درباره بعضى از مسایل مربوط به فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق، صحبت كردیم و اكنون میخواهیم میان نظریات خودمان و نظریات غربىها مقایسهای انجام دهیم. طبعاً بحث كامل درباره این مسأله مجال وسیعترى میطلبد و ما در این جا ـ تا حد امكان ـ به بعضى از مسایل آن اشاره میكنیم.
مى دانیم كه در طول تاریخ، فرهنگهاى زیادى وجود داشته و فرهنگهاى جدیدترى هم به وجود میآیند. در یك تقسیم میتوان این فرهنگها را به طور كلى به دو گروه تقسیم كرد: فرهنگهاى الهى و فرهنگهاى غیر الهى (الحادى). فرهنگ اسلامى با وجود تغییر و تحولاتى كه بر آن گذشته است، از مقوله فرهنگهاى الهى است و فرهنگ غربى موجود كه منسوب به عصر رنسانس است و نوگرایىهایى بر آن گذشته و میگذرد، از مقوله فرهنگ غیر الهى یا الحادى است.
این دو فرهنگ تفاوتهاى اساسى دارند؛ از جمله آن كه: فرهنگ الهى به عالم هستى به عنوان امرى غیر مستقل مینگرد كه در ذات خودش فقیر و
محتاج به غیر است و در حكمت متعالیه صدرالمتألّهین از آن به «وجود تعلقى»، در مقابل وجود استقلالى، تعبیر میشود. بنابر بینش الهى، عالم هستى در ذاتش فقیر است و نمیتواند مستقل و قائم بنفسه باشد: یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِىُّ(1)؛ اى مردم، شما به خدا نیازمندید، و این خداست كه بى نیاز است. در این دیدگاه هیچ غنى بالذاتى غیر از خداوند متعال وجود ندارد و تمام اشیا و همه مردم در ذاتشان فقیر و نیازمند هستند و این، یكى از مبانى اساسى در فرهنگ اسلامى است.
تفاوت دیگر این است كه در بینش الهى، انسان غیر از ظاهر جسمانى داراى روح یا نفس است كه غیر محسوس است؛ ولى به اراده الهى موجود میباشد و بعد از مرگ بدن باقى میماند و قوام انسانیت بشربه همین روح است كه خیر و شر و لذت و عذاب را درك میكند و اگر چه بعد از مرگ، از جسمش جدا میشود، اما انسانیتش باقى میماند و بار دیگر در جهان آخرت به جسمش باز میگردد. ملاك شخصیت و هویّت انسان در دنیا و آخرت به همین روح است؛ زیرا روح است كه وحدت خود را حفظ میكند، اما بدن به تدریج تحلیل میرود و متلاشى میشود تا این كه سرانجام روح از بدن جدا میشود. اما در همه حالات، هویت اصلى انسان كه همان روحش میباشد، باقى میماند. بنابراین اگر چه بدن متلاشى و نابود میشود ولى روح كه ملاك هویت و شخصیت انسان است همیشه ثابت است و فانى نمیشود و بار دیگر در جهان آخرت به بدن بازمى گردد. این، یكى از تفاوتهاى اساسى فرهنگ الهى با فرهنگ
1. فاطر (35)، 15.
الحادى است. فرهنگ الحادى یا به طور مطلق منكر روح میشود، و یا آن را تابعى از بدن میداند كه با مرگ بدن فانى میشود و بعد از مرگ باقى نمیماند تا لذت و عذاب را درك كند. از طرف دیگر، معتقدان به فرهنگ الحادى، اصل را لذات جسمانى و مادى میدانند كه به بدن مربوط است و اگر چه گاهى درباره امور معنوى هم لفّاظى میكنند، اما راهى براى اثبات این امورمعنوى، بدون در نظر گرفتن امور مادى و بدنى ندارند؛ زیرا آنها قایل به چیزى وراى مادیات نیستند. بنابراین معنویات در نزد آنها اصالت ندارد و اگر هم در باره آن سخن میگویند، آن را از امور فرعى بدن و زندگى مادى به حساب میآورند.
آنچه گفته شد، درباره امور نظرى، عقیدتى، هستىشناسی یا فلسفه نظرى بود. اما در مورد مسایل عملى، ارزشها، اخلاق و قانون نیز اتفاق نظر وجود ندارد. بعضى میگویند احكام متعلق به افعال، ارزشهاى اخلاقى و قانونى و آداب اجتماعى، همگى اعتبارى هستند و هیچ اصالت و واقعیتى غیر از توافق و قبول مردم و جامعه ندارند و به تعبیر دیگر، ذوقى و سلیقهای هستند. برخى دیگر، منشأ این امور را عقل عملى و احكام آن میدانند، اما نمیتوانند ادعاى خویش را با برهان عقلى و منطقى اثبات كنند و نهایت چیزى كه گفتهاند این است كه اینها احكامى وجدانى هستند كه اگر به باطن و درون خویش رجوع كنیم، میبینیم كه این احكام در باطن ما وجود دارند؛ یعنى هر شخصى اگر به نفس خود رجوع كند، میبیند كه در درونش حكم به وجوب عدل و وجوب صدق و حسن آن وجود دارد و نمیتواند آن را انكار كند. این همان چیزى است كه گاهى ژان ژاك روسو
و برخى دیگر آن را وجدان اخلاقى مینامند و یا در فلسفه كانت عقل عملى نامیده میشود. آنها رابطهای حقیقى بین زندگى واقعى انسان و افعال ارزشى نمیبینند. گویى كه انسان دو حوزه در پیش رو دارد، حوزهای مربوط به امور واقعى است و حوزه دیگر مربوط به ارزشها است. و گویى كه وجود انسان به دو جزء تقسیم میشود كه در جزیى از آن به «واقعیات» و «هستها و نیستها» حكم میشود و در جزء دیگر به «اعتباریات و ارزشها»؛ و عقل عملى چیزى است كه در مورد ارزشها و اعتباریات حكمى را صادر میكند و یا اصلا داراى حكمى نیست و فقط ذوقها و سلایق مردم بر امرى اتفاق پیدا میكنند.
امروزه در جهان غرب اصل بر این است كه واقعیت ارزشها را انكار كنند. آنها گمان میكنند كه ارزشها امورى اعتبارى هستند كه با ذوق و سلیقه و خواستههاى مردم تغییر میكنند و ملاك ثابتى ندارند كه نیك و بد و واجب و ممنوع را از هم مشخص كند. در این زمینه عقل به خودى خود نمیتواند حكم بكند مگر بر مبناى عقل عملى كانت، آن هم در بعضى از احكام اخلاقى عام و با تحقق شرطهاى متعددى كه كانت آنها را بر شمرده است.
بنابراین فرهنگ حاكم بر غرب، امروزه میگوید كه ارزشها تابع ذوق و سلایق مردم هستند و پشتوانهای واقعى ندارند كه بدان استدلال شود.
هم چنین فرهنگ غربى نظریاتى در تبیین دین و دیدگاههاى آن درباره زندگى انسان دارد كه به خصوص پس از عهد رنسانس، گرایش آن به سوى كم ارزش كردن دین و خارج كردن آن از واقع حیات انسانى، شدت
یافت. پیروان و معتقدان به فرهنگ غربى با دین همانند یك فن و هنر ظریف معامله میكنند و متدین را همانند شاعرى میدانند كه با خودش خلوت میكند و به خیال پردازى میپردازد و گاهى ماه و خورشید و مانند آنها را مخاطب خویش قرار میدهد. همان طور كه نفى تخیلات شاعر جایز نیست و او میتواند هر چه میخواهد، بگوید و منظرههاى زیبایى را خلق كند، در نظر آنها متدین نیز همین طور است؛ او براى عالم هستى خالقى را تخیل میكند كه غیر مادى است و آن گاه او را مخاطب خویش قرار میدهد و در مقابلش سجده كرده و او را میپرستد؛ اما این كار او ركن اصلى زندگى نیست؛ بلكه اصل زندگى همان خوردن و نوشیدن و لذتهاى مادى هستند. در نظر آنها هر انسان میتواند تخیلاتى داشته باشد و این حقى است كه براى هر فردى وجود دارد و باید به آن احترام گذاشت؛ ولى این بدان معنا نیست كه این تخیلات در زندگى انسان اثرى جدّى داشته باشد.
این، یكى از بنیانهاى اساسى در فرهنگ غربى است كه گاهى صراحتاً و گاهى نیز با اشاره و كنایه آن را مطرح میكنند و یا از لوازم سخنان ایشان است. حقیقت دین در نزد اكثر غربىها به ذوق و سلیقه متدینان بر میگردد و در خارج حقیقتى ندارد كه بخواهیم با دلیل عقلى و برهان و منطق آن را اثبات كنیم.
از دیگر تفاوتهاى فرهنگ اسلام و غرب این است كه آنها به وجود عقل و وجود احكام قطعى عقلى اعتراف نمیكنند و یقین را مطلقاً قبول ندارند و گرایش غالب در نزد آنها گرایش شكاكیت و تردید است و بدان افتخار
مىكنند و میگویند كه قایلان به وجود یقین و جزم، جاهلند و انسان عالم، ادّعاى یقین و جزم نمیكند، بلكه نهایت نتیجه علوم و تحقیقاتش این است كه یكى از دو احتمال را ترجیح میدهد و مقتضاى خردورزى این است كه به شك خود تصریح كند. پس، یكى از نشانههاى زندگى و تمدن جدید، شكاكیت است و این غایتى است كه انسان به آن میرسد! متأسفانه برخى روشن فكرانى كه خود را مسلمان جلوه میدهند، در همین راستا از برخى متون دینى سوء استفاده میكنند و آنها را آن طور كه خود میخواهند تفسیر میكنند. بنده در جایى دیدم كه بعضى از اینها به كلامى از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) طبق نقل كه فرمودهاند: «رَبِّ زِدْنِى حَیْرَةً» استناد كرده و گفتهاند كه كمال انسان در این است كه به حیرت دچار شود! این از مغالطههاى بسیار سخیف است كه از خانه عنكبوت سستتر است. روشن است كه تحیّر در ذات خدا غیر از تحیّر در اعتقاد به خدا و روز قیامت است. كسى كه ابتداى سوره بقره را، كه اولین آیاتش میگوید، باید به آخرت یقین داشت و شك و تردید را محكوم میكند، خوانده باشد، میداند كه معناى این روایت آن نیست كه اینان ادّعا میكنند. عجیب است كسى كه ادعاى تبعیّت از این كتاب (قرآن) میكند، بگوید اسلام همه را به شك و حیرت دعوت میكند؛ حال آن كه قرآن آن را امرى مذموم میشمارد: بَلْ هُمْ فِى شَكّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْهَا عَمُونَ(1)؛ بلكه ایشان درباره آن (آخرت) تردید دارند؛ [نه ]بلكه آنان در مورد آن كوردلند.
پس یكى از تفاوتهاى اساسى فرهنگ الهى و فرهنگ حاكم در غرب این است كه در فرهنگ اسلامى دست یابى به معرفت یقینى امكان دارد ولى در فرهنگ غربى امكان ندارد و تمام تحقیقات علمى را به شك
1. نمل (27)، 66.
ارجاع میدهند و میگویند كه حداكثر فقط میتوان یكى از احتمالات را بر دیگرى ترجیح داد؛ و اما حق مطلق دور از دسترس عقل و علم انسان قرار دارد.
اینها فرقهاى اساسى فرهنگهاى مادى و الهى است و نتایجى را نیز در پى دارد كه در شعارهاى خاصى ظاهر میشود؛ مثل شعار «تولرانس» یا همان عدم تعصب بر یك عقیده و احترام به افكار و عقاید دیگران و محكوم كردن خشونت به طور مطلق. این از آثار آن فرهنگها است. اگر انسان نمیتواند واقع را بشناسد و به آن یقین پیدا كند، باید آن را در ظرف شك بگذارد و بر یك طرف اصرار و تعصب نورزد و نسبت به نظریه خاصى سرسختى نشان ندهد؛ چون به گمان ایشان این نظریه با نظریههاى دیگر تفاوتى ندارد و اصلا فرقى بین شیعه و سنى و بین اسلام و كفر و بین توحید و شرك نیست و همه آنها صراطهاى مستقیم هستند. شیعه قرائت خاص خویش را دارد و سنى هم قرائت خاص خویش را، و هیچ كدام بر دیگرى برترى ندارد. شاید قرائتى از اسلام بیاید و منكر وجود خدا شود و قرائت دیگرى بیاید و نماز و زكات را حرام بداند! همه اینها درستند و هیچ یك بر دیگرى رجحان ندارد، مگر این كه به وسیله نظریات علمى تأیید شوند؛ البته نظریات علمى هم مطلق نیستند، بلكه نسبى و شك بردار هستند و فقط تا زمانى كه حاكم هستند، میتوانند مبناى برترى قرائتى بر دیگرى باشند. ممكن است نظریه علمى در زمانى عوض شود؛ آن گاه قرائتى رجحان دارد كه با نظریه علمى رایج و حاكم در آن زمان مطابق باشد. این آخرین چیزى است كه آنها درباره برترى یك دین بر دین
دیگر میگویند. به نظر آنها میزان و ملاك ثابتى وجود ندارد كه به وسیله آن، حق از باطل و صواب از خطا و راه مستقیم از ضلالت و گمراهى باز شناخته شود.
با پیروى از این اصول، مصایب و آفات و گرفتارىها یكى پس از دیگرى بر دین، جامعه و فرهنگ ما عارض میشود و فرهنگ اسلامى را در معرض خطر قرار میدهد، كه خدا چنین روزى را نیاورد. ما چگونه میخواهیم با این فرهنگها گفتگو داشته باشیم و در آنها اثر بگذاریم؛ در حالى كه دایماً در قبال آنها منفعلانه عمل میكنیم؟! چرا ما فعالیت هجومى و مثبت در قبال این اباطیل نداریم و هر روز به شكلى آنها را میپذیریم و آن گاه دینمان را طورى تأویل میكنیم كه با این نظریههاى باطلى كه با اصول دینى و فكرى ما متعارض است، توافق داشته باشد؟! ما تعارض صریح یقین و شك را میبینیم و با این وجود با كمال میل آن را قبول میكنیم! اگر از ما سؤال شود كه با دینتان چگونه رفتار كردید و از فرهنگ، تمدن و میراث و دینتان كه مملوّ از معارف و حقایق بوده است، چگونه دفاع كردید، چه جوابى میدهیم؟! ما باید جوابى براى این سؤال داشته باشیم؛ زیرا مسؤول هستیم: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ(1)؛ فَلَنَسْأَلَنَّ الَّذِینَ أُرْسِلَ إِلَیْهِمْ وَ لَنَسْأَلَنَّ الْمُرْسَلِینَ.(2)
جواب قاطع به این سؤال، به احساس وظیفه و درك وظایف دینى در این زمان باز میگردد. عصرى كه از جهتى در ظلمات است و از جهت دیگر نورانى است. این عصر به خاطر غلبه اوهام و تشكیكها و
1. صافات (37)، 34.
2. اعراف (7)، 6.
وسوسههاى شیطانى در ظلمات است و از جهت وجود امكانات و وسایلى كه زمینه را براى تبلیغ دین فراهم میكند، نورانى است. متأسفانه دشمنان ما بیشتر از ما از وسایل و امكانات بهره بردارى میكنند و وقت آن رسیده است كه در اعمال و برنامههایمان تجدید نظر كنیم. امروزه ادامه كارهاى تكرارى و تقلیدى كافى نیست و ما باید به فكر تجدید نظر در برنامههایمان باشیم.
اولین چیزى كه بر ما مسلمانان با فرهنگ و بر علما لازم است، این است كه پایههاى معارف دینیمان را به كمك كتاب، سنت و عقل، محكم كنیم و دوم این كه فرهنگهاى بیگانه را خوب بشناسیم و نظریههایشان را اگر چه غلط باشد بفهمیم؛ زیرا تا وقتى كه كنه این نظریهها را درك نكنیم، نمیتوانیم آنها را به صورت منطقى و محكم رد كنیم. سوم این كه، مقدار زیادى از امكانات و نیروهایمان را به امور فرهنگى اختصاص دهیم. متأسفانه پس از پیروزى انقلاب اسلامى در ایران امور فرهنگى مورد غفلت قرار گرفت و چنان كه باید و شاید به فرهنگ عمومى توجه نشد. ما گمان كردیم كه پرداختن به امورنظامى و سیاسى و اقتصادى كافى است و فراموش كردیم كه همه این امكانات براى حفظ فرهنگ است. اگر فرهنگ اسلامى را از دست بدهیم این امكانات چه فایدهای به حال ما دارد و پیشرفتهاى اقتصادى و نظامى به چه درد ما میخورد؟ بر فرض كه پیشرفت كنیم، تازه شبیه ایالتى از ایالات متحده امریكا میشویم! آیا چنین پیشرفتى در زمینه تكنولوژى و نظامى براى ما كافى است؟ در این صورت جایگاه اسلام و اهداف انقلاب اسلامى كجا است؟ ما میتوانستیم به انقلابى سیاسى یا نظامى دست بزنیم و به این آرزوهایمان برسیم و دسترسى به چنین اهدافى، بسیار آسانتر هم بود؛ چون انقلاب
اسلامى مطرح نبود و بسیارى از مشكلاتى كه براى ما ایجاد میشود به خاطر اسلامى بودن انقلابمان است.
بنابراین اسلام مرهون فرهنگ خویش است نه اقتصاد و سیاستش. اگر ما فرهنگ اسلامى خود را از دست بدهیم، چیزى نداریم كه بدان افتخار كنیم و به سوى آن حركت كنیم. این موضوعى است كه در جوامع اسلامى ـ چه در كشور ما و چه در دیگر كشورهاى اسلامى ـ مورد غفلت واقع شده است و توجه به آن لازم است و باید از این خواب بیدار شویم.