بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/26، مطابق با دهم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(9)
بحث ما درباره اخلاق اجتماعی بود. گفتیم اخلاق اجتماعی آن است که ارتباط با دیگری دارد، زمینه دیگرخواهی در آن فراهم میشود و مسئله خدمت به انسان دیگر یا ضرر زدن به انسان دیگری در آن لحاظ میشود. ملاحظه «غیر» در این افعال سه حیثیت دارد؛ 1. یک حیثیت این است که اصلا مفهوم آن در ارتباط با غیر است؛ برای مثال در سخن گفتن، تا شنوندهای نباشد، سخن گفتن معنایی ندارد. همچنین در احترام باید فرد دیگری باشد که انسان نسبت به او احترام کند. در اینجا وقتی سخن از اخلاق اجتماعی میگوییم، ارتباط با غیر، در خود کار لحاظ میشود. 2. گاهی ممکن است در مفهوم یا در فرض اولیه کار، ارتباط با غیر لحاظ نشود، اما نتایجی داشته باشد که به دیگران میرسد. کاری است که من به انگیزه شخصی برای خودم انجام میدهم، ولی این کار آثار خوب یا بدی دارد که به دیگران سرایت میکند؛ این کار گاهی ممکن است نفع اجتماعی داشته باشد و گاهی ممکن است ضرر اجتماعی داشته باشد. کار خودش مربوط به اخلاق فردی است، اما نتایج اجتماعی دارد و از این جهت بعدی اجتماعی پیدا میکند. 3. حیثیت سوم مربوط به زمانی است که میخواهیم کاری را ارزشیابی کنیم، و اگر کار بدی است آن را اصلاح و تهذیب و اگر کار خوبی است تقویت و تأیید کنیم. در اینجا برای اینکه رفتار خودمان را نسبت به این فعل اخلاقی تعیین کنیم، باید ببینیم چه عواملی موجب پیدایش این کار شده است. فرض کنید فردی کار بدی در خلوت انجام داده است، اما چه بسا عوامل اجتماعی باعث این کار در خلوت شده است. این مسئله نمونههای فراوانی در جامعه دارد. فسادهای اخلاقی که در این روزها بهخصوص در جوانها رواج دارد و در اجتماع چیزهایی را میبینند یا میشنوند و در آنها اثری میگذارد، سپس فراموش میکنند که اصلا این سخن را از کجا شنیده و چه اثری روی آنها گذاشته است، اما آن فسادها در خلوت آثار بدی را ایجاد میکند. در اینجا کار فردی است، اما عامل آن عامل اجتماعی بوده است. عکس این نیز ممکن است؛ یعنی کار فردی است، اما آثار اجتماعی دارد.
گفتیم در بحث اخلاق اجتماعی، مهمترین چیزی که منطقا در درجه اول قرار میگیرد، حفظ زندگی اجتماعی و حیات دیگران است. بنابراین اولین ارزش منفی در مسائل اجتماعی قتل نفس محترمه، و اولین ارزش مثبت در اخلاق اجتماعی حفظ جامعه و نفوس دیگران است. اگر بخواهیم این مسئله را تحلیل کنیم، باید ببینیم علت پیدایش آن چیست و چطور میشود که انسان این کار را انجام میدهد؟ اگر در مقام تربیت، تهذیب و اصلاح باشیم، باید بعد از آنکه عوامل آن را شناختیم، ببینیم باید چه کار کنیم تا آن مرض مداوا شود و آن اثر سوء در رفتار ما تحقق پیدا نکند، و بعد بتوانیم این رفتار خوب را ادامه دهیم تا به صورت یک ملکه ثابت در آید. بنابراین سؤال اول این است که آیا ما در وجودمان انگیزه خاصی برای قتل نفس داریم؟
انسان نسبت به برخی از کارها انگیزه درونی دارد. برای مثال، شهوت عاملی طبیعی در وجود انسان است و خود این عامل باعث میشود که انسان، رفتار غلطی داشته باشد. غضب نیز اینگونه است و وقتی غضب بر انسان مستولی شود، عقل کنار میرود. در اینجا میتوانیم بگوییم علت پیدایش این رفتار، آن عامل درونی و فطری ما بوده است. همچنین عاملی دورنی انسان را به طرف یاد گرفتن و علمآموزی میکشد. ولی برخی از افعال وجود دارد که دارای ارزشهای خوب یا بدی است، ولی عاملی مستقیم در وجود ما ندارد؛ عاملی که در وجود ماست، چیزی را اقتضا میکند و خود آن چیز وسیلهای برای حرکتی دیگر میشود، این ادامه پیدا میکند و در نهایت به شکل خاصی از کار منتهی میشود و رفتاری از ما سر میزند که اخلاقا بد یا خوب است. برای مثال برای کسب علم سؤال میکنیم، اما این سؤال کردن میتواند مؤدبانه یا با تندی، تکرار و اذیت باشد. روشن است که اصل سؤال کردن، کار بدی نیست و اگر نباشد کمالی برای انسان پیدا نمیشود. اما شکل کار فرق میکند و عامل دیگری آن شکل را تعیین میکند. باید آن عامل را پیدا کنیم و ببینیم چطور شده است که کار به این شکل انجام شده است. گاهی کار چندین واسطه میخورد. بنابراین برای اینکه ما بتوانیم علت تحقق کاری غیر اخلاقی یا ضد اخلاقی را پیدا کنیم، باید به دنبال ریشههای آن بگردیم و واسطههای اولیهاش را پیدا کنیم، وگرنه کار نیمه تمام میماند و اثر ثابت پابرجایی نخواهد داشت.
گفتیم قتل نفس، یک عامل طبیعی و فطری ندارد و اینگونه نیست که خدا آدمیزاد را طوری خلق کرده باشد که دلش بخواهد کسی را بکشد. بنابراین قتل نفس عامل مستقیم طبیعی ندارد و انسان به دنبال چیزهای دیگری میرود وبه جایی میرسد که به گمان خودش تا این قتل را مرتکب نشود، آن هدفش تحقق پیدا نمیکند. برای مثال دو انسان را فرض کنید که در غاری زندگی میکنند و هر دو گرسنه هستند. شکاری پیدا میکنند و یکی از اینها میتواند از این شکار خودش را سیر کند، ولی اگر دیگری بخورد، به این چیزی نمیرسد. در اینجا تزاحم در یک خواست طبیعی است. رفع گرسنگی طبیعی است و انسان به طبیعت خودش میخواهد گرسنگیاش را رفع کند، اما اکنون به غذایی رسیدهاند که فقط یکی از آنها را سیر میکند. این است که یکی از آنها سنگی برمیدارد و بر سر دیگری میزند تا غذا فقط به خودش برسد. در اینجا قتل نفس اتفاق میافتد، اما این قتل خودش عامل طبیعی نداشت. در واقع عامل اصلی، تضاد در نفعی است که کسب آن طبیعی است.
این مثال در طبیعیات که مربوط به امور جسمانی است بسیار محسوس و قابل فهم است، اما همه خواستههای انسانی مربوط به جسم نیست. بعضی از خواستهها با وسایطی به جسم مربوط میشود و گاهی اصالتا جنبه روانی دارد. برای مثال علت اینکه قابیل برادرش هابیل را کشت، این نبود که او نمیگذاشت غذا بخورد یا مزاحمتی برای او ایجاد کرده بود. بر اساس قرآن هر دو قربانی کردند و از یکی قبول شد و از دیگر قبول نشد. بنابراین نیاز قابیل نیازی روانی بود. میگفت: نباید ارزش من کمتر از برادرم باشد. این احساس حقارت او را زجر میداد. اگر میتوانست کاری کند که قربانی او هم قبول شود، اقدام به قتل نمیکرد، ولی دید کار از کار گذشته است. این بود که غضبناک شد و احساس انتقام در او پیدا شد و تصمیم گرفت که هابیل را نابود کند.
در داستان برادران یوسف نیز جریان همینگونه است. هیچکدام از فرزندان حضرت یعقوب نسبت به برادران دیگرشان این قصد را نداشتند. با هم کار میکردند و زندگی خوبی داشتند تا حضرت یوسف متولد شد. وقتی یوسف متولد شد، به خاطر کمالاتی که داشت، نزد پدر خیلی محبوب شد. این موجب حسد برادران شد. گفتند: ما دوازده برادریم، چهطور این یکی باید محبوب پدر باشد؟! باید این را از بین ببریم تا خیالمان راحت شود. اقْتُلُواْ یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِیكُمْ وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِینَ؛[1] بعد از این آدمهای خوبی میشویم. ما نمیخواهیم انسانهای بدی باشیم، یوسف نمیگذارد ما خوب باشیم. این را حذف کنید تا بتوانیم انسانهای خوبی باشیم! بنابراین منشأ قتل نیاز به محبوبیت بود که فطری انسان است. انسان میخواهد پیش دیگران محبوب باشد و پدرش به او هم مثل بردارش احترام بگذارد، اما این شدنی نیست و با مؤمن و کافر نمیشود یک طور رفتار کرد. این توقع به صورت یک توقع خام حیوانی در انسان وجود دارد که میخواهد کمتر از رقیبش نباشد. این منشأ حسد میشود و این حسد موجب قتل شد.
نتیجه اینکه در وجود انسان یک عامل مستقیم برای این گناه بزرگ و ضد اخلاقی نیست. از اینرو برای اصلاح و جلوگیری از آن نیز نمیتوانیم مستقیما سراغ همان عامل برویم و آن را تعدیل کنیم. اخلاق انسانی متعارف برای اصلاح اینگونه ارزشهای منفی، چارهای جدی ندارد، مگر اینکه بخواهند از راه قدرت دولت و حکومت جلویش را بگیرند، اما در اسلام برای هرگونه کاری با هر انگیزهای دارویی مؤثر وجود دارد و آن این است که به نتایج دنیوی و از آن مهمتر نتایج ابدی کار توجه میدهد. برای مثال میفرماید: اگر این کار را بکنی تا ابد معذب خواهی بود.[2] این کار به شرط فراهم بودن دیگر شرایط میتواند اثر مستقیم و فوری در طرف داشته باشد. اصل آن شرایط معرفت و ایمان است.
این روش در همه رفتارهای دینی به کار گرفته میشود، ولی این مانع نمیشود که از دستورهای جزیی و رفتاری برای کسانی که این حد از ایمان را ندارند، استفاده کنیم. گاهی انسان ایمان دارد و وجود قیامت و بهشت و دوزخ را نیز درست میداند، اما اکنون آنچنان اسیر شهوت، غضب یا بعضی از عادات دیگر است که نمیتواند خودش را قانع کند. هستند کسانی که مرتبهای از ایمان را دارند، ولی مرتکب گناه نیز میشوند. برای درمان این افراد باید به سراغ عواملی که آنها را به این گناه کشانده است، برویم. معالجه آن عوامل آسانتر است و به ایمان و معرفت قوی نیاز ندارد. باید شرایط آسانتری برایش فراهم شود تا آرام آرام بتواند چشم از این کار پر لذت بردارد و از ارتکاب این عمل پر مسئولیت در امان بماند.
راه درمان در اینجا همان راههایی است که عقلا نیز دارند. در اینجا ابتدا باید علت آن کارها را خوب بشناسیم و سپس از نتایج نقدی که بر کارها مترتب میشود برای تربیت استفاده کنیم. قرآن در این مقام برآمده است. قابیل به خاطر حسد هابیل را کشت. بنابراین باید حسد را معالجه کرد. معالجه حسد زیاد سخت نیست. به او میگویند: قربانی تو قبول نشده و تو از این ناراحت هستی، حال اگر تو برادرت را بکشی قربانیات قبول میشود؟! ارتکاب این گناه چه تأثیری در آن چیزی که موجب اذیت تو شده است، دارد؟! به او توجه بدهند که خواسته تو، با این گناه تحقق پیدا نمیکند. حتی فرض کنید به جایی رسید که میداند مسلما از این راه به خواستهاش میرسد. در اینجا باید معرفت را قویتر کنند و بگویند: عقل، معرفت یا جمالی که یوسف پیدا کرده است، صفاتی خدادادی و تقدیر الهی است و تو با دشمنی خودت، با خدا دشمنی میکنی! مگر جمال یوسف به دست خودش بوده است؟! خداوند از روی حکمتش این کار را کرده است و هر کاری که او کرده، عین حکمت و صلاح است.
قرآن بر اینگونه مسایل دقت دارد. میفرماید: الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ؛[3] خداوند چیز بد نیافریده است و هر چه آفریده، خوب آفریده است. اینکه ما بعضی چیزها را بد میدانیم،برای این است که فکرمان محدود است و فقط رابطه آنها را با خودمان میسنجیم. کسانی که عقلشان از ما کاملتر است، میگویند: این عالم نظام احسن است؛ یعنی طوری است که اشیا در یکدیگر تأثیر و تأثر دارند و گاهی فعالیت یکی موجب محدود شدن فعالیت دیگری میشود. کسی که این عالم را میخواهد بیافریند، برای اینکه احسن باشد باید مجموع روابط را به صورت یکجا در نظر بگیرد و ببیند به این شکل باشد بهتر است یا شکل دیگری. این همان حکمت خداست.
اینکه میگوییم کار خدا حکیمانه است، به این معنا نیست که خدا بیماری، عقرب، سرطان و... نیافریده است. همه اینها هست و شاید بدتر از این هم باشد، اما مجموع اینها که برای ما هیچ قابل شمارش نیست، و بهقدری پیچیده است که فقط تعبیر نامتناهی را درباره آن میتوانیم به کار ببریم، آن کسی که میخواهد نظام احسن را بیافریند، باید بر همه اینها احاطه داشته باشد. باید بداند که پدیدهای که امروز خلق میکند در هزار سال بعد چه تأثیری دارد و آیا اثر مثبتش بیشتر است یا اثر منفیاش. این محاسبه جز برای خدا برای هیچ کس میسر نیست. خداوند عالم را با نظام احسن آفریده است، اما این به آن معنا نیست که هر چیزی را که ما درباره هر موجودی کمال بدانیم، حتما به او داده است. برخی چیزها را به خاطر تزاحمی که با مصلحت دیگری دارد، به برخی موجودات نداده یا کمتر داده است.
توجه به این نکته باعث میشود که ما در بسیاری از موارد بتوانیم خودمان را نسبت به آفاتی که بر حسد و امثال آن مترتب میشود، حفظ کنیم. برادران یوسف گفتند: چرا برادر ما فلان صفت را دارد و ما نداریم؛ چرا باید محبوبیتش نزد پدر بیش از ما باشد. آنها گفتند: إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلاَلٍ مُّبِینٍ؛[4] بابا اشتباه میکند، ولی این طور نبود؛ محبت حضرت یعقوب کاملا بهجا بود. یوسف ویژگیهایی داشت که اقتضای محبوبیت داشت. ولی آنها میگویند: چرا بین ما فرق میگذارد؟ روشن است؛ دلیل آن این است که شما با یوسف فرق دارید. شما نیز مثل یوسف بشوید تا پدر، شما را هم مثل او دوست بدارد.
نتیجه اینکه برای درمان ابتدا باید کوشید که ایمان افراد به خدا و حکمت الهی طوری باشد که بدانند خداوند هر پدیدهای را براساس حکمتی آفریده است. تا اینجا قبول کردن این مسئله خیلی مشکل نیست، اما کمی که پیشتر میرویم مسئله مشکلتر میشود. خداوند مرا مختار آفریده است و من در جایی سوءاختیار کرده و کار بدی انجام دادهام. این کار بد، این توقع را در افراد ایجاد میکند که مجازات شوم. حال اگر مدیر است از کار برکنار شود، اگر رئیسجمهور یا نخستوزیر است، عزل شود و... ولی این مجازات صورت نمیگیرد و باعث میشود که مردم نسبت به دیگران نیز حساس شوند یا حتی کار به جایی برسد که نسبت به نظام نیز بدبین شوند. برای مثال بگویند این چه نظامی است که افراد فاسدی در آن سوءاستفاده میکنند و چرا کسیکه در رأس نظام است، جلوی اینها را نمیگیرد. خیال میکنند قدرت ایشان نامتناهی است و همه کاری میتواند بکند. در این مرحله باید بدانیم که تدبیر الهی نیز احسن است. با توجه به این نکته موضوع بسیاری از گناهان از بین میرود. حسدها، بدبینیها، بدزبانیها، توطئهچینیها، دشمنیها و... از گناهانی هستند که با توجه به تدبیر احسن الهی نابود میشوند.
در این روش از کسی که حد نصاب معرفت خدا را دارد، میپرسیم: خداوند این عالم را اینگونه آفریده است که در آن این خطاها، لغزشها، گناهان و جنایتها واقع میشود، آیا میشد این عالم را بهگونهای دیگر خلق کند که بهتر از این باشد؟ ممکن است بگوید: بله! خدا میتواند همینکه کسی مرتکب گناهی شد، جانش را بگیرد. چرا خدا این کار را نمیکند؟ پاسخ این اشکال این است که در این صورت دیگر کارها از اختیاری بودن خارج میشد. اختیاری که منشأ کمال انسان میشود این است که من نسبت به فعل و ترک، حق انتخاب مساوی داشته باشم، اما اگر بدانم که وقتی فلان کار را انجام بدهم، قدرت از من سلب میشود یا جانم را میگیرند، هیچ وقت آن کار را نمیکنم. خوب بودن این کار به این است که از اختیار انسان سرچشمه بگیرد، اگر این نباشد اصلا آفریدن انسان لغو خواهد بود. ولی با همه این عیبها، لغزشها و جنایتهایی که واقع میشود، باز هم این نظام، نظام احسن است و این چیزی است که خدا دوست دارد. او وعده داده است که در آخر هم حق پیروز خواهد شد؛ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ.[5]
همه اینها به خاطر این است که این نظام براساس اختیار انسانهاست؛ البته اگر سوءاستفاده از اختیار، در تعارض با حکمت کلی نظام احسن قرار گرفت؛ یعنی انسانها در اولین فرصتی که در جامعه پیدا شوند، یکدیگر را بکشند، حکمت آفرینش معنی پیدا نمیکند. خداوند انسانها را خلق کرد و بنا بود تا روز قیامت آنها توالد و تناسل پیدا کنند و کسانی پیدا شوند که مشمول رحمت و فیض الهی شوند و به مقام خلافت الهی نزدیک شوند. از اینرو اگر گناهی بر حکمت آفرینش غلبه پیدا کند، خداوند عذاب نازل میکند.
حضرت نوح بعد از اینکه 950سال به هدایت مردم پرداخت، دیگر ناامید شد و به خدا عرض کرد: خدایا! هیچکدام از اینهایی که امروز در قوم من زندگی میکنند، ایمان نخواهند آورد و حتی در نسلشان فرزند مومنی نخواهند داشت.[6] آن قدر محیط را فاسد کردهاند و عوامل ژنتیک فاسد در وجود اینها وجود دارد که دیگر فرزند صالحی نیز پیدا نخواهد شد. این جا بود که خداوند به او فرمود کشتی بسازد و زمینه طوفان فراهم شد و همه غرق و نابود شدند. فقط به اندازه مسافران یک کشتی زنده ماندند. این مسئله خلاف حکمت و خلاف رحمت نیست. رحمت خداوند حکیمانه است. آنها دیگر نه امید خیری به خودشان بود و نه نسلشان؛ این بود که عذاب استیصال بر آنها نازل شد، اما برای کسانی که هنوز به این مرحله از گمراهی نرسیدهاند، گاهی عذابها و گوشمالیهایی میرسد که موجب اصلاح آنها شود. میفرماید: وَمَا أَصَابَكُم مِّن مُّصِیبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَیْدِیكُمْ؛[7] .. گاهی عذابی نازل میکنیم و آثار برخی از گناهانتان را در دنیا نیز به شما میرسانیم. وَلَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ؛[8] به شما گوشمالی میدهیم؛ حتی گاهی پیدا شدن گرسنگی، قحطی، بیماری، گرانی و امراض مختلف گوشمالیهایی است که یا در عمل موجب اصلاح شما میشود و یا دستکم حجت را بر شما تمام میکند. ولی بدانید اینجا عالم مجازات نیست، اینها فقط برای گوشمالی است، عذاب اصلی برای آخرت است.
نتیجه اینکه در نظام احسن، حتی عذاب،گرانی، بیماری و قحطی نیز میتواند حسن داشته باشد. این داروی تلخ برای افرادی که لیاقت دارند، زمینه معالجهشان را فراهم میکند و باعث میشود که اصلاح و مستحق رحمت ابدی شوند.
[1]. یوسف، 9.
[2]. فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللّهُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا (نساء، 93).
[3]. سجده، 7.
[4]. یوسف، 8.
[5]. انبیا، 105.
[6]. نوح، 27.
[7]. شوری، 30.
[8]. سجده، 21.