پیوست | اندازه |
---|
در مورد دو واژه «امامت» و «ولایت» شاید كمتر توجه شده باشد كه دقیقاً چه معنایى دارند و ما از ذكر این دو خصوصیت براى امیرالمؤمنین و ائمه معصومین(علیهم السلام) چه معنایى را در نظر مىگیریم و اگر افرادى منكر امامت یا ولایت هستند به كدام معنا منكرند و موضع گیرى ما در مقابل آنها به چه جهت است. از این رو در این جا مناسب است تأملى درباره این دو مفهوم داشته باشیم.
كلمه امامت از ماده «امّ» گرفته شده و در اصل لغت عربى به معناى جلو و پیش است. معادل آن در زبان فارسى «پیشوایى» است. «امام» یعنى چیزى یا كسى كه جلوى انسان قرار مىگیرد. به جهتِ پیش رو نیز «اَمام» گفته مىشود. «اَمام» در مقابل «خَلْف» است كه به جهت پشت سر اطلاق مىگردد. به موجودى كه پیش رو قرار مىگیرد «اِمام» گفته مىشود. این
1. تاریخ ایراد این سخنرانى 1378/01/16 مىباشد.
موجود ممكن است یك مكان، یك شیئ مادى یا شخص انسانى و یا موجود و امرى معنوى باشد. به همه اینها «امام» گفته مىشود؛ مثلاً قرآن كریم در مورد شهر «اصحاب لوط» و شهر «اصحاب اَیكه» مىفرماید:
فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَ إِنَّهُما لَبِإِمام مُبِین؛1 پس، از آنان انتقام گرفتیم، و آن دو [شهر، اكنون] بر سر راهى آشكار است.
خطاب به مردم حجاز مىفرماید: وقتى شما به شام مىروید، در بین راه به این دو مكان مىرسید و «امام» و پیش راه شما هستند. قرآن كریم هم چنین به كتابهاى آسمانى «امام» اطلاق كرده است:
وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَ رَحْمَةً؛2 و پیش از وى كتاب موسى راهبر و مایه رحمت بوده است.
این كلمه نسبت به اشخاص نیز در قرآن استعمال شده است:
قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛3[خدا به ابراهیم(علیه السلام) ] فرمود: من تو را پیشواى مردم قرار دادم.
در عرف خودمان نیز این كلمه را در مورد امام جماعت، امام جمعه و رهبر به كار مىبریم. همه اینها از همان معناى «پیش» است. «پیشوا» یعنى كسى كه جلوى ما است و ما پشت سر او حركت مىكنیم. معناى «مقتدا» هم مىدهد؛ یعنى او پیش روى ما است و هر كارى كه او انجام مىدهد ما هم همان كار را انجام مىدهیم؛ مثل امام جماعت كه هر حركتى انجام مىدهد، مأموم هم همان كار را مىكند.
1. حجر (15)، 79.
2. هود (11)، 17.
3. بقره (2)، 124.
پس كلمه «امام» در اصل لغت به معناى «پیش» و «پیشوا» است، و «امامت» یعنى «پیشوایى». البته پیشوایى اختصاص به راه صحیح ندارد، و پیشوایى در مسیر گمراهى و فساد نیز ممكن است. در قرآن این گونه پیشوایان «أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَى النّارِ»1 و «أَئِمَّةَ الْكُفْرِ»2 نامیده شده اند.
پس كلمه امام هنگامى كه در مورد شخصى اطلاق مىشود، یعنى كسى كه در جلو قرار دارد و دیگران پشت سر او حركت كرده، از عمل او پیروى مىكنند و او را مقتداى خودشان قرار مىدهند.
اما «امامت» كه در اصطلاح شیعه به عنوان اصلى از اصول اعتقادى تلقى مىشود، معنایى خاص و اضافه بر معناى لغوى این كلمه دارد. این كه آن معناى زاید و بیش از معناى لغوى این كلمه چیست كه باعث شده حیثیت دیگرى در امامت مورد نظر شیعه لحاظ شود، احتیاج به كمى توضیح دارد كه ذیلا به آن اشاره مىكنیم:
درباره بعضى از پیامبران(علیهم السلام) در قرآن آمده است كه خدا آنها را امام قرار داده است: وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ.3در این آیه، از بین انبیا به حضرت ابراهیم(علیه السلام) و تعدادى از انبیاى بنى اسرائیل(علیهم السلام) اشاره شده است و مىفرماید كه اینها امامان هستند و ویژگى آنها این است كه به حق هدایت مىكنند. علت این امر را كه داراى این مقام شدهاند دو چیز معرفى مىكند؛ یكى: «لَمّا صَبَرُوا». صبر در ارتباط با عمل است؛ یعنى آن هدفى را كه در نظر گرفتند در راه آن هدف استقامت
1. قصص (28)، 41: پیشوایانى كه به آتش مىخوانند.
2. توبه (9)، 12.
3. سجده (32)، 24.
و شكیبایى نمودند و مشكلات را تحمل كردند. عامل دوم را «یقین» ذكر مىكند: وَ كانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ. البته همه مؤمنان باید یقین داشته باشند، ولى از تعبیرات قرآنى و روایات استفاده مىشود كه یقین مراتبى دارد. این گروه از پیامبران مرتبه عالى یقین را داشتند. در مورد حضرت ابراهیم(علیه السلام) كه از جمله این پیامبران است، مىخوانیم:
وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛1 و چون ابراهیم را پروردگارش با كلماتى بیازمود، و وى آن همه را به انجام رسانید، [خدا به او ] فرمود: «من تو را پیشواى مردم قرار دادم.»
حضرت ابراهیم(علیه السلام) بعد از نیل به مقام هاى: نبوت، رسالت و خلّت2 به مقام «امامت» رسید؛ و آن هنگامى بود كه امتحانهاى الهى در مورد او به حد كمال رسید و آن حضرت از همه آنها سربلند بیرون آمد. شاید امتحانهاى حضرت ابراهیم(علیه السلام) بى نظیر بوده و كسى را در تاریخ نداشته باشیم كه این چنین عجیب مورد آزمایش الهى قرار گرفته باشد. داستان در آتش انداختن حضرت بسیار عجیب است. حضرت ابراهیم(علیه السلام) در این ماجراى بسیار پر مخاطره، به احدى جز خداى متعال تكیه و توجهى نكرد. حضرت را در دریایى از آتش انداختهاند و در شُرف سوختن است. جبرئیل(علیه السلام) به آن حضرت عرض كرد: هَلْ لَكَ حاجَةٌ ؛ آیا حاجتى دارى؟ ابراهیم(علیه السلام) فرمود: اَمّا اِلَیْكَ فَلا وَ اَمّا اِلى رَبِّ العَالَمِینَ فَنَعَمْ؛3 اما به تو احتیاجى
1. بقره(2)، 124.
2. حضرت ابراهیم(علیه السلام) «خلیل الرحمن» بود.
3. بحارالانوار، ج 12، باب 2، روایت 8.
ندارم، ولى به یارى پروردگار آرى، نیاز دارم! این صحنه، امتحانى بسیار بزرگ بود تا معلوم شود ابراهیم(علیه السلام) در عمل تا چه حد موحّد است و به غیر خدا توجه نمىكند. اما بزرگ تر از این امتحان، داستان ذبح حضرت اسماعیل(علیه السلام) است. داستان بسیار عجیبى است. شبیه آن، داستان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) در كربلا و شهادت حضرت على اكبر(علیه السلام) است كه البته از جهاتى نیز مىتوان داستان كربلا را بالاتر شمرد؛ اما این كه پدرى مأمور شود جوانى رعنا و رشید را با آن همه مقامات عالى، ادب، عرفان و معنویت، به دست خود سر ببرد، هیچ جا چنین چیزى را سراغ نداریم. نسبت به هیچ پیغمبر و امامى، چنین آزمایشى پیش نیامده است. حضرت ابراهیم(علیه السلام) از این امتحان سخت با كمال سربلندى و سرافرازى بیرون آمد. براى بزرگداشت این امتحان نیز خداى متعال تا روز قیامت به همه حاجیان دستور داده كه باید در ایام حج در منا قربانى كنند.
در هر صورت، بعد از همه این امتحانات سخت بود كه خداى متعال به حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛ اكنون شایسته شدى كه مقام امامت به تو داده شود. امامت مقامى معنوى و بسیار عالى است كه از لحاظ درجه بندى، از مقام نبوت و رسالت بالاتر است. حضرت ابراهیم(علیه السلام) این مقام را براى ذریّه اش نیز درخواست كرد، كه پاسخ آمد:
لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ؛1 پیمان من به ستم كاران نمىرسد.
یعنى در میان ذریّه ابراهیم(علیه السلام) كسانى به این مقام خواهند رسید، كه در زندگى خود مرتكب ظلم نشده باشند. بنابر روایات ما، منظور از این عده، ائمه اهل بیت(علیهم السلام) هستند.
1. بقره (2)، 124.
پس در این اصطلاح، معناى «امام» غیر از «پیشوایى» است كه شامل امام جماعت و امام جمعه و رهبر انقلاب و... هم مىشود؛ این مقامى است كه حتى از مقام نبوت و رسالت هم بالاتر است.
اكنون پرسش این است كه وقتى در مقابل مخالفان و كسانى كه معتقد به امامت نیستند، مىگوییم یكى از اعتقادات شیعه «امامت» است آیا به این معنا نظر داریم، یا اختلاف شیعه و غیر شیعه در این بحث چیزى جز این است؟
در تفسیرى بسیار ساده، مقصود ما از اصل «امامت» در اصول اعتقادى شیعه این است كه بعد از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دوازده امام معصوم(علیهم السلام) یكى پس از دیگرى جانشینان بر حق آن حضرت(صلى الله علیه وآله) مىباشند. بدین ترتیب این اصطلاح را مىتوان معناى سومى براى امامت تلقى كرد.
بنابراین امامت داراى معانى متعددى است و باید كاملا به این تفاوت معانى توجه داشت. اگر ما به بزرگانى نظیر بنیان گذار جمهورى اسلامى ایران، امام خمینى(قدس سره) «امام» اطلاق مىكنیم هرگز به همان معنایى نیست كه به دوازده امام(علیهم السلام) «امام» مىگوییم. آنچه كه شیعه درباره امامت ائمه اطهار(علیهم السلام) معتقد است معنایى خاص است. بر اساس این معنا، شیعه معتقد است آن بزرگواران كلیه مقامات پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جز وحى و نبوت را دارا هستند، اطاعتشان بر همه امت واجب و علمشان خدادادى است و داراى مقام عصمت اند. بدین ترتیب در مورد این دوازده «امام» كه جانشینان پیامبر(صلى الله علیه وآله) هستند، سه ویژگى اساسى مطرح است: عصمت، علم خدادادى،
و وجوب اطاعت امت از آنان. دو ویژگى اول از زمره امور تكوینى و ویژگى سوم امرى تشریعى است؛ یعنى خداى متعال مسلمانان را به اطاعت از این دوازده امام امر كرده است.
علم و عصمت امام(علیه السلام) اختصاص به سنّ خاصى ندارد و حتى در سن كودكى نیز وجود دارد. داستانهاى متعددى درباره امامان(علیهم السلام) نقل شده كه آنان در سنین طفولیت و كودكى به پرسشهاى دقیق و مشكل علمى و فقهى پاسخ داده اند. برخى از امامان، نظیر امام نهم(علیه السلام) ، در كودكى به مقام امامت رسیدهاند و بر مردم واجب بوده از آنان اطاعت كنند. البته این امر (وجوب اطاعت از فرد غیر بالغ) از احكام متعارف اسلام خارج است و در مورد افراد عادى، مسلمانان نمىتوانند از كسى كه خود بالغ نیست و به سن تكلیف نرسیده اطاعت كنند؛ اما حساب ائمه(علیهم السلام) جدا است و بین ما و آنها علاوه بر امور تكوینى، در زمینه امور تشریعى و احكام فقهى نیز تفاوتهایى وجود دارد. شاید بسیارى از ما كمتر به این تفاوت توجه داریم.
در هر صورت، وجوب اطاعت از ائمه(علیهم السلام) درست مانند وجوب اطاعت از پیامبر(صلى الله علیه وآله) است. تفاوت آن بزرگواران با پیامبر(صلى الله علیه وآله) تنها در مسأله نبوت و رسالت و دریافت وحى است. مقام نبوت و دریافت وحىِ رسالى اختصاص به پیامبر(صلى الله علیه وآله) دارد. البته امام معصوم(علیه السلام) نیز از طریق «الهام» با عالم غیب ارتباط دارد و ملائكه از این راه با امام(علیه السلام) سخن مىگویند. در مورد تفاوت «وحى» و «الهام» و اصطلاحات مختلف این دو واژه باید به محل خود مراجعه شود و از بحث فعلى ما خارج است. هم چنین در مورد علم ائمه(علیهم السلام) مباحث مختلفى وجود دارد كه بایستى در جاى خود مورد بحث و مداقه قرار گیرد.
واژه دیگرى كه در این مباحث زیاد به كار مىبریم و باید به آن توجه كنیم «ولایت» است. «ولایت» نیز مثل «امامت» در معانى مختلفى به كار مىرود. اصل واژه ولایت، طبق آنچه محققان لغت شناس عرب گفته اند، به معنى «نزدیك بودن» است. هنگامى كه چیزى نزدیك چیز دیگرى قرار مىگیرد مادّه «وَلِىَ» به كار مىرود. در قرآن كریم مىخوانیم:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفّارِ؛1اى كسانى كه ایمان آورده اید، با كافرانى كه مجاور شما هستند كارزار كنید.
به مسلمانهاى صدر اسلام و زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، دستور مىدهد كه براى جنگ با كفّار ابتدا از آنهایى كه نزدیك تر هستند شروع كنید و سراغ آنهایى كه دور هستند نروید؛ چرا كه اگر ابتدا سراغ دورترها بروید، دشمنانى كه نزدیك هستند براى توطئه چینى فرصت پیدا مىكنند.
در هر صورت، ماده «ول ى» در اصل به معناى «قرب» است. اما دو چیز كه نزدیك هم قرار مىگیرند، به طور طبیعى رابطه تأثیر و تأثرى بین آنها برقرار مىشود. از این رو كلمه «ولایت» غیر از مفهوم قرب، معناى ارتباط، پیوند پیدا كردن، با هم جوش خوردن و رابطه پیدا كردن را نیز مىرساند. در موجودات مادى، شرط تأثیر و تأثر این است كه نزدیك هم باشند. وقتى نزدیكى برقرار شد زمینه تأثیر و تأثر هم فراهم مىشود و یكى در دیگرى تصرف مىكند یا هر دو در هم تصرف مىكنند. این معناى دیگرى است كه علاوه بر قرب، از كلمه «ولایت» فهمیده مىشود.
این تصرف نیز گاهى تصرف حقیقى و تكوینى است كه از آن به
1. توبه (9)، 123.
«ولایت تكوینى» تعبیر مىكنیم، و گاهى نیز تصرف اعتبارى و قراردادى است كه كسى حق دارد نسبت به دیگرى امر و نهى كند. این نوع تصرف را «ولایت تشریعى» مىنامیم؛ یعنى در حیطه قانون و تشریع قرار مىگیرد. گاهى وقتى دو چیز با هم نزدیك هستند، رابطه ولایت، طرفینى است؛ مثل این كه قرآن مىفرماید:
وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْض؛1 و مردان و زنان با ایمان دوستان یكدیگرند.
هر یك از مؤمنان نسبت به مؤمنان دیگر ولایت دارند و این ولایت طرفینى است. رابطه خداوند و مؤمنان نیز همین طور است؛ از یك طرف داریم: اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا،2 و از سوى دیگر نیز داریم: أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللّهِ... .3هم خدا ولىّ مؤمنان است و هم مؤمنان ولىّ خدا هستند. قُربى كه بعضى از بندگان با خدا پیدا مىكنند موجب مىگردد كه خدا ولىّ آنها شود و عنایتهاى خاصى به آنها داشته باشد و تدبیر امورشان را به عهده گیرد. خداوند كارهاى اینان را به خودشان وانمى گذارد و خود مشكلاتشان را حل مىكند، تا آن جا كه مىفرماید:
كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذى یَبْصُرُ بِهِ وَ لِسانَهُ الَّذى یَنْطِقُ بِهِ...؛4 من گوش او مىگردم كه با آن مىشنود و چشم او كه با آن مىبیند و زبان او كه با آن سخن مىگوید.
1. همان، 71.
2. بقره (2)، 257.
3. یونس (10)، 62.
4. بحارالانوار، ج 70، باب 43، روایت 21.
خدا همه كارهاى مؤمنان را ـ وقتى به مقام «ولىّ» رسید و از اولیاءالله شد ـ عهده دار مىشود. هنگامى كه بنده فقط به فكر ارتباط بندگى با خداى خویش شد، خداوند امور زندگى اش را خود متكفّل مىشود و احتیاج به تدبیر شخصى او نخواهد بود. این لازمه مقام «ولایت اللهى» است. براى چنین كسانى در قرآن دو ویژگى ذكر شده است، یكى «لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ» و دیگرى «وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ».1 اینان نسبت به آنچه گذشته و نیز آنچه در آینده پیش خواهد آمد ترس و اندوهى ندارند؛ چرا كه سر و كارشان فقط با خدا است و اطمینان دارند كه خدا نیز بهترینها را براى آنها انتخاب مىكند. آنان مىدانند كه خداوند هر چه براى آنها پیش آوَرَد خیرشان در آن است؛ از این رو جاى ترس و اندوهى برایشان باقى نمىماند. هنگام مرگ نیز ملائكه بر آنها نازل شده و ایشان را به بهشت بشارت مىدهند:
إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی كُنْتُمْ تُوعَدُونَ؛2 در حقیقت، كسانى كه گفتند: «پروردگار ما خدا است»؛ سپس ایستادگى كردند، فرشتگان بر آنان فرود مىآیند [و مىگویند:] هان، بیم مدارید و غمین مباشید و به بهشتى كه وعده داده شده بودید شاد باشید.
آرى، از فضل و كرم خدا دور نیست كه پیش از مرگ، ملائكه بر كسانى نازل شوند و بشارتهایى به آنها بدهند، اما باید بدانیم كه این نزول ملائكه بر اولیاى خدا غیر از نزولى است كه بر انبیا و رسل مىشود. لازمه نزول
1. ر.ك: یونس (10)، 62.
2. فصلت (41)، 30.
فرشته بر هر انسانى این نیست كه او پیامبر بشود. «وحى رسالى»، وحى مخصوصى است كه اگر كسى آن را دریافت كند به مقام پیامبرى مىرسد، اما وحى به معناى عام آن، به وحى رسالى و وحیى كه بر پیامبران نازل مىشود اختصاص ندارد. طبق صریح قرآن موارد متعددى به غیر پیامبران نیز وحى شده است؛ نظیر حواریون حضرت عیسى(علیه السلام) 1 یا مادر حضرت موسى(علیه السلام) 2 و یا حضرت مریم(علیها السلام) .3 گاهى حتى فرشتهها را نیز مىدیدند؛ مگر حضرت مریم(علیه السلام) فرشته را ندید؟ خداوند فرشتهاى را به شكل انسان براى حضرت مریم(علیها السلام) فرستاد. حضرت مریم(علیها السلام) نگران شد و گفت: چه كسى هستى كه بى خبر و بى اجازه وارد شدى؟ إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِیًّا؛4 اگر باتقوا هستى من از تو به خدا پناه مىبرم كه مبادا قصد سوئى داشته باشى. فرشته جواب داد: إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ؛5 من فرستاده خدا هستم و مأموریتى دارم: لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِیًّا؛6 آمدهام تا فرزند پاكیزهاى به تو ببخشم.
بنابراین انسانِ غیر پیغمبر نیز مىتواند فرشته را ببیند و با او سخن هم بگوید، اما این سخن گفتنها غیر از وحى در نبوت و رسالت است. وحى رسالى ویژگى خاصى دارد كه فقط خود پیغمبر مىفهمد كه از چه نوعى است و به واسطه آن وحى است كه به مقام نبوت و رسالت مىرسد. اما سایر بندگان خدا و از جمله ائمه معصومین(علیهم السلام) ممكن است فرشته را ببینند و با او سخن هم بگویند، ولى این به معناى نبوت و رسالت نیست.
1. وَ إِذْ أَوْحَیْتُ إِلَى الْحَوارِیِّینَ أَنْ آمِنُوا بِی وَ بِرَسُولِی؛ مائده (5)، 111.
2. وَ أَوْحَیْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِیهِ؛ قصص (28)، 7.
3. وَإِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللّهَ اصْطَفاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِینَ؛ آل عمران (3)، 42.
4. مریم (19)، 18.
5. همان، 19.
6. همان.
این نكته را از آن جهت متذكر شدیم كه بعضى از شیاطین و مغرضان، در كتابها و نوشته هایشان علیه شیعه كار مىكنند و شیعه را متهم مىكنند كه چون مىگویند فرشته بر امامان آنها نازل مىشود، از این رو آنها را پیغمبر مىدانند! درست است كه ما ادعا مىكنیم كه فرشته بر ائمه(علیهم السلام) نازل مىشود، اما هر كسى كه فرشته بر او نازل مىشود پیغمبر نیست. مگر حضرت مریم(علیها السلام) ، مادر حضرت موسى(علیه السلام) و حواریین پیغمبر بودند كه قرآن در مورد آنها تعبیر «نزول فرشته» یا «وحى» را به كار برده است؟ لازمه نزول هر فرشته و هر وحى، نبوت و رسالت نیست. نبوت و رسالت وحى خاصى دارد كه طىّ آن، فرشته مخصوصى پیامى را از جانب خدا براى هدایت مردم به فردى مىدهد، و آن گاه او به مقام نبوت و رسالت مىرسد. درباره وحى و الهام، انواع آنها و تفاوت هایشان روایات متعددى وجود دارد كه علاقه مندان براى اطلاع از آنها مىتوانند به كتب مربوط مراجعه كنند.
ولایتى كه درباره ائمه(علیهم السلام) قایل هستیم دو نوع است: ولایت تكوینى و ولایت تشریعى. ولایت تكوینى یعنى این كه خداى متعال به بعضى از بندگانش قدرتى مىدهد كه با اراده خودشان مىتوانند در عالم وجود تصرف كنند؛ مثلاً مىتوانند از قلب افراد آگاه شوند، یا در آنها تصرفاتى انجام دهند؛ مثلاً مریض را شفا دهند، یا حتى مرده را زنده كنند.
گاهى مخالفان شیعه ما را متهم مىكنند كه شما براى ائمه خود، مقام خدایى قایل هستید! مىگویید آنها مریض را شفا مىدهند یا مرده را زنده مىكنند. در پاسخ مىگوییم، مگر حضرت عیسى(علیه السلام) چنین نمىكرد؟ و اگر
چنین مىكرد آیا او خدا بود؟ حضرت عیسى(علیه السلام) چون «عبدالله» و بنده خالص خدا بود خدا نیز چنین مقامى به او داده بود كه مرده را زنده مىكرد و كور مادرزاد و فرد مبتلا به بیمارى پیسى را شفا مىداد. اینها به معناى خدا بودن حضرت عیسى(علیه السلام) نیست، بلكه كارى است كه به اجازه خدا انجام مىداد:
وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْیِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللّهِ؛1 من به اذن خدا نابیناى مادرزاد و پیس را بهبود مىبخشم و مردگان را زنده مىگردانم.
اگر انجام این امور به اذن خداى متعال شد دیگر به معناى ربوبیت نیست. ربوبیت این است كه كسى از پیش خود و بدون ارتباط با خدا، مستقلا كارى انجام دهد. اگر چنین ادعایى درباره كسى شد شرك است. البته شرك انواع مختلفى دارد و این نوع شرك، شرك در «ربوبیت تكوینى» است. نوع دیگرى از شرك، شرك در «ربوبیت تشریعى» است و آن این است كه كسى معتقد باشد جز خدا كس دیگرى هم اصالتاً و در عرض خدا حق وضع قانون دارد. تصرف تكوینى در انسانهاى دیگر و نیز تصرف تشریعى، هر دو باید به اذن خدا باشد و هر كدام از اینها را كه به اذن خدا ندانیم دچار شرك شده ایم. اعتقادى كه ما درباره پیغمبر و ائمه(علیهم السلام) داریم، كه مىتوانند مرده زنده كنند، مریض را شفا دهند و...، به این صورت است كه همه این كارها به اذن خدا انجام مىگیرد.
بعضى در پاسخ این اشكال گفته اند، مقصود از این كه امام شفا مىدهد، این است كه امام دعا مىكند و از خدا شفا مىخواهد و خدا شفا مىدهد. گرچه با توجیهاتى ممكن است این پاسخ را تلقى به قبول كرد، اما در هر
1. آل عمران (3)، 49.
حال چون ما كار این بزرگواران را به اذن خدا مىدانیم، از این رو مىتوانیم این افعال را به خودشان نیز نسبت دهیم، همانطور كه حضرت عیسى(علیه السلام) خودش زنده مىكرد. آن حضرت مىگفت: وَ أُحْیِ الْمَوْتى؛1 نمىگفت: من دعا مىكنم كه خدا مرده را زنده كند، بلكه مىگفت: من زنده مىكنم. ما معتقدیم كه مقام ائمه(علیهم السلام) از حضرت عیسى(علیه السلام) نه تنها كمتر نیست، كه بالاتر است. در این باره نه تنها هیچ دلیلى برخلاف نداریم، بلكه روایات فراوانى نیز در تأیید این مطلب وجود دارد. البته هر چه هست از خدا است و خداى متعال مىتواند در یك لحظه هر آنچه را به موجودى داده از او بگیرد و همه در مقابل او هیچ هستند؛ اما خدا به ائمه(علیهم السلام) چنان مقامهایى عطا كرده كه بسیارى از آنها حتى از تصور ما نیز خارج است.
بنابراین ائمه(علیهم السلام) ، به اذن خدا بیمار شفا مىدهند، مرده زنده مىكنند و حوایج اشخاص را مىفهمند و به فریادشان مىرسند؛ در عین حال كه از خودشان هیچ ندارند و هر چه دارند از خدا است. البته این اعتقاد از ضروریات مذهب شیعه نیست كه اگر كسى انكار كند از شیعه بودن خارج شود، اما از اعتقادات حقّه یقینى شیعه است. اگر كسانى این اعتقاد را نداشته باشند معرفتشان نسبت به ائمه معصومین(علیهم السلام) ضعیف است.
در هر صورت، آنچه امروزه بیشتر مورد نیاز ما است مسأله ولایت تشریعى ائمه(علیهم السلام) است كه به معناى حاكمیت آنان بر مردم از جانب خداى متعال و
1. همان.
لزوم اطاعت مردم از ایشان مىباشد. از مقوّمات اعتقاد شیعه نسبت به ائمه اثناعشر(علیهم السلام) این است كه اطاعت آنان واجب است. ولایت تشریعى ركن اساسى اعتقاد ما به امامت اهل بیت(علیهم السلام) است. همانگونه كه پیش از این نیز اشاره كردیم، این امامت اصطلاح خاص شیعه در مورد مقام جانشینى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است، كه سه ركن دارد و ركن سوم آن، ولایت تشریعى و وجوب اطاعت مردم از آنها است. این ولایت، مطلق است و هیچ شرطى ندارد و آنان هر امر و نهیى بكنند اطاعت آن واجب است. دایره ولایت تشریعى ائمه(علیهم السلام) بیشتر مربوط به احكام و مسایل اجتماعى است؛ مانند انواع معاملات، حقوق، وظایف اجتماعى و مسایلى مانند جهاد، دفاع و سایر مسایل اقتصادى، سیاسى و بین المللى. همه اینها احكام اجتماعى اسلام است. ضامن اجراى این احكام، مدیریت جامعه است كه در صدر، متعلق به پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و بعد از ایشان نیز متعلق به امامان معصوم(علیهم السلام) مىباشد. هر مسألهاى كه مربوط به امور اجتماعى مسلمین باشد، امر و نهى امام در مورد آن واجب الاطاعه است. این مطلب از اعتقادات قطعى شیعه است و جاى هیچ شك و شبههاى ندارد. پس از امام معصوم(علیه السلام) و در زمانى كه مردم دست رسى به ائمه(علیهم السلام) ندارند نیز مردم بایستى در این گونه امور به «فقیه جامع الشرایط» مراجعه كرده و از او اطاعت كنند. این اطاعت نیز مثل وجوب اطاعت خود پیامبر و ائمه(علیهم السلام) مطلق است و همه موارد را شامل مىشود، مگر دلیل خاصى داشته باشیم كه بعضى موارد را استثنا كرده و ولایت در آن را خاص معصوم(علیه السلام) دانسته باشد. البته با توجه به این كه وجود چند حاكم مستقل و در عرض هم براى اداره یك جامعه ممكن نیست، بدیهى است كه در صورت تعدد فقها در یك زمان، از میان آنها یك
نفر باید عهده دار این امر گردد. این یك نفر كسى است كه در مجموعِ سه شرطِ: علم به احكام اسلامى، تقوا، و مدیریت جامعه و تشخیص مصالح امت اسلامى، برتر از دیگر فقها باشد. چنین فقیهى جانشین امام معصوم(علیه السلام) در آن زمان، و اطاعتش مثل اطاعت امام معصوم(علیه السلام) واجب خواهد بود.
برخى گفته اند، ولایت فقیه تعبیرى است كه مشتمل بر توهین به مردم است! استدلال آنان بر این مدعا این است كه:
«ولایت» در فقه اسلامى فقط در سه مورد مطرح است: 1. در مورد صغار و كودكان و كسانى كه هنوز به سنّ قانونى نرسیده اند؛ 2. در مورد سفیه و كسى كه على رغم رسیدن به سنّ قانونى، چون از عقل معاش برخوردار نیست صلاحیت تصرف در اموال و امور اجتماعى خویش را ندارد؛ 3. در مورد مجانین و دیوانگان. اسلام و فقه اسلامى براى این سه گروه، كه هر كدام به نوعى، خللى در تشخیص و تمییز مسایل دارند، «ولىّ» و «قیّم» تعیین كرده تا به جاى آنان در امور اجتماعى ایشان تصمیم گیرى كند. بنابراین واژه «ولىّ» و «ولایت» تنها در مورد «صغار»، «سفها» و «دیوانگان» به كار مىرود. از این رو طرح این مطلب كه «مردم نیاز به ولىّ فقیه و ولایت فقیه دارند» در واقع اهانت به مردم و آنان را صغیر و سفیه و مجنون دانستن است!
بسیار روشن است كه این سخن، مغالطهاى بیش نیست. دقت در توضیحى كه درباره مفهوم ولایت مطرح شد، این مغالطه را آشكار مىكند.
هر جامعهاى احتیاج دارد كه یك فرد یا یك دستگاه امور آن را اداره كند و در لزوم این امر تردیدى وجود ندارد. در فرهنگ اسلامى به رابطهاى كه بین اداره كننده، مدیر و رهبر جامعه با مردم برقرار مىشود، ولایت اطلاق مىگردد. معناى لغوى، معناى عرفى و اصطلاحاتى كه مردم چهارده قرن است با آن آشنا هستند، همین مطلب را ثابت مىكند. هیچ كس تا به حال نگفته كه وقتى گفته مىشود امام معصوم «ولىِّ» امت است، یعنى مردم سفیه هستند! آیا ، «اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا»1 یعنى خداوند ولىّ سفیهان و دیوانگان است؟! یا «الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْض»2 یعنى چه؟ آیا به این معنى است كه مؤمنان عدهاى مجانین و سفیهان هستند كه هر كدام ولىّ یكدیگرند؟!
رابطهاى كه بین امت و امام برقرار مىشود، ایجاب مىكند كه امام حق رهبرى و فرمان دادن به مردم را داشته باشد و مردم نیز موظف باشند فرمان او را اطاعت كنند، و البته در مقابل مردم نیز بر امام حقوقى خواهند داشت. نام این رابطه در اصطلاح و فرهنگ اسلامى «ولایت» است. از این رو معناى ولایت فقیه آن نیست كه مردم سفیه هستند و ولىّ فقیه قیّم آنها است، بلكه همان رابطهاى است كه حاكم مشروع هر جامعهاى با مردم آن جامعه دارد. تفاوت عمده در این است كه در این جا چون حاكمیت بر اساس دین و شریعت است، ولایت ولىّ و حاكم، شعاعى از ولایت الهى است، از این رو «امام» و «ولىّ» از نوعى قداست برخوردار است.
1. بقره (2)، 257.
2. توبه (9)، 71.
مسأله دیگر در مورد ولایت «مطلقه» فقیه است. «ولایت مطلقه» به طور خلاصه یعنى: لزوم اطاعت از رهبر شرعى یك جامعه، در همه چیزهایى كه مردم در امور اجتماعى خود نیاز به تصمیم حكومتى و جمعى دارند. «مطلق» بودن یعنى این كه در تمام امور حكومتى باید از «ولىّ فقیه» اطاعت شود، نه این كه بخشى از آن مربوط به ولىّ فقیه باشد و بقیه مربوط به دستگاه سیاسى دیگرى، و علاوه بر دستگاه ولایت، دستگاه حاكمیت دیگرى نیز وجود داشته باشد. در تئورى ولایت فقیه، تمام دستگاه حكومتى، مانند هرم به یك نقطه منتهى مىشود و همه باید از او اطاعت كنند. در این نظام، رئیس جمهور هم مشروعیتش به اذن و نصب ولىّ فقیه است. امام خمینى(قدس سره) در این باره مىفرمایند: «اگر چنان چه فقیه در كار نباشد، ولایت فقیه در كار نباشد، طاغوت است. یا خدا یا طاغوت. یا خدا است یا طاغوت. اگر به امر خدا نباشد، رئیس جمهور با نصب فقیه نباشد غیر مشروع است، وقتى غیرمشروع شد طاغوت است، اطاعت او اطاعت طاغوت است.»1
معناى ولایت فقیه این است كه رأس هرم حكومت یك نقطه دارد و تنها آن كسانى كه جانشین امام معصوم(علیه السلام) هستند، در این مقام قرار خواهند گرفت. امتیاز اینان بر دیگران این است كه آنها، در یك كلمه، شبیه ترین مردم به امام معصوم(علیه السلام) هستند. در هر زمان كسى كه از لحاظ علم، تقوا و تشخیص مصالح مردم، اشبه به امام معصوم(علیه السلام) باشد، در رأس هرم حكومت قرار مىگیرد و تمام افراد جامعه اعم از فقیه و غیر فقیه،
1. صحیفه نور، ج 9، ص 253.
منتخب مردم یا غیر منتخب مردم، قاضى و غیر قاضى، هر كس و هر مقامى، در امور حكومتى باید مطیع او باشند؛ هم چنان كه اگر امام معصوم(علیه السلام) در رأس هرم قرار داشت، همه باید از او اطاعت مىكردند.
تفاوت عمده امام معصوم(علیه السلام) و ولىّ فقیه در امر حكومت، مربوط به عامل «علم» است. علم امام معصوم(علیه السلام) علمى خدایى است و كسبى نیست. امام معصوم(علیه السلام) در هیچ امرى نیاز به راهنمایى و مشورت دیگران ندارد. البته براى تربیت مردم و رعایت برخى مصالح دیگر، از سنّت مشورت استفاده مىكند: وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَیْنَهُمْ،1 وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ.2 اما رهبر غیر معصوم این طور نیست. او باید در هر امرى، با متخصصان همان امر مشورت كند. فلسفه این هم كه ما در نظام اسلامى شورا داریم (مجلس شوراى اسلامى یا شوراهاى دیگر) این است كه رهبر غیر معصوم در همه چیز تخصص ندارد و باید با متخصصان مربوط مشورت كند و از آنها نظرخواهى كند تا مطمئن شود كه مصلحت جامعه چیست، آن گاه به كارى امر كند. اما وقتى امر كرد اطاعتش بر همه حتى بر سایر مراجع و فقها واجب است. نظیر این مسأله، كه همه فقها آن را قبول دارند، این است كه اگر فقیهى در موردى قضاوت و حكمى كرد هیچ فقیه دیگرى حق ندارد قضاوت او را نقض كند و نقض حكم فقیه دیگر حرام است. هنگامى هم كه فقیهى در رأس حكومت واقع شد و اداره امور جامعه اسلامى را در دست گرفت، هر حكمى كه بكند هیچ حاكم دیگرى حق نقض آن را ندارد و باید اطاعت كند.
1. شورى (42)، 38.
2. آل عمران (3)، 159.
برخى از جاهلان یا مغرضان، ولایت مطلقه را به گونهاى دیگر معنا كرده اند. آنان گفتهاند ولایت مطلقه مخصوص خدا است؛ چون تنها موجود مطلق در عالم، خدا است. بنابراین جز خدا هیچ موجود دیگرى ولایت مطلق ندارد و قایل شدن به «ولایت مطلقه فقیه» مستلزم شرك است!
این سخن براى آشنایان به تعالیم اسلامى، به خنده و شوخى نزدیك تر است تا به سؤال و اشكال علمى. آن اطلاقى كه مخصوص خداى متعال است و در آن جهت هیچ موجودى با او شریك نیست، اطلاق از نظر وجود است. در فلسفه اسلامى از این معنا به «صِرف الوجود» تعبیر مىكنند و مقصود از آن این است كه خداى متعال موجودى است بى نهایت كه هیچ حدى او را محدود و مقیّد نمىكند. اما در بحث فعلى ما و بحث «ولایت فقیه» صحبت بر سر «اطلاق وجودى» نیست، بلكه مدعا «اطلاق ولایت» است. خداى متعال ولایت مطلق را براى پیغمبر و امامان معصوم(علیهم السلام) مقرر مىكند، امام معصوم(علیه السلام) هم براى جانشین خود قرار مىدهد:
مَنْ كانَ مِنْكُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوى حَدیثَنا وَ نَظَرَ فى حَلالِنا وَ حَرامِنا وَ عَرَفَ اَحْكامَنا فَلْیَرْضَوْا بِهِ حَكَماً فَاِنّى قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْكُمْ حاكِماً فَاِذا حَكَمَ بِحُكْمِنا فَلَمْ یَقْبَلْهُ مِنْهُ فَاِنَّما اِسْتَخَفَّ بِحُكْمِ اللّهِ وَ عَلَیْنا رَدَّ وَ الرّادُّ عَلَیْنا الرّادُّ عَلَى اللّهِ وَ هُوَ عَلى حَدِّ الشِّرْكِ بِاللّهِ؛1 هر كس از شما كه حدیث ما را روایت كند و حلال و حرام ما را در نظر داشته باشد و احكام ما را بشناسد، پس باید به او به عنوان حاكم راضى شوند كه من او را حاكم بر شما قرار دادم. پس هرگاه حكمى كرد و از او
1. اصول كافى، ج 1، ص 67، روایت 10.
قبول نكردند، حكم خدا را سبك شمردهاند و ما را رد كردهاند و آن كس كه ما را رد كند خدا را رد كرده و گناه آن در حد شرك ورزیدن به خدا است.
برخى دیگر كه خودشان را اسلام شناس معرفى كردهاند ـ و متأسفانه عمامه هم به سر دارند ـ گفتهاند ولایت مطلقه یعنى ولایتى كه مطلق از اسلام است؛ یعنى ولىّ فقیه لازم نیست احكام اسلام را عمل كند و حق دارد بر ضدّ اسلام هم حكم كند!
به راستى، انسان از شنیدن برخى مطالب متحیر مىماند. این كج اندیشى و انحراف است یا غرضورزى؟ خداى متعال به پیغمبرش(صلى الله علیه وآله) كه عزیزترین بندگان او است و بالاترین مقام ولایت را براى اوقرار داده، مىفرماید: وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ الْأَقاوِیلِ. لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْیَمِینِ. ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِینَ؛1 اگر حتى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حرفى از پیش خود و بر خلاف آنچه ما به او دستور داده ایم، بگوید، با تمام قوّت او را مؤاخذه كرده، رگ حیاتش را قطع مىكنیم! هنگامى كه خدا نسبت به پیامبرش(علیه السلام) چنین مىفرماید، آن گاه آیا مىتوان گفت كه در اسلام به فقیه حق داده شده كه اسلام را نقض و نسخ كند؟! آیا این است معناى ولایت مطلقه فقیه؟! این سخنى شیطنت آمیز و تحریفى در معناى ولایت مطلقه فقیه است.
ولایت مطلقه در مقابل ولایت مقیّده است كه در زمان باز نبودن دست حكّام عدل، فقها در موارد خاصى اعمال ولایت مىكنند و به اصطلاح،
1. حاقه (69)، 44 ـ 46.
دولت در دولت تشكیل مىدهند. مثل زمان رژیم پهلوى كه حق حیات هم از فقها سلب شده بود و متدینان در برخى امور خاص، نظیر تعیین قیّم براى اطفال، تولیت یك موقوفه، و امثال آنها، از فقها اجازه مىگرفتند. این امور را در اصطلاح فقهى «امور حِسبیه» مىنامند. در مقایسه با چنین زمانهایى كه ولىّ فقیه «مبسوط الید» نیست و فقط در حدّ محدودى ولایت دارد، ولایت مطلقه مربوط به زمانى است كه فقیه مبسوط الید است و حكومت را در دست دارد. ولایت فقیه در چنین زمانى مطلق است؛ یعنى فقیه مىتواند در همه مسایلى كه مربوط به حكومت است، با در نظر گرفتن احكام اسلامى و مصالح اجتماعى، دخالت كرده و تصمیم گیرى نماید و امر و تصمیم او مُطاع است.