحی است، خب بگویید کجای این کار که بت را پرستش کنید، صحیح است؟ این رفتار شما جاهلانه و غیرعاقلانه است.
بنابراین برای مبارزه با فساد ابتدا باید ریشهاش را پیدا کنیم. همچنین سعی کنیم سطح فکر و عقل مردم بالا برود و بهتر بفهمند. عادت کنند که وقتی میخواهند دست به کاری ببرند، ابتدا به نتیجهاش بیاندیشند و آثار و عواقب آن را حساب کنند. تبعیت در جایی صحیح است که انسان بداند آن کسی که از او تبعیت میکند، شخص حکیمی است و رفتار صحیحی دارد، اما به چه دلیل از رفتاری که نه دلیل عقلی و نه حجت شرعی بر آن دارید، پیروی میکنید؟ اگر جامعهای امتیازاتی مثل صنعت، تکنیک، علم و پیشرفت دارند، خب از این امتیازاتشان یاد بگیرید؛ اگر صفت خوبی دارند، اگر پیشرفت علمی هم حتی در امور مادی دارند، آنها را یاد بگیرید؛ اما چرا از رفتارهای دیگرشان پیروی میکنید که ربطی به این امتیازات ندارد؟
یک مبحث مهم این است که آیا ما باید از فرهنگهای دیگر و از آراء و افکار دیگران پیروی کنیم یا نه؟ پاسخ این سؤال هم مثبت است و هم منفی؛ پیروی از چه کسانی و در چه رفتاری؟ اگر از چیزی است که موجب خیر دنیا و آخرت است، البته باید به دنبال آن رفت و آن را یاد گرفت و استفاده کرد. هیچ کس از این کار منع نکرده است. پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله اسیران جنگی را به شرط اینکه به مسلمانها خواندن و نوشتن یاد بدهند آزاد میکرد. فرمودند: اطلبوا العلم ولو بالسین؛ چین در آن زمان از دورترین کشورها به شمار میرفت. میفرماید: به دنبال علم بروید حتی اگر برای آن میبایست به دورترین شهرها بروید. این کار در اسلام ممنوع نیست، اما به شرط اینکه سخن حق یا کار مفیدی باشد. اما از چیزی که میبینید باطل است و هیچ فایدهای ندارد، به چه دلیل پیروی میکنید؟ در کنار این تقلید کورکورانه شما راه حق خودتان را زیر پا میگذارید و اصلا فراموش میکنید که خداوند به شما چه چیزی داد و چه حقی بر شما دارد. اصلا فراموش میکنید که او شما را بر همه برتری داده است؛ وهو فضلکم علی العالمین.
قرآن این تعبیر را فقط درباره بنیاسرائیل به کار برده است ودر چند سوره آن را تکرار کرده است. درباره این فضیلت که با آن خداوند بنیاسرائیل را بر همه اقوام دیگر برتری داده است، اقوال مختلفی است. بیشتر مفسران این فضیلت را مربوط به همان زمان میدانند، اما با توجه به آیه 20 از سوره مائده میتوان این فضیلت را توسعه داد. قرآن درباره ملاکهای فضیلت بنیاسرائیل میفرماید: إِذْ جَعَلَ فِیكُمْ أَنبِیَاء وَجَعَلَكُم مُّلُوكًا، بنیاسرائیل در میان همه اقوام عالم، بیشترین انبیا را داشتهاند، و از سوی دیگر همین قوم که روزی در نهایت ذلت زندگی میکردند به سلطنتی همچون سلطنت حضرت سلیمان رسیدند. خداوند به بعضی از بنیاسرائیل سلطنتی داد که به هیچ سلطان دیگری داده نشد، که علاوه بر انسانها، جن و وحوش و طیور همه مطیع او بودند. روشن است که جا دارد به چنین قومی که این عزت مادی و آن عزت معنوی را دارد، بگویند: فضلکم علی العالمین. اما آنها در مقابل این نعمتهای خدا چه کردند؟ زمانی که تازه از قوم فرعون نجات پیدا کردهاند و کمی احساس راحتی میکنند، به پیامبر خود میگویند: اجعل لنا الها کما لهم آلهة! میخواهند بتپرستی کنند!
انشاءالله در جلسه آینده به ادامه این بحث میپرازیم.
[1]. بقره، 5.
[2]. بقره، 49.
[3]. مراسم بتپرستی در گذشته کارهایی ازاین قبیل بوده است. قرآن هم به این نکته اشاره دارد و میفرماید: وَمَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِندَ الْبَیْتِ إِلاَّ مُكَاء وَتَصْدِیَةً (انفال، 35).
[4]. اعراف، 138.
[5]. اعراف، 139.
[6]. نحل، 78.
[7]. نساء، 17.
[8]. اعراف، 139.
[9]. همان، 140.