مقامهاى امام زمان(علیه السلام)
1. مقام تبیین و تفسیر قرآن
2. مقام ولایت و حاكمیت
3. مقام قضا
4. مقام تزكیه و تربیت
اسوهپذیرى، بهترین شیوه تربیتى
حقیقت تقلید و اسوه پذیرى
شبههانگیزى در پیروى از امامان و مراجع
دلیل پیروى از امامان معصوم(علیهم السلام)
شیوه اسوهپذیرى از امامان(علیهم السلام) در زمانه غیبت
دلیل پیروى از عالمان و مراجع در زمانه غیبت
ما معتقدیم تمام مقامهاى رسولالله(صلى الله علیه وآله) براى امام زمان ارواحنا له الفداء و دیگر امامان دوازدهگانه(علیهم السلام) ثابت است و فقط یك استثنا دارد و آن هم مقام نبّوت و رسالت است؛ چرا كه اراده حتمى الاهى بر این قرار گرفته بود كه سلسله جلیله انبیا صلوات اللّه علیهم اجمعین به وجود مقدّس رسولالله(صلى الله علیه وآله) پایان پذیرد. شاید این پرسش مطرح شود كه مگر پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) غیر از مقام نبوّت و رسالت چه مقامى داشته است كه امامان در آن شریكند. علاّمه بزرگوار، آیتالله طباطبایى(رضوان الله تعالى علیه) در تفسیر المیزان در موارد متعدّدى در این زمینه بحث كرده است.
نخستین مقامى كه خداوند متعالى به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) عطا فرموده، این است كه بیان پیامبر درباره تفسیر و تفصیلِ مجملات قرآن حجّت، و هرچه بفرماید، مطابق واقع است و مردم موظّفند بپذیرند. قرآن كریم در این زمینه مىفرماید:
وَ أَنْزَلْنا إِلَیْكَ الذِّكْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ.(1)
ما قرآن را بر تو فرود آوردیم تا آن را براى مردم بیان كنى.
این مقام، براى اهل بیت(علیهم السلام) نیز ثابت است؛ زیرا پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) فرمود:
إِنّى تارِكٌ فِیكُمُ الثَّقَلَینِ: كِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهلَ بَیْتِى.(2)
من میان شما دو میراث گرانبها به ودیعت مىنهم: كتاب خدا و عترتم و اهل بیتم.
1. نحل (16)، 44.
2. قندوزى حنفى، ینابیع المودّة، ص 33؛ محمّد بن عیسى ترمذى، صحیح ترمذى، ج 5، ص 199.
در این حدیث شریف، عترت، عِدل و همسنگِ جداناپذیر قرآن معرّفى شده است. خود پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره این مطلب تأكید فرمود:
لَنْ یَفتَرقا حتّى یَردا عَلَىَّ الحوض.
قرآن و عترت، هیچ گاه از هم جدا نمى شوند تا آن هنگام كه در جوار كوثر بر من وارد شوند.
این اتّحاد و جداناپذیرى بین قرآن و عترت، خود نشانه عصمت اهلبیت(علیهم السلام) در تفسیر و تفصیل قرآن است.
یكى دیگر از مقامهایى كه خداوند بزرگ به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) عطا فرموده، مقام ولایت و حاكمیت بر امّت است:
إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ.(1)
ولىّ امر شما فقط خدا و رسول و مؤمنانى هستند كه نماز را به پا مىدارند و به فقیران در حال ركوع زكات مىدهند، و كسانى كه ولایت و فرمانروایى خدا و رسول و اهل ایمان را بپذیرند، [پیروزند؛ چرا كه] لشكر و حزب خدا، همواره پیروز و غالب خواهند بود.
این ولایت، ولایت در اطاعتِ امر و ولایت در امر و نهى است؛ از همینرو در آیه دیگرى مىفرماید:
أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ.(2)
از خدا اطاعت كنید و از رسول و اولوالامر خودتان نیز پیروى كنید.
«الَّذین آمنوا» كه در دو آیه پیشین بدان اشاره شد، همین «اولى الامر» است كه در این
1. مائده(5)، 55 و 56.
2. نساء (4)، 59.
آیه ذكر شده و طبق روایاتى كه شیعه و سنّى نقل كرده اند، منظور از اولى الامر، امامان دوازده گانه(علیهم السلام) هستند. درباره «الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ» غالب روایات درباره شخص امیرمؤمنان(علیه السلام) است و در بعضى روایات نیز اشاره شده كه امامان دیگر نیز در این جهت شریك هستند.
خلاصه این كه مقام ولایت و وجوبِ اطاعتِ امرى كه خدا به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) عنایت فرمود، براى اهل بیت(علیهم السلام) نیز ثابت است. ممكن است كسى بگوید كه این مقام، لازمه مقام نبوّت است. وقتى پیامبر پیامى را از طرف خدا مىآورد، باید پذیرفت و اطاعت كرد؛ چرا كه این پیام، امر او نیست؛ اطاعتش هم اطاعت امر او نیست؛ بلكه اطاعت خدا است. در این جا باید توجّه داشت كه آیه مىفرماید: أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ پیامى كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) از طرف خدا آورده است و ما اطاعت مىكنیم، همان اطاعتِ خدا است؛ امّا «وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ» كه با یك «أَطِیعُوا» جدا شده، غیر از اطاعت از نصّ وحیى است كه بر پیامبر فرود آمده است. نقش پیامبر در وحى، پیام آورى است؛ امّا «أَطِیعُوا الرَّسُولَ» چیزى زاید بر «أَطیعُوا اللَّه» است. این همان ولایتى است كه مردم در امور اجتماعى موظّفند از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) اطاعت كنند.
همه مىدانیم كه هیچ زندگى اجتماعى بدون وجودِ مركز فرماندهى كه در موارد اختلاف، سخن او فصلالخطاب باشد، پا نمىگیرد و خواه ناخواه بر اثر اختلافهایى كه در جامعه پدید مىآید، متلاشى مىشود. باید مقام، منصب یا گروهى این قدرت را داشته باشند كه حرف آخر را بزنند. در جایى كه اختلافهایى بین مردم پدید مىآید و راه حلّى براى توافق نیست، كسى باید باشد كه حرف آخر را بزند؛ وگرنه این زندگىِ اجتماعى سر نمى گیرد و عاقبت، مردم از بركات زندگى اجتماعى محروم مىشوند و كار به درگیرى و برادركشى مىكشد. جامعه اسلامى هم براى استوارى خویش به پیشوایى نیاز دارد كه فرمان آخر را صادر كند و در موارد اختلاف، حرف آخر را بزند و اطاعت او بر همه واجب باشد. اگر چنین چیزى بود مىتوانیم جامعهاى استوار و پایدار داشته باشیم؛ امّا اگر نبود، امیدى به بقاى چنین جامعه اسلامى نخواهد بود. این است كه امر ولایت از بزرگترین
واجبات است. آن حدیث را همه شنیده اند كه اسلام بر پنچ چیز مبتنى است كه مهم ترین آنها ولایت است(1) یا فرمود:
كسى كه امامش را نشناسد، یعنى نداند از چه كسى باید اطاعت كند، اگر در این حال بمیرد، به مرگ جاهلیت مرده است.(2)
شناختن امام عصر عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف این نیست كه آدم اسمش و اسم پدر و مادرش را بداند؛ بلكه به این معنا است كه او را به ولایت و امامت بشناسد. او را ولىّ امر و واجب الإطاعه بداند؛ زیرا اگر نداند از چه كسى باید اطاعت كند، در بازىهاى سیاسى هضم و گمراه خواهد شد و آن گاه جامعه اسلامى به تفرقه و از هم پاشیدگى تهدید خواهد شد.
بر این مقامِ مطاع بودن، اسمهاى گوناگونى را مىتوان اطلاق كرد. اسمى كه در فرهنگ ما پس از انقلاب رایج شده، «ولایت» است. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)، مقام ولایت امر مسلمانان را داشت و از این رو اطاعتش بر همه مسلمانها واجب بود. به عقیده ما شیعیان، این مقام، پس از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به امیرمؤمنان(علیه السلام) منتقل شد. این همان نقطه افتراقِ شیعیان با فرقههاى دیگر اسلامى است. ما معتقدیم كه این مقام از طرف خداى متعالى به امیرمؤمنان(علیه السلام) افاضه شد؛ همانگونه كه به شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) افاضه شده بود. همان كسى كه گفت: وَ أَطَیعُوا الرَّسُول، بعدش فرمود: وَ أُولِى الاَْمْرِ مِنْكُمْ، و مصداق أولِى الأَمر چنان كه در حدیث جابر و دیگر روایات آمده است، دوازده امام معصوم(علیهم السلام) هستند.
جابر بن عبداللّه انصارى مىگوید: وقتى خداوند، آیه یَا أَیُّها الَّذینَ ءامَنوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ را بر پیامبر گرامى اش محمّد(صلى الله علیه وآله) نازل كرد، من از حضرت پرسیدم: اى رسول خدا! خدا و رسولش را شناختیم. اكنون اولوالامر را به ما معرّفى كن كه خداى تعالى طاعت آنان را دوشادوش طاعت تو قرار داده است. حضرت فرمود:
1. عن ابن جعفر(علیه السلام): «بُنِیَ الإِسلامُ على خمس: الولایَة وَ الصّلاةُ و الزّكاةُ و الصَّومُ و الحَجُّ وَ لَم ینادِ بِشَیء مَا نُودِىَ بالوَلاَیَةِ یَومَ الغَدیر». (علاّمه مجلسى، بحارالانوار، ج 68، ص 332، ح 8، باب 27)
2. از جمله احادیث متواتر نبوى كه شیعه و سنّى آن را نقل كرده اند، این حدیث شریف است: «مَن مَاتَ وَ لَمَ یَعرِف امام زَمَانِه مَاتَ میتَةً جَاهِلیّةً». (همان، ج 23، ص 89، ح 35، باب 4)
اى جابر! آنان جانشینان من و امامان مسلمانان پس از منند كه اوّلشان على بن ابى طالب و سپس حسن و آن گاه حسین و بعد از او على بن الحسین و آن گاه محمّدبن على كه در تورات به باقر معروف است و تو او را درك خواهى كرد، چون او را دیدار كردى، از جانب من سلامش را برسان، و سپس صادق جعفربن محمد، و بعد از او موسى بن جعفر و آن گاه على بن موسى، و بعد از وى محمّدبن على و سپس على بن محمّد و آن گاه حسن بن على و در آخر، همنام من محمّد است كه هم نامش نام من است و هم كنیه اش كنیه من است. او حجت خدا بر روى زمین و یادگار الاهى بین بندگان خدا است. او پسر حسن بن على است. او است آن كسى كه خداى متعالى نام خودش را به دست او در مشرق و مغرب عالم مىگستراند و او است كه از اولیا و شیعیانش غیبت مىكند؛ غیبتى كه در آن بسیارى از همراهان از اعتقاد به امامت او برمى گردند و فقط كسى بر اعتقاد به امامت او استوار مىماند كه خداى تعالى دلش را براى ایمان آزموده باشد.
جابر مىگوید: عرضه داشتم اى رسول خدا! آیا در حال غیبتش سودى به حال شیعیانش خواهد داشت؟ فرمود:
آرى، به آن خدایى كه مرا به نبّوت برانگیخت، شیعیانش به نور او روشن مىشوند و در غیبتش از ولایت او بهره مىگیرند؛ همان گونه كه مردم از خورشید بهرمند مىشوند، هرچند كه در پَسِ ابرها باشد. اى جابر! این از اسرار الاهى است كه در خزینه علم خدا پنهان است. تو نیز آن را از غیر اهلش پنهان بدار و جز نزد اهلش فاش مساز.(1)
این همان مقام ولایت، امامت و حاكمیت بر امّت است كه براى امامان دوازدهگانهاى كه پیامبر به آن تصریح فرموده، ثابت است و آن چه در جامعه ما ولایت فقیه شناخته مىشود، استمرار همین مقام است؛ زیرا خودشان فرمودند كه زمان غیبت، به فقیه
1. علاّمه طباطبایى، تفسیر المیزان، ج 4، ص 653، ذیل آیه 59 از سوره نساء: أَطیعُوا اللَّه وَ أَطیعُوا الرَّسُولَ و... .
جامعِ شرایط رجوع كنید؛ پس ولایتِ فقیهِ جامعِ شرایط، فرع ولایت معصومان(علیهم السلام) است. ما در زمان غیبت امام زمان ارواحنا فداه، ولایتِ فقیه جامع الشّرایط را به وساطت حضرت، از طرف خدا مىدانیم؛ همان طور كه ولایت امثال مالك اشتر و محمّد بن ابى بكر را ولایتى از طرف خدا مىدانیم. از آن جا كه امیرمؤمنان(علیه السلام) آنها را تعیین فرموده بود و حضرت نیز از طرف خدا منصوب بود، آنها نیز منصوب با واسطه از طرف خداى متعالى بوده اند. به هر حال، مقام ولایت و حاكمیت، مقامى والاتر از مقام نبوّت و رسالت است؛ به گونهاى كه بسیارى از انبیاى الاهى، مقام نبوّت داشته؛ امّا مقام ولایت و فرمانروایى نداشته اند. بنا بر نصّ آیات و روایات، خداوند، این مقام والا را به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) عطا فرموده است.
مقام سومى كه خداوند بزرگ، غیر از مقام نبوّت و رسالت، به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) عطا فرمود، مقام قضا است. هر جامعهاى به افرادى امین و مطمئن نیاز دارد تا در مشاجرههاى حقوقى یا جزایى، داورى كنند. امر قضا، غیر از امرى است كه ولىّ امر صادر مىكند. در این خصوص، گاهى قاضى، قاضى تحكیم است؛ یعنى دو نفر با هم توافق مىكنند كه هرچه فلانى گفت، عمل مىكنیم. این داورى، همیشه كارساز نیست؛ بلكه باید ضامن اجرا نیز داشته باشیم. مقامى كه به طور رسمى از طرف خداى متعالى واجب الإطاعه است، آن قاضى است كه به امر خدا مستند باشد. در این باره آیات فراوانى فرود آمده است:
فَلا وَ رَبِّكَ لا یُؤْمِنُونَ حتّى یُحَكِّمُوكَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فِى أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً.(1)
این آیه بسیار كوبنده و قاطع است و بسیار جاى تأمّل دارد. خداوند با تأكیدى كم نظیر، دو مرتبه مىفرماید:
نه، نه، قسم به خداى تو كه این مردم ایمان ندارند، مگر این كه در مسائل
1. نساء (4)، 65.
اختلافى شان به تو مراجعه كنند و هرچه را تو داورى كردى، از ته دل بپذیرند و حتّى در دلشان هم درباره داورى تو گله و شكایتى نداشته باشند.
ایمان واقعى این است كه درباره داورى قاضى اسلام چنان تسلیم باشند كه در دلشان هم احساس نگرانى نكنند و بگویند: هرچه حكم اسلام است، روى سر و چشم؛ امّا اگر كسى به قاضى اسلام اعتراض كند، در حالى كه قاضى طبق حكم خدا و نصّ قرآن یا نصّ حدیث متواتر حكم كرده باشد، اعتراضِ او با این آیه قرآن نمى سازد. این آیه بدین معنا است كه مسلمانان واقعى باید در برابر حكم اسلام تسلیم محض باشند و حتّى در دلشان هم احساس تنگى و كدورت نكنند كه چرا چنین حكمى درباره ما صادر شده است. اگر صد در صد هم به ضررشان هست، با طیب خاطر بپذیرند؛ زیرا حكم خدا است و باید در برابر آن سرِ تسلیم فرود آورد.
این مقام قضا، مقام دیگرى است كه خداوند متعالى به پیامبر(صلى الله علیه وآله) عطا فرموده است. این مقام براى اهل بیت(علیهم السلام) نیز ثابت است. اینها مقامهایى رسمى است كه خداوند به اهل بیت(علیهم السلام) عطا فرموده است. مجموع مقامهایى كه خداى بزرگ به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) عطا فرموده بود، همه اش به اهل بیت(علیهم السلام) نیز منتقل مىشود، غیر از یك چیز و آن این كه آنها نبى و پیامبر نیستند. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امیرمؤمنان(علیه السلام) فرمود:
أَنتَ مِنّی بِمَنزلَةِهارُونَ مِن مُوسَى إِلاَّ أَنَّه لاَ نَبِىَّ بَعدی.(1)
تو در مقایسه با من، به منزلههارون به موسى هستى، غیر از آن كه پس از من، هیچ پیامبر دیگرى نیست.
طبق آن چه در خطبه قاصعه آمده است، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امیرمؤمنان(علیه السلام) فرمود:
إِنَّكَ تَسمَعُ مَا أَسمَعُ وَ تَرى مَا أَرَى إِلاَّ أَنَّكَ لَستَ بِنَبىٍّ و لكنَّكَ وزیرٌ.(2)
هر آن چه من مىشنوم، تو هم مىشنوى و آن چه من مىبینم، تو نیز مىبینى؛ ولى تو پیامبر نیستى.
1. علاّمه مجلسى، بحارالأنوار، ج 8، ص 1، ح 1، باب 18؛ ابن ابى الحدید، شرح نهجالبلاغه، ج 2، باب 3، ص 264.
2. بحارالانوار، ج 14، ص 476، ج 37، باب 31؛ ابن ابى الحدید، شرح نهجالبلاغه، ج 13، ص 197، باب 238.
امیرمؤمنان(علیه السلام) صداى وحى را مىشنید؛ ولى او مخاطب نبود؛ چون فقط پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مخاطب وحى و نبوّت بود.
غیر از مقامهاى رسمى پیشین، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مقام تزكیه و تربیت جامعه را نیز بر عهده داشت كه پس از آن بزرگوار به اهل بیت(علیهم السلام) منتقل شده است:
لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ إِذْ بَعَثَ فِیهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَكِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلال مُبِین.(1)
خدا بر اهل ایمان منّت گذاشت كه رسولى از خودشان میان آنان برانگیخت كه آیات خدا را بر آنها تلاوت كند و نفوسشان را از هر نقص و آلایش پاك سازد و به آنها حقایق حكمت را بیاموزد؛ هرچند پیش از آن، در گمراهى آشكارى بوده اند.
افزون بر مقامهایى كه براى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و اهل بیتش(علیهم السلام) گفتیم، دو مقام تعلیم و تربیت نیز از اهداف بعثت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و از وظایف امامان و جانشینان حضرت و در عصر ما از وظایف امام عصر ارواحنا فداه است.
تزكیه و تربیت، دو مفهوم نزدیك به هم هستند با این تفاوت كه بار معنوى مفهوم تزكیه بیشتر است. تربیت، عبارت است از فراهم كردن زمینه براى این كه استعدادهاى یك موجود شكوفا شود و رشد كند. فراهم ساختن زمینه براى رشد و شكوفایى استعدادهاى موجود، تربیت است. باغبانى كه بوته گلى را پرورش مىدهد، در واقع موقعیّتى را فراهم مىكند كه این بوته، گلهاى خوشبویى را به بار آورد. آب كافى و نور و حرارت لازم براى بوته گل فراهم مىسازد تا استعداد نهفته در آن به شكوفایى برسد. این امور را تربیت بوته گل مىگویند؛ ولى گاهى مربّى، غیر از این كه زمینههاى خارجى را فراهم مىكند، تصرّفهایى هم انجام مىدهد؛ براى مثال، باغبانى كه مىخواهد درختى
1. آل عمران (3)، 164.
میوه بدهد، شاخ و برگهاى اضافى آن را مىزند. فقط این نیست كه به آن كود و آب بدهد. زدودن موانع و شاخ و برگهاى زاید، و زدودن هر آن چه براى شكوفایى و رشد آن ضرر دارد، در مفهوم تزكیه نهفته است؛ بنابراین، تزكیه فقط رشد دادن و آراستن نیست؛ بلكه پیراستن نیز هست.
درباره تربیت و تزكیه انسان، لازم است ظرافتهاى خاصّى مراعات شود كه از مجموعِ این ظرافتها جز كسى كه انسان را آفریده، به طور كامل آگاه نیست. آفریدگار انسان مىداند كه در تربیت انسان چه ظرافتهایى را باید به كار گرفت و او است كه به برگزیدگانش، الهام و وحى مىكند كه انسانها را چگونه تربیت كنند تا به رشد لایق خودشان برسند؛ البتّه از آن جا كه انسان مختار است، حتّى با وجود اوضاع اجتماعى و موقعیّت محیطى مناسب جهت رشد مىتواند با سوءاختیار خود از آنها سوءاستفاده كند؛ولى به هر حال، مربّى باید زمینه را طورى فراهم سازد كه اگر متربّى بخواهد با اختیار خویش، استعدادهایش به ظهور برسد، امكان آن برایش فراهم باشد.
در این كه براى تربیت درست، چند عنصر اصلى باید رعایت شود، بحثهاى فراوانى انجام شده كه عمده آن به فلسفه تعلیم و تربیت مربوط مىشود؛ امّا آن چه همه عالمان تعلیم و تربیت در آن اتّفاق دارند، این است كه یكى از بهترین راه كارهاى تربیت، ارائه الگوى درست است؛ البتّه چون سر و كار مربى با انسان آگاه است، باید مطالبى به او بگوید تا شناخت یابد. ارائه شناخت كه نقطه اشتراك تعلیم و تربیت است. بر مربّى لازم است چیزهایى را به متربّى بیاموزد و این آموختن، نوعى تعلیم، و مربى در این جا معلم است؛ ولى افزون بر این، كارهاى دیگرى نیز انجام مىدهد كه آنها وظیفه معلم نیست. موعظه، نصیحت و یادآورى، وظیفه معلّم نیست. معلّم درسش را مىآموزد تا شاگرد یاد بگیرد؛ امّا این كه در هر موردى شاگرد را توجّه بدهد كه این جا، جاى اجراى فلان مطلب است؛ لغزش گاهها را هشدار دهد؛ نصیحت و موعظه كند و پند و اندرز بدهد، اینها از جمله
شؤون مربّى است و از وظایف معلّم شمرده نمى شود. البته اگر خودِ معلّم بتواند نقش مربّى را هم ایفا كند، خیلى مطلوبتر است.
مربّى مطلوب آن است كه خودش فرد نمونه و الگو باشد و آن چه را مىخواهد در مربّى محقق سازد، خودش به نیكوترین صورت دارا باشد و افزون بر خودش، مربّیان و الگوهایى را معرّفى كند كه رفتار آنها براى متربّى سرمشق باشد.
خیلى چیزها است كه آدم درسش را مىخواند؛ در كتاب بحث مىكند و سر امتحان هم نمره مىآورد؛موقع عمل فراموش مىكند یا نمى داند چگونه باید آموختههاى خود را محقق سازد. بعضى از دانستنىهاى انسان، صرفاً مفاهیمى ذهنى هستند كه آدم باید در ذهن خود آنها را درك كند و بكوشد آنها را فراموش نكند؛ ولى بعضى از آموختهها به عمل مربوط مىشود و به مهارت تمرین عملى نیاز دارد.
آنهایى كه مىخواهند راننده بشوند، هر اندازه قواعد راهنمایى و رانندگى را بخوانند، تا زمانى كه پشت ماشین ننشینند و تمرین رانندگى نكنند، راننده نمى شوند. صرف دانستنىها كافى نیست؛ بلكه باید در عمل تمرین كنند. مهارت علمى، برخلاف دانستنىهاى ذهنى، به تمرین عملى هم نیاز دارد. یكى از كارهاى مربّى این است كه زمینههایى را فراهم آورد تا متربّى بتواند در عمل، تمرین و تجربه كند و دانستههایش را در زمان مناسب محقق سازد. دانستنىها اغلب قواعدى كلّى هستند؛ امّا مربّى باید آنها را به صورت دستورالعملهاى جزئى در آورد و در عمل نشان دهد كه امروز باید چه كار كنى و آن را به چه نحوى انجام دهى.
اینها ویژگىهاى تربیت، و عامل امتیاز تربیت بر تعلیم است. در عرصه تربیت، نقش الگو از همه چیز در زندگى مؤثّرتر است. این كه معروف است عالمان اخلاق سفارش مىكنند براى خود، استاد اخلاق برگزینید، فقط براى این نیست كه شاگرد، دستورالعملى را از استاد تلقّى كند؛ بلكه معاشرت با استاد، اهمیت بیش ترى دارد تا متربّى رفتار عملى استاد را ببیند و بتواند از آن الگو، و در عمل سرمشق بگیرد و از آن استفاده كند. حال اگر این الگو، نقطه ضعفها و خطاهایى داشته باشد نمى تواند نقش خود را در تربیت به خوبى ایفا كند.
از منّتهاى بزرگ خداوند بر انسانها این است كه براى تربیت ایشان، بندگانى را آفریده و معرّفى كرده است كه از هر خطایى معصومند و در رفتارشان هیچ اشتباهى نیست. چنین الگویى، الگوى مطلوب است. وجود مبارك پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در جایگاه خاتم الانبیا و كامل ترین پیامبران، یكى از بزرگ ترین نعمتهاى خداوند براى انسانها است. انسانى را از جنس خودِ آنها، طورى آفریده است كه در تمام حركات و سكنات و رفتارش الگو باشد و هیچ اشتباهى نكند. ما شیعیان معتقدیم كه عین همین نقش براى امامان و حضرت زهرا(علیها السلام) نیز ثابت است. آنها نیز الگوهاى معصوم هستند و رفتارشان قابل اقتباس و سرمشق گیرى است.
وقتى پذیرفتیم كه یكى از شؤون پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امامان معصوم(علیهم السلام) «تعلیم و تزكیه» است، بهترین راهِ استفاده از این نعمت الاهى، مشاهده رفتار معصومان(علیهم السلام) و اسوهپذیرى از ایشان است. تعبیر قرآنى الگو دو كلمه «اسوه» و «قدوه» است؛ البتّه كلمه «قدوه» در قرآن استفاده نشده و تعبیر «اقتدا» ذكر شده است. آیه شریفهاى در قرآن، تعدادى از انبیا را نام مىبرد و بعد مىفرماید:
أُولئِكَ الَّذِینَ هَدَى اللّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ.(1)
این پیامبران را خودمان هدایت كردیم و تربیت آنها را به عهده گرفتیم. اینها تربیت شدگان ما هستند؛ پس در رفتارتان به آنها اقتدا كنید و از آنان الگو بگیرید.
اقتدا، سرمشق گرفتن از دیگران است. این كه در نماز مىگوییم: به امام حاضر اقتدا مىكنیم، یعنى هر كارى كه او انجام مىدهد، ما نیز انجام مىدهیم. تعبیر دیگرى كه در قرآن به كار رفته، تعبیر «اسوه» است. این تعبیر نیز كم كم در فرهنگ اسلامى ما به ویژه پس از انقلاب رایج شده است. «تأسّى» یعنى اقتدا كردن و الگو گرفتن. اینها تعبیرهایى است كه در قرآن به كار رفته. تعبیر عام ترى هم وجود دارد و آن تعبیر «اتّباع» است. «اتّباع»، یعنى دنبال كسى رفتن. اصل معناى آن، پا جاى پاى دیگرى گذاشتن، و اعمّ از تعبیر «اسوه» و «اقتدا» است كه در موارد عام ترى، حتّى در مسائل نظرى، فكرى و اعتقادى به كار مىرود.
1. انعام (6)، 90.
در داستان حضرت ابراهیم(علیه السلام) آمده است كه به آذر فرمود:
یا أَبَتِ إِنِّى قَدْ جاءَنِى مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ یَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِى أَهْدِكَ صِرَاطاً سَوِیًّا.(1)
ابراهیم، نوجوانى 15ـ16 ساله بود و به حسب آن چه در بعضى تاریخها و روایات آمده است، با آذر كه سرپرستش بود، بر سر مسأله بتپرستى و پرستش خداى یگانه صحبت مىكرد. پس از اینكه در بحث، آذر را شكست داد، به او فرمود: اى پدر! به من علمهایى داده اند كه به تو نداده اند؛ پس حرف مرا بپذیر تا راه درست و هموارى را به تو نشان دهم و تو را هدایت كنم.
منظور ما در این جا، تعبیر «فَاتَّبعِنى» است. وقتى كسى دانش و تخصّصى دارد كه دیگران از آن محرومند، اقتضاى عقل انسان این است كه از او پیروى كند و حرف او را بپذیرد. همه ما طبق فطرت عقلانى خویش این معنا را درك مىكنیم و مىدانیم كه در بسیارى از موارد به علوم دیگران نیاز داریم. جایى كه دانستیم كسى در رشتهاى تخصّص دارد، به مقتضاى عقل و فطرت و بدون این كه كسى به ما تحمیل كند، سراغ او مىرویم و از او مىآموزیم و سخن او را مىپذیریم. كدام مریضى است كه خودش به طور فطرى سراغ پزشك نرود و به نسخه پزشك عمل نكند؟! این چیزى است كه بین تمام عاقلان عالم از تمام اقوام، نژادها، ملل و صاحبان ادیان و مذاهب گوناگون وجود دارد و هیچ قابل انكار نیست. راهى دیگر هم ندارد. هر كارى متخصّصى دارد كه انسان باید از تخصّص او استفاده كند. كسانى كه دستورهاى دینى شان را نمى دانند، طبق همان عقل فطرىِ خودشان سراغ كسى مىروند كه در مسائل دینى تخصّص دارد. این همان تقلید است. حقیقت تقلید، رجوع جاهل به عالم است؛ یعنى این كه آدم نزد عالمى برود یا رساله او را بگیرد و هرچه او مىگوید، عمل كند. این امرى فطرى است و دلیل تعبدى نمى خواهد؛ هر چند در این باره روایت و اجماع نیز وجود دارد. اگر كسى این كار را نكند و دچار خطا شود، تمام عاقلان او را سرزنش مىكنند و هیچ عذرى ندارد. مىگویند: عالم بود و باید مىرفتى
1. مریم (19)، 43.
و از او مىپرسیدى. كتاب و رساله اش در دستت بود، چرا به آن مراجعه نكردى؟! این همان «پیروى عملى»، «اتّباع»، «تأسّى» و «اقتدا» است؛ پس مواردى را كه آدم خودش تخصّص ندارد و نمى داند، اگر كسانى باشند كه راه را بلد هستند و با زبان عمل، اشاره و رفتار خود، راه را نشان مىدهند، فطرت انسان اقتضا مىكند كه از آنها پیروى كند.
در قرآن كریم، آیهاى در این زمینه وجود دارد كه قابل توجّه است و در همه موارد مىتواند كارساز باشد. مىفرماید:
أَ فَمَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدى فَما لَكُمْ كَیْفَ تَحْكُمُونَ.(1)
این آیه، پرسشى را طرح مىكند و مىگوید: دو نفر هستند كه یكى خودش راه را بلد است و به دیگران هم نشان مىدهد؛ امّا نفر دیگر خودش راه را بلد نیست و باید از دیگران بپرسد. آیا شما وقتى مىخواهید حق را بجویید، سراغ كسى كه حق را مىشناسد و دیگران را هدایت مىكند، مىروید یا كسى كه خودش هم نمى داند و دنبال كسى مىگردد كه او را راهنمایى كند؟ سراغ چه كسى مىروید؟ به نظر شما كدام مقدم است؟ قرآن سؤال طرح مىكند: فَما لَكُمْ كَیْفَ تَحْكُمُونَ؛ شما چگونه داورى مىكنید؟ عقل شما چه مىگوید؟! كسى كه خودش مىگوید: نمى دانم، و گفتار و رفتارش نشان مىدهد كه شك گرا است و چیزى نمى داند، آیا چنین كسى قابل پیروى است؟! مصداق روشن آن، بعضى از روشنفكران امروزى هستند كه شك گرایند. افتخارشان این است كه مىگویند: نمى دانیم و در همه چیز شك داریم. شما مىخواهید دنبال كسى راه بیفتید كه مىگوید من در همه چیز شك دارم و به شك داشتن خویش افتخار مىكند، تا او راه را به شما نشان بدهد؟! عقل شما چگونه داورى مىكند؟! آیا بهتر است دنبال كسى باشید كه خداوند او را هدایت كرده و راه درست را مىداند و بر آن حجّت دارد یا دنبال این آدم شكّاك كه خودش مىگوید نمى دانم؟! كورى بیاید و عصاكش كور دیگرى شود!
به هر حال، مواردى را كه انسان نمى داند، باید از دیگران بپرسد:
1. یونس (10)، 35.
فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛(1)
اگر نمى دانید از آنهایى كه مىدانند، بپرسید!
اگر راه را بلد نیستید، دنبال كسانى بروید كه راه را مىشناسند. اگر گمراه هستید، دنبال كسانى بروید كه خدا آنها را هدایت كرده است و به هدایت من و شما نیاز ندارند؛ پس اصلِ این مسأله، عقلایى، بلكه عقلى و به یك معنا فطرى است.
ما باید از سیره پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و اهل بیت(علیهم السلام) تقلید و اقتباس كنیم؛ امّا شبهههایى شیطانى مطرح شده است كه تأسّى كردن درست نیست و هركسى باید خودش تصمیم بگیرد.
برخى از شبهه افكنان، اقتباس و تقلید و پیروى كردن از دیگران را نوعى ارزش منفى معرّفى مىكنند. مىگویند: تو خودت عقل دارى، ببین عقلت چه مىگوید! چه كار دارى دیگران چه مىكنند؟! گاهى فقط به مسأله الگوپذیرى در رفتار بسنده نمى كنند و این شُبهه را به تبعیّت در گفتارها و بیانهاى دینى نیز سرایت مىدهند. این كار به صورتى هماهنگ با عوامل استكبار و دشمنان اسلام انجام مىگیرد و براى انسان شكّى باقى نمى گذارد كه طرح و نقشهاى براى دین زدایى در كار است. این است كه به صورتهاى گوناگون تشكیك مىكنند. اوّل از چیزهاى سادهتر آغاز مىكنند و كم كم آن را به مسائل پیچیدهتر و اصولىتر سرایت مىدهند؛ از این رو، در این گفتار به چند پرسش اساسى در این باره مىپردازیم: 1. به چه دلیل باید از امامان معصوم(علیهم السلام) و مراجع عظام، تقلید و پیروى كرد؟ آیا از ایشان در همه جا و هر چیز باید پیروى كنیم؟
به چه دلیل باید به معصومان(علیهم السلام) اقتدا كنیم؟! آیا دلیل عقلى بر پیروى از اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) وجود دارد؟
1. نحل (16)، 43.
ما شیعیان معتقدیم: پس از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)، سخنان اهل بیت(علیهم السلام) نیز مثل كلام خود پیامبر براى ما حجّیت دارد؛ به همان دلیلى كه مىگفت از تمام سخنان و دستورهاى پیامبر، باید اطاعت كنید. قرآن از یك طرف مىگوید:
ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا.(1)
آن چه را رسول خدا برایتان آورده است، بگیرید و اجرا كنید و از آن چه نهى كرده، بپرهیزید.
و از طرف دیگر مىفرماید:
أَطیعُوا اللَّه وَ أَطیعُوا الرَّسُول.(2)
از این آیه مىفهمیم كه باید از كلام پیامبر گرچه متن قرآن هم نباشد، اطاعت كرد؛ سپس مىگوید:
وَ أولِى الأَمرِ منكُم.
همان طور كه كلام پیامبر، حجّت و واجب الإطاعه است، اولوالامر نیز اطاعتشان واجب مىشود. اولوالأمر چه كسانى هستند: محمدرضا خان، ناصرالدّین شاه، دبلیو بوش؟! در این باره از خود پیامبر پرسیدند. آن حضرت فرمود: مقصود از اولى الامر، امامان دوازده گانه هستند، و اسمهایشان را هم تا امام دوازدهم، براى جابر و دیگران ذكر كرد؛ پس به اعتقاد ما شیعهها، مصادیق اولى الامر را خودِ پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) تعیین فرموده است كه همان امامان دوازده گانه(علیهم السلام) هستند. سخن آنها هم مثل سخن پیامبر حجّت است؛ پس تعبّد به كلام آنها به چه دلیل است؟ دلیلى است كه سرانجام به عقل منتهى مىشود؛ یعنى مىگوییم: چرا اطاعت حضرت على(علیه السلام) و دیگر امامان معصوم(علیهم السلام) واجب است؟ پاسخ این است كه چون پیامبر فرموده. چرا اطاعت پیامبر واجب است؟ چون خدا به اطاعت او فرمان داده. چرا اطاعت خدا لازم است؟ چون عقل مىگوید؛ بنابر این، سرانجام پشتوانه همه، عقل است. ما اگر مىگوییم از امامان دوازده گانه(علیهم السلام) اطاعت كنید، سرانجام به دلیل
1. حشر (59)، 7.
2. نساء (4)، 59.
عقلى منتهى مىشود؛ امّا اطاعت از دیگران به صرف این كه ما خوشمان مىآید، یا بیشتر جامعه آن را پذیرفته اند، چه دلیلى دارد؟! اتّفاق اكثریّت یا همه مردم در زمان انبیا بر بت پرستى بود. آیا این اكثریت نزد خداوند اعتبارى داشت؟ اگر معتبر بود، پیامبر چه حقى داشت به توحید بخواند؟ بیش از 99 درصد مردم عربستان بت پرستى مىكردند. آیا این اكثریت نزد خداوند، اعتبارى داشت؟! در زمان حضرت ابراهیم(علیه السلام) غیر از او، همه بت پرست بودند. او به تنهایى تبرى را برداشت و بتها را شكست. چه حقّى داشت این كار را بكند؟ چرا از اكثریّت تبعیّت نكرد؟ علّت این است كه اكثریّت، خود به خود هیچ اعتبارى ندارد.
شبهه انگیزى در تقلید را آن قدر گسترش داده اند كه غیر از تقلید در رفتار، تقلید در آرا و عقیده و فتوا را هم شامل شده و حتّى به تعبّدیات رسیده است، كه متعبّد شدن به سخن پیامبر نوعى تقلید است. شما چرا به حرف پیامبر متعبّد مىشوید؟! چرا به عقلتان عمل نمى كنید؟! پاسخ این است كه اگر عقل، به واقع داورى قطعى داشته باشد، هیچ وقت خلاف حكم پیامبر نیست. در مواردى به تبعیت از حكم پیامبر ملزم هستیم كه عقل راهى ندارد:
وَ یُعَلِّمُكُمْ مَا لَم تَكُونُوا تَعَلَمُونَ.(1)
پیامبر خدا، چیزهایى را به شما مىآموزد كه خودتان نمى توانید بفهمید. این جا است كه باید تعبّد كرد؛ امّا این تعبّد بى منطق و گزاف نیست؛ بلكه تعبّدى است كه پشتوانه عقلى و منطق دارد.
اكنون در زمانى هستیم كه سلسله جلیله انبیا(علیهم السلام) پایان پذیرفته است و دیگر پیامبرى نخواهد آمد و حتّى امامان معصوم(علیهم السلام) هم در دسترس نیستند و امام دوازدهم(علیه السلام) نیز در پرده غیبت است. در این وضعیت، چگونه از آنها الگو بگیریم و به رفتار آنها تأسّى
1. بقره (2)، 151.
كنیم؟ در این جا دو پرسش مطرح مىشود: 1. وقتى ما اسوه و الگو را نمى بینیم، چگونه به او تأسى كنیم؟ 2. آیا رفتارى كه در زمان امامان(علیهم السلام) انجام گرفته، براى این زمان نیز قابل تأسّى است؟ درباره پرسش اوّل باید گفت: تأسّى و اقتدابه طور مستقیم، میسر نیست؛ امّا غیرمستقیم، امكان دارد. شبیه این كه انسان، شخصى را نبیند؛ ولى تصویر او را در تلویزیون مشاهده كند یا فیلم او را ببیند. وقتى ما به طور كامل بتوانیم سیماى امامان را از لابه لاى آیات، روایات و تاریخ مجسّم كنیم، مرتبه نازلهاى براى ما حاصل مىشود. گویا كسى را دیده ایم كه اكنون حضور ندارد؛ ولى چگونگى رفتار او در حافظه ما هست و از حافظه كمك مىگیریم تا بتوانیم جاى خالى او را پر كنیم.
پرسش مهمتر این است كه تقلید، به وضع زمانى و مكانىِ الگو بستگى دارد. بعضى چیزها را در زمانى مىشود عمل كرد؛ امّا در زمان دیگر امكان عمل ندارد. چون با آن زمان، هزار و چندصد سال فاصله شده، تقلید از آنها اصلا میسّر نیست و امروزه امكان عمل ندارد. فرض كنید آن زمان اسب سوار مىشدند و با شمشیر مىجنگیدند. حال اگر بخواهیم پیروى كنیم، باید در جنگها سوار اسب شویم و با شمشیر بجنگیم و این امكان ندارد.
كسانى شبهههایى را القا مىكنند كه گاهى ممكن است از روى غفلت و نادانى، و گاهى از روى شیطنت باشد. ما حمل بر صحّت مىكنیم و مىگوییم: ان شاءالله این شبههها، همه از روى نادانى است و از روى غرض و مرض نیست. شبهه القا مىكنند كه چطور مىشود از حضرت زهرا الگو گرفت؟! آن شیوه زندگى ویژه 1400 سال پیش بوده است و در زمانه ما به هیچ وجه امكان عمل ندارد. زندگى سایر امامان(علیهم السلام) نیز براى زمان خاص و وضعیت اقلیمى و جغرافیایى خاص بوده است. در این زمان، وضع تغییر كرده و آن سیره زندگانى به هیچ وجه قابل تقلید و تأسّى نیست؛ پس این پرونده را باید بست.
در پاسخ به این پرسش باید گفت: قرآن كریم مىفرماید:
لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ.(1)
و در سیره رسول اللّه براى شما سرمشق نیكویى وجود دارد.
1. احزاب (33)، 21.
با فرض این كه ما از این آیه، اطلاق را بفهمیم، در همه شؤون زندگى باید به رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) تأسّى كنیم و به فرض اگر از آیه هم استفاده نمى كردیم، از روایات متواترى كه در این زمینه وجود دارد مىتوانستیم این معنا را بفهمیم كه باید به اهل بیت: تأسى كنیم.
حال، در چه چیزهایى باید پیروى كنیم؟ پاسخ این پرسش با رعایت اختصار این است كه در چند زمینه نیاز داریم تأسّى، تبعیّت و تقلید كنیم. یكى در زمینه باورها و عقاید است؛ چون حتّى برخى از اعتقادهاى ضرور نیز مقدارى جنبه تقلیدى دارد. بعضى از مسائل اعتقادى چون اصل خدا و توحید و نبوّت و اصل معاد را با براهین عقلى اثبات مىكنیم و به تعبّد نیاز ندارد؛ ولى به بعضى مسائل باید معتقد باشیم؛ در حالى كه عقلمان توان درك آنها را ندارد؛ براى مثال، انسان بیندیشد تا برهان اقامه كند كه وقتى آدم را در قبر گذاشتند، از او سؤالى خواهند كرد یا نه، عقل راه به جایى نمى برد. این جا یگانه راهش این است كه ببینیم معصومان(علیهم السلام) چه فرموده اند و بگوییم درست است. این جا سخن از أخذ علم از معصوم(علیه السلام) است.
به هر حال، خدا بر ما منّت نهاده و منبع معتبرى همچون سخنان و رفتار معصومان(علیهم السلام) را در این جا قرار داده است؛ پس بخش اوّل، باورهایى است كه ما باید از آنها پیروى كنیم و موقعیت زمانى و مكانى نیز در آنها تأثیرى ندارد. هزار سال پیشتر خدا یكى بوده است، و هزار سال بعد هم خدا یكى خواهد بود. اعتقادات دیگر هم همین طور است. هر چیزى كه دلیل متقن یا عقلى یا نقلى دارد، ثابت است و وضعیت زمانى، تغییرى در آن ایجاد نمى كند؛ امّا اختلافها درباره ارزشها بیشتر است. نظر ما این است كه ارزشهاى كلّى اخلاقى ثابتند و در هیچ زمانى تفاوت نمى كنند. ظلم همیشه بد، و عدالت همیشه خوب است و چیزهایى از این قبیل. بله، بعضى از رفتارهاى اخلاقى در موقعیتهاى گوناگون تفاوت مىكنند؛ ولى اینها هم موازینى دارند؛ براى مثال، فرض كنید همه مىگویند: راست گفتن خوب است؛ امّا بعضى جاها راست گفتن بد است. اگر راست گفتن سبب قتل انسان پاكى بشود، نباید راست گفت. دروغگویى بد است؛ امّا اگر باعث نجات جان پیامبرى بشود، آن جا باید دروغ گفت و واجب است؛ پس این ارزشها
كمابیش متغیّرند؛ امّا تغییرش بى حساب نیست. به سبب زمان نیست كه تغییر مىكند. اگر این ارزشهاى متغیّر را هم با ملاكهایش در نظر بگیریم، باز امور ثابتى خواهند بود؛ بنابراین به طور كلّى باورها و ارزشهایى را كه عقل ما بدانها نمى رسد، باید از وحى و حاملان و مبلغان وحى بگیریم. مىماند تاكتیكها و روشهاى عملى كه براى رسیدن به اهداف ارزشمند باید یاد بگیریم. فرض كنید مىدانیم امنیت در جامعه باید برقرار بشود؛ امّا این كه در هر وضعى چگونه باید امنیت را ایجاد كرد؛ این دستگاه امنیتى چگونه باید اداره شود؛ بودجه اش از كجا تأمین شود؛ چه كسى رئیس آن را تعیین كند؛ چه كسى آموزش بدهد، و صدها سؤال دیگر كه به امنیت مربوط است، در حیطه روشهامطرح مىشود. حفظ امنیت جامعه، ارزشى قطعى است كه باید به آن رسید؛ امّا از چه راهى باید به آن برسیم؟ به طور مسلّم، زمان امامان: دستگاههاى نیروى انتظامى به صورت امروزى وجود نداشته است. آیا با عوض شدن وضع زندگى باید دستگاههاى جدیدى بنیانگذارى شود؟ بیشتر مسائل حكومتى از این قبیل است. آیا باید بگوییم چون امیرمؤمنان(علیه السلام) هیچ وقت ارتش و نیروى انتظامى نداشت، ما هم نباید داشته باشیم؟ اگر بخواهیم حكومت اسلامى داشته باشیم، آیا اینها و وزارتخانهها و دستگاههاى دیگر را باید منحل كنیم؟! آیا معناى تأسّى در این جا این است؟ این پیچیده ترین بخش پرسش است.
یك بخش این مسأله، به مسائل فقهى و نظرى تقلید در فقه مربوط مىشود كه چه چیزى حلال، و چه چیزى حرام است. چه چیز واجب، و چه چیز مباح است؛ امّا بخش دوم این مسأله، جنبه مهمّ دیگرى است؛ به ویژه آن جا كه پاىِ بعضى از مسائل تخصصىِ اجتماعى پیش مىآید؛ به طور مثال، در مسائل سیاست بین المللى با كشورهاى دیگر چگونه رابطه داشته باشیم؟ مثلاً همین مسأله فلسطین كه امروز در جامعه ما مطرح است. عدّهاى مسلمان، تحت سخت ترین شكنجهها از سوى كافران و یهودیان زندگى مىكنند كه تمام هستى خود را براى حفظ هویت اسلامى شان در طبق اخلاص گذاشته اند. نمونههایش را در فیلمهاى تلویزیونى تماشا كرده اید. پیر و جوان و دختر و پسر و كودك، از هیچ چیز براى حفظ اصالت اسلامى خویش مضایقه نمى كنند. در این وضعیت
ما در جایگاه كشور مسلمان باید چه كنیم؟ نیرو و سرباز بفرستیم؟ اسلحه بفرستیم؟ پول بفرستیم یا باید به گونه دیگرى رفتار كنیم؟ این گونه مسائل ساده نیست تا بتوانیم براساس یك روایت یا یك رفتار خاص، پاسخ روشنى براى آنها بیابیم. این جا به دو نوع كار علمى تخصّصى نیاز است: یكى به مسائل فقهى مربوط است، و در مرحله بعد، نوبت به تشخیص موضوعات مىرسد. تشخیص موضوعات، كار تخصّصى دیگرى است. فقیه هم مىتواند سیاستمدار باشد؛ امّا هر فقیهى سیاستمدار نیست. تشخیص موضوعات سیاسى بر عهده فقیهى است كه در مسائل سیاسى نیز تخصّص دارد. آیا این جا هم باید تقلید كرد؟ وظیفه خویش را در برابر مسأله فلسطین از چه كسى باید بپرسیم؟ آیا در رسالههاى علمیه نوشته شده كه در برابر مسأله فلسطین چه موضعى باید اتّخاذ كنیم؟ نه. آیا اگر فقیهى با كمال دقّت مسائل كلّى فقهى را حل كرده باشد مىتواند وظیفه ما را درست روشن كند؟! او احكام كلّى را استنباط مىكند.
امام رضوان الله تعالى علیه و مقام معظم رهبرى حفظه الله داراى دو مقام هستند: هم فقاهت و هم سیاست. ایشان در عمل ثابت كرده اند كه هم فقیه و هم سیاستمدارند. اكنون دنیا مىداند پیرمردى كه شصت سال در قم با فقاهت سر و كار داشت، سیاستمداران جهان را به زانو در آورد. وقتى حضرت امام(رحمه الله) در حسینیه جماران چهار كلمه سخن مىگفت، رئیسِ جمهور امریكا برنامه اش را تعطیل مىكرد و به سخنرانى امام گوش مىداد تا ببیند امام چه مىگوید. خودشان مىگفتند: ما نمى توانیم پیش بینى كنیم كه این پیرمرد فردا چه خواهد گفت. این، دو مهارت و دو تخصّص است؛ امّا هر فقیهى این گونه نیست.
به بركت ولایت فقیه ما امروز مىتوانیم به امامان معصوم(علیهم السلام) (با واسطه) تأسّى كنیم. در دوران غیبت، رفتار ولىّ فقیه براى ما حكم رفتار امام معصوم(علیه السلام) را دارد منتها این رفتار، خود داراى دو بخش است: در مسائل فقهى، فقط فقاهت شرط است؛ امّا در مسائلى كه تشخیص موضوع به تخصّص نیاز دارد، فقیه افزون بر فقاهت و عدالت و تقوایى كه دارد، در آن مسائل باید مدیریت و تخصّص لازم را نیز داشته باشد تا بشود از او تقلید كرد؛ بنابراین در چگونگى تأسّى، همواره باید این اصل را در نظر بگیریم كه بعضى از موارد به
اندازهاى مطلق، عام و روشن است كه به اجتهاد نیاز ندارد و هركس آن را ببیند و درك كند مىتواند در همه جا آن روش را تقلید كند. به عبارت دیگر، آن رفتار، قید زمانى و مكانى یا قید دیگرى ندارد. در این موارد، هركس آن رفتار را ببیند مىتواند از آن اقتباس، و در همه جا هم آن را اجرا كند؛ امّا در بعضى موارد، قید لُبّى وجود دارد. این گونه موارد به اجتهاد نیاز دارد. از اهل بیت(علیهم السلام) درباره احكام نماز، روزه و احكام دیگر شرع روایاتى رسیده است. بعضى افراد كج سلیقه مىگویند: چرا رساله عملیه مىنویسید؟! روایت امام صادق(علیه السلام) را در اختیار مردم قرار دهید تا خودشان به آن عمل كنند! غافل از این كه هر روایت را باید از نظر سند، حیثیت صدور، جهت صدور، اطلاق و تقیید، عام و خاص و موارد دیگر سنجید. گاهى روایتى مخصّصِ روایت دیگرى است. گاهى روایتى مجمل است و به مبیّن نیاز دارد. گاهى بین روایات تعارض پیدا مىشود. در این موارد باید به كسانى مراجعه كرد كه فقیه باشند و در این مسائل تخصّص داشته، بتوانند اجتهاد كنند. اجتهاد براى این است كه در فهم روایات، موارد شبههاى پیش مىآید و روشن نیست كه منظور امام(علیه السلام) چه بوده است. بعضى رفتارهایى كه از اهل بیت(علیهم السلام) مىشنویم، روشن است و به اجتهاد نیاز ندارد؛ امّا مواردى هست كه به اجتهاد نیاز دارد و تشخیص آن كار فقیه است؛ بنابراین، همان طور كه استفاده از گفتارهاى اهل بیت(علیهم السلام) در بسیارى از موارد، به اجتهاد نیاز دارد، در مواردى اسوه پذیرى از رفتارهاى آنهانیز به اجتهاد نیازمند است. فقیه اسلام شناس باید معرّفى كند كه شما در چه وضعى باید از آن رفتار پیروى كنید.
در زمان غیبت كه پیامبر و امام در دسترسمان نیست، چه وظیفهاى داریم؟ وظیفه مردم را در زمان غیبت، تقلید از عالمان و مراجع دانسته اند. آن برهانِ عقلى كه مىگفت باید از انبیا پیروى كرد، این جا به كار نمى آید؛ چون آنها انبیاى معصوم بودند و یقین داشتیم كه خطا نمى كنند؛ امّا مراجع تقلید كه معصوم نیستند. این جا دلیل، بناى عُقلا است، نه دلیل عقلى. بناىِ عُقلا چیز گزافى نیست. این كه عاقلان چنین بنایى دارند، باز هم پشتوانه
عقلى دارد. این همان رجوع به عالِم است. ممكن است این عالِم در مواردى هم اشتباه كند؛ ولى بناى عقلى بر این است كه در این جا تبعیت كنند؛ تبعیت از قول كسى كه خبره است و بیشتر موارد را بهتر متوجّه مىشود.
هیچ جامعه انسانى راهى بهتر از این نمى یابد. در همه جا، مریض سراغ پزشك مىرود. در هر جایى نظر بخواهند، به سراغ متخصّص مىروند. خانه مىخواهند قیمت كنند، سراغ معمار مىروند. ساختمان مىخواهند بسازند، سراغ مهندس مىروند. این روش عُقلایى است و راه دیگرى هم ندارد. وقتى هم مسائل دینشان را بلد نیستند، سراغ متخصّص این كار، یعنى فقیه مىروند. حالا اگر احتمال بدهیم كه این آقا هفتاد درصد مىفهمد؛ یكى هشتاد درصد و دیگرى نود درصد، شما كدام را بر مىگزینید؟ عقل شما چه مىگوید و روش عقلایى چیست؟ پاسخ این است كه چون آدم دنبال حقیقت مىرود، هرجا احتمال رسیدن به واقع باشد، آن را ترجیح مىدهد. این است كه رجوع به اعلم، خودش بناى عُقلایى است. این كه مىگوییم در فقه باید به فقیهى رجوع كرد كه اعلم باشد، صرف تعبّد نیست؛ بلكه روش عاقلان همین است؛ پس ما حتّى در تقلید از عالم و مجتهد هم به هوس خودمان عمل نمى كنیم.
عدّهاى امروز مىگویند: باید از افكار جهانى و فرهنگ غربى پیروى كنیم؛ چرا كه آنها صنایع پیشرفته ترى دارند. این سخن چونان است كه بگوییم باید از فرعون پیروى كنیم؛ براى این كه اهرام را ساخته است و این همه صنایع و علوم دارد! بنى اسرائیل مىگفتند: باید از فرعون پیروى كنیم؛ زیرا این همه ثروت دارد؛ ولى موسى حتّى یك دستبند طلا هم ندارد! دارایى او فقط یك چوب دستى است. چنین تقلیدى كودكانه، و بى منطق است. آیا صرف این كه كسى ثروت دارد، دلیل مىشود كه از او تقلید كنند؟! صرف این كه علوم مادّى پیشرفته دارند، دلیل مىشود كه معنویات و مصلحت انسان را بهتر بدانند و قوانین بهترى را وضع كنند؟!
بله، اگر خواستید هواپیمایتان را تعمیر كنید، بدهید آنها تعمیر كنند؛ چون آنها پیشرفته ترند. اگر سلاحى خواستید بخرید، از آنهایى بخرید كه پیشرفته ترند و سلاح
بهتر تولید مىكنند؛ امّا این كه قانون آنها از قانون اسلام بهتر است، چنین تقلیدى شایسته نیست؛ براى این كه دلیل عقلى ندارد، و معتبر نیست. شما كه براى ظواهر زودگذر دنیایى مىخواهید از غربىها تقلید كنید، این تقلید احمقانه است. ببینید كار امریكایىها به كجا رسیده، و این منطق، دموكراسى، و حقوق بشرى كه از آن دم مىزنند، خودشان را به كجا رسانده است؟! رئیس جمهورشان با تقلّب در چند رأى و صرفاً به دلیل این كه چهار قاضى، در مقابل سه قاضىِ دیگر، از حزب جمهورى خواه هستند، اعتبار مىیابد. همه گفتند كه در انتخابات تقلّب كردند. سرانجام به دادگاه ارجاع شد و در آن جا چهار قاضى از حزب جمهورى خواه بودند كه به هم حزبى خودشان رأى دادند! اعتبار حكومت امریكا به این است. حالا در مقابل، اگر گفته شود: كسى اعتبارش به این است كه عملش از همه بیشتر است؛ چیزى براى خودش نمى خواهد و زندگى اش از همه سادهتر و به انبیا و اولیا نزدیكتر است، آیا این ملاك برترى نیست؟ با این حقوق بشرى كه از آن دم مىزنند، ببینید با مردم فلسطین چه كرده اند كه حتّى اروپایىها هم از این همه قساوت و خونریزى به ستوه آمده اند و خودِ مردم امریكا هم ضدّ دولتشان اعتراض مىكنند كه آبروى ما را بردید. مردم آمریكا خجالت مىكشند بگویند ما امریكایى هستیم. آن وقت ما از اینها تبعیت كنیم؟! ببین تفاوت از كجا تا كجا است. آیا تقلید از انبیا و اولیا و كسانى كه به آنها شبیهتر هستند، و نقطه تاریكى در زندگى شان وجود ندارد، بهتر است یا پیروى از كسانى كه سر تا پا به كثافت آلوده هستند و آلودگىهاى جنسى، اختلاس، دزدى، تقلّب در انتخابات و هزار آلودگىِ دیگر دارند؟ مگر رئیس جمهور سابق امریكا، پرونده فساد جنسى نداشت؟ مگر رئیس جمهور فعلى، پرونده اختلاس در شركتها و... ندارد؟ ما از اینها پیروى كنیم آن وقت بگوییم این دموكراسى، بدیل ندارد؟ چه دلیلى بهتر از حكومتِ ولایتِ فقیه؟ آیا این دموكراسى غربى با حكومت ولایى قابل مقایسه هست؟ آیا در زندگى حضرت امام(رحمه الله) و امروز در زندگى جانشین صالحش، حتّى یك نقطه سیاه سیاسى یا اخلاقى وجود دارد؟! آن وقت بگوییم حكومت آنها بدیل ندارد! أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ بَدَّلُوا
نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ؛(1) آیا ندیدى كسانى را كه نعمت خدا را كفران كردند و قوم خود را به سراى نیستى و نابودى كشاندند.
این كفران نعمت خدا است كه آرزو كنیم حكومت ولایت فقیه برچیده بشود و به جایش همان دموكراسى غربى بیاید. اگر قدرِ نعمتِ خدا و این رهبران پاك و پاكدامن را ندانیم، آن وقت باید در انتظار كسانى امثال رهبران آلوده اروپا و امریكا باشیم.
أَعاذَنَا اللَّه و اِیَّاكُم.
1. ابراهیم (14)، 28.