پیوست | اندازه |
---|
در مباحث گذشته مطرح شد كه چرا امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از رسیدن به خلافت به مبارزه با عدهاى از مسلمانان پرداخت و تقریباً تمامى دوران خلافت آن حضرت(علیه السلام) به جنگ با آنها سپرى شد. (ابتدا با اصحاب جمل، سپس با اصحاب صفین و سرانجام هم با اصحاب نهروان.)
همانگونه كه خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز بارها در فرمایشات خود تأكید فرموده، در این جنگها جز انجام وظیفه و تكلیف واجبى كه خداى متعال بر عهده ایشان گذاشته بود، هیچ هدف دیگرى در كار نبود. اما كسانى براى این اقدامات حضرت على(علیه السلام) تفسیرهایى دیگر مىكردند. بعضى مىگفتند، این كارها براى كشورگشایى است و على مىخواهد سلطه خودش را توسعه داده، مُلك خودش را وسیع تر كند. از نظر آنان جنگ على(علیه السلام) با معاویه براى آن بود كه آن حضرت مىخواست كشورى پهناورتر داشته باشد و سرحدّات شام نیز زیر چتر حكومتش باشد! یا جنگش با طلحه و زبیر براى آن بود كه مبادا آنان سرزمین حاصل خیز عراق را از دستش خارج كنند!
از سوى دیگر، در دوران 25 ساله خلافت سه خلیفه اول و قبل از این كه مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام) بیعت كنند، برخى افراد آن حضرت را تحریض به جنگ مىكردند. آنان مىگفتند، شما باید با اینان به جنگ برخیزید و حق خودتان را بگیرید و نگذارید دیگران حقتان را تضییع و پایمال كنند. این افراد هنگامى كه با پاسخ منفى آن حضرت روبه رو مىشدند، مىگفتند على از جانش مىترسد و براى این كه كشته نشود از گرفتن حقش امتناع مىورزد!1
از این رو این سؤال مطرح مىشود كه به راستى چرا امیرالمؤمنین با وجود آن كه خلافت حق آن حضرت بود، براى رسیدن به حق خود هیچ حركتى نكرد؟ آیا واقعاً از جانش مىترسید، یا اصولا در اصل این كه این اقدام صحیح است یا خیر، تردید داشت؟ آیا امیرالمؤمنین(علیه السلام) واقعاً نمىدانست وظیفه چیست؟! یكى از خردههایى كه آن زمان نیز مطرح مىكردند و در لابه لاى فرمایشات حضرت على(علیه السلام) در نهج البلاغه نیز به آن اشاره شده، این است كه مىگفتند، مگر درباره حقانیت خویش تردید دارى كه اقدام نمىكنى؟!2
آیا به راستى این گونه بود و حضرت در این امر تردید داشت؟ آیا ترس از مرگ باعث شد كه در آن دوران اقدام به جنگ نكند؟ همانگونه كه پس از داستان حكمیت نیز وقتى حضرت از جنگیدن با معاویه دست كشید، خوارج اعتراض مىكردند كه چرا دست از جنگ كشیدى، آیا از جانت مىترسى؟!
1و2. در ادامه مطالب همین گفتار به شواهدى در این زمینه اشاره خواهد شد.
به هر حال این سؤال مطرح است كه چرا آن حضرت در برههاى بسیار قاطعانه در مقابل مخالفان خود ایستاد و تا مرحله جنگ نیز پیش رفت، اقدام به جنگ و مبارزه كرد و زمانى نیز راه سكوت و مماشات را در پیش گرفت؟ گرچه بررسى شواهد تاریخى، به تنهایى براى تحلیل این مسأله كافى است، اما براى اطمینان بیشتر، بهتراست پاسخ این پرسش را در كلمات آن حضرت جستجو كنیم تا تصور نشود كه تحلیلمان صرفاً بر اساس حدس و گمانهاى شخصى استوار است.
در آن روزگار هم برخى مىگفتند، بهتر بود امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از رسیدن به خلافت نیز ـ مثل 25 سال قبل ـ با مخالفان نمىجنگید و یا دست كم مبارزه را به تأخیر مىانداخت. از نظر این عده، این كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) بلافاصله خود را درگیر جنگ جمل و بعد هم صفین كرد سیاست درستى نبود. به تعبیر ساده تر، راهى كه آن حضرت در زمان خلافت خود در پیش گرفت نادرست، و نشانه آن بود كه على(علیه السلام) سررشتهاى در مسایل سیاسى ندارد و راه و رسم حكومت و زمامدارى نمىداند!
امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود در پاسخ این گونه قضاوتها چنین مىفرماید: وَلَقَدْ اَصْبَحْنا فى زَمان قَدِ اتَّخَذَ اَكْثَرُ اَهْلِهِ الْغَدْرَ كَیْساً؛ ما در زمانى زندگى مىكنیم كه اكثر مردم نیرنگ و فریب كارى را زرنگى مىدانند! حضرت با اشاره به كارهاى معاویه مىفرماید، مردم فكر مىكنند این از زرنگى و درایت معاویه است كه براى رسیدن به مقاصد خود مكر و حیله به كار مىبرد. وَ نَسَبَهُمْ اَهلُ الْجَهْلِ فیهِ إِلى حُسْنِ الْحیلَةِ؛ افرادى كه به حقایق امور
آگاه نیستند، كارهایى را كه سرچشمه اش مكر و فریب است سیاست مدارى و حسن تدبیر و چاره اندیشى مىدانند. ما لَهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ؛ اینان به دنبال چه هستند؟ خدا نابودشان كند! قَدْ یَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحیلَةِ وَ دُونَهُ مانِعٌ مِنْ اَمرِ اللّهِ وَ نَهْیِهِ؛ چه بسا كسى از نظر سیاست مدارى و مصلحت اندیشى نیرومند است و هیچ كم ندارد (حُوَّلُ الْقُلَّبْ، یعنى كسى كه در تغییر و تحویل كارها و زیر و رو كردن آنها ماهر است) ولى امر و نهى خدا و حدود و ضوابط شرعى است كه جلوى او را مىگیرد. او براى چیره شدن بر دشمن، خوب مىداند كه چه باید كرد، ولى خدا، شرع و تقوا اجازه نمىدهد بسیارى از كارها را انجام دهد. فَیَدَعُها رَأْىَ عَیْن بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَیْها؛ با این كه راه مكر و حیله را مىداند، ولى براى اطاعت خدا و رعایت ارزشها آن را رها مىكند. اما كسانى كه به دنبال فرصت طلبى و منافع شخصى خود هستند این گونه نیستند. وَ یَنْتَهِزُ فُرْصَتَها مَنْ لا حَرِیجَةَ لَهُ فِى الدّینِ؛كسانى كه نسبت به دین بى پروا بوده و احكام شرعى و ارزشهاى اسلامى را رعایت نمىكنند، از هر حیلهاى استفاده مىكنند و براى رسیدن به هدف، استفاده از هر وسیلهاى را توجیه پذیر مىدانند؛ ولى من این گونه نیستم، بلكه باید دستور خدا را رعایت كنم. از این رو من براى رسیدن به پیروزى، از هر راه و وسیلهاى نمىتوانم استفاده كنم. مانع من تقوا و اطاعت خدا است.1
در همان دوران 25 ساله نیز كسانى به امیرالمؤمنین(علیه السلام) پیشنهاد كردند كه براى گرفتن خلافت اقدام كن و ما هم به شما كمك مىكنیم. یكى از افرادى كه حضرت را براى گرفتن خلافت تشویق مىكرد، پدر معاویه، دشمن سرسخت اهل بیت(علیهم السلام) و اسلام، ابوسفیان بود! البته وى در این كار
1. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 41.
در واقع سنگ خود را به سینه مىزد. او وقتى دید كه مردم با ابوبكر بیعت كردند و خلافت از خاندان آنان خارج گردید و چیزى نصیب آنها نشد، از این راه وارد شد. هدف او این بود كه با ایجاد اختلاف در جامعه اسلامى بتواند از آب گل آلود ماهى بگیرد و چیزى نصیب خاندان خودش شود. از این رو فریب كارانه على(علیه السلام) را تشویق مىكرد كه بیا و حق خودت را بگیر؛ چون پیغمبر(صلى الله علیه وآله) شما را تعیین كرده، دستت را دراز كن تا من با شما بیعت كنم! البته در این میان برخى نیز حقیقتاً از سر خیراندیشى این پیشنهاد را به آن حضرت مىدادند. آن طور كه نقل شده، عباس عموى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نیز همین پیشنهاد را به امیرالمؤمنین(علیه السلام) داد. جز اینها افرادى دیگر، مانند سلمان، ابوذر، مقداد و عمار هم بودند كه با ابوبكر بیعت نكردند، اما هیچ گاه به امیرالمؤمنین(علیه السلام) پیشنهاد نكردند كه براى گرفتن حق خود در خلافت اقدام نماید. آنان كه از یاران على(علیه السلام) و مطیع آن حضرت بودند، هیچ گاه بدون اجازه امیرالمؤمنین(علیه السلام) اقدامى نمىكردند و مىدانستند كه هر چه مصلحت باشد، خود حضرت انجام مىدهد.
در هر حال، امیرالمؤمنین(علیه السلام) در برابر پیشنهاد این افراد براى احقاق حق خود فرمود: اَیُّهَا النّاسُ شُقُّوا اَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجاةِ؛ امواج فتنه را با كشتىهاى نجات بشكافید. اكنون امواج فتنه، جامعه اسلامى را تهدید مىكند، پس در مقابل این امواج، كشتى نجات را راه بیندازید و این امواج را بشكنید و فرو بنشانید. امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىدید كه افرادى قصد دارند در جامعه نوپاى اسلامى، در همین اولین روزهاى پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، آتش جنگ را برافروزند و بین مسلمانان ایجاد اختلاف كنند؛ و این اختلاف، نتیجهاى جز از هم پاشیدن جامعه اسلامى نخواهد داشت. وَ عَرِّجُوا عَنْ طَریقِ الْمُنافَرَةِ؛ راه نفرت انگیزى و ایجاد دشمنى را رها كنید. وَ
ضَعُوا تیجانَ المُفاخَرَةِ؛ این تاج و افسرهایى كه به عنوان فخر بر سر خود مىگذارید ـ كه ما از فلان طایفه هستیم یا فلان امتیازات را داریم ـ كنار بگذارید و ببینید مصلحت اسلام و مسلمین چه اقتضا مىكند. هذا ماءٌ آجِنٌ وَ لُقمَةٌ یَغُصُّ بِها آكِلُها؛ این مسأله خلافت، آب بد مزه و لقمه گلوگیرى است كه بالاخره گلوى كسانى را كه این لقمه در دهانشان فرو رفته، خواهد گرفت. فَاِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ وَ اِنْ أَسْكُتْ یَقُولُوا جَزَعَ مِنَ الْمَوْتِ؛ اگر به مردم بگویم، خلافت حق من است، اینها را رها كرده و از من حمایت كنید؛ خواهند گفت، این حرفها را براى دنیا و حكومت و سلطنت مىزند؛ و اگر سكوت كنم، افرادى مثل شمامى گویند كه از جانش مىترسد! آیا به راستى فكر مىكنید كه من از جانم مىترسم؟! هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللّهِ لَابْنُ أَبِیطَالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ؛1 بعد از این كه من در زمان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) این همه جنگ و فداكارى كردم، اكنون به من مىگویید، تو از جانت مىترسى! به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شیرخوار به پستان مادر بیشتر است. من نه تنها از این امر هیچ نگرانى ندارم، بلكه با مرگ مأنوسم. من با مرگ زندگى مىكنم و هر لحظه انتظار شهادت را مىكشم؛ با این همه شما مىگویید كه من به سبب ترس از مرگ اقدام نمىكنم! هرگز این گونه نیست. من براى رعایت مصالح اسلام و مسلمین است كه اقدام نمىكنم.
برخى دیگر نیز مىگفتند، معلوم مىشود حضرت على(علیه السلام) نسبت به حق خودش یقین ندارد. ما مىدانیم كه او از جنگ نمىترسد و انسانى شجاع و بى پروا است؛ از این رو اگر اقدام نمىكند، معلوم مىشود كه یقین ندارد خلافت حق او باشد و او است كه باید خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) باشد.
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 5.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این باره مىفرماید: ما شَكَكْتُ فِى الْحَقِّ مُذْ أُرِیتُهُ؛1 از آن هنگام كه حق به من نشان داده شده، لحظهاى در آن شك نكرده ام. تعبیر حضرت در این جا قابل دقت است. نمىفرماید: «مُذْ عَرَفْتُهُ...»؛ از آن هنگام كه حق را «شناختم» در آن شك نكردم، بلكه مىفرماید: از آن هنگام كه حق به من نشان داده شد و آن را «دیدم» در آن شك نكردم. این، اشاره به همان مقام نورانىاى است كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) دارد. در مباحث گذشته اشاره كردیم كه على(علیه السلام) كسى بود كه فرشته وحى را مىدید و صداى وحى را مىشنید. امیرالمؤمنین(علیه السلام) كسى بود كه فرمود: لَوْكُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً؛2 من در هیچ چیز شكى ندارم و اگر پردهها برداشته شود ذرهاى بر یقین من افزوده نخواهد شد! از این رو على(علیه السلام) كسى نبود كه اگر در مورد گرفتن حق خلافت اقدامى نمىكرد، بتوان گفت به این دلیل است كه در حق تردید دارد.
براى آن كه بهتر روشن شود كه چرا آن حضرت براى گرفتن حق خود اقدام نمىكرد و از چه چیز نگران بود، امیرالمؤمنین(علیه السلام) به داستان حضرت موسى(علیه السلام) اشاره مىكند. حضرت موسى(علیه السلام) بار اول هنگامى كه عصایش را انداخت و اژدها شد، چون هنوز چنین چیزى ندیده بود، به طور طبیعى كمى ترسید. خدا به او فرمود: این چیست كه در دست دارى؟ گفت: این عصاى من است كه به آن تكیه مىكنم و با آن برگ درختان را براى گوسفندانم مىریزم. خداوند فرمود: عصایت را بینداز. عصا را انداخت و ناگهان چوب تبدیل به اژدها شد. چون این صحنه براى حضرت موسى(علیه السلام) سابقهاى
1. همان، خطبه 4.
2. بحارالانوار، ج 40، باب 93، روایت 54.
نداشت و كاملا غیر منتظره بود، به طور طبیعى حضرت كمى وحشت كرد. قرآن از این حالت این گونه تعبیر مىكند:
فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلّى مُدْبِراً وَ لَمْ یُعَقِّبْ؛1 پس چون دید آن مثل مارى مىجنبد، پشت كرد و برنگشت.
حضرت موسى(علیه السلام) با دیدن آن اژدها پا به فرار گذاشت؛ اما از جانب خداى متعال خطاب آمد كه:
أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِینَ؛2 پیش آى و مترس كه تو در امانى.
اما غیر از این، در صحنه رویارویى حضرت موسى(علیه السلام) با ساحران نیز قرآن مىفرماید حضرت موسى(علیه السلام) دچار وحشت شد. ساحرانى كه به دعوت فرعون آمده بودند آن چنان سحرى ارائه دادند كه قرآن درباره آن، تعبیر «سحر عظیم» را به كار برده است: وَ جاؤ بِسِحْر عَظِیم.3 در فضایى باز ریسمانها و چوبهایى را كه درست كرده بودند به زمین انداختند و با سحرى كه انجام دادند به صورت مار و اژدها ظاهر شد و مردمى كه در آن جا بودند همه فكر كردند كه آن مار و افعىها الآن حمله مىكنند و آنها را خواهند بلعید. صحنهاى بسیار وحشتناك بود. در این صحنه هم قرآن مىفرماید حضرت موسى(علیه السلام) ترسید: فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُوسى؛4 پس موسى بیمى در خود احساس كرد. اما این «أَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً» غیر از آن ترس در بار اول است. بار اول چون سابقه نداشت، طبیعى بود كه بترسد. چوبى بود كه به یك باره تبدیل به اژدها شد، و به صورت طبیعى باعث
1. قصص (28)، 31.
2. همان.
3. اعراف (7)، 116.
4. طه (20)، 67.
ترسیدن انسان مىشود. این ترسیدن، به اصطلاح، عملى انعكاسى و رفلكسى بود. اما در صحنه دوم، حضرت موسى سابقه عصاى خود را داشت و مىدانست كه تبدیل به اژدها مىشود و هم چنین مىدانست كه آنچه ساحران انجام دادهاند سحر است؛ اما در عین حال قرآن مىفرماید: فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُوسى. سؤال این است كه این جا چرا بار دیگر حضرت موسى(علیه السلام) ترسید؟ امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این جا در پاسخ این سؤال مىفرماید: لَمْ یُوجِسْ مُوسى(علیه السلام) خِیفَةً عَلى نَفْسِهِ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دِوَلِ الضَّلالِ؛1این جا موسى(علیه السلام) از جانش نترسید، بلكه ترس او از این بود كه این سحر عظیمى كه ساحران ارائه دادهاند مردم را گمراه كند و مانع هدایت آنها گردد. در فضایى باز و گسترده، در حالى كه مردم در یك روز عید براى شادى جمع شده بودند، یك باره دیدند این همه مار و اژدها از اطراف حركت مىكنند. صحنهاى بسیار عجیب و تأثیر گذار بود. موسى(علیه السلام) ترسید كه مردم به محض دیدن این صحنه فرار كرده و اصلا منتظر نشوند كه ببینند چه كسى حق و چه كسى باطل است. لَمْ یُوجِسْ مُوسى(علیه السلام) خِیفَةً عَلَى نَفْسِهِ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دِوَلِ الضَّلالِ؛ ترسید كه مبادا آن جاهلان پیروز شده و گمراهى رواج پیدا كند و دیگر نوبت به این نرسد كه حضرت اثبات كند كه اینها سحر بود، اما كار من معجزه است و من حق هستم. این جا بود كه خطاب شد نترس! تو هم سریع عصا را بینداز كه همه اینها را خواهد بلعید.
منظور حضرت على(علیه السلام) از نقل این جمله، اشاره به این مطلب است كه من
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 4.
نیز در قضیه خلافت از جانم نترسیدم. وقتى دیدم خلافت به دست كسان دیگرى افتاده، از ترس جانم نبود كه اقدام جدى نكردم و شمشیر نكشیدم، بلكه از گمراهى مردم ترسیدم. خوفم از این بود كه بگویند، معلوم مىشود حقى در كار نیست و هر كدام از اینها فقط به دنبال ملك و سلطنت خودشان هستند. از این ترسیدم كه مردم تصور كنند جنگ فقط جنگ قدرت است و حقیقتى در كار نیست؛ اگر اینها به جان هم افتاده اند، براى این است كه هر كدام مىخواهد خود رئیس بشود. از ترس این كه مبادا این مسأله باعث گمراهى مردم شود و دین حقیقت خودش را از دست بدهد، من سكوت كردم و كوتاه آمدم؛ نه این كه از ترس جانم سكوت كرده باشم.
آن حضرت در جایى دیگر درباره همین مسأله مىفرماید: أَمّا قَوْلُكُمْ أَ كُلَّ ذلِكَ كَراهِیَّةَ الْمَوْتِ فَوَاللّهِ ما أُبالِی دَخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَیَّ؛ مىگویید، آیا این همه كنار كشیدن و مماشات و خوددارى كردن از جنگ و گرفتن حق، به این دلیل است كه از مرگ كراهت دارد و مىترسد كه كشته شود؟ به خدا قسم، على(علیه السلام) باك ندارد كه او به طرف مرگ برود و یا مرگ به سراغ على(علیه السلام) بیاید! براى من فرقى نمىكند كه من سراغ مرگ بروم و مرگ را در آغوش بگیرم، یا مرگ به سراغ من بیاید. آن گاه آیا چنین كسى از ترس مرگ از انجام وظیفه اش خوددارى مىكند؟! حرف دیگرى نیز داشتید: وَ اَمّا قَولُكُمْ شَكّاً فى اَهْلِ الشّامِ؛ مىگویید، مگر در نبرد با مردم شام و معاویه تردید دارى؟ زودتر لشكركشى كن، به شام و صفین برو و كار معاویه را تمام كن. حضرت در پاسخ مىفرماید، اگر من در این كار تأنى دارم و زود اقدام نمىكنم و به مكاتبه و بحث مىپردازم، بدان سبب نیست كه در جنگ با آنها شك دارم. درست است كه من حق دارم با كسانى كه بر حكومت
اسلامى خروج كردهاند وارد نبرد شوم و آنها را از میان بردارم؛ اما من مىخواهم تا آن جا كه ممكن است، افراد ـ گرچه یك نفر باشد ـ هدایت شوند. مایلم فرصت بدهم، تا كسانى كه امر برایشان مشتبه شده، آگاه شوند و از روى بصیرت اقدام كنند. شاید در بین اینها كسانى باشند كه هنوز حق را درست نشناخته و حجت بر ایشان تمام نشده است. سعى من بر این است كه مردم را هدایت كنم؛ وقتى مطمئن شدم قابل هدایت نیستند، آن گاه به جنگ اقدام مىكنم. وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ شَكّاً فِی أَهْلِ الشَّامِ فَوَاللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ یَوْماً إِلَّا وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِی طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِیَ بِی وَ تَعْشُوَ إِلى ضَوْئِی؛ هر روزى كه جنگ را تأخیر انداختم، هیچ دلیلى نداشت جز این كه امید داشتم كسانى هدایت شوند و از تاریكىها به سوى نور حركت كنند. اینان در شب تاریك گیر كردهاند و گمراه هستند؛ امید من این است كه بتوانند در این تاریكى شب، نور حق را بشناسند و به طرف من بیایند. وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَى ضَلَالِهَا وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِاثامِها؛1 براى من بسیار مطلوب تر است كه یكى از آنها هدایت شود، تا این كه در همان حال گمراهى او را به قتل برسانم؛ هرچند بار اینان از گناه سنگین است و استحقاق كشته شدن را هم دارند.
بنابراین اگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) در مواقعى راه مماشات را در پیش مىگیرد و به جنگ روى نمىآورد، تنها ملاحظه اش مصالح اسلام و جامعه اسلامى است. اما از سوى دیگر آن گاه نیز كه جنگ را وظیفه و تنها راه چاره تشخیص دهد، بى هیچ ملاحظهاى به آن اقدام خواهد كرد. در این باره پیش از این كلامى را از آن حضرت نقل كردیم كه مىفرماید، در این مقطع،
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 54.
كار به جایى رسیده كه اگر اقدام به جنگ نكنم راهى جز كفر ندارم: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَ عَیْنَهُ وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ فَلَمْ أَرَ لِی إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ بِما جاءَ مُحَمَّدٌ (صلى الله علیه وآله) إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى الْأُمَّةِ وَال أَحْدَثَ أَحْدَاثاً وَ أَوْجَدَ لِلنّاسِ مَقَالا فَقَالُوا ثُمَّ نَقَمُوا فَغَیَّرُوا.1 تعبیر بسیار عجیبى است. به خصوص به مذاق كسانى كه با افكار امروزى و فرهنگ غربى خو گرفتهاند چندان خوش نمىآید! چرا كه از نظر آنان در مسأله دین هیچ گاه نباید درگیر شد، بلكه باید همیشه با لبخند و تساهل و تسامح برخورد كرد! این افراد كه در مسأله سیاست و قدرت اگر كسى بخواهد علیه آنها اقدام كند به شدت با او مقابله مىكنند، در باره دین به تقلید از فرهنگ غرب مىگویند: تساهل و تسامح داشته باشید، دین نباید منشأ جنگ شود، با هم بسازید، لبخند بزنید، گل بگویید و گل بشنوید! در آن زمان نیز برخى مىگفتند: على(علیه السلام) با طلحه و زبیر خویش و قوم هستند، باید با هم بسازند، چرا جنگ به راه مىاندازند تا این همه خون ریزى شود؟! امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این باره مىفرماید: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الاَْمْرِ وَ عَیْنَهُ؛ من چشم و گوش این مسأله را زیر و رو كردم تا ببینم در این شرایط چه باید بكنم. وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ؛ پشت و رویش را گرداندم و همه جهات آن را بررسى كردم. این طور نبود كه اقدامى عجولانه و شتاب زده باشد و بدون فكر و تدبیر تصمیم گرفته باشم. فَلَمْ أَرَ لِی إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ؛ پس از تأمل فراوان و ملاحظه همه جوانب به این نتیجه رسیدم كه دو راه بیشتر ندارم: جنگ یا كفر! اگر بخواهم بر دین اسلام باقى بمانم، چارهاى جز جنگیدن با این دار و دسته ندارم؛ چون آنها با بدعتها و تحریفهایى كه در دین ایجاد مىكنند به تدریج اسلام را از بین مىبرند.
1. همان، خطبه 43.
وظیفه شرعى من این است كه با اینها بجنگم. اگر كوتاهى كنم یعنى اسلام را انكار نموده و حكم خدا را قبول نكرده ام.
شبیه این، در خطبهاى دیگر مىفرماید: وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّى مَنَعَنِی النَّوْمَ؛ آن قدر در این باره فكر كردم كه خواب از چشمم رفت؛ شبها نخوابیدم و درباره آن خوب اندیشیدم و همه راهها را بررسى كردم تا ببینم آیا چارهاى دارم كه از این جنگ خوددارى كنم؟ فَمَا وَجَدْتُنِی یَسَعُنِی إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِالْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ(صلى الله علیه وآله) ؛ هرچه جستجو كردم، دو راه بیشتر پیش پاى خود ندیدم: جنگ یا جحود. این جا تعبیر شدیدتر است. در خطبه قبلى تعبیر حضرت «كفر» بود، اما این جا تعبیر «جحود» است؛ یعنى انكار آگاهانه و از روى عناد. اگر جنگ نكنم، باید با دین دشمنى بورزم و آگاهانه دین خدا را زیر پا بگذارم. فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ؛1و دست و پنجه نرم كردن با جنگ براى من آسان تر بود از دست و پنجه نرم كردن با عذاب خدا!
در جنگ صفین پس از آن كه كار به حكمیت كشید، على رغم آن كه حضرت در ابتدا حكمیت را نمىپذیرفت، اما تحت فشار مقدسهاى نادان و ساده لوح و كسانى كه فریب عمروعاص را خورده بودند مجبور به پذیرش آن شد. این گونه مقدسهاى ساده لوح همیشه بوده و هستند. در زمان رژیم طاغوت نیز برخى مىگفتند غیبت محمدرضا شاه را نكنید، چرا كه شیعه است! اینان امروزه نیز در واكنش به انتقاد از برخى كسانى كه به طور
1. همان، خطبه 53.
علنى كارهاى ضد اسلامى انجام مىدهند، مىگویند: «با دهان روزه غیبت اینها را نكنید! وزیر كابینه اسلامى هستند، مواظب باشید غیبت نشود!»
این مقدسها در جنگ صفین دور على را گرفتند و آن قدر فشار آوردند كه نزدیك بود حضرت على(علیه السلام) كشته شود. از این رو حضرت براى مالك اشتر پیغام فرستاد كه اگر مىخواهى على(علیه السلام) را زنده ببینى، برگرد! آنها مىگفتند ما با قرآن نمىجنگیم؛ لشكر شام قرآن بالا بردهاند و حاضر شدهاند به حكم قرآن تن دهند، تو نیز حكم قرآن را قبول كن. على(علیه السلام) فرمود: اَنَا اْلقُرآنُ النّاطق؛ قرآن ناطق و مفسر قرآن منم و آنچه بر سر نیزه است جز كاغذ و مركّب چیزى نیست. گفتند: ما این حرفها را نمىفهمیم، هر چه قرآن بگوید قبول داریم. بدین ترتیب حضرت على(علیه السلام) مجبور شد حكمیت را بپذیرد.
پس از قبول حكمیت، نوبت به تعیین شخص حَكَم رسید. همان مقدسها اصرار داشتند كه حَكَم باید ابوموسى اشعرى باشد و هر چه امیرالمؤمنین(علیه السلام) اصرار كرد كه ابن عباس باشد، زیر بار نرفتند!
اما بعد از حكمیت، همان كسانى كه به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فشار آوردند كه باید حكمیت را قبول كنى، گفتند تو اشتباه كردى و با قبول حكمیت كافر شدى! باید از این كار خود توبه كنى و دوباره با معاویه وارد جنگ شوى! حضرت فرمود: شما فشار آوردید و مرا به این كار وادار كردید؛ اكنون من قول دادهام و عهد و پیمان بسته ام، براى یك حاكم اسلامى زیبنده نیست كه به پیمانش عمل نكند. اگر رعایت عهد و پیمان نشود، در جامعه سنگ روى سنگ بند نخواهد شد. گفتند: اگر حرف ما را نپذیرى و توبه نكنى معلوم مىشود كافر شده اى!
آرى، اینها خون دلهایى است كه نه لشكر شام و طرفداران معاویه، كه اصحاب خود على(علیه السلام) به كام او مىكردند! به راستى على(علیه السلام) باید با این مردم چه كند؟!
در هر صورت پس از آن كه این قضایا تمام شد، كسانى كه تا حدودى منصف تر بودند و على(علیه السلام) را متهم به كفر نكردند، به آن حضرت اعتراض كرده و گفتند: یك روز گفتى حكمیت را قبول نكنیم، سپس گفتى آن را قبول كنیم. این مسأله براى ما جاى سؤال است و نمىدانیم كدام یك از حرف هایت درست تر است؟! امیرالمؤمنین(علیه السلام) با سوز دلى خاص، در پاسخ چنین مىفرماید:
أَما وَ اللّهِ لَوْ أَنِّی حِینَ أَمَرْتُكُمْ بِما أَمَرْتُكُمْ بِهِ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ الَّذِی یَجْعَلُ اللّهُ فِیهِ خَیْراً فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَیْتُكُمْ وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ وَ إِنْ أَبَیْتُمْ تَدارَكْتُكُمْ لَكانَتِ الْوُثْقى وَ لكِنْ بِمَنْ وَ إِلى مَنْ؛
اگر آن هنگام كه من شما را به جنگ امر كردم ـ كه البته شما آن را دوست نداشتید، در حالى كه خداوند خیر شما را در آن قرار داده بود ـ اگر راه صحیح را در پیش مىگرفتید، كمكتان مىكردم، و اگر منحرف مىشدید شما را تعدیل و راهنمایى مىكردم. اگر كار به این روش پیش مىرفت این مشكلات پیش نمىآمد؛ اما من با چه نیرویى شما را وادار كنم كه بجنگید؟ من مىخواستم جنگ ادامه پیدا كند، مالك اشتر در چند قدمى پیروزى بود و بعد از تحمل آن سختى ها، همه مىرفتیم كه از جنگ نتیجه بگیریم، ولى شما نگذاشتید و فشار آوردید كه حكمیت را قبول كن. من اگر مىخواستم قبول نكنم با چه نیرویى مىتوانستم در مقابل شما مبارزه كنم؟ و از آن سو با چه نیرویى با معاویه مىجنگیدم؟ لكِن بِمَنْ وَ اِلى مَنْ؛ به وسیله كدام نیرو
و سپاه و به امید چه كسى بجنگم؟ اُریدُ اَنْ اُداوى بِكُمْ وَ اَنتُمْ دائى؛ من مىخواهم شما را وسیله درمان قرار دهم و به كمك شما درد جامعه را ـ كه وجود یك حاكم ظالم غیر اسلامى است ـ علاج كنم، اما شما خود، درد من شده اید! وقتى خود دارو درد بشود، دیگر با چه دارویى مىشود آن را معالجه كرد؟! كَناقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ یَعْلَمُ اَنَّ ضَلْعَها مَعَها؛1 مثل كسى كه خار در پوستش رفته باشد و بخواهد آن خار را با خارى دیگر در بیاورد، در حالى كه مىداند میل خار با خار است! من مىخواهم دردى را با كسانى معالجه كنم كه خودشان دردند! از این رو باید خون دل بخورم و این حكمیت را بپذیرم.
اینها گوشهاى از فرمایشات امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود درباره این كه چرا آن حضرت گاهى به جنگ روى آورده و گاهى نیز دست از جنگ شسته و راه سكوت یا صلح را در پیش گرفته است. خوددارى آن حضرت از جنگ در دو مرحله بود؛ یكى در زمان سه خلیفه اول و قبل از بیعت مردم با آن حضرت، و دیگرى پس از قبول حكمیت در جنگ صفین. كسانى مىپنداشتند كه آن حضرت از ترس جانش سكوت مىكند، و برخى نیز مىگفتند چون شك دارد و به وظیفه اش یقین ندارد، به جنگ اقدام نمىكند. حضرت در پاسخ دسته اول فرمودند؛ من كسى نیستم كه از مرگ بترسم؛ و در پاسخ گروه دوم نیز فرمودند، من كسى هستم كه حقیقت حق را به من نشان داده اند، آن گاه چگونه در حقیقت شك مىكنم؟!
در مورد 25 سال صبر و مداراى امیرالمؤمنین(علیه السلام) در زمان سه خلیفه اول،
1. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 120.
توجیه دیگرى كه این روزها گاهى مطرح مىشود این است كه حضرت على(علیه السلام) به این دلیل با آنها نجنگید كه شرعاً جنگ برایش جایز نبود؛ چرا كه در آن 25 سال اصلا حكومت حق آن حضرت نبود كه بخواهد براى گرفتن آن اقدام كند! به عبارت دیگر، اصلا حكومت حضرت در آن 25 سال، مشروع نبود؛ چرا كه مشروعیت حكومت بستگى به بیعت مردم دارد، و مردم طى آن 25 سال با على(علیه السلام) بیعت نكردند! این مردم هستند كه باید حق حكومت را به كسى بدهند، و در آن 25 سال مردم حق حكومت را به ایشان ندادند. از این رو آن حضرت حق نداشت در این زمینه اقدام كند!
این قرائتى جدید از رفتار امیرالمؤمنین(علیه السلام) است كه امروزه برخى شیعیان نواندیش(!) آن را مطرح مىكنند. این در حالى است كه طى 1300 سال علماى شیعه تلاش كردهاند كه بگویند خلافت حضرت على(علیه السلام) از سوى خدا است، و پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) به دستور خداى متعال امیرالمؤمنین(علیه السلام) را براى خلافت پس از خود تعیین كرد: یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ.1
بر اساس این آیه شریفه اهمیت این مسأله به حدى بود كه اگر پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) این وظیفه را انجام نمىداد و جانشینى حضرت على(علیه السلام) را به جاى خود ـ كه از جانب خداى متعال مشخص شده بود ـ بیان نمىكرد، به منزله این بود كه اصلا رسالت الهى را تبلیغ نكرده است! چرا كه رسالت الهى یك مجموعه است كه جزء اخیر آن، اعلام ولایت و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) است. از این رو بدون آن، سایر تلاشها نیز ثمرى نخواهد داد و از بین خواهد رفت. آنچه در این میان مهم است و علماى شیعه
1. مائده (5)، 67.
قرنها بر آن تأكید كرده اند، این است كه امر خلافت و ولایت و رهبرى امت اسلامى با «انتصاب» خداى متعال انجام مىپذیرد و «انتخاب» مردم در آن نقشى ندارد.
در طول 1300 سال گذشته، اختلاف اصلى و اساسى شیعه و اهل سنّت، بر سر «انتصابى» یا «انتخابى» بودن مسأله امامت و رهبرى بوده است. البته اختلافات جزئى دیگرى نیز در برخى مسایل فقهى و سایر مسایل داریم، ولى مسأله اصلى كه شیعه را از سایر طوایف مسلمانان جدا مىكند و مشخصه شیعه بودن است، این است كه شیعیان خلافت حضرت على(علیه السلام) ، و به طور كلى مسأله «امامت» را به «نصب» و تعیین خداى متعال مىدانند.
آن گاه امروزه كسانى نام خود را شیعه گذاشتهاند و به نام دفاع از تشیع مىگویند: حضرت على(علیه السلام) طى آن 25 سال هیچ حقى در مورد خلافت نداشت! حق حكومت از آنِ مردم است و مردم این حق را به هركس كه خود بخواهند واگذار مىكنند! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم كه حاكم شد چون مردم به او حق داده بودند، و گرنه ایشان فقط پیامبر بود و حق حكومت كردن نداشت!
آرى، با وجود این كه خداوند در قرآن مىفرماید: النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ،1 این كج اندیشان مىگویند، اگر مردم حكومت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را هم قبول نمىكردند پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حق نداشت بر آنها حكومت كند! و مسأله در مورد حضرت على(علیه السلام) نیز بر همین منوال است! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را براى خلافت معرفى كرد، ولى چون مردم رأى ندادند و قبول
1. احزاب (33)، 6.
نكردند، حضرت على(علیه السلام) نمىتوانست خلیفه باشد. در نگاه اینان، این امر نظیر انتخابات ریاست جمهورى در حال حاضر است. فرض كنید كه امام(رحمه الله) یا مقام معظم رهبرى ـ مدّ ظله العالى ـ شایستگى كسى را براى ریاست جمهورى تأیید كنند؛ اما اگر مردم به آن شخص رأى ندهند رئیس جمهور نمىشود. پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نیز، بلاتشبیه، اشارهاى كردند كه خوب است على(علیه السلام) را بعد از من انتخاب كنید؛ اما چون مردم این مسأله را قبول نكردند، از این رو امیرالمؤمنین(علیه السلام) حق خلافت نداشت و راهى جز این نبود كه حكومت خلفا را بپذیرد و به رأى اكثریت تمكین كند! این اقتضاى اصل «حاكمیت انسان بر سرنوشت خویش» است!
این شبهه را كه با رنگ و آب «علمى» مطرح مىشود، به راستى باید از شبهههاى شیطانى این روزگار دانست. شیطان بعد از چندین هزار سال تجربه در فریفتن انسان، استادى را به نهایت رسانده است و در قالب قرائت جدید از دین به دوستان خود چنین القا مىكند كه على(علیه السلام) در ابتدا اصلا حق حكومت نداشت و تنها آن گاه حق پیدا كرد كه مردم با او بیعت كردند!
این همه در حالى است كه اعتقاد قطعى شیعه این است كه خداوند خود، حضرت على(علیه السلام) را جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله) قرار داد و در این زمینه حتى شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز حق تصمیم گیرى نداشت. پیامبر(صلى الله علیه وآله) فقط وظیفه داشت كه تصمیم خدا را به اطلاع مردم برساند؛ اما در همین حد نیز خوف این را داشت كه اگر این امر را اظهار كند مردم نپذیرند و در بین آنان اختلاف بیفتد. البته حق هم داشت بترسد؛ چرا كه حضرت على(علیه السلام) در جنگهاى مختلف، بسیارى از سران قریش را كه سدّ راه اسلام بودند از میان برداشته بود و به همین دلیل آتش كینه نسبت به آن حضرت در
دلهاى بسیارى از آن مردم زبانه مىكشید. ابن ابى الحدید در این باره جمله جالبى دارد. او مىگوید، از استادم پرسیدم چرا با آن همه سفارشهاى پیامبر درباره حضرت على(علیه السلام) ، مسلمانهایى كه در ركاب پیامبر(صلى الله علیه وآله) فداكارىها كرده و اهل نماز و روزه و جهاد بودند، حضرت على(علیه السلام) را رها كردند؟ استادم در پاسخ گفت: عجب سؤالى مىپرسى! من تعجب مىكنم از این كه چرا بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) على(علیه السلام) را نكشتند! و جا داشت بعد از رحلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) همین مسلمانها على(علیه السلام) را بكشند! مگر نمىدانى حضرت على(علیه السلام) هفتاد نفر از سران عرب را در جنگها كشته بود. (فقط در جنگ بدر؛ برادر، دایى و جد معاویه، هر سه به دست آن حضرت كشته شدند.) از این رو بسیارى از آن مردم به دنبال فرصت بودند كه به انتقام خون هایشان على(علیه السلام) را بكُشند. او مىگوید: به گمان من، علت این كه براى كشتن حضرت على(علیه السلام) اقدام نكردند این بود كه تصور كردند كه او دیگر كنار زده شد و از صحنه سیاست بیرون رفت. چون در طول آن 25 سال حضرت على(علیه السلام) به دنبال عبادت، قرآن، زراعت و... بود و حتى در جنگها هم شركت نمىكرد، از این رو فكر كردند كه حضرت كنار كشیده و دیگر از صحنه خارج شده است. این گونه بود كه آن حضرت را رها كردند، و گرنه او را مىكشتند. خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) پس از جریان سقیفه كه آن حضرت را به زور براى بیعت بردند، خطاب به قبر پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) چنین گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَ كادُوا یَقْتُلُونَنِی.1 نزدیك بود مرا بكشند. این همان جملهاى بود كه حضرت هارون در جریان گوساله پرستى بنى اسرائیل، به حضرت موسى(علیه السلام) گفت.2
1. اعراف (7)، 150.
2. ر.ك: بحارالانوار، 28، باب 4، روایت 10، 14، 27 و 45.
پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از این مىترسید كه با اعلان خلافت حضرت على(علیه السلام) ، بین مسلمانها اختلاف بیفتد و بعد از رحلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) همه زحمتها هدر برود. از همین رو بود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اعلام عمومى و صریح خلافت حضرت على(علیه السلام) را تأخیر مىانداختند. طبق برخى از روایات ـ یا استنباطى كه از روایات شده ـ این دستور از روز عرفه (نهم ذى الحجه) به پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) داده شد كه حضرت على(علیه السلام) را به جانشینى خود معرفى كند؛ اما ایشان كه نگران اختلاف امت بودند تا روز هجدهم ذى الحجه این مسأله را به تأخیر انداختند. تا این كه روز هجدهم، در غدیر خم، جبرئیل نازل شد و مهار اسب پیامبر(صلى الله علیه وآله) را گرفت و فرمود: خدا مىفرماید، همین جا باید خلافت على(علیه السلام) را ابلاغ كنى: یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ یَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ؛1 نترس! خداوند جلوى این فتنه را خواهد گرفت، تو باید خلافت على را ابلاغ كنى و وظیفهات را انجام دهى. نترس از این كه تو را متهم كنند كه بر اساس گرایشهاى خویشى و قومى داماد خودت را به جانشینى انتخاب كرده اى. این جا بود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دستور داد مردم در غدیر خم جمع شوند، و مسأله را با صراحت ابلاغ فرمود.
در هر صورت، همه سخن بر سر این مسأله است كه حضرت على(علیه السلام) از سوى خداى متعال تعیین شده بود و این طور نبود كه مردم حقى داشتند و به آن حضرت واگذار كردند. هنگامى كه خداوند در مسألهاى حكمى صادر فرمود، مردم در مقابل خدا چه حقى مىتوانند داشته باشند؟ قرآن كریم مىفرماید:
1. مائده (5)، 67.
وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَكُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ؛1 و هیچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند، براى آنان اختیارى در كارشان باشد.
مردم در مقابل یكدیگر حق دارند نه در مقابل خدا. «حقوق بشر» در مورد حقوق انسانها نسبت به یكدیگر است نه حق انسان بر خدا. اعلامیه حقوق بشر نمىتواند حقى براى انسان نسبت به خدا اثبات كند. این صریح آیه قرآن است. بهتر است طرفداران «قرائت جدید» ترجمهاى براى این آیه بكنند و شفاف بگویند معناى این آیه چیست؟! مىفرماید، هیچ مرد مؤمن و هیچ زن مؤمنى، در جایى كه خدا و رسولش تصمیمى مىگیرند هیچ اختیارى از خودشان ندارند. اصحاب قرائتهاى جدید این آیه را معنا كنند تا اگر معناى دیگرى دارد ما هم بدانیم! مىگویند، مردم حق حاكمیت دارند و حق حاكمیتشان را به ابوبكر و عمر و عثمان و بعد هم به على(علیه السلام) واگذار كرده اند! مردم در مقابل خدا چه حقى داشتند؟ قرآن مىفرماید: اگر خدا و رسولش تصمیمى گرفتند هیچ كس حق ندارد حركتى بر خلاف آن انجام دهد. شما قرآن را قبول دارید یا خیر؟! اگر اعلامیه حقوق بشر را ناسخ قرآن مىدانید، پس بگویید دین جدیدى آورده اید؛ چرا دیگر ادعاى اسلام مىكنید؟! قرآن مىفرماید: هیچ مرد و زن مؤمنى، در مقابل تصمیم و اراده خدا، هیچ حق و اختیارى ندارند. اختیارات انسانها در زندگى خودشان و در مقابل یكدیگر است، و تازه آن حقوق را نیز خداى متعال قرار داده است، و گرنه اصالتاً هیچ حقى غیر از حق خداى متعال مطرح نیست.
اصحاب قرائتهاى جدید گاهى براى اثبات این مدعاى خود كه
1. احزاب (33)، 36.
مشروعیت حاكمان و حكومتها به رأى و خواست مردم است، به این جمله امیرالمؤمنین(علیه السلام) استناد مىكنند كه: لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قیامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ...لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا .1 آنان این جمله حضرت را این طور معنا مىكنند كه چون تا كنون مردم با من بیعت نكرده بودند، از این رو حكومت من مشروع نبود! در حالى كه هرگز مراد حضرت این نیست؛ بلكه مراد این است كه تا الآن كه پشتیبانى و حمایت مردم نبود تكلیفى براى تشكیل حكومت و احقاق حقم نداشتم؛ اما اكنون كه با من بیعت كردند حجت بر من تمام شد. چون شما حضور پیدا كردید و حاضر شدید مرا یارى كنید، حجت بر من تمام شده و تكلیفم براى گرفتن حق خلافتم منجَّز شده است.
این فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) در واقع اشاره به این قاعده كلى است كه اصولا «تكلیف دایر مدار قدرت است». وقتى در مقابل دهها هزار نفر، حضرت على(علیه السلام) فقط دو سه نفر طرفدار داشت؛ چطور مىتوانست با آنها بجنگد؟ از این رو چون قدرتى نداشت تكلیفى هم براى احقاق حق خود و تشكیل حكومت نداشت؛ اما حق حكومت داشت؛ حقى كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود. آن گاه كه یار و یاور پیدا كرد و مردم جمع شدند و با ایشان بیعت كردند، تكلیف بر آن حضرت منجَّز شد، و از این رو حكومت را در دست گرفت. از مجموع فرمایشات امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز چیزى جز این فهمیده نمىشود. آنچه كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) را به صحنه مىكشاند، آن گونه كه خود مىفرماید، تكلیفى است كه بر اثر حضور مردم بر گردن آن حضرت آمده است. تكلیف على(علیه السلام) این است كه در صورت
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 3.
قدرت، باید كارى كند كه احكام خدا در جامعه پیاده شود، بدعتها رواج پیدا نكند و حقوق مظلومان از بین نرود. حضرت در همین خطبهاى كه قسمتى از آن را نقل كردیم، در تبیین فلسفه قبول خلافت پس از اصرار مردم مىفرماید: ...وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَنْ لا یُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِم وَ لَا سَغَبِ مَظْلُوم ؛1 براى این كه دین خدا برپا باشد و حقوق مردم تضییع نشود قبول كردم؛ نه این كه چون شما به من حق حكومت دادید حكومت من مشروعیت پیدا كرده است.
بنابراین علت عدم اقدام حضرت براى به دست گرفتن خلافت، تكلیف الهى و حفظ مصالح اسلام و جامعه اسلامى بود. اگر آن حضرت طى 25 سال اقدامى در این زمینه نكرد براى آن بود كه اصل اسلام از بین نرود. داستان گفتگوى حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) با آن حضرت ـ كه در برخى نقلها آمده است ـ از جمله شواهد این مطلب است. بر اساس نقلى كه ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه آورده است، روزى حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) در ضمن صحبت هایش با امیرالمؤمنین(علیه السلام) این مسأله را مطرح كرد كه آیا بهتر نیست آن حضرت سكوت را بشكند و براى گرفتن حق خود قیام كند؟ در همین حال صداى مؤذن به گوش رسید كه ندا مىداد: اشهد ان محمداً(صلى الله علیه وآله) رسول الله. امیرالمؤمنین(علیه السلام) به حضرت زهرا(علیها السلام) فرمود: آیا این كه این اسم و این صدا از روى كره زمین محو شود تو را خوشحال مىكند؟ حضرت زهرا(علیها السلام) پاسخ منفى دادند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند، پس اگر مىخواهى این نام و این صدا باقى بماند راهى جز شكیبایى و خون دل خوردن نداریم.2
1. همان.
2. ر.ك: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 11، ص 113.
این روایت به خوبى گویاى این مطلب است كه صبر و سكوت امیرالمؤمنین(علیه السلام) دلیلى جز حفظ و رعایت مصالح اسلام و جامعه اسلامى نداشت. مسأله این نبود كه حضرت از جان خود مىترسید، بلكه مىدید در صورت مقابله و دست بردن به شمشیر، آنچه در این میان از بین مىرود اصل اسلام است. از این رو آن حضرت راهى را برگزید كه به حفظ اسلام منجر شود.
اما آن زمان هم كه اقدام كردند به این دلیل بود كه مردم با ایشان بیعت كردند و حجت بر آن حضرت تمام شد. مردم دیگر از همه چیز سرخورده شده بودند و تشخیص دادند كه هیچ كس دیگر جز حضرت على(علیه السلام) نمىتواند این كشتى متلاطم در این دریاى طوفانى را به ساحل برساند. از این رو با حضرت بیعت كردند، و با بیعت آنان حجت بر حضرت على(علیه السلام) تمام شد.