سقیفه، نقطه آغاز سكولاریزم

 

 

 

 

گفتار پنجم

 

سقیفه، نقطه آغاز سكولاریزم

 

توجه به یك نكته در حدیث «یوم الدار»

گوشه‌هایى از فضایل امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و موهبت تشریعى كه خداى متعال براى آن حضرت در تصدى منصب خلافت و ولایت قرار داده است بیان شد. بحث در این زمینه بسیار گسترده است. در طول چندین قرن، یكى از مهم ترین زمینه‌هاى فعالیت علماى بزرگ شیعه، تحقیق در این مسأله بوده و آن بزرگان، در این زمینه كتاب‌هاى فراوانى نیز به صورت‌هاى مختلف تدوین كرده اند. این تلاش‌ها در حدى گسترده است كه شاید بتوان گفت هیچ نقطه ابهامى در این زمینه باقى نگذاشته اند. از جمله این تألیفات مى‌توان به دو كتاب ارزشمند «حلقات» و «الغدیر»اشاره كرد. «حلقات» اثر «میر حامد حسین هندى» است كه در آن به تحقیق درباره روایات مربوط به منصب خلافت و ولایت پرداخته و زحمت فراوانى را براى تدوین آن متحمل شده است. «الغدیر» نیز اثرى گران سنگ از «علامه امینى(قدس سره) » است كه آن بزرگوار پس از سال‌ها تلاش آن را در چندین جلد به نگارش درآورده است.

 

با این حال، ملحدان و فریب خوردگان داخلى ـ حتى گاهى در لباس دفاع از اسلام و تشیع ـ شبهاتى را در این زمینه مطرح مى‌كنند كه ممكن است ذهن جوانان و نوجوانان ما را مغشوش كند. براى پاسخ به این شبهات، از باب مقدمه به بعضى از روایات متواتر درباره مسأله امامت و خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) كه شیعه و سنى در مورد آنها اتفاق نظر دارند و هم چنین به تعدادى از كتاب‌هاى فراوانى كه در این زمینه نوشته اند، اشاره شد.

یكى از این احادیث، حدیث «یوم الدار» است. در جلسه قبل این حدیث را به تفصیل نقل كردیم. بر اساس این روایت، روزى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مأمور شدند دعوت خود را علنى كنند، خویشان خود را به مهمانى دعوت كردند و در آن مجلس فرمودند: اولین كسى كه به من ایمان بیاورد و مرا تصدیق كند وصى، وارث، وزیر و خلیفه من خواهد بود. بزرگان اهل تسنن تصریح كرده‌اند كه در این مجلس تنها على بن ابى طالب(علیه السلام) دعوت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را اجابت كرد. از این رو پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز به آن حضرت اشاره كرده و فرمودند: اِنَّ هذا أَخى و وَصیّى و وَزیرى و خَلیفَتى فیكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ و أَطیعُوا.1

درباره این حدیث این سؤال مطرح شده است كه در آن مجلس حضرت ابوطالب(علیه السلام) نیز حاضر بودند، چرا ایشان به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان نیاوردند؟

البته مسأله ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام) و بحث از آن، اختصاصى به این حدیث ندارد و در كل یكى از مسایل اختلافى بین شیعه و سنّى است. برادران اهل تسنن معتقدند، ابوطالب(علیه السلام) تنها به واسطه عاطفه خانوادگى از


1. بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.

پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حمایت مى‌كرد، اما به آن حضرت ایمان نیاورده بود. لكن روایات فراوانى به صورت‌هاى مختلف از ائمه اطهار(علیهم السلام) نقل شده است كه فرموده اند: ابوطالب(علیه السلام) در این امت مانند مؤمن آل فرعون است كه «یَكْتُمُ إِیمانَهُ».1 او مأمور بود ایمان خود را مكتوم بدارد و تقیه كند تا بتواند از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حفاظت كند. ایشان از ابتدا به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ایمان داشت و حتى پیش از آن نیز فردى مؤمن و معتقد به خداى متعال بود؛ لكن مأمور بود ایمان خود را اظهار نكند. همان‌گونه كه مؤمن آل فرعون و بسیارى دیگر نیز در طول تاریخ این گونه بودند كه به سبب مصالحى ایمان و اعتقاد خود را به خدا و انبیا و یا ولایت ائمه(علیهم السلام) اظهار نمى‌كردند.

 

نكته‌اى در مورد تقیّه

به تناسب این بحث جا دارد به یكى از اشكالاتى كه وهابیان بر شیعه مى‌گیرند اشاره كنیم. یكى از نقاط ضعفى كه وهابیت به شیعیان نسبت مى‌دهد این است كه شیعیان مى‌گویند ما در بعضى موارد تقیه مى‌كنیم؛ پس آنان دو رو و منافق هستند. شیعیان با وجود این كه در باطن، عقایدشان با وهابیت تفاوت دارد و نمازِ مطابق احكام وهابى‌ها را صحیح نمى‌دانند، لكن در ظاهر به امام جماعت وهابى اقتدا كرده و در نماز با وهابى‌ها موافقت و همراهى مى‌كنند؛ از این رو شیعیان منافق و دو رو هستند!

در پاسخ این شبهه باید گفت: اگر لازمه كتمان ایمان و تقیه نفاق باشد، پس مؤمن آل فرعون نیز باید یكى از بزرگ ترین منافقان باشد! با این


1. غافر (40)، 28.

وجود، چگونه در قرآن سوره‌اى به نام او نازل و از چنین كسى ستایش شده است؟! هم چنین در صدر اسلام عمار ایمان خود را كتمان كرد و به این واسطه نجات یافت؛ اما پدر و مادر او كه مسأله تقیه را نمى‌دانستند و از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در ظاهر برائت نجستند، به اندازه‌اى شكنجه شدند كه به شهادت رسیدند. قرآن نیز با آیه «إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ»1 تأیید مى‌كند كه در مواردى باید ایمان را مخفى كرد تا از شر دشمنان محفوظ ماند یا مصالح دیگر اسلامى تأمین گردد.

همان‌گونه كه حضرت امام(قدس سره) در «رساله تقیه» خود فرموده اند: تقیه همیشه به لحاظ خوف از جان نیست؛ بلكه تقیه دو قسم است؛ قسم اول، تقیه خوفى است، به این معنا كه انسان به دلیل ترس از جان تقیه كرده، ایمان، عقیده، اعمال و فتواى فقهى خود را اظهار نمى‌كند و مطابق فقه دیگران عمل مى‌كند. گاهى نیز براى حفظ مصالح جامعه اسلامى باید تقیه كرد. به فرمایش حضرت امام(قدس سره) این قسم، «تقیه مداراتى» نام دارد.

در هر صورت، تقیه از افتخارات شیعه و مورد تأیید قرآن، و رفتارى است كه مؤمن آل فرعون داشت. درباره ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام) نیز باید گفت، آن بزرگوار براى حفظ مصالح دین نوپاى اسلام مأمور به تقیه بود.

 

ظهور «سكولاریزم» در سقیفه!

از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) روایات فراوانى نقل شده است كه در آنها تعبیراتى از قبیل خلیفه، ولىّ، مولا و تعابیر دیگرى شبیه آنها در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام) صادر شده است. بسیارى از این روایات را اهل تسنن نیز نقل كرده اند.


1. نحل (16)، 106.

بعضى از این تعبیرات به قدرى صریح است كه اگر شخصى بدون غرض آنها را مطالعه كند، هیچ شك و شبهه‌اى در مورد ولایت و خلافت حضرت على(علیه السلام) براى او باقى نخواهد ماند. به همین علت بعضى از علماى اهل تسنن كه این گونه احادیث را جمع آورى كرده و در این زمینه آثارى را تألیف كرده اند، به جهت اهتمام نسبت به گردآورى روایات پیرامون مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام) و یا اثبات ولایت و خلافت ایشان، متهم به تشیع شده اند.

این گونه روایات فراوان است و در كتب متعددى ثبت شده است، كه علاقه مندان مى‌توانند به آنها مراجعه كنند. نكته مهم در این میان، تشكیكى است كه درباره مضمون این روایات صورت مى‌پذیرد. از صدر اسلام افرادى كه در مقام بحث و جدل مغلوب شده و بر آنها ثابت مى‌شد كه این تعبیرات از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) صادر شده و معنایى جز خلافت حضرت على(علیه السلام) ندارد، متعصبانه با طرح شبهه‌هاى شیطانى، به تحریف معنوى این روایات دست مى‌زدند. از جمله این شبهات این است كه:

مى پذیریم كه بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) وظیفه‌اى كه بر عهده ایشان بوده به حضرت على(علیه السلام) منتقل شده است. اما كار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ابلاغ رسالت و دین خدا بود و وظیفه دیگرى نداشت؛ از این رو وظیفه حضرت على(علیه السلام) بعد از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ، به عنوان خلیفه آن حضرت، تبلیغ دین خدا است و وظیفه دیگرى بر عهده آن حضرت نیست!

بر اساس شبهاتى از این قبیل، منشأ سكولاریزم، یعنى تفكیك دیانت از سیاست، از صدر اسلام پیدا شد. از همان ابتدا كسانى مى‌گفتند مسأله ریاست بر امت و به تعبیر دیگر «امامت»، مربوط به زندگى دنیا و اداره امور آن است و ربطى به «رسالت» ندارد. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، رسول خدا و مأمور

ابلاغ پیام‌هاى خدا به مردم بود، اما امامت و حكومت بر مردم و وجوب اطاعت مردم از آن حضرت در امور دنیا ثابت نشده است! از این رو درباره حضرت على(علیه السلام) نیز كه خلیفه آن حضرت است، ثابت نیست. بنابراین گرچه حضرت على(علیه السلام) خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است، لكن چون بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) تنها «ابلاغ» پیام‌هاى خداوند واجب بوده است، به همین دلیل براى حضرت على(علیه السلام) نیز به عنوان خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) امرى بیش از این ـ تبلیغ دین ـ ثابت نیست! خلاصه، مسأله حكومت از مسأله تبلیغ دین جدا است و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) از پیامبر(صلى الله علیه وآله) كه در روایات آمده فقط در امر تبلیغ دین است!

شاید تعجب كنید كه چگونه ممكن است در صدر اسلام چنین مسأله‌اى مطرح شده باشد؟! اما واقعیت این است كه اتفاقاً پایه و اساس ماجراى سقیفه بر همین نظریه استوار بود. هنوز پیكر مبارك پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به خاك سپرده نشده بود كه عده‌اى در سقیفه جمع شدند تا براى امت، خلیفه و امام تعیین كنند. معنى این كار آن بود كه خدا و پیامبر فقط در امر دین دخالت مى‌كنند و مسأله رهبرى جامعه و حكومت چون مربوط به دین نیست، از این رو خدا و پیامبر نیز چیزى در مورد آن نفرموده‌اند و ما خود باید در این باره تصمیم بگیریم! معناى این كار، تفكیك دین از سیاست بود و نطفه این نظریه در سقیفه بسته شد.

 

اولین نظریه پرداز سكولاریزم در تاریخ اسلام

اولین نظریه پرداز سكولاریزم در تاریخ اسلام، معاویه بود. وى این مسأله را در یكى از مكاتبات خود با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مطرح كرده است.

در طول پنج سال حكومت حضرت على(علیه السلام) مكاتبات زیادى بین آن

حضرت و معاویه انجام شد. چون حضرت على(علیه السلام) در عین حال كه معاویه را از حكومت شام عزل كرده بودند، نمى‌خواستند جنگ و خون ریزى اتفاق بیفتد و خون بى گناهانى ریخته شود. از این رو مى‌بایست از سویى حجت را بر معاویه تمام كنند و از سوى دیگر از بروز شبهه در اذهان دیگران جلوگیرى كنند؛ چون ممكن بود كسانى بگویند بهتر بود حضرت على(علیه السلام) معاویه را به بحث و گفتگو دعوت كرده و او را هدایت مى‌كرد؛ چرا على(علیه السلام) این كار را نكرد؟ براى دفع این شبهه، طى دوران حكومت حضرت على(علیه السلام) مكاتبات زیادى بین امیرالمؤمنین(علیه السلام) و معاویه واقع شد. بسیارى از نامه‌هاى حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه در نهج البلاغه نقل شده است. جواب‌هاى معاویه نیز در برخى شرح‌هاى نهج البلاغه، مانند شرح ابن ابى الحدید آمده است.

از جمله، امیرالمؤمنین(علیه السلام) ضمن نامه‌اى مفصل براى معاویه، به احادیث پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) احتجاج كرده، نوشتند: پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مرا وصى و وزیر خود قرار داد و فرمود: «على(علیه السلام) بعد از من خلیفه من بر شما است» و پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) تعابیرى مانند ولایت، امامت، خلافت و ریاست را در شأن من فرمودند، با این همه چگونه تو این احادیث را قبول نمى‌كنى؟ معاویه در پاسخ حضرت امیر(علیه السلام) این گونه نوشت: اَلا وَ اِنَّما كانَ مُحَمَّدٌ رَسُولا مِنَ الرُّسُلِ اِلَى النّاسِ كافَّةً فَبَلَّغَ رِسالاتِ رَبِّهِ لایَمْلِكُ شَیْئاً غَیْرَهُ؛1 یعنى درست است كه تو خلیفه رسول الله(صلى الله علیه وآله) و جانشین او هستى، اما مگر رسول الله(صلى الله علیه وآله) چه كسى بود؟ او تنها پیام آورى بود و از جانب خدا پیام‌هایى را به مردم ابلاغ مى‌كرد؛ اما «لایَمْلِكُ شَیْئاً غَیْرَهُ»، مقام و منصب دیگرى غیر از دریافت و ابلاغ


1. بحارالانوار، ج 33، باب 16، روایت 420.

پیام‌هاى خدا به مردم نداشت! از این رو تو (على(علیه السلام) ) نیز خلیفه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) هستى تا پیام‌هایى را كه آن حضرت از جانب خدا آورده بود، به مردم برسانى! اما امامت و ریاست بر مردم را خود پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) هم نداشت تا تو بخواهى جانشین او در این امر باشى!

حضرت امیر(علیه السلام) در پاسخ معاویه نامه‌اى نوشتند و در خصوص این استدلال او فرمودند: زَعَمْتَ أَنَّهُ كانَ رَسُولا وَ لَم یَكُنْ اِماماً فَاِنَّ اِنْكارَكَ عَلى جَمیعِ النَّبیّینَ الْاَئِمَّةِ؛1 تو مدعى هستى كه پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) تنها مقام رسالت را داشت و مقام امامت و ریاست بر امت را نداشت؛ این سخن تو نه تنها انكار مقام امامت براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است، بلكه انكار این مقام در حق تمام انبیایى است كه داراى مقام امامت بودند.

در توضیح فرمایش حضرت امیر(علیه السلام) باید بگوییم، دو آیه در قرآن بر امامت انبیا تصریح كرده است؛ نخستین آیه این است:

وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛2 و برخى از آنان (پیامبران) را پیشوایانى قرار دادیم كه به فرمان ما (مردم را) هدایت مى‌كردند.

آیه دیگر آیه‌اى است كه به طور مشخص مقام امامت را براى حضرت ابراهیم(علیه السلام) ثابت مى‌كند: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً.3 در تفسیر این آیه مفسران اثبات كرده‌اند كه بعد از آن كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) به مقام نبوت، رسالت، و خلّت (مقام خلیل اللهى) نایل شد، در نهایت به مقام امامت رسید و این آخرین مقام حضرت


1. همان.

2. سجده (32)، 24 و انبیاء (21)، 73.

3. بقره (2)، 124.

ابراهیم(علیه السلام) بود كه در اواخر عمر به آن حضرت اعطا شد. حدود صد سال از سن حضرت ابراهیم(علیه السلام) گذشته بود كه خداى متعال حضرت اسماعیل(علیه السلام) را به ایشان عنایت كرد. پس از آن كه حضرت اسماعیل(علیه السلام) جوانى برومند گردید، خداوند با دستور ذبح اسماعیل(علیه السلام) ، حضرت ابراهیم(علیه السلام) را امتحان كرد. پس از تمام امتحانات، كه ذبح اسماعیل(علیه السلام) نیز یكى از آنها بود، مقام امامت به آن حضرت عطا شد: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً. بنابراین مقام امامت، بالاترین و آخرین مقامى است كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) به آن نایل گردید.

این فضیلت ـ اعطاى مقام امامت ـ به اندازه‌اى مهم بود و حضرت ابراهیم در اثر رسیدن به آن چنان شادمان شد كه بلافاصله گفت: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی؛ یعنى خدایا! این مقام را در ذریه و نسل من نیز قرار بده! یكى از ویژگى‌هاى شخصیتى حضرت ابراهیم(علیه السلام) این بود كه نسبت به فرزندان و نسل خود اهتمام فراوانى داشت و در هر مناسبتى كه دست به دعا برمى داشت، براى فرزندان و نسل آینده خود نیز دعا مى‌كرد. زمانى هم كه این مقام به او داده شد، گفت: خدایا! حال كه این مقام را به من دادى، آن را به نسل من نیز عطا فرما! خداوند در پاسخ آن حضرت، ضمن آن كه دعاى او را اجابت كرد، فرمود: لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ ؛ یعنى این مقام را در ذریه تو نیز قرار خواهم داد، اما ستم گران به این مقام نخواهند رسید.

پس حضرت ابراهیم(علیه السلام) و هم چنین عده دیگرى از انبیا، به نص قرآن كریم داراى مقام امامت بوده اند. با توجه به این آیات، حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه مى‌فرماید: اگر تو براى رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) مقام امامت را قایل نباشى و فقط شأن رسالت و پیام رسانى آن حضرت را بپذیرى، نه تنها امامت آن

حضرت را انكار كرده اى، بلكه امامت سایر انبیا(علیهم السلام) را نیز كه قرآن به آن تصریح كرده است، انكار كرده اى.

علاوه بر آیاتى كه امامت را براى دیگر انبیا اثبات مى‌كند، این مقام براى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز با آیات خاصى ثابت مى‌شود كه شاید صریح ترین آنها آیه «النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»1 باشد. طبق این آیه، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نسبت به همه مؤمنان از خود ایشان اولى است و بر تصرفاتى كه هر كس مى‌تواند در زندگى و اموال خود داشته باشد، ولایت دارد. هم چنین به آیات دیگرى نیز در این زمینه مى‌توان اشاره كرد؛ مانند: إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ،2 و نیز آیاتى كه در آنها به طور مطلق امر به اطاعت از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شده است؛ مانند: أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ.3 معناى تمام این آیات، اثبات مقام امامت براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است؛ ولى معاویه با جسارت كامل، مفاد تمام این آیات را انكار مى‌كرد!

البته انكار معاویه به دلیل آگاه نبودن او از این آیات نبود، بلكه مى‌خواست در مقام بحث و جدل، چنین وانمود كند كه اگر من از چنین مسأله‌اى مطلع بودم و برایم به اثبات رسیده بود، با آن مخالفت نمى‌كردم و من نیز تسلیم شما مى‌شدم. به عبارت دیگر، او جاهل نبود بلكه «تجاهل» مى‌كرد؛ و این نیز یكى از شگردهاى شیطانى معاویه بود.

 

تجاهل، یكى از شگردهاى معاویه

از جمله موارد دیگرى كه معاویه چنین وانمود كرده كه اگر آگاه بود سرپیچى


1. احزاب (33)، 6.

2. مائده (5)، 55.

3. نساء (4)، 59 و موارد دیگر.

نمى كرد، داستانى است كه بعد از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) اتفاق افتاد. در یكى از سفرهایى كه معاویه به بهانه حج به حجاز آمده بود، مطابق سنّت رایج بین سیاست مداران شیطانى ـ كه امروزه نیز مى‌توان نمونه‌هایى از آن را مشاهده كرد ـ براى فریفتن و جذب افراد سست ایمان، آنها را به مجالس خود دعوت مى‌كرد، به آنها احترام مى‌گذاشت، از آنها پذیرایى كرده و به ایشان هدایایى مى‌داد. آن گونه كه نقل شده است، ظاهراً در مسجد النبى(صلى الله علیه وآله) دید سه نفر از افراد برجسته و شخصیت‌هاى اجتماعى آن دوران گرد هم نشسته اند. آنان عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس و سعد بن ابىوقّاص بودند. سعد بن ابىوقّاص پدر عمر سعد و یكى از شخصیت‌هاى معروف آن زمان و از صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود. او از كسانى بود كه با معاویه بیعت نكرده بود، گرچه از امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز تبعیت نمى‌كرد.

معاویه نزد آنها آمده و در كنار آنها نشست و با روى باز از هر یك احوال پرسى كرد. سپس از سعد پرسید: آیا تو همان كسى هستى كه با ما بیعت نكردى؟ سعد پاسخ داد: بله، من پیر شده‌ام و نمى‌خواهم وارد این گونه بحث‌ها شوم؛ به علاوه، بیعت با تو ابهام‌هایى داشت و من یقین به صحت این كار نداشتم. معاویه از او پرسید: چگونه جرأت مى‌كنى بگویى كه من صلاحیت بیعت را نداشتم؟ سعد در جواب او گفت: من از حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) شنیدم كه فرمود:

عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ؛1على(علیه السلام) با حق است و حق با على(علیه السلام) است، هر جا كه على(علیه السلام) باشد، حق همان جا است.

 


1. بحارالانوار، ج 38، باب 57 روایت 1.

با وجود این فرمایش پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) چگونه مى‌توانستم على(علیه السلام) را رها كنم و با تو بیعت كنم؟ معاویه گفت: عجب سخنى نقل كردى! من تا به حال نشنیده بودم! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه وقت چنین سخنى فرموده است؟ آیا دلیل و شاهدى نیز دارى؟ سعد پاسخ داد: بله! امّ سلمه شاهد صدور این فرمایش از پیامبر(صلى الله علیه وآله) بوده است. معاویه همراه با آن سه نفر براى بررسى سخن سعد به خانه امّ سلمه رفتند. امّ سلمه یكى از همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) است و همه او را طبق آیه قرآن به عنوان «امّ المؤمنین» شناخته و به او احترام مى‌گذاردند.

پس از ورود به خانه امّ سلمه، معاویه شروع به صحبت كرد و گفت: یا امّ المؤمنین! مى‌دانى كه در این روزگار دروغ‌هاى زیادى گفته مى‌شود و مطالبى به پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) نسبت داده مى‌شود كه حقیقت ندارند. سعد بن ابىوقّاص مدعى است از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) سخنى را شنیده است، كه ما آن را نشنیده ایم، و ادعا مى‌كند كه تو نیز شاهد آن بوده اى. امّ سلمه گفت آن سخن چیست؟ معاویه گفت: سعد مدعى است كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرموده است: عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ. امّ سلمه گفت: پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در همین خانه و در همین مكان این حدیث را فرمود. با شنیدن شهادت امّ سلمه معاویه در بحث مغلوب و سرافكنده شد، اما براى فریب حاضران گفت: من این حدیث را نشنیده بودم؛ اگر از آن اطلاع داشتم، تا دم مرگ از متابعت على(علیه السلام) دست بر نمى‌داشتم1!

اگر معاویه این حدیث را نشنیده بود، آیا صدها حدیث دیگر با همین مضمون را كه بر امامت و ولایت حضرت على(علیه السلام) دلالت مى‌كند، نیز


1. همان.

نشنیده بود؟! معاویه به خوبى از این مسأله آگاه بود، لكن براى فریب مردم چنین وانمود مى‌كرد كه امر بر من مشتبه شده است. این یكى از شگردهایى است كه همه شیاطین بعد از شكست و مفتضح شدن به آن متوسل مى‌شوند و اشتباه خود را به صورت‌هاى مختلف توجیه مى‌كنند تا كار خود را درست جلوه دهند و یا خود را نزد دیگران معذور نشان دهند.

حاصل كلام این كه، معناى عملكرد اصحاب سقیفه، تفكیك دین از سیاست بود. به تعبیر دیگر، بنیان گذاران سكولاریزم در اسلام، اصحاب سقیفه بودند و اولین كسى كه با صراحت مدعى تفكیك دین از سیاست شد، شخص معاویه بود كه گفت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به جز رسالت مقام دیگرى نداشت: لایَمْلِكُ شَیْئاً غَیْرَهُ. بعد نیز براى توجیه كار خود گفت: اگر از احادیثى كه بر ولایت على(علیه السلام) دلالت مى‌كند اطلاع داشتم، من نیز از على(علیه السلام) تبعیت مى‌كردم!

 

اثبات امامت حضرت على(علیه السلام)  در گرو اثبات مقام امامت پیامبر(صلى الله علیه وآله)

با توجه به شبهه تفكر جدایى دین از سیاست، معلوم مى‌شود كه قبل از اثبات خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) باید مقام امامت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را اثبات كنیم؛ تا خلافت و جانشینى حضرت على(علیه السلام) پس از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ، مستلزم اثبات مقام امامت براى آن حضرت باشد.

امامت مقامى است كه یكى از شؤون مهم آن، زعامت و رهبرى سیاسى جامعه مى‌باشد، به گونه‌اى كه اطاعت از اوامر و نواهى صاحب این مقام بر همه واجب و فرمان او نافذ باشد. اگر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) داراى چنین مقامى نباشد، جایى براى بحث از برخوردارى حضرت على(علیه السلام) از این مقام، به

عنوان خلیفه آن حضرت، باقى نمى‌ماند؛ چرا كه در نهایت گفته خواهد شد: پیامبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا براى رسالت و ابلاغ پیام برگزیده شده بود، حضرت على(علیه السلام) نیز به عنوان خلیفه او مأمور به تبلیغ دین و نصیحت مردم بود. اما اگر ابتدا ثابت شود كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) داراى مقام امامت نیز بوده اند، در این صورت با استناد به روایاتى كه حضرت على(علیه السلام) را به عنوان خلیفه پیامبر(صلى الله علیه وآله) معرفى مى‌كند، مى‌توان امامت آن حضرت را اثبات كرد.

امامت رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) از نظر ما امرى كاملا مسلّم است و با مرورى بر قرآن كریم به راحتى مى‌توان این مسأله را براى دیگران نیز ثابت كرد. تعابیرى نظیر «أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ»1 كه بارها در قرآن تكرار شده، به روشنى بر این مطلب دلالت مى‌كند. امامت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و وجوب اطاعت آن حضرت از همان ابتدا براى مردم روشن بود؛ چرا كه وقتى در «یوم الدار» پیامبر(صلى الله علیه وآله) خویشان خود را به اسلام دعوت كرد و تنها حضرت امیر(علیه السلام) دعوت آن حضرت را اجابت نمود، رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) با اشاره به حضرت على(علیه السلام) ، خطاب به حاضران فرمود: اِنَّ هذا أَخى وَ وَصیّى وَ وَزیرى وَ خَلیفَتى فیكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطیعُوا.2 برداشت اطرافیان از این سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله) این بود كه رسول الله(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را به عنوان امام معرفى كرد و بر همین اساس بود كه ابولهب و دیگران با تمسخر به ابوطالب(علیه السلام) گفتند: از این پس تو باید از فرزند نوجوان خود اطاعت كنى. اگر معناى كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) امامت و اطاعت امر نبود، آنها بر چه اساسى با این كنایه


1. نساء (4) 59؛ مائده (5)، 92؛ نور (24)، 54؛ محمد (47)، 33 و تغابن (64)، 12. غیر از این تعبیر، موارد متعددى نیز تعابیرى مثل: «اطیعوا الله و الرسول»، «اطیعوا الله و رسولَه» و غیر آنها نیز در قرآن كریم آمده است.

2. بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.

ابوطالب(علیه السلام) را مسخره كردند؟ از این رو آنها نیز از این تعبیر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نسبت به حضرت على(علیه السلام) امامت و وجوب اطاعت را برداشت كردند.

 

حكومت دینى، دیكتاتورى یا دموكراتیك؟!

پیش از این شبهه‌اى مطرح شد كه بخشى از آن بدون پاسخ باقى ماند. این شبهه كه امروزه بیشتر مطرح مى‌شود این است كه حكومت دو قسم بیشتر ندارد: دیكتاتورى ودموكراتیك. از این رو حكومت اسلامى یا دیكتاتورى است یا دموكراتیك. روشن است كه نمى‌توان پذیرفت حكومت اسلامى دیكتاتورى باشد؛ بنابراین باید گفت حكومت اسلامى دموكراتیك است. از لوزام دموكراتیك بودن حكومت نیز این است كه خود مردم باید براى خود، قانون، خلیفه و رئیس تعیین كنند. در این صورت اصولا پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر اساس چه حقى مى‌تواند براى خود جانشین تعیین كند؟! این كار نوعى استبداد دیكتاتورى است كه در یك حكومت دموكراتیك قابل قبول نیست!

پاسخ این شبهه این است كه تقسیم حكومت به دموكراتیك و استبدادى، تقسیم كاملى نیست. به تعبیر دیگر، حكومت‌هایى كه مردم برقرار مى‌كنند از دو حال خارج نیست، یا آن حكومت با كمك زور و جبر بر سر كار آمده است (حكومت استبدادى) و یا با مراجعه به آرا و نظرات مردم انتخاب شده است (حكومت دموكراتیك). اما اگر حكومتى از ناحیه خدا تعیین شده باشد، دیكتاتورى در آن مطرح نیست؛ چون استبداد و دیكتاتورى در صورتى تحقق مى‌یابد كه انسانى امرى را با اجبار و بدون دلیل به انسان‌هاى دیگر تحمیل كند. اصولا عنوان دیكتاتورى در مورد ذات حضرت بارى تعالى موضوعیت پیدا نمى‌كند؛ چون انسان در مقابل

خداوند متعال هیچ حقى ندارد تا بتوان چنین بحث‌هایى را مطرح كرد. او فوق همه مخلوقات و فوق همه قدرت‌ها است. هر قدرتى در هر جا، نشات گرفته از او است. تمام هستى از او است و هر حقى كه براى انسان‌ها ثابت شود، باید از جانب خداوند باشد. نمى‌توان خداى متعال را در كنار مردم قرار داد و گفت حكومت خدا دیكتاتورى است چون با رأى مردم تشكیل نشده است! البته خداوند غیر از خیر و صلاح مردم چیز دیگرى نمى‌خواهد و اراده نمى‌كند. او مولا و رب همه مخلوقات است و معناى ربوبیت این است كه همه امور مخلوقات اعم از تكوینى و تشریعى، در اختیار او است و او مدبر امور است و هر موجودى را كه به كمال لایق و متناسبش رهنمون مى‌شود و همه باید از او اطاعت كنند.

 

ابلیس، اولین منكر ربوبیت تشریعى خداوند

باید توجه داشت كه قایل شدن به این كه، تعیین و وضع قانون و نیز حاكم و حكومت باید بر اساس خواست و اراده خود انسان‌ها صورت پذیرد، در واقع انكار «ربوبیت تشریعى» خداوند است كه نوعى كفر محسوب مى‌شود. فراموش نكنیم كه مشكل شیطان با خداوند نیز در مورد ربوبیت تشریعى و اطاعت اوامر الهى بود و همین امر او را آن چنان به ورطه سقوط كشاند، وگرنه او هرگز خالقیت و ربوبیت تكوینى خداوند را انكار نكرد. هنگامى كه خدا از او سؤال كرد: چرا بر آدم سجده نكردى؟ پاسخ داد: خَلَقْتَنِی مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِین؛1 هم چنین در ادامه گفت: رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی.2 این تعابیر نشان


1. اعراف، (7)، 12.

2. حجر (15)، 39.

مى دهد كه او هم «خالقیت» و هم «ربوبیت» خداى متعال را قبول داشت. علاوه بر آن به «معاد» نیز اعتقاد داشت؛ چون از خداوند درخواست كرد كه: فَأَنْظِرْنِی إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ؛1 مرا تا روزى كه برانگیخته خواهند شد مهلت بده. همه اینها نیز در حالى بود كه، طبق فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه، شیطان تا آن هنگام شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود: وَ كانَ قَدْ عَبَدَ اللّهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لایُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْیا أَمْ مِنْ سِنِى الآخِرَةِ؛2 كه حضرت مى‌فرمایند، مشخص نیست این شش هزار سال، از سال‌هاى دنیا است یا از سال‌هاى آخرت!

با تمام این خصوصیات، خداوند ابلیس را «كافر» معرفى مى‌كند:

وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِینَ؛3 و (یاد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده كنید.» همگى سجده كردند، جز ابلیس كه سر باز زد و تكبر ورزید و از كافران شد.

پس از آن همه عبادت، مهر «كفر» بر پیشانى شیطان زده شد و خداوند او را از درگاه خود راند و براى ابد ملعون گردید؛ چرا؟ چون حق ربوبیت تشریعى خداوند را منكر شد و گفت خداوند بدون دلیل به او امر كرده است كه بر آدم سجده كند. این گفته شیطان كه من برتر از آدم هستم و خدا حق ندارد مرا به سجده كردن بر آدم امر كند، در واقع انكار ربوبیت تشریعى خداوند متعال و كفر به آن بود.

 


1. همان، 36.

2. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234 (معروف به قاصعه).

3. بقره (2)، 34.

قرآن با به كار بردن تعبیر «شَیاطِینَ الإِْنْسِ وَ الْجِنِّ» به این حقیقت اشاره مى‌كند كه شیطان فقط یك شخص نیست بلكه یك جریان و تفكر است كه گروهى از جن و انس را شامل مى‌شود. از این رو كسانى كه مى‌گویند: خدا بدون خواست و اراده مردم، نباید قانون وضع نماید و یا حاكم تعیین كند، این گفته آنها انكار ربوبیت تشریعى خداوند و نتیجه دنباله روى آنان از شیطان است.

قوام توحید اسلامى به پذیرفتن «ربوبیت تشریعى» است. اگر كسى بخواهد حد نصاب توحید اسلامى را داشته باشد، باید در حیطه قانون گذارى و امر و نهى فقط اراده خدا را دخیل و حاكم بداند. البته خداوند در وضع قوانین براى خود چیزى نمى‌خواهد، بلكه تنها خیر و صلاح موجودات را در نظر دارد.

توحید در ربوبیت تشریعى به این معنى است كه فقط خداى متعال حق امر و نهى دارد. این، یكى از اركان مهم توحید است و توحید بدون این ركن كامل نیست، بلكه مانند توحید ابلیس است كه بود و نبود آن یكى است. آیا هر كسى كه وجود خدا را پذیرفت، موحّد است؟ توحید در خالقیت، یك مرحله از توحید است، ولى به تنهایى كافى نیست. اعتقاد به توحید در «ربوبیت تكوینى» نیز كافى نیست. شیطان نیز تا این حد از توحید را قبول داشت و بر همین اساس خدا را با تعبیر «ربّ» خطاب مى‌كرد. آنچه شیطان آن را قبول نداشت «ربوبیت تشریعى» بود. او معتقد بود عقل من مى‌گوید، نباید در برابر آدم سجده كنم، چون من از او بهترم. كسانى كه مى‌گویند، ما در مقابل احكام خدا عقل خود را حاكم مى‌كنیم و خدا حق ندارد بدون اجازه ما براى ما قانون وضع كند، «كفر باطنى» آنها قطعى و مسلّم است، اما این كه

آیا در ظاهر نیز ارتداد و كفر حاصل مى‌شود یا نه، مسأله دیگرى است كه به فقه مربوط مى‌شود.

حقیقت ایمان و كفر، امرى قلبى و باطنى است. ممكن است كسى در ظاهر شهادتین را بر زبان جارى كند و احكام اسلام را نیز رعایت كند، اما با گفتن شهادتین به تنهایى و بدون التزام قلبى به لوازم آن، انسان اهل سعادت و نجات نخواهد شد. منافقان زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) شهادتین را مى‌گفتند، نماز هم مى‌خواندند، لكن قرآن مى‌فرماید:

وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى؛1 منافقان با كسالت و بدون میل و رغبت قلبى نماز مى‌خواندند.

این اسلام ظاهرى است و تنها ثمره آن، جریان احكام ظاهرى اسلام بر شخص ـ نظیر پاك بودن بدن، حفظ جان و نظایر آنها ـ است؛ البته تا زمانى كه شخص ضروریات اسلام را انكار نكند.

در ربوبیت تشریعى بحث این است كه اگر كسى یقین داشته باشد كه حكمى از جانب خداوند صادر شده و با این وجود در قلب خود آن را قبول نداشته باشد، چنین كسى حتى اگر اعتقاد خود را به زبان نیاورد كافر است. چنین كسى مصداق آیه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض»2 است. قرآن در مورد كسانى كه تفكر «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» دارند، مى‌فرماید: أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا؛3 آنان در حقیقت كافرند. اگر ایمان به احكام دین به دلیل صدور آنها از جانب خدا باشد، این ملاك در تمام احكام دین هست و از این


1. نساء (4)، 142.

2. همان، 150.

3. همان، 151.

رو باید تمام آنها را پذیرفت. اگر هم پذیرفتن برخى احكام خدا به علت تطابق آن با خواسته نفس و سلیقه شخصى است، این ایمان به خدا نیست، ایمان به نفس و ایمان به خود است! به راستى چگونه است كه عده‌اى بعضى از احكام دین را مى‌پذیرند و بعضى دیگر را رد مى‌كنند؟

در بحث امامت نیز اگر براى كسى واقعاً ثابت شد كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا حضرت على(علیه السلام) را به جانشینى تعیین كرده است، حتى اگر در دل این مطلب را انكار كند، واقعاً كافر است. البته منظور از كافر و كفر در این جا، مقابل مؤمن و ایمان واقعى است، نه در مقابل مسلمان و اسلام ظاهرى. بحث این است كه اگر براى كسى ثابت شده كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا حضرت على(علیه السلام) را به خلافت تعیین كرده است، اما با این حال نمى‌خواهد این مسأله را بپذیرد و مى‌گوید خلافت حضرت على(علیه السلام) را قبول ندارم، چنین كسى باطناً كافر و مصداق آیه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» است. البته باید توجه داشته باشیم كه بسیارى از برادران اهل تسنن نسبت به مسأله خلافت بلافصل امیرالمؤمنین(علیه السلام) پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) آگاهى كامل و درستى ندارند و انكار آنان از روى علم و عمد نیست.