در جلسه قبل به برخى از مسایل شناختشناسی اشاره كردیم. در این جلسه به مسأله دیگرى اشاره میكنیم و آن، مسأله شناخت دینى است. حتماً نظریه معروف سیّال بودن معرفت دینى و عدم ثبات آن را شنیده اید؛ یعنى این كه شخصى واحد از بعضى از نصوص دینى امرى را نتیجه میگیرد و پس از گذشت زمان و اطلاع وى از علوم دیگر، نتیجه دیگرى را استنباط میكند. هم چنین اقوام و ملل در زمانهاى متفاوت داراى فهمهاى مختلف از متون دینى هستند.
این مسأله به شاخههایى از فلسفه بر میگردد كه از جمله آنها شاخهای است كه هرمنوتیك نامیده میشود و نیز فروع دیگر. احتمالا میتوان گفت كه اشخاص و گروههایى به خاطر نیتهاى خاصى، در پى آن هستند كه متون دینى را به گونهای تأویل كنند كه با عقاید و محیط اجتماعى شان متناسب باشد. براى همین، به امور گوناگونى هم چون فلسفه، روانشناسی اجتماعى و... متمسك میشوند و در حقیقت هدف آنها این است كه دین را بر حسب آرا و خواستههاى خودشان تفسیر كنند؛ و از همین رو، این خواستههاى نفسانى را، نظریههایى علمى و فلسفى جلوه میدهند تا استنباطات خود را موجه قلمداد كنند.
كار به جایى رسیده است كه بعضى از آنها گفتهاند كه فهم دینى تابع مجموعهای از علوم دیگر است و هر تغییر یا پیشرفتى كه در یكى از این علوم حاصل شود، در فهم دینى نیز اثر میگذارد. گاه براى اثبات این نظریه به تمثیل تمسك جسته و گفتهاند كه، مجموعه معارف بشرى به صورت یك شكل هندسى كثیر الاضلاع است و اگر تغییرى در بعضى از اضلاع آن ایجاد شود، بالطبع زوایاى دیگر نیز تغییر میكند و آن گاه مجموع شكل تغییر مییابد. امكان ندارد كه ضلعى را به یك كثیر الاضلاع اضافه كنیم و همین باعث تغییر موقعیت ضلعهاى دیگر نشود. حال كه مجموعه معارف بشرى به صورت یك شكل كثیر الاضلاع است، هر تغییرى در یكى از علوم، در علوم دیگر و به خصوص در معرفت دینى تأثیر میگذارد و از آن جا كه علوم تجربى در معرض خطا و اشتباه هستند، هر گاه كه خطاى این علوم كشف شود، ضرورتاً بر معرفت دینى هم تأثیر گذار است. این حكم در میان همه مردم ـ بدون استثنا ـ مشترك است و حتى انبیاى الهى كه داراى فهم بشرى هستند، معرفتشان نسبت به دین، تابع ذهنیات و پیشداورىهایشان نسبت به علوم طبیعى و اجتماعى است؛ حتى اگر قبول كردیم كه خداوند چیزى را بر پیامبرش وحى كرده است، فهم پیامبر ضرورتاً نمیتواند مطابق با واقع باشد، زیرا فهم او از وحى، تفسیرى است از علم حضورى به وسیله علوم حصولى.
آنچه پیامبر به وسیله وحى دریافت كرده است، علم حضورى است كه صامت است و نیازمند تفسیر به كمك علوم حصولى است كه این علم حصولى، از فرضیات و نظریات موجود در آن زمان همانند مسطّح بودن زمین و عدم كرویت آن، مركز عالم بودن زمین و گردش خورشید به دور آن و نظایر آنها به دست آمده است. ذهنیات پیامبر(صلى الله علیه وآله)، حاصل معلومات رایج در آن عصر بوده است و حتى پیامبر در فهم وحى اشتباه میكرده
است و چه بسا دانشمندى كه پس از چهارده قرن آمده است، وحى را بهتر از پیامبر میفهمد، زیرا این ذهنیت كه به واسطه اكتشافات علمى پس از چهارده قرن به وجود آمده است، زمینه مناسبترى براى ادراك دارد.
چنان كه ملاحظه میكنید این نظریه به این نتیجه منجر میشود كه ما نمیتوانیم به نصوص و به ویژه نصوص سنت تمسك كنیم و نمیتوانیم یقین پیدا كنیم كه آیهای از آیات الهى را فهمیدهایم؛ زیرا تمام اینها در معرض خطا و اشتباه و تغییر هستند. صاحب این نظریه میگوید من ادعا نمیكنم كه دین تغییر میكند؛ حقیقت و گوهر دین در نزد خدا موجود است و علم ما به آن احاطه پیدا نمیكند، ولى پیامبر آنچه را به عنوان دین بر او القا شده است با فهم بشرى خودش فهمیده است و لذا ممكن است كه اشتباه باشد و به همین ترتیب به طریق اولى فهم دانشمندان دینى هم ممكن است اشتباه باشد. هیچ ضمانتى براى صحت این فهم وجود ندارد. پس ناچار باید گفت كه: هر كسى دین را با فهم شخصى خودش فهمیده است و هیچ كس حق ندارد با دیگرى مناقشه كند و نظرش را رد كند؛ زیرا هر كسى دین را بر حسب ذهنیت خویش میفهمد و هیچ كدام از فهمها بر دیگرى برترى ندارد. شیعه بر سنّى و سنّى بر شیعه برترى ندارد و بالاتر این كه موحدان بر مشركان برترى ندارند؛ زیرا همگى تابع ذهنیات خویش هستند كه علوم عادى، عرف و عادات و ...، برایشان ساخته است. بدیهى است در این صورت باید فاتحه اسلام را خواند!!
عدهای دیگر نیز وجود دارند كه میگویند دین قرائتهاى مختلف دارد و هر كسى میتواند قرائت خاص خود را از دین داشته باشد و هیچ كس مجبور نیست قرائت دیگران را بپذیرد. رأى و نظر هر كسى محترم است و
مورد مؤاخذه قرار نمىگیرد؛ چون متون دینى داراى قرائتهاى مختلفى هستند. این تعبیر به اذهان ما نزدیكتر است؛ زیرا ذهن ما مسبوق به قرائتهاى هفتگانه (قرّاء سبعه) و شبیه آن میباشد.
به هر حال ما با این شبهه خطرناك مواجهیم؛ به طورى كه از ابتداى تاریخ انسان تاكنون، هیچ دینى با شبههای خطرناكتر از این مواجه نشده است و شبههای است كه در هیچ عصر و زمانى نظیر نداشته است. این شبهه جدیداً مطرح شده است و خطر بزرگى براى دین و به طور كلى براى شناخت انسان در پى دارد.
اما دلایلى كه بدان تمسك میجویند تا این نظریه را اثبات كنند، در واقع شبهاتى فلسفى است كه به سفسطه و شكاكیت باز میگردد؛ نظیر این كه میگویند: معانى الفاظ در طول تاریخ ثابت نمیماند و تغییر میكند. به همین دلیل نمیتوان گفت معنایى كه مثلا ما از یك آیه قرآن میفهمیم، در زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز همین معنا فهمیده میشده است. بنابراین، فهم ما با فهم آنها و قرائت ما با قرائت آنها متفاوت میشود.
گاهى نیز به پارهای شواهد تاریخى تمسّك میكنند؛ مثلا میگویند فقها در زمانهای یك فتوا میدادهاند و سپس این فتوا تغییر كرده است. براى مثال، فقهاى متقدم میگفتند با افتادن بعضى از حیوانات در چاه ، آب آن نجس میشود و براى تطهیر آن به روایاتى درباره چاهها استناد میكردند و میگفتند كه باید چند سطل آب از آن بیرون ریخته شود؛ اما پس از چند صد سال این فتوا تغییر كرد و گفتند كه چاهها یا داراى منبع هستند كه در این صورت پاكند، و یا داراى منبع نیستند كه در این صورت با خارج كردن چند سطل آب، تطهیر نمیشوند.
آنان همچنین به كلمات دیگرى كه از بعضى از علما نقل شده تمسك میجویند و مثلا میگویند فقیه شهرى فتوایش با فقیه روستایى فرق میكند؛ زیرا ذهنیت انسانها متفاوت است، و اخیراً به كلام امام راحل تمسك جستهاند كه فرموده بودند اسلام احكام ثانویهای دارد و فقیه عادل میتواند بر حسب مصالح اساسى اسلام و مسلمانان فتوا صادر كند.
حال چگونه به این شبهات پاسخ دهیم؟ اما در جواب شبههای كه میگوید چه بسا لفظى در یك عصر معناى خاصى را دارد و در عصرى دیگر، معنایى دیگر میدهد، باید گفت كه آیا منظور شما این است كه هر لفظى معنایش تغییر میكند یا این كه این قضیه را به صورت موجبه جزئیه میگویید نه موجبه كلیه؟ اگر بگویید معناى تمام الفاظ تغییر میكند و تمام معانى در نزد اشخاص متفاوت هستند و معناى هر لفظ در نزد یك شخص غیر از معناى آن نزد شخص دیگر است، این امرى واضح البطلان است. اگر منظور گوینده این باشد، در این صورت ما معناى حرف او را نمیفهمیم و او هم معناى حرف مارا نمیفهمد؛ زیرا ما ذهنیت خاص خود و او ذهنیت خاص خویش را دارد. به قول خودشان هندسه معلومات ذهنى ما غیر از هندسه معلومات ذهنى آنان است. اگر جواب آنها منفى بود و گفتند كه معانى الفاظ در طى قرنها، و نه در یك سال و ده سال، تغییر مییابند، از آنها میپرسیم آیا معانى تمام الفاظ تغییر مییابند یا بعضى از آنها؟ یعنى آیا لفظ واحدى وجود دارد كه در طول یك سال گذشته یا دو سال گذشته معناى ثابتى داشته باشد؟ آیا امكان دارد كه لفظى در طى دو قرن یا چهارده قرن داراى معناى ثابتى باشد؟ ظاهراً
دلیلى بر نفى این مطلب وجود ندارد، چون ممكن است لفظى وجود داشته باشد كه هنگام نزول قرآن داراى معناى خاصى بوده است و الآن هم همان معنا را میرساند. اكنون سؤال این است كه این لفظ چگونه از سایر الفاظ تمیز داده میشود؟ مثلا لفظ «اله» در گذشته داراى معنایى بوده است. اگر امروز میگوییم «اِلَهُكُمْ اِلَهٌ وَاحِدٌ» آیا همان معنایى را اراده میكنیم كه چهارده قرن قبل اراده میشده است؛ یا آن كه معناى «اله» تغییر كرده است؟ اگر تغییر كرده است به كدام معنا تغییر كرده است؟ اگر «اله» به معناى آسمان یا زمین یا هر معناى دیگرى درآمده باشد باید بین معناى سابق و لاحق مناسبتى باشد؛ مگر اینكه قایل بگوید تمام معانى براى تمام الفاظ است! در صورت اعتراف به وجود مناسبت، سؤال میكنیم این مناسبت چگونه حاصل میشود؟
و اما اگر كسى بگوید پس از چند قرن معانى همه الفاظ تغییر میكند، لازمه این سخن آن است كه ما نتوانیم معلومات گذشته را درك كنیم و در آن صورت، معناى مربوط به ریاضیات، حقوق، جغرافیا، هندسه، قانون و مانند اینها را نمیدانیم! و آیا سخنى مفتضحتر از این ادعا وجود دارد؟ آیا هیچ عاقلى قبول میكند كه تمام علوم گذشته معنایشان تغییر كرده است و از آنها هیچ نمیفهمیم!؟
در هر حال قول به «تغییر جمیع معانى» امرى باطل است كه هیچ كس قایل به آن نیست.
و اما در مورد «تغییر بعضى از معانى» همچنان سؤال باقى است كه چگونه این بعض را كه معناى آن تغییر كرده است، تشخیص میدهید؟ چه دلیلى بر تغییر معناى وحى دارید و چگونه اثبات میكنید كه معناى وحى تغییر كرده است؛ اما معناى اله و سماء و ارض تغییر نكرده است؟
البته در مواردى ممكن است بر اساس شواهد و قراین، میان الفاظ
فرق بگذاریم و بگوییم مراد متكلم از این كلمه در زمان گذشته، معناى دیگرى غیر از معناى رایج امروزى بوده است. این چیزى است كه در همه زبانها و لغات وجود دارد و گاهى لفظ را به كمك قراین در معناى مجازى استعمال میكنند و گاهى لفظ وضع ثانوى پیدا میكند، كه همه اینها در مبحث الفاظ اصول فقه مورد بحث قرار گرفته است. ممكن است لفظى كه داراى معناى خاصى بوده است در اثر وضع ثانوى معنایش تغییر كرده باشد؛ ولى این تغییر تابع شرایط و ظروف خاصى است و محتاج شواهد و قراین است. با عنایت به این كه اصل، «عدم تغیّر» است، تغییر به كمك قراین ثابت میشود و اصل در گفتوگوهاى عرف و عقلا بر این است كه الفاظ داراى معانى مشخصى باشند و گاهى اگر معناى لفظ به سبب عوامل خاصى تغییر كند قطعاً همراه با قراین است و امكان ندارد كه بدون قرینه، لفظى از یك معنا به معنایى دیگر تغییر كند.
بنابراین، قضیه موجبه جزئیهای كه میگوید: «بعضى از الفاظ معنایشان تغییر كرده و میكند» صحیح و مقبول است؛ اما به صورت موجبه كلیه درست نیست كه بگوییم: هر لفظى معنایش تغییر میكند. اگر سؤال شود كه تغییر در چه مدتى و در چه شرایطى حاصل میشود، باید گفت كه همه اینها نامعلوم است؛ چون اصل بر عدم تغییر است و تغییر در موارد بسیار نادرى و آن هم به كمك قراین صورت میگیرد.
اما در مورد تغییر فتاوا كه به آن تمسك كردهاند، باید گفت كه ما میدانیم در فقه شیعه و اهل سنت و تمام امتها نظریات مختلفى وجود دارد و این اختلاف گاهى در زمان واحدى میان دو یا چند نفر ظاهر میشود و یا در زمانهاى متفاوت حتى براى یك شخص اختلاف در فتوا ایجاد میگردد.
این چیزى است كه واقع شده است و حتى افراد بى سواد هم میدانند كه بین فتاواى مراجع اختلاف وجود دارد و از آن متعجب نمیشوند. این چیز جدیدى نیست كه علماى هرمنوتیك آن را فهمیده باشند؛ بلكه امر سادهای است كه اشخاص بى سواد هم آن را میدانند. آنچه مهم است این است كه علت این اختلافها را بفهمیم.
این اختلاف فتاوا عوامل مختلفى دارد. ممكن است مجتهد به دلیل جدیدى دست یافته باشد، یا به معانى دقیقتر الفاظ پى برده باشد و یا... . به هر حال تغییر فتوا امر مسلّمى است؛ ولى نمیتوان سبب آن را «تغییر فهم دینى در اثر تغییر ذهنیات ایجاد شده به وسیله علوم طبیعى و اجتماعى» دانست. وجود اختلاف در فتاواى مجتهدان به خاطر تغییر علوم طبیعى نیست. چه بسا مجتهدى متوجه نظریهای جدید در علم فیزیك یا شیمى یا هر علم دیگر نمیشود، امّا فتوایش در اثر اطلاع از روایت یا دلیل دیگرى تغییر میكند.
پس تغییر در فتاوا به نحو موجبه جزئیه واقع میشود، اما این تغییر فتوا به خاطر تغییر در ذهنیات ایجاد شده به وسیله علوم طبیعى و اختلافات و نظریات آن علوم نیست. هیچ ارتباطى میان اختلافات فتوایى و تغییر نظریات در علوم مختلف وجود ندارد. اگر نظریه نیوتن به نظریه انیشتین تبدیل شد، آیا فتاواى فقها تغییر میكند؛ چون هندسه علومشان تغییر كرده است!؟ تمسّك به اختلاف فتاوا براى اثبات این نظریه، امرى غیر واقعى و مغالطهای آشكار است.
و اما در مورد تفسیرها و تأویلهایى كه از آنها به «تغییرات هرمنوتیكى» تعبیر میشود، به تأویلهاى عرفا متمسك میشوند. میدانید كه بسیارى
از عرفا میگویند ظواهر قرآن كریم تأویلهایى دارد و امورى را در این مورد ذكر میكنند؛ و ما در این جا اضافه میكنیم كه در بعضى از روایات تعبیراتى از این قبیل وجود دارد و از آنها تعبیر به بطون میشود. قایل به این فرضیه میگوید تأویلهاى عرفا شاهدى است بر این كه انسان میتواند متنى را آن گونه كه میخواهد تأویل و معنا كند.
جواب این است كه تأویلهاى وارد شده از سوى عرفا و مانند ایشان هنگامى مقبول است كه با ظاهر نصوص تعارضى نداشته باشد؛ یعنى اگر كسى بگوید منظور از «اقیموا الصلوة» ولایت امیر المؤمنین است نه نماز واجب، چنان كه از بعضى از غُلات نقل شده است؛ این امر به شدت مردود است و هر كسى اعم از شیعه و سنى كه فكر مستقیمى داشته باشد چنین سخنانى نمیگوید. اما آنچه كه گاهى گفته میشود كه در وراى این ظاهر، معنایى در بطن آن وجود دارد و میبینیم با معناى ظاهرى هم تناسب دارد، در این صورت ردّ آن امكان ندارد؛ به خصوص با توجه به این كه روایات زیادى وارد شده است مبنى بر این كه این قرآن ظاهر و باطنى دارد و گاهى به هفت یا هفتاد بطن اشاره شده است. البته من در صدد تأكید بر صحت این روایات نیستم، ولى روایات به حد استفاضه است و نمیتوانیم همه آنها را رد كنیم. تفاوت بسیارى بین رد یا قبول تمام روایات وجود دارد و ممكن است بعضى از روایات صحیح باشد، اما این بدان معنا نیست كه ظواهر كتاب و سنت را رد كنیم و آیات را بر حسب سلیقه خود تفسیر كنیم، كه این تفسیر به رأى است و كسى كه چنین باشد ملعون است و تفسیر به رأى مساوى است با ردّ دین؛ زیرا اگر قرار باشد هر كسى متون دینى را بر اساس سلیقه خویش تفسیر كند، در این صورت چه چیزى از دین باقى میماند و ما از چه چیز دین میتوانیم دفاع كنیم؟
اگر اسلام داراى قرائتهاى مختلف باشد، ما از كدام اسلام میتوانیم
دفاع كنیم؟ قرائتى میگوید آنچه كه من میگویم اسلام است و قرائت دیگرى میگوید آنچه من میگویم اسلام است. اگر امكان نداشته باشد كه مطالب خاصى براى دین اسلام در مورد عقاید و احكامش اثبات كنیم و هر كدام داراى قرائتهاى متفاوتى باشند، پس چگونه از اسلام دفاع میكنیم؟ اگر ما قایل به وجود خدا و توحید او شویم، در مقابل، قرائتى میگوید «همه چیز خدا است» و یا میگوید «خدا رمزى براى اخلاق فاضله است» ـ چنان كه برخى گفتهاند دین، انسانها را به سوى اخلاق حسنه دعوت میكند و رمزى براى این امور قرار داده و آن را اللّه نامیده است ـ حال چگونه از اسلامى با این قرائت دفاع و خود را در راه آن فدا میكنیم؟ اگر قایل به این بشویم كه شیعه و سنى هیچ كدام بر دیگرى ترجیح ندارند و حتّى موحد و ملحد بر هم برترى ندارند؛ زیرا هر كدام قرائت خاص خود را دارند، چگونه از اسلام دفاع میكنیم؟!
بعضى از دوستانى كه در كانادا هستند، نقل میكردند از یك كشیش كه فرقه جدیدى در مسیحیت تأسیس كرده بود ـ و این امرى عادى در مسیحیت است ـ سؤال شده بود نظر شما در مورد هم جنس بازى چیست؟ او جواب داده بود كه ما باید قرائت جدیدى از انجیل داشته باشیم تا این مسأله را حل كنیم. چنان كه میدانید در تورات و انجیل این عمل مورد نكوهش واقع شده است و از شنیعترین اعمال به شمار میرود؛ ولى این شخص میگوید باید قرائت جدیدى از انجیل داشته باشیم تا شاید آن را جایز بدانیم!
روشن فكران ما این اصطلاح را از غربىها گرفتهاند و آن را وارد فرهنگ اسلامى كرده و میگویند قرآن داراى قرائتهاى مختلف است و هر
شخصى میتواند قرائت خاص خویش را داشته باشد و نمیتوانیم هیچ یك از قرائتها را كنار بگذاریم یا یكى را بر دیگرى ترجیح بدهیم مگر به كمك علم. اگر معلوم شد كه قرائت خاصى با نظریه علمى رایج توافق دارد، اگر چه ممكن است این نظریه اشتباه هم باشد؛ ولى آن را موقّتاً بر قرائتهاى دیگر ترجیح میدهیم، چون با دلیل علمى موافق است.
تحصّلىها (پوزیتویستها) میگویند اصلا عقل اسمى است كه معنا ندارد و در انسان چیز خاصى به نام عقل وجود ندارد. آنچه هست حواس است و عقل را فلاسفه درست كردهاند. بنابراین ملاك تجربههاى علمى، حس است. در این صورت اگر قرائتى با نظریه علمى موافق باشد، ارجح است وگرنه همه آنها متساوى هستند.
روشن است كه با چنین مبنایى باید فاتحه اسلام و دین را خواند؛ چون الحاد كه خودش قرائتى است با توحید مساوى میشود و چیزى براى دین باقى نمیماند. در سایه همین نظریات به اصطلاح «علمى» است كه برخى امروزه میگویند بنابر قرائت خاصى، تمام احكام اسلامى موقتى بوده و تاریخ اعتبار آنها گذشته است. حدود الهى براى چهارده قرن پیش در نظر گرفته شده بوده است و در عصر مدرنیته جایى براى این احكام باقى نمیماند. انسان امروزى به دنبال حقوق خویش است نه به دنبال تكالیفش. قبل از عصر مدرنیته، ادیان، انسان را به سوى تكالیفش سوق میدادند؛ ولى انسان امروزى به انسان دیگرى تبدیل شده است. این انسان به دنبال تكالیفش نیست، بلكه به دنبال آن است كه حقوق خود را از جامعه و خدا ـ اگر خدایى باشد ـ بگیرد. او كه به دنبال بدست آوردن حقوق خود است، مجالى براى بحث از تكالیف و واجباتش ندارد. این امرى است كه تاریخ آن گذشته است و قرائتى كه امروزه معتبر است این است كه تمام احكام اسلامى نسخ شده است؛ آن هم نه از سوى خدا،
بلكه از سوى عقل. بنابر این دیگر جایى براى احكام اسلام وجود ندارد، مگر بعضى از مراسم عبادى كه امرى شخصى است و واقعیت علمى ندارد و به آرا و سلیقههاى اشخاص مربوط است. یكى میخواهد در مقابل بت سجده كند و دیگرى میخواهد موجود مفروضى را به نام خدا پرستش كند. همه اینها امورى اعتبارى هستند كه بر حسب سلایق مردم، تفاوت میكنند.
به هر حال دین در مورد این امور اعتبارى بحث میكند كه واقعیتى ندارد تا مطابق با واقع باشد، و در نزد اقوام و ملتها و در عصرهاى مختلف، متفاوت است. بنابراین از آن جا كه احكام دینى، امورى هستند اعتبارى و تابع عادات و رسوم، انسان میتواند به طور دلخواه به آنها بپردازد. همانند شاعرى كه در خانه اش مینشیند و ماه و باد و یا شخص موهومى را مورد خطاب قرار میدهد. به هر حال او میتواند بر طبق سلیقه اش عمل كند. متدین هم مثل شاعر است كه موجودى به اسم «اللّه» را مخاطب خویش قرار میدهد و در برابر او سجده میكند و... . اما حقایق واقعى اجتماعى از قبیل قانون و حقوق و سیاست، امورى هستند كه ربطى به دین ندارند. این همان مكتبى است كه از آن به سكولاریزم تعبیر میشود و روشن فكران، حتى در كشورهاى اسلامى، مردم را به آن دعوت میكنند و این برزرگترین خطر براى اسلام، دین، اخلاق و انسانیت محسوب میشود و از خدا میخواهیم كه به ما توفیق عنایت فرماید تا این شبهات شیطانى را رد كنیم و مقابله با آنها را به منزله جهاد در راه خدا بدانیم، كه قطعاً ارزش آن از جهاد نظامى كمتر نخواهد بود و اگر خداى ناخواسته در این جهاد كوتاهى كنیم، نسل آینده ما در معرض كفر و الحاد قرار خواهد داشت كه به خدا پناه میبریم. بنابراین، مهمترین تكلیف در این عصر جهاد فرهنگى و بیان حقایق و مقابله با شبهات شیطانى است و همه ما باید در حد توانمان به این امر قیام كنیم.