بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/12/09، مطابق با یازدهم جمادیالثانی1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(17)
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که اسلام ملاک ارزشهای مثبت و منفی را ایمان و کفر معرفی میکند. این مسئله با این که از واضحترین مطالبی است که هر مسلمانی درباره دین یاد میگیرد، ولی از صدر اسلام تا کنون ابهامهایی درباره آن وجود داشته است. این ابهامها منحصر در بحثهای لفظی و ادبی نبوده و در عمل نیز تأثیرهای بسیار مهمی داشته است. گاهی ابهامها و اختلافاتی که در تفسیر و پاسخ دادن به بعضی از سؤالات مربوط به این دو کلمه مطرح میشده، باعث انحرافات فکری، عقیدتی و رفتاری در فرقه های مختلف شده و جنگها، کشتارها و خونریزیهای بسیاری در پیداشته است. این بود که بحثی را درباره اسلام و ایمان و کاربردهای این دو واژه در قرآن و منابع دینی مطرح کردیم و گفتیم این دو واژه دارای کاربردهای متفاوتی است که دستکم از لحاظ قیود و شرایط بسیار متفاوت است. به دنبال این مسایل، پرسشهای دیگری نیز مطرح میشود که شاید یکی از مهمترین آنها درباره متعلق ایمان و اسلام است. در برخی از آیات قرآن کلمه ایمان یا مشتقات آن بدون هیچ قیدی ذکر شده است و در برخی دیگر متعلق آن ذکر شده است. الله، الله والیوم الاخر به صورت توأم، انبیا، کتابهایی که بر انبیا نازل شده، ملائکه، غیب و... [1] متعلقات مختلفی است که در آیات قرآن برای ایمان ذکر شده است. آیا وقتی میگوییم ملاک سعادت انسان ایمان است یکی از این قیود به خصوص منظور است، یا ایمان به همه اینها در یک سطح؟ آیا وجه سوم یا چهارمی در کار است؟
میدانیم که در صدر اسلام، وقتی کسی میگفت من ایمان آوردم، یعنی این دینی را که شما ادعا میکنید، پذیرفتم و کافر کسی بود که این مجموعه را قبول نداشت، اما در اینکه آیا واقعا همه محتوای دین در یک سطح باید متعلق ایمان قرار بگیرد یا تقدم و تأخر، اصل و فرع و حد نصابی در کار است، ابهام وجود دارد. این بحثها مقداری بحثهای لغوی و ادبی دارد و اگرچه مجلس ما اقتضای اینگونه بحثها را نمیکند، اما از آنجا که در جاهای دیگر درباره آن بحث نمیشود، احساس میشود که طرح بعضی از نکتهها درباره آنها ضرورت دارد؛ به خصوص با توجه به شبهاتی که امروزه مطرح میشود و تا این مسائل حل نشود پاسخ روشنی به آنها داده نمیشود. به یاد میآورم که قبل از پیروزی انقلاب، برخی گویندگان که درباره اسلام و شناخت اسلام بحث میکردند و کتاب مینوشتند، حتی بعضی از معممین که در داخل حوزه قم بودند و البته هنوز هم حیات دارند، چیزهایی میگفتند و مینوشتند که بسیار تأملبرانگیز بود. گویندهای که سالها تحصیل کرده بود و مدتی نیز با هم در مدرسه حجتیه هممدرسه بودیم، برای عدهای از جوانها و روشنفکرها مباحثی مطرح میکرد و میگفت: ایمان یعنی ایمان به هدف؛ اینکه اسلام این همه از ایمان و مؤمن دم میزند، یعنی در زندگی هدف داشته باشید! خود ایشان با آن سوابق علمی گرایش مارکسیستی داشت و میگفت آن کسانی که مارکسیست اصیل هستند، به هدفشان ایمان دارند و مؤمناند! همانگونه که ملاحظه میفرمایید گاهی بحثهای لغوی و ادبی در مباحث اعتقادی ریشه پیدا میکند و از جاهایی سر برمیآورد که انسان هیچگاه فکرش را نمیکرده است.
هنگام تعریف مفاهیم گاهی میخواهیم حقیقت بسیطی را معرفی کنیم. حقیقت بسیط با یک معرف شناخته میشود و اجزایی ندارد که آن را با اجزایش معرفی کنیم. بالاخره یا علم به آن پیدا میشود یا نمیشود. باید همانگونه که هست آن را بشناسیم و وقتی آن را شناختیم با مفاهیمی به آن اشاره کنیم. اما گاهی آن حقیقت مرکب است و در این صورت دستکم یکی از راههای شناخت آن معرفی به اجزایش است. البته این در صورتی است که اجزای آن از خودش اعرف باشند. گاهی این اجزا در یک سطح نیستند و دارای اصل و فرع هستند. مثال ساده این نوع از مرکب که در قرآن نیز آمده است درخت است. برای تعریف درختی مثل درخت گردو گاهی به تفصیل میگوییم چه ریشهای دارد، چه ساقه وتنهای دارد، حداکثر چقدر طول پیدا میکند، برگ آن چگونه است، در هر سال چقدر میوه میتواند بدهد، میوههایش چگونه است و.... تعریف این درخت شامل همه این جزئیات میشود. روشن است که در هنگام تعریف، اگر بخواهیم به این تفاصیل بپردازیم بحث بسیار گسترده میشود و به وقت و اطلاعات زیادی نیاز است؛ از اینرو مسایل مهم و اساسی را جمع میکنند و مثلا میگویند درخت ریشهای در زیر زمین دارد، ساقهای دارد که معمولا از یک تنه تشکیل شده است و در سر این ساقه شاخههای کوچکتر وجود دارد که بر روی آنها برگها و میوهها قرار دارند. یعنی در تعریف، درخت را به سه بخش تقسیم میکنند؛ ریشه، ساقه و شاخ و برگ همراه با گل و میوه. خداوند نیز در سوره ابراهیم برای درخت سه بخش قائل شده است؛ اصل همان ریشه است، ریشهای ثابت که تکان نمیخورد. شاخههایی دارد که رو به آسمان هستند در فضا پخش میشوند و به هنگام خودش میوه میدهد؛ كَلِمَةً طَیِّبَةً كَشَجَرةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاء* تُؤْتِی أُكُلَهَا كُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا.[2]
در هنگام تعریف از امور اعتباری و انتزاعی، این نوع از تعریف کاربرد بسیاری دارد. این مفاهیم نیز همانند درخت از صدها و هزارها جزء تشکیل شده است، ولی ما به خاطر ارتباطی که بین ریشه، ساقه و میوه است، وحدتی بین آنها در نظر میگیریم و میگوییم این یک درخت است. در امور انتزاعی نیز همین طور عمل میکنیم. ما امور حقیقی را در نظر میگیریم، رابطهای بین آنها لحاظ میکنیم و با توجه به آن رابطه یک نوع وحدتی بین چند چیز در نظر میگیریم. سپس یک مفهوم میسازیم و به مجموع اینها اطلاق میکنیم.
یکی از مفاهیم انتزاعی که با بحث ما ارتباط دارد مفهوم «دین» است. ما واژه دین را درباره کسانی بهکار میبریم که به مجموعه افکاری معتقد هستند، چیزهایی را مقدس میشمارند و کارهایی انجام میدهند. این مجموعه را دین میگوییم. دین مانند درخت سه بخش دارد؛ ریشههایی که معمولا دیده نمیشود، اینها اصول دین است، ولی این ریشهها کل درخت نیست. از این ریشهها تنهای در میآید که ارزشها و اخلاق هستند و آن تنه منشأ شاخههای فرعی میشود که همان فروع دین است و هر یک از احکام فردی، اجتماعی، خانوادگی شاخه خاصی است که شاخههای فرعیتری دارد. اگر دین را اینگونه در نظر بگیریم، میتوانیم کل آن را یک واحد فرض کنیم و یک تعریف از آن ارائه بدهیم، چنانکه میتوانیم کل دین را با همه اجزا و فروعش معرفی کنیم. روشن است که برای این کار باید چند دائرهالمعارف بنویسیم تا معلوم بشود که اسلام شامل چه چیزهایی است. بنابراین ما برای تعریف دین میتوانیم یک تعریف بسیط به وسیله یک کلمه به کار ببریم که کاملا آن را نشان بدهد، چنانکه میتوانیم آن را سه بخش کنیم و بگوییم: دین سه بخش عقاید، اخلاق و احکام است و البته دینشناسان نیز میتوانند برای تعریف دین، یکایک مباحث مختلف دین را بحث کنند که شامل علمهای مختلف کلام، فقه، اصول و اخلاق و... میشود. تعریف دین با یک واژه شبیه همان کاری است که برای ساختن مفاهیم انتزاعی انجام میدادیم که از یک مجموعه از امور مختلف، مفهومی را انتزاع میکردیم و آن مفهوم را معرف آن حقیقت قرار میدادیم. برخی از کاربردهای اسلام در قرآن طبق این استعمال است؛ إنَّ الدّینَ عِندَالله الإسْلام؛[3] وَمَن یَبْتَغِ غَیْرَ الإِسْلاَمِ دِینًا فَلَن یُقْبَلَ مِنْهُ؛[4] این کاربرد نوعی معرفی برای دین حقی است که ما داریم و میگوییم باید پذیرفته و به آن عمل بشود و سایر ادیان در مقابل آن ارزشی ندارند. این تعریف غلط نیست و همانند زمانی است که درخت گردو را به «گردو» تعریف میکنیم. اما گاهی میخواهیم تفصیل بدهیم. البته کسی را سراغ نداریم که همه اجزای دین را درست شناخته و تحقیق کرده باشد و بزرگان ما پس از سی چهل سال زحمت، قسمتی از فقه را تحقیق و بررسی میکنند. سادهترین راه این است که ما راه وسطی را انتخاب کنیم، یعنی آن را به چند بخش بزرگ تقسیم کنیم و دین را به واسطه آنها معرفی کنیم. این همان تعریفی است که در اسلام شایع و پذیرفته شده است که میگوییم دین مجموعهای است از سه مقوله باورها، ارزشها و رفتارها.
قرآن نیز در مقام تعریف گاهی توجهاش به ریشه است و میخواهد بگوید این حقیقت، ریشه است و باید به آن اهمیت بدهیم. در این مقام تمرکز و توجه اصلی روی عقاید است. این است که روی اصول دین که همان ایمان به خدا و روز قیامت و ما انزل الله است، تکیه میکند. این همان اصول دینی است که همه فرق و مذاهب اسلامی قبول دارند و میگویند این اساس اسلام است. گاهی قرآن در مقام پاسخ به شبهههایی که درباره بعضی از این اصول مطرح است، روی برخی از مسایل دیگر نیز تکیه میکند. برای مثال، وقتی پیامبرصلیاللهعلیهوآله به مردم گفت که من از طرف خدا برای شما این اعتقادات و این دین را آوردم، به او گفتند که تو خود خدا را دیدی و صدای او را شنیدی؟ قرآن برای رفع این شبهه میفرماید: إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِیمٍ؛ اینها را من از جبرئیل شنیدم. واسطه بین من و خدا یک فرشته است که موجودی غیر مادی است و به عالم دیگری مربوط است. گاهی برای اینکه بیان کند که غیر از این عالم مادی، عالم دیگری فراتر از این عالم وجود دارد و مؤمنان باید آن را بپذیرند، به عالم غیب اشاره میکند و میگوید: الذین یومنون بالغیب. گاهی نام میبرد و میگوید: یومنون بالله وملائکته وکتبه ورسله. گاهی برای اینکه بیان کند که این مسئله منحصر در پیامبر اسلام نیست و پیغمبران دیگری هم بودهاند و مؤمنان باید آنها را هم قبول کنند، میگوید: كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ؛[5] همه آنها پیغمبر بودند، ما همه را قبول داریم و هیچ پیغمبری را انکار نمیکنیم. بههرحال تکیه کردن روی بعضی از این عناصر، به خاطر اقتضای آن مقام است؛ خواه ما آن مقام را درک کنیم یا نکنیم. گاهی هم به خاطر حکمت الهی میگوییم حتما نکتهای داشته است که خداوند ذکر کرده است و ما از آن اطلاع نداریم.
گفتیم اسلام به معنای تسلیم است و به این معناست که مسلمان باید هرچه را خداوند گفته است بپذیرد. البته این واژه درباره محتوای دین چندان گویا نیست؛ اما برای معرفی اسلام راهی وجود دارد که با یک کلمه میتوان به کل محتوای این دین اشاره کرد. در فرمایشات مرحوم علامه طباطبایی(ره) و برخی دیگر از بزرگان آمده است که اگر اسلام را جمع و فشرده کنیم، توحید میشود و اگر توحید را بسط دهیم شامل همه معتقدات اسلامی با احکام و ارزشهایش میشود. البته توحیدی که اسلام میگوید همان الله است، نه فقط یک معبود یا حتی یک واجب الوجود. توحیدی که اسلام به آن دعوت و آن را به عنوان ریشه معرفی میکند، اعتقاد به الله است. در تعریف الله نیز گفتهاند: اسم لذات مستجمع لجمیع الصفات الکمالیه. او همه صفات کمالیه را دارد، بنابراین حکیم است و کار بیحکمت و عبث نمیکند. بنابراین ما را برای هدفی آفریده است. أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ؛[6] این عالم که همیشه در حال حرکت و تغییر و تحول است که نمیتواند هدفی برای خودش باشد، بنابراین باید معاد باشد و باید به حسابها رسیدگی بشود. ملاحظه میکنید که از توحید که اعتقاد به ذات مستجمع همه صفات کمالیه بود چگونه اعتقاد به معاد و حسابرسی بندگان متولد میشود. در جلسه گذشته نیز اشاره کردیم که در بیش از بیست آیه از قرآن، ایمان بالله و بالیوم الاخر در کنار هم آمده است. شاید دلیل این امر رابطه نزدیکی است که بین مبدأ و معاد وجود دارد؛ آغاز ما از خداست، انجام ما کجاست؟ ما را برای چه خلق کرده است و نهایتش چه خواهد شد؟
از اعتقاد به توحید، اعتقاد به نبوت نیز متولد میشود؛ اگر خداوند ما را برای هدفی آفریده است، برای اینکه ما را از مبدأ به معاد که غایتی حکیمانه است حرکت بدهد، باید راهش را به ما نشان بدهد، وگرنه راههای دیگری میرویم و هیچگاه به مقصد نمیرسیم. بنابراین باید نبوت باشد. نتیجه اینکه میتوان گفت همه اجزای دین به جزیی اصیل برمیگردد که ریشه همه اجزای دیگر است و طبعا بین آنها اصول و فروعی وجود دارد که به آنها اشاره کردیم.
حال به پرسش ابتدای بحث بازمیگردیم که آیا ایمان به کل این مسایل نیاز است یا ایمان به برخی از آنها کفایت میکند؟ برخی از نویسندگان معاصر اسلامشناس هستند که میگویند ما هیچ وقت بیخدا زندگی نکردهایم، اما هیچ دلیل عقلی هم بر وجود خدا نداریم. در نوشتههایشان تصریح کردهاند که برای خدا نمیشود برهان اقامه کرد، اما ما به آن معتقدیم. به هر حال جای این سؤال است که به چه چیزی باید ایمان داشت؟ اگر دین را به سه بخش کلی تقسیم بکنیم، آیا باید به هر سه بخش آن ایمان داشت؟ در صورتیکه عناصر ریز اسلام را نیز در نظر بگیریم آیا هرگاه به آنها علم پیدا کردیم باید به یکیک آنها ایمان داشته باشیم؟ آیا اگر یک یا چند عنصر از آن را نپسنیدیم، میتوانیم آن را قبول نکنیم؟ این مسئله خیلی عجیب نیست. در بین احکام اسلام چیزهایی هست که بعضی از ما آنها را نمیپسندیم و گاهی میگوییم تعبدا چارهای نیست و باید قبول کنیم، اما ته دلمان نمیخواهد آنها بپذیرد. گاهی با اینکه دلیل قطعی یقینی دارد، با اما و اگر و تبصرهای آنها را میپذیریم. توجه داشته باشید که منشأ پیدایش اکثر فرقههای انحرافی همین امر بوده است که برخی چیزهایی را نتوانستهاند بپذیرند و به صورتی آنرا تحریف و تفسیر به رأی کردهاند. همین امر باعث شده که فرقههای جدیدی پیدا بشود و گاهی به کشتار و حتی تکفیر و... برسد.
قرآن با تعبیرات بسیار کوبندهای اصرار دارد که مؤمن باید به تمام آن چه خداوند نازل کرده است، ایمان داشته باشد و میگوید: اگر برخی از آنها را انکار کردید، مثل این است که کل آنها را انکار کردهاید. در آیه 85 از سوره بقره میفرماید: أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاء مَن یَفْعَلُ ذَلِكَ مِنكُمْ إِلاَّ خِزْیٌ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَیَوْمَ الْقِیَامَةِ یُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ؛ آیه خطاب به مسلمانهاست. میفرماید: اگر چیزی از آنچه خداوند نازل کرده است را انکار کردید، افزون بر اینکه در دنیا رسوا میشوید، در آخرت نیز به سختترین عذابها مبتلا میگردید. وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُون؛َ خیال نکنید که میشود از خدا پنهانکاری کرد. در سوره نساء نیز میفرماید: إِنَّ الَّذِینَ یَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَرُسُلِهِ وَیُرِیدُونَ أَن یُفَرِّقُواْ بَیْنَ اللّهِ وَرُسُلِهِ وَیقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَیُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُواْ بَیْنَ ذَلِكَ سَبِیلاً؛ آنها کسانی هستند که بین پیغمبران فرق میگذارند، یا به خدا ایمان میآورند و به پیغمبر او ایمان نمیآورند و میگویند ما میخواهیم یک راه میانه اتخاذ کنیم؛ نه همه چیز را انکار و نه همه چیز را قبول میکنیم، ما عقل داریم خودمان فکر میکنیم و هر کدامش با عقلمان جور درآمد، قبول میکنیم، اما هرچه که به عقلمان نمیرسد، میگوییم دروغ است. أُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِینَ عَذَابًا مُّهِینًا؛ در حقیقت اینها کافر هستند و عذابی خوارکننده برایشان تهیه کردهایم!
خداوند چنین کسانی را از کفار بدتر میداند و بدترین و سختترین عذابها را به آنها وعده میدهد. زیرا کفر اینها کفر جحود است. از یک طرف برای آنها ثابت شده که این شخص پیغمبر است ولی میگویند با اینکه میدانیم پیغمبر است، برخی از سخنانش را قبول نمیکنیم. اگر میدانی که این حکم، حکم پیغمبر است، چرا آن را قبول نمیکنی؟! این حکم با حکم دیگر چه تفاوتی دارد؟ روشن است که هر دو حکم از جهتی که پیغمبر آنها را آورده است، با هم مساوی هستند و اگر یکی از آنها را به این دلیل که پیغمبر فرموده است قبول کردهای، باید دیگری را نیز قبول کنی! این حالت نشانه این است که اصل ایمان فرد مشکل دارد و وانمود میکند که ایمان دارد. چنین کسی اصل پیغمبر را نیز قبول ندارد، اما به خاطر مصالحی اظهار ایمان میکند و نفاق بدتر از کفری است که از روی جهل باشد.
اعاذنالله و ایاکم انشاءالله.
[1]. وَمَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ، (تغابن، 11)؛ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ (بقره؛285)؛ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ (بقره، 3) والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ (بقره؛4).
[2]. ابراهیم، 24-25.
[3]. آل عمران، 19.
[4]. همان، 85.
[5]. بقره، 285.
[6]. مومنون، 116.