در زمینه فضایل و مناقب اهل بیت(علیهم السلام) و به خصوص شخص امیرالمؤمنین(علیه السلام) از شیعه و سنّى روایات فراوانى نقل شده است. علاوه بر شیعه، علماى اهل تسنّن نیز كتابهایى درباره ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، مناقب آن حضرت و آیاتى كه در شأن آن حضرت(علیه السلام) نازل شده و هم چنین داستان غدیر نوشته اند.
با توجه به انبوه روایاتى كه شیعه و سنّى در مورد فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) و هم چنین وصایت و خلافت آن حضرت نقل كرده اند، قاعدتاً نمىبایست درباره عظمت شخصیت و نیز حق آن حضرت در خلافت بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) شك و شبههاى وجود مىداشت. فضایل و عظمت شخصیت آن حضرت آن چنان شهره است كه امروزه حتى بسیارى از غیر مسلمانان ـ مثل جرج جرداق مسیحى ـ با شور و حرارتى خاص درباره آن حضرت كتاب مىنویسند و سخن مىگویند. گاه حتى كسانى كه
1. تاریخ ایراد این سخنرانى 1379/01/06 مىباشد.
به هیچ یك از ادیان آسمانى معتقد نیستند به امیرالمؤمنین(علیه السلام) عشق مىورزند. حال چگونه است كه قدر و منزلت چنین شخصیتى براى بسیارى از مسلمانان ناشناخته است و ارادت چندانى به آن حضرت ندارند؟!
حضرت على(علیه السلام) مظهر عدالت و سمبل تمام فضایل انسانى، و نام او یادآور آنها است. مسلمانانى كه در صدر اسلام آن معامله را با على(علیه السلام) كردند كسانى بودند كه سالها با پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مصاحبت داشتند و فرمایشات آن حضرت(صلى الله علیه وآله) را درباره على(علیه السلام) شنیده بودند و فداكارى ها، شجاعت ها، گذشت ها، ایثارها، محبت ها، دل سوزىها و خیرخواهىهاى حضرت امیر(علیه السلام) را به چشم خود دیده بودند. سؤال این است كه چرا با این همه، علاقه و ارادت چندانى به حضرت على(علیه السلام) پیدا نكردند و حتى برخى دشمنى هم كردند؟ سرّ این مسأله در چیست؟
از سوى دیگر، مسأله وصایت، خلافت و امامت امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز مطلبى نبود كه در طول تاریخ حیات پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مجهول و ناشناخته باشد. از همان اولین روزى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دعوت خود را علنى كردند، فرمودند: اول كسى كه به من ایمان بیاورد، جانشین من خواهد بود،1 و همه دیدند كه این شخص كسى جز نوجوانى ده، سیزده ساله، یعنى على بن ابى طالب(صلى الله علیه وآله) نبود. پس از آن نیز پیامبر(صلى الله علیه وآله) تا آخرین روزهاى حیات، به مناسبتهاى مختلف اشاره مىكردند كه جانشین من على(علیه السلام) است. آخرین بار نیز در روز عید غدیر خم، هفتاد روز پیش از رحلت خویش، همه مسلمانانى را كه اجتماع آنها در آن محل ممكن بود ـ كه غالب مورخان جمعیتى بیش از صد هزار نفر را نوشتهاند ـ در بیابان و زیر آفتاب داغ نگاه
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.
داشت و دست على(علیه السلام) را بلند كرد و فرمود: این على(علیه السلام) جانشین من است. چه شد كه پس از هفتاد روز آن مسلمانان گویا فراموش كردند كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه فرمود و خود براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین تعیین كردند؟ كسانى كه در سقیفه جمع شدند و براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین تعیین كردند، افرادى تازه مسلمان نبودند. بسیارى از آنها كسانى بودند كه در جنگهاى بدر و خیبر و حنین شركت داشتند و سالها در راه اسلام شمشیر زده و سختىهاى زیادى را تحمل كرده بودند. با این اوصاف، چگونه شد كه بعد از وفات پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، در حالى كه هنوز جنازه آن حضرت(علیه السلام) روى زمین بود، جانشین دیگرى را ـ غیر از كسى كه او فرموده بود ـ به خلافت تعیین كردند؟
این همه در حالى است كه در روایات اهل بیت(علیهم السلام) اصرار عجیبى درباره ولایت حضرت على(علیه السلام) شده است؛ به طورى كه اگر كسى این ولایت را نداشته باشد ایمانش تمام نیست و اعمال او قبول نمىشود. حتى روایتى هست كه اگر كسى بین صفا و مروه آن قدر عبادت كند كه مثل مشك خشكیده شود، ولى ولایت حضرت على(علیه السلام) را نداشته باشد عبادتش قبول نمىشود.1 چه سرّى در ولایت حضرت على(علیه السلام) است كه تا این حد اهمیت دارد؟
سؤال دیگرى كه در این جا مطرح مىشود این است كه آیا من و شما مطمئن هستیم كه اگر بعد از وفات پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در آن صحنه حضور داشتیم، به سراغ حضرت على(علیه السلام) مىرفتیم؟ یا اگر ما هم بودیم مثل آنها عمل مىكردیم؟ شبیه همین سؤال این است كه اگر ما در زمان امام
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 23، باب 13، ص 230.
حسین(علیه السلام) و روز عاشورا بودیم، جزو اصحاب سیدالشهداء(علیه السلام) مىشدیم یا به سپاه یزیدیان مىپیوستیم؟ در پاسخ این سؤال ممكن است به راحتى بگوییم: هرگز! خدا نكند! ما همیشه زیارت عاشورا و وارث مىخوانیم و مىگوییم: یا لَیْتَنا كُنّا مَعَكُم. آرزوى ما این است كهاى كاش در آن زمان بودیم و به شهادت مىرسیدیم. اما باید توجه داشته باشیم كه ادعا كردن آسان است. بسیارى از افراد در طول تاریخ اسلام چنین ادعاهایى داشته اند، اما در مقام عمل و به هنگام امتحان، به گونهاى دیگر رفتار كرده اند.
بسیارى از مسلمانان صدر اسلام كمابیش با شخصیت امیرالمؤمنین(علیه السلام) آشنا بودند و فضایل و مناقب آن حضرت را، هم به چشم دیده و هم از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شنیده بودند. شاهد این امر نیز روایات متعدد و معتبرى است كه علماى اهل سنّت در كتابهاى خود در این باره از همین مسلمانان نقل كرده اند.1 اكنون پرسش این است كه با این حال چرا مسلمانان حضرت على(علیه السلام) را رها كرده و به سراغ دیگران رفتند و حتى بعضى با آن حضرت(علیه السلام) دشمنى كردند. در پاسخ این سؤال مىتوان به سه عامل عمده اشاره كرد كه در ادامه به آنها مىپردازیم.
در پاسخ این سؤال یك سلسله مسایل روان شناختى مطرح است كه به بعضى از آنها در دعاى ندبه نیز اشاره شده است. برخى از كسانى كه
1. از جمله مىتوان به كتاب ینابیع المودّة نوشته سلیمان حنفى اشاره كرد.
حضرت على(علیه السلام) را رها كردند، به این دلیل بود كه یك سلسله كینه ها، حسادتها و دل خورىهایى نسبت به آن حضرت(علیه السلام) داشتند. كسانى كه در صدر اسلام مسلمان شده بودند، بت پرستهاى مكه و یا از عشایر مختلف عرب بودند و در بسیارى از جنگها در جبهه مقابل پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) با آن حضرت جنگیده و بستگان بسیارى از آنها در امثال بدر و حنین به دست حضرت على(علیه السلام) كشته شده بودند. در آن زمان روحیه عشایرى بر مردم حاكم بود و اگر كسى از تبار یا عشیرهاى كشته مىشد همه آن قبیله نسبت به قاتل او بدبین مىشدند و كینه او را در دل مىگرفتند. در دعاى ندبه در این باره مىخوانیم: ...أَحْقاداً بَدْرِیَّةً وَ خَیْبَرِیَّةً وَ حُنَیْنِیَّةً وَ غَیْرَهُنَّ فَأَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ وَ أَكَبَّتْ عَلى مُنابَذَتِه. آنان گرچه مسلمان شده بودند و در ظاهر على(علیه السلام) را هم دوست داشتند، اما در زوایاى پنهان دل خود، حتى گاهى به صورت ناخودآگاه، نسبت به آن حضرت(علیه السلام) كینه داشتند و با خود مىگفتند، همین شخص بود كه پدر، جدّ، عمو و دایى و بستگان ما را كشت.
البته امروزه این عامل نسبت به خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) در مورد ما مطرح نیست. امیرالمؤمنین(علیه السلام) كسى از بستگان ما را نكشته كه بر سر آن با آن حضرت دشمنى كنیم. اما در مورد غیر امیرالمؤمنین(علیه السلام) نظیر این عامل در مورد ما نیز مىتواند مطرح شود. آیا اگر حكومتِ بر حق اسلامى در این زمان فرد یا افرادى از بستگان ما را واقعاً به حق و به درستى اعدام كند و از میان بردارد، آیا ما كینه آن را به دل نخواهیم گرفت؟!
مسأله دیگر در دشمنى و مخالفت مسلمانان صدر اسلام با امیرالمؤمنین(علیه السلام) ،
مربوط به شخص آن حضرت بود. على(علیه السلام) صفتى داشت كه مردم آن را نقطه ضعف مىشمردند. آنان با تمام فضایلى كه براى حضرت على(علیه السلام) قایل بودند، اما به پندار خود یك عیب و ضعف اساسى نیز براى آن حضرت سراغ داشتند! آن ایراد این بود كه على(علیه السلام) سخت گیر و انعطاف ناپذیر است! على مو را از ماست مىكشد و بیش از حد در مسایل دقیق و ریز مىشود. به خصوص در مواردى كه مربوط به احكام شرعى، حقوق مردم و بیت المال باشد زیاد از حد سخت مىگیرد!
بسیارى از ما داستان عقیل را مىدانیم. عقیل برادر حضرت على(علیه السلام) و فردى نابینا و در عین حال عیالوار بود. بسیارى از اوقات فرزندانش گرسنه بودند و سهم او از بیت المال كفاف زندگى اش را نمىداد. روزى حضرت على(علیه السلام) را به مهمانى دعوت كرد تا آشفتگى و ژولیدگى كودكانش را ببیند، بلكه سهم بیشترى از بیت المال براى او مقرر كند. حضرت آهن داغ را به بدن او نزدیك كرد به طورى كه فریادش بلند شد و گفت: مىخواهى مرا بسوزانى؟! مگر من چه كردهام كه این كار را با من مىكنى؟! امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود، تو از آهنى كه به دست من داغ شده تا این اندازه وحشت مىكنى، من چگونه در روز قیامت آتشى را كه از غضب خدا افروخته شده تحمل كنم؟ اگر من بخواهم از بیت المال یك درهم بیشتر از سهمت به تو بدهم، در آخرت باید به آتش جهنم بسوزم.1
آرى، على(علیه السلام) در مسأله بیت المال و حقوق جامعه اسلامى تا بدین حد سخت گیر بود و این سخت گیرى براى بسیارى از مردم و حتى برخى از دوستان نزدیكش قابل تحمل نبود. سخت گیرىهاى حضرت على(علیه السلام) به
1. بحارالانوار، ج 41، باب 107، روایت 23.
خصوص در بیت المال، باعث مىشد كه دوستان آن حضرت هم ایشان را تحمل نكنند.
این عاملى است كه ما نیز باید در مورد آن بیندیشیم. آیا اگر ما در زمان حضرت على(علیه السلام) بودیم و سخت گیرىهاى آن حضرت(علیه السلام) را مىدیدیم، تحمل مىكردیم؟ اگر من و شما به جاى عقیل بودیم و فرزندانمان گرسنه و ژولیده بودند، عموى آنها هم امیرالمؤمنین(علیه السلام) و حاكم تمام كشورهاى اسلامى بود، آیا در برابر این سخت گیرى طاقت مىآوردیم؟ مگر عقیل از على(علیه السلام) چه خواست؟ چند قرص نان و اندكى سهم بیشتر از بیت المال براى رفع گرسنگى كودكان خود. اما امیرالمؤمنین(علیه السلام) از این كار خوددارى كرد و فرمود سهم تو از بیت المال همین است! نیك بیندیشیم و قضاوت كنیم كه اگر ما در آن زمان بودیم، با این همه سخت گیرى، آیا علوى مىشدیم یا غیر علوى؟! اگر مىبینیم پاسخ درستى نداریم و نمىتوانیم باصراحت بگوییم غیر علوى نمىشدیم، بدانیم كه اشكالى در كار ما وجود دارد؛ و در صدد برآییم كه خود را اصلاح كنیم، تمرین كنیم كه به حق تن دهیم و هر چه حق ما است به همان رضایت دهیم. اگر كسى بیشتر از حق به ما مىدهد از او تعریف نكرده و به سراغ او نرویم. اگر مىخواهیم علوى باشیم، ببینیم حق ما چه مقدار است و به همان قانع باشیم.
در زمینه مخالفت با امیرالمؤمنین عامل بسیار مهم دیگرى نیز مطرح است كه جنبه اجتماعى دارد و مىتوان آن را مهم ترین و اساسى ترین عامل نیز به حساب آورد. این عامل امروزه به خصوص براى جامعه ما بسیار مهم است و باید كمال توجه را نسبت به آن داشته باشیم.
مردم زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) عموماً و به جز تعداد معدودى از آنها، نسبت به اسلام آشنایى عمیق و همه جانبه نداشتند. از سال سوم بعثت دعوت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) علنى شد و در طول بیست سال پس از آن، با مشقتهاى فراوان، عدهاى از مردم مسلمان شدند كه عمده آن نیز بعد از هجرت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به مدینه و آن هم در سه، چهار سال آخر عمر پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود. بدیهى است كه هم به لحاظ محدودیت امكانات اطلاع رسانى و هم به لحاظ وضعیت بسیار ضعیف سواد و تمدن و پیشرفتِ خود مردم جزیرة العرب، پیامبر(صلى الله علیه وآله) نمىتوانست در این مدت محدود آنها را به صورت عمیق و گسترده با معارف اسلام آشنا سازد. از این رو جامعه زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) مبتلا به عقب ماندگىِ فرهنگى شدیدى بود، در حدى كه ما نمىتوانیم آن را به درستى درك كنیم. آنان مردمى بودند كه از خرما بتهایى را درست مىكردند و آنها را به عنوان خدایان خود مىپرستیدند و هر زمان كه گرسنه مىشدند همان خداها را مىخوردند! سطح فرهنگى مردم آن زمان در این حد بود. حال تصور كنید كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه اندازه باید خون دل بخورد تا آنها را با توحید آشنا كند و خدایى را كه جسم و قابل رؤیت نیست به ایشان معرفى كند و معارف بلند اسلام را به آنان بیاموزد. براى چنین مردمى با این سطح پایین فرهنگى بسیار مشكل بود كه بپذیرند بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اطاعت شخص دیگرى كه پیغمبر نیست، مانند اطاعت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) واجب باشد. آنان در نهایت اگر از ایمان قوى برخوردار بودند و با خودشان كنار مىآمدند، فقط مىتوانستند: النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ1 و اطاعت از
1. احزاب (33)، 6.
شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) را بپذیرند، اما وجوب اطاعت كسى غیر از پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، به سادگى برایشان قابل هضم نبود.
مردم آن زمان با چنین سطح پایین فرهنگى، پس از تلاشهاى فراوان پیامبر(صلى الله علیه وآله) فقط اطاعت آن حضرت را بر خود واجب مىدانستند. اما زمانى كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از دنیا رفت، چون خداوند در قرآن با صراحت نام نبرده بود كه فلان شخصِ دیگر نیز «اولى بالمؤمنین» است، آن مسلمانان ساده اندیش فكر مىكردند كه مسأله جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) پس از او مربوط به خود مردم است و به اصطلاح امروزه، دموكراسى است. عدهاى هم كه شخصیتهاى مهمى بودند، مىگفتند: ما در نبوت كه حقى نداشتیم، دست كم در جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) سهمى داشته باشیم!1 اینها كه غالباً از رؤساى قبایل و شخصیتهاى اجتماعى بوده و براى خودشان مقام و منزلتى قایل بودند، حدیثى جعل كرده و گفتند: خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرموده كه نبوت و امامت در یك خانواده جمع نمىشود!2 آنان این حدیث دروغ را جعل كردند تا سهمى براى خودشان در جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و حكومت بر مردم دست و پا كنند. تازه مسلمان بودن، سطحى نگر و ساده بودن مردم، عمق نداشتن ایمان آنان و تبلیغات عدهاى شیطان صفت، همه دست به دست هم داد و موجب انحراف ولایت از مسیر اصلى خود شد.
البته با این كه توده مردم آن زمان سطح فرهنگى نازلى داشتند، اما سیاست مدارانى در بین آنها بودند كه بزرگان سیاست امروز دنیا باید از آنها
1. بحارالانوار، ج 37، باب 52، روایت 40.
2. بحارالانوار، ج 27، باب 9، روایت 15.
درس بگیرند! نباید گمان كرد كه داستان سقیفه ماجرایى ساده بود و این افراد به صورت اتفاقى جمع شده و گفتند براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین انتخاب كنیم. آنان از مدتها پیش طرح این كار را ریخته و عهدنامهاى نیز نوشته و امضا كرده بودند. بحث شده بود كه بعد از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه كسى را مىتوان عَلَم كرد و او را به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) معرفى نمود. هر كسى براى این مقام نمىتوانست مطرح شود. باید كسى باشد كه پدر زن پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ریش سفید است و جزو اولین كسانى است كه ایمان آورده و یارِ غار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بوده است؛ چنین كسى را مىتوان مطرح كرد! از این رو فرد مورد نظر، مشخص شده و از قبل معلوم كرده بودند كه چه كسى باید خلیفه شود.
در همین زمینه، مسأله بعد این بود كه چگونه او را مطرح كنیم؟ براى این كار نیز نقشهاى كشیده بودند. گفتند: در شورا بحث مىكنیم و چنین و چنان مىگوییم و بعد پدر یكى از همسران پیغمبر(صلى الله علیه وآله) برخاسته و مىگوید من با خلیفه اول بیعت كردم، بعد از او فرد دیگرى بیعت خواهد كرد و به همین ترتیب قضیه تمام مىشود. به همین نقشه عمل كردند و آنچه مىخواستند، شد.
هفتاد روز قبل، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دست على(علیه السلام) را بلند كرده و فرموده بود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاه،1 اما حتى یك نفر در سقیفه نگفت خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه كسى را معیّن كرده است! همان كسانى كه اصحاب بدر و حنین بودند و در جنگها شركت كرده و سالها در راه اسلام شمشیر زده بودند، هیچ كدام نگفتند هفتاد روز پیش پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در غدیر خم چه كسى
1. بحارالانوار، ج 28، باب 4، روایت 1.
را تعیین كرد! آنان نقشه كشیده بودند كه خودشان نقشى در ریاست مسلمانان داشته باشند!
ممكن است كسى بگوید حكومت آن زمان درآمدى نداشت، و حتى خلیفه اول حصیربافى مىكرد؛ پس این كار چه سودى براى آنها داشت؟ در پاسخ باید گفت: «حب ریاست»، عطش و آتشى است كه اگر به جان كسى افتاد او را بیچاره مىكند! جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) عنوان مهمى بود. كاخ و فرش زربفتى در كار نبود، حتى اسبى هم نصیب خلیفه نمىشد؛ اما عنوان جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ریاست بر مردم فریبنده و جاذب بود.
آن روز عدهاى شیطان و باهوش، راه نفوذ در مردم را پیدا كردند و فهمیدند كه مسأله را به چه صورتى براى مردم مطرح كنند كه خریدار داشته باشد. در طول تاریخ اسلام و در هر عصرى این قبیل افراد نقش اساسى را در تمام انحرافات دنیاى اسلام بازى كرده و مىكنند. آن روز نیز عدهاى از هم اینان طرح و نقشهاى تهیه كردند كه چگونه مسیر جامعه را تغییر دهند، چگونه تبلیغات كنند و چه شعارى را مطرح كنند كه مردم بپسندند. بزرگ ترین نقش را در گمراهى مردم همین گروه آدمهاى باهوش و شیطان صفت ایفا مىكنند. بزرگ ترین گناهها هم متعلق به همین گروه است و بزرگ ترین عذابها نیز روز قیامت براى آنها است. تا روز قیامت هر كس گمراه شود، سهمى از گناه گمراهى او براى كسانى است كه داستان سقیفه را طراحى كردند؛ عدهاى كه چند نفر بیشتر نیز نبودند.
مطلب از آن جا شروع شد كه گفتند: پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فقط ضامن دین مردم بود و اطاعت او تنها در امور دینى بر ما واجب بود. اكنون بعد از وفات پیامبر(صلى الله علیه وآله) ذرّهاى از محبت و ارادت ما نسبت به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) كم نشده و الآن
نیز بر او درود فرستاده و به آن حضرت احترام مىگذاریم. اما او فقط متكفل دین ما بود و حال كه او دین و قرآن را براى مردم باقى گذاشت و از دنیا رفت، ما باید براى دنیاى خود فكرى كرده و خودمان خلیفهاى تعیین كنیم!
بدین ترتیب گروه طراحان سقیفه، اولین كسانى بودند كه بناى دموكراسى اسلامى را گذاشتند و گفتند: این مردم هستند كه باید براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین تعیین كنند.
عدهاى گمان مىكنند كه دموكراسى ارمغان غرب براى ما است؛ اما این مسأله ابتكار امروز نیست، بلكه ارمغان شوم طراحان سقیفه است كه گفتند مردم باید حكومت را تعیین كنند! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: خدا على(علیه السلام) را تعیین كرده، آنها گفتند: ما مىخواهیم خودمان حاكم تعیین كنیم! به این ترتیب، اساس «دموكراسى» در سقیفه گذاشته شد.
مولود شوم دیگر سقیفه «سكولاریزم» بود. تصور بسیارى این است كه این مسأله نیز ابتكار غرب بوده و تازه پیدا شده است، لكن حقیقت این است كه اساس مسأله «سكولاریزم» و تفكیك دین از سیاست نیز در سقیفه گذاشته شد. گفتند: آنچه كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از احكام و قرآن و دستورات آورد، همه مربوط به دین بود، و دین به امور دنیا كارى ندارد. حكومت مسألهاى دنیایى است و حساب آن از حساب دین جدا است. آنچه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) گفت فقط مربوط به دین بود. آن حضرت گفت: نماز بخوانید، روزه بگیرید و حج به جا بیاورید؛ ما نیز همه این احكام را قبول داریم، اما هیچ كدام از اینها ربطى به سیاست و حكومت ندارد. البته آنها همین مسایل را نیز آن گونه
كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود نپذیرفتند، اما به هر حال، گفتند اینها مربوط به دین بود، ولى این كه چه كسى رئیس باشد، چه كسى فرمان بدهد، چه كسى بیت المال را جمع آورى كند، چه كسى حاكم و قاضى معیّن كند، و مسایلى از این قبیل، مربوط به دنیا است و ربطى به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ندارد! خود مردم باید رأى بدهند كه چه كسى این كارها را انجام دهد! پس از آن نیز چند نفر جمع شدند و گفته شد اینها اهل حل و عقد هستند؛ مسلمانان به آنها رأى دادند و خلافت به عهده آنها گذاشته شد و مسأله خاتمه یافت.
بنابراین در سقیفه سنگ بناى دو مسأله مهم، یعنى «سكولاریزم» و «دموكراسى» گذاشته شد، كه بر اساس آن، امروزه مىتوانیم خود را محك بزنیم كه سقیفهاى هستیم یا علوى. آن روز گفتند حكم دین از دنیا جدا است و امر حكومت به دست خود مردم است. امروزه هم برخى از روشن فكران ما و نیز برخى دولت مردانى كه تحت تأثیر این روشن فكران قرار گرفته اند، همین حرف را تكرار مىكنند و مىگویند: حساب دین از حساب دنیا جدا است و مردم خود باید حكومت را انتخاب كنند. آنان در این زمینه از فرمایش امام خمینى(قدس سره) كه «میزان رأى ملت است»1 نیز سوء استفاده مىكنند و مىپندارند كه حضرت امام(رحمه الله) این فرمایش را براى همه موارد فرمودهاند حتى اگر مردم رأى بدهند كه خدا نباشد! در حالى كه این فرمایش امام(قدس سره) مربوط به موردى است كه كسانى مىخواستند پیش قدم شده و افرادى را به عنوان نمایندگان مجلس انتخاب كنند؛ امام(رحمه الله) فرمودند، شما كار نداشته باشید خود مردم مىتوانند نمایندگان خود را انتخاب كنند. بنابراین ایشان در مورد انتخاب نمایندگان مجلس و یا سایر انتخاباتى كه در
1. صحیفه نور، ج 7، ص 122.
قانون اساسى آمده، فرمودند: «میزان رأى ملت است.» این فرمایش امام(قدس سره) مربوط به مواردى است كه در قانون اساسى آمده، و اعتبار خود قانون اساسى هم به این است كه ولىّ فقیه آن را تأیید و امضا كرده است. بنابراین اعتبار رأى مردم هم، در حقیقت به اعتبار ولىّ فقیه و تأیید او است. هیچ گاه منظور امام(رحمه الله) این نبوده و نیست كه میزان رأى مردم است حتى اگر مردم رأى بدهند كه قانون اساسى دروغ است! یا رأى بدهند كه اسلام نباشد! ولایت فقیه نباشد! عاقل كه جاى خود دارد، بعید مىدانم هیچ سبك عقلى هم احتمال بدهد كه منظور این است كه در این موارد نیز میزان رأى ملت است! شخصیتى كه عمر خود را صرف اسلام و احیاى احكام دین كرد و دائماً اسلام و اجراى احكام اسلام ورد زبانش بود، آیا چنین كسى اجازه مىداد مردم اسلام را نسخ كنند؟! آیا نظر او این بود كه میزان رأى مردم است، حتى اگر ضد اسلام باشد؟!
در هر حال سقیفه براى اولین بار حساب دین را از حساب دنیا و حكومت جدا كرد. این مبنا براى اولین بار در آن جا گذاشته شد كه مىتوان در دین و مسایل دینى به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) رجوع كرد اما در امر حكومت و سیاست به سراغ دیگران رفت! حتى خلیفه اول و دوم در بسیارى از مسایل دینى به سراغ حضرت على(علیه السلام) مىآمدند. آنها ابایى نداشتند كه در مسایل دینى به حضرت على(علیه السلام) مراجعه كنند و سفارشات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در مورد رجوع به ثقلین را نیز حمل بر مراجعه به آنها در مسایل دینى مىكردند؛ یعنى احكام دین را على(علیه السلام) بیش از دیگران از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) یاد گرفته است و سایر مردم باید از او یاد بگیرند. امروزه هم بسیارى از اهل تسنن در كشور ما و بسیارى مناطق دیگر به همین مطلب اعتقاد دارند.
حتى بعضى از شافعىهاى كشور ما معتقدند كه ائمه اثنا عشر(علیهم السلام) مرجع دینى بوده اند؛ یعنى مىتوان احكام دین را از آنها یاد گرفت و روایاتى كه از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره آنها نقل شده، اشاره به همین امر دارد، نه این كه آنها خلیفه باشند. این دقیقاً همان معناى تفكیك دین از دنیا و سیاست است و تبلیغات آشكار و پنهانِ امروزه براى جدا كردن مسأله دین از سیاست، در حقیقت پیروى از همان نظریهاى است كه در سقیفه پى ریزى شد.
با توجه به تفاصیلى كه گذشت اكنون بهتر و بیشتر روشن مىشود كه چرا پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) تا این حد نسبت به مسأله ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) تأكید و سفارش كرده اند. یكى از حكمتهاى این همه تأكیدات بر ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) این است كه ولایت حضرت على(علیه السلام) رمز تفكیك ناپذیرى دین از سیاست است. این كه مىگویند اگر ولایت حضرت على(علیه السلام) را قبول نداشته باشید، اعمالتان قبول نیست و ایمانتان ناقص است، یكى از رموز اساسى اش همین مسأله است. اگر ایمان نسبت به ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) سست شود، كار به این جا مىكشد كه مىگویند، باید دین را از سیاست جدا كرد و دین فقط براى حسینیهها و معبدها است! بروید سینه بزنید، ولى كار به حكومت نداشته باشید!
پذیرش ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) یعنى این كه بپذیریم آن حضرت، هم رهبر دینى و هم رهبر سیاسى است؛ و گرنه اگر كسى فقط رهبرى دینى امیرالمؤمنین(علیه السلام) را بپذیرد و رهبرى سیاسى آن حضرت بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) را انكار كند، چنین كسى قطعاً منكر ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) است. از این رو پذیرش ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) با اعتقاد به سكولاریزم ناسازگار و در
تناقض است. هم چنین اعتقاد به ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) با پذیرش دموكراسى به معناى رایج و مصطلح آن در غرب، قابل جمع نیست؛ زیرا مبناى ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) این است كه حاكم را باید خدا تعیین كند و مشروعیت حكومت از طرف او است. مردمى كه اختیار خود را ندارند، چگونه مىتوانند اختیار خلق خدا را به دست كسى بدهند؟! آیا من حق دارم دست خودم را بِبُرم و آیا در شرع اجازه چنین كارى به من داده شده است؟ من حتى حق ندارم یك زخم كوچك به بدن خودم وارد كنم. با این حال من چگونه مىتوانم به دیگرى اجازه بدهم كه اگر كسى در جامعه دزدى كرد، او دست دزد را ببرد! من كه حق زخمى كردن دست خودم را هم ندارم، چگونه حق بریدن دست دیگرى را دارم! و چگونه مىتوانم چنین اجازهاى را به دیگرى بدهم؟! ممكن است گفته شود حكم بریدن دست دزد متعلق به 1400 سال پیش است (هم چنان كه برخى اعتقادشان همین است و مىگویند تاریخ مصرف این قبیل حكمها گذشته است!)؛ مىگوییم اشكالى ندارد، اما حكم زندان را كه قبول دارید؟ یا مىگویید، باید به دزد هم لبخند زد؟! اگر زندان كردن دزد را قبول دارید، سؤال این است كه من چگونه حق دارم كسى را زندان كنم؟ و چگونه حق دارم به كسى اجازه بدهم كه او دیگرى را زندان كند؟ چه كسى این اجازه را به من داده است؟ این خدا است كه مالك و صاحب اختیار تمام بندگان است، و او است كه باید چنین اجازهاى بدهد. اگر او به حكومتى مشروعیت نبخشد، آن حكومت چه حقى دارد كه در بندگان خدا تصرف كند؟
پس كسى كه ولایت حضرت على(علیه السلام) را مىپذیرد، نمىتواند با دموكراسى به این معنا موافقت كند. هر چقدر هم كه از دموكراسى تعریف و تمجید كنند و حتى آن را تا حدّ پرستش بالا ببرند كه كسى جرأت نكند علیه
آن حرفى بزند، اما به هر حال در این میان كسى پیدا مىشود كه با صداى بلند بگوید: دموكراسى با اسلام نمىسازد. اسلام قائل به حاكمیت مطلق «الله» است، در حالى كه دموكراسى به معناى حاكمیت مطلقِ خواست و اراده «مردم» و «انسان» است؛ آن گاه چگونه مىتوان این دو را با یكدیگر جمع كرد؟! ولایت حضرت على(علیه السلام) یعنى تحقق بخشیدن به حكومت خداوند در میان خلق. یا باید حكومت خدا را پذیرفت یا حكومت مردم را:
أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ. وَ أَنِ اعْبُدُونِی هذا صِراطٌ مُسْتَقِیمٌ؛1اى فرزندان آدم مگر با شما عهد نكرده بودم كه شیطان را نپرستید، زیرا وى دشمن آشكار شما است؟ و این كه مرا بپرستید؛ این است راه راست.
پرستش، سزاوار خداى یگانه است، و هر چه خلاف آن باشد بت پرستى است، خواه بت سنگى باشد، خواه بتى كه از خرما درست شده، یا بتى كه از گوشت و استخوان باشد. هر كسى غیر از خدا پرستش شود بت است. ولایت حضرت على(علیه السلام) یعنى مظهر توحید خالص، یعنى پرستش خداى یگانه، یعنى پذیرفتن تنها یك حاكمیت و حكومت و آن هم حكومت الله؛ نه حكومت نخبگان، نه حكومت زورمداران، نه حكومت فریب كاران و نه حكومت مردم؛ فقط حكومت خدا. ما باید خدا را بسیار شكر كنیم كه این نعمت را به ما ارزانى داشته است: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى جَعَلَنا مِنَ الْمُتَمَسِّكینَ بِوِلایَةِ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ(علیه السلام) وَ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومینَ(علیهم السلام) .
1. یونس (36)، 60 ـ61.