دانستیم كه انسان مسیر تكامل خویش را با اختیار و اراده بر مىگزیند و ره رو اصلى در آن مسیر تكاملى دل است كه در مسیر بندگى به سوى خدا پیش مىرود و به تبع افعال قلبى، سایر تلاش ها رنگ بندگى به خود مىگیرد و به تكامل انسان اثر مىبخشد. سیر و سلوك قلبى هنگامى آغاز مىشود كه انسان هدف و راه را بشناسد و در پرتو شناخت و با اراده و اختیار قدم در راه گذارد. پس معرفت و علم شرط اساسى و لازم براى سیر و سلوك و در نهایت رسیدن به كمال است. اكنون باید ببینیم كه علم چه موقعیّتى را در سیر تكاملى دارد؟ آیا كمال است یا نه؟ و در صورت كمال بودن، از كمالات اصیل است و یا از كمالات نسبى و مقدّمى؟
درباره ارزش و اهمیّت علم و نقش آن در تكامل اصیل انسان، نظرهاى مختلفى در دو طرف افراط و تفریط ابراز شده است: برخى چون فلاسفه مشاء، علم و فلسفه را نه تنها كمال شمرده ،بلكه آن را اصل و غایت همه كمالات انسانى و كمال واقعى دانستهاند و گفتهاند: گران قدرترین قواى انسان قوه عاقله است و كمال این قوه در دریافت معقولات است و انسان كامل كسى است كه قوه عاقله او به سرحد كمال برسد و در نتیجه، علم برهانى به همه عوالم هستى داشته باشد. در مقابل، گروه دیگرى معتقدند كه علم حصولى ربطى به كمال انسانى ندارد و به این هم اكتفا نكرده و آن را رهزن، مزاحم و مانع سیر و رسیدن به كمال و حجاب
اكبر نامیدهاند. این گروه، در سخنان خویش نهایت بى مهرى و بى اعتنایى را به علم روا داشتهاند و سخت به نكوهش علم و تلاش هاى عالمانه پرداختهاند؛ مثلاً شاعرى چنین مىسراید:
بگذر ز علم رسمى كه تمام قیل و قال است *** من و درس عشقاى دل كه تمام وجد و حال است
و در جاى دیگر مىسراید:
علم رسمى همه خسران است *** در عشق آویز كه علم آن است
ما در اینجا در صدد نقد و بررسى اقوال و یا تفسیر و توجیه و پیدا كردن راهى براى جمع بین آنها نیستیم، بلكه مىخواهیم طبق روش این بحث و بر اساس مطالبى كه تاكنون به اثبات رسیده ببینیم كه براى علم چه موقعیّتى را باید در سیر تكاملى قایل شد.
بعد از شناخت اینكه كمال نهایى انسان قرب خداى متعال و ارتباط شهودى با پروردگار است، جاى بحث نیست كه آخرین مرحله سیر انسانى از سنخ علم حضورى است و چنین علمى، مطلوب ذاتى و كمال اصیل بلكه غایت همه كمالات است. البته اطلاق علم حضورى بر ارتباط شهودى با پروردگار و رسیدن به مقام قرب الهى بر مبناى حكماى مشاء، یعنى ارسطو و پیروانش صحیح نیست، چون آنها علم حضورى را منحصر به علم انسان به نفس خویش مىدانستند و سایر علوم را حصولى و از مقوله دریافت معانى و مفاهیم مىشناختند. بر این اساس، از نظرگاه آنان كمال نهایى انسان در علم حصولى است؛ یعنى وقتى انسان با تلاش گسترده عقلانى توانست بیشترین و والاترین معقولات و مفاهیم ذهنى را كسب كند و به حقایق پیرامون خویش آگاهى یافت و به عالى ترین مراتب علمى رسید، به كمال نهایى دست یافته است.
بر طبق تفسیرى كه قبلا براى كمال ذكر شد، علم را مىتوان كمال انسان دانست، زیرا علم یك صفت وجودى است كه انسان واجد آن مىشود و به وسیله آن عدم و نقصى را طرد مىكند؛ از این رو دانش بالفطره مطلوب انسان است. ولى توضیح دادیم كه هر صفت وجودى
مطلقا كمال موصوف نیست، بلكه صفات وجودى گاهى كمال اصیل هستند و گاهى كمال مقدّمى و نسبى وكمالات نسبى در صورتى واقعاً كمال یك موجود به شمار مىروند كه وسیلهاى براى رسیدن به كمال اصیل باشند. یعنى علوم حصولى اگر در جهت ایمان به خدا و جهان آخرت و تحصیل قرب الهى كه كمال اصیل است و مطلوبیّت ذاتى دارد، قرار گیرند كمال محسوب مىگردد و اگر در جهت ضدّ كمال نهایى و به عنوان ابزارى براى گمراهى مردم از آنها بهره بردارى شود، با اینكه نسبت به مراتب مادون كمال است، ولى مقدمه نقص و سقوط نهایى خواهند بود.
چنان نیست كه همواره انباشته شدن ذهن از یك سلسله مفاهیم كمال محسوب گردد. چرا كه ممكن است كسى به اندوخته هاى علمى و فلسفى فراوانى دست یافته باشد و به عنوان یك فیلسوف برجسته، براى گزینه هاى علمى خویش براهین محكم و استوارى اقامه كند، اما در زمره پست ترین انسان ها باشد؛ چرا كه طبق آنچه ما پذیرفته ایم، اولین مرحله سیر تكاملى انسان ایمان به خداوند است و اگر كسى به خداوند ایمان نداشته باشد، از نظرگاه دین و قرآن از انسانیّت ساقط و به پست ترین مراتب حیوانى تنزل كرده است و نه تنها علم و دانش او سودى به حالش ندارد، بلكه به سقوط و انحطاط او تسریع مىبخشد. چرا كه هر قدر ظرفیّت انسان فزونتر شود، او زمینه بیشترى براى ترقّى دارد و بالعكس، تنزّل و سقوط او نیز فزونتر و شكنندهتر خواهد بود. چنان كه یك فنجان آلوده به سم سطح محدودى از افراد را مسموم مىكند و اگر ظرف بزرگ آبى به سم آلوده گردد، شمار بیش ترى را مسموم مىكند. وقتى عالمى در كنار برخوردارى از سطح وسیعى از دانش و معلومات در زمینه رسیدن به كمال نیز تلاش كرد، به حسب ظرفیّت وجودىاش سطح گستردهاى از تجلیّات الهى را دریافت مىكند و در راستاى كمال انسانى از ظرفیّت عظیمى برخوردار خواهد گشت و نیز رفتار واعمال او نیز از ارزش فزون ترى نسبت به شخص جاهلى برخوردار است؛ چه اینكه رفتار و نیز عبادت
جاهل با رفتار و عبادت عالم قابل مقایسه نیست. در مقابل، اگر آن عالم در كنار توسعه بخشیدن به اندوخته هاى علمى خویش، در صدد كسب كمال انسانى بر نیاید، به موازات گستردگى علم او نسبت به شخص جاهل، انحطاط و لغزش او فزونى مىگیرد. در این زمینه، قرآن كریم، در ارتباط با داستان عبرت آموز بلعم باعورا كه زمانى به عنوان زاهد و عالم برجسته بنى اسرائیل شناخته مىشد و به جهت طغیان و تبعیّت از شیطان به فرجام بدى گرفتار گشت، چنین مىفرماید:
وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِى ءَاتَیْنَاهُ ءَایَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَاتْبَعَهُ الشَّیْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِینَ وَ لَوْ شِئْنَآ لَرَفَعْنَاهُ بِهَآ وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الاَْرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ یَلْهَثْ ذّلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ كَذَّبُوا بِایَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَكَّرُونَ1؛
و بر آنها بخوان سرگذشت كسى را كه آیات خود را به او دادیم، ولى (سرانجام) خود را از آن تهى ساخت و شیطان در پى او افتاد و از گمراهان گشت؛ و اگر مىخواستیم (مقام) او را با این آیات (و علوم و دانش ها) بالا مىبریم، و لیكن او به زمین (دنیا و مال و جاه آن) چسبید و از هواى نفس خویش پیروى كرد. مثل او همچون سگ است كه اگر به او حمله كنى، زبان از دهان بیرون مىآورد و اگر او را به حال خود واگذارى، باز زبان از دهان بیرون مىآورد (گویى چنان تشنه دنیاپرستى است كه هرگز سیراب نمىشود). این مثل گروهى است كه آیات ما را تكذیب كردند، این داستان ها را (براى آنها) بازگو كن شاید بیندیشند.
«بلعم باعورا از مشاهیر و علماى بنى اسرائیل و از نسل حضرت لوط(علیه السلام) بود كه خداوند متعال او را به كتاب هاى آسمانى عالم گرداند و اسم اعظم را در اختیارش نهاد؛ بدین جهت او مستجاب الدعوه بود. پس از آنكه بنى اسرائیل، بعد از چهل سال سرگردانى در بیابان، به
1. اعراف، 175 ـ 176.
رهبرى حضرت موسى(علیه السلام) به شهر اریحا حمله كردند، زورمندان و حاكمان شهر وقتى دیدند قدرت مقاومت و رویارویى با بنى اسرائیل را ندارند، براى نجات خویش به بلعم باعورا متوسل شدند و به او گفتند كه موسى(علیه السلام) براى كشتار مردم و یا آواره كردن آنها به این شهر حمله كرده است، تو براى رهایى مردم، موسى و قومش را نفرین كن. او در آغاز نپذیرفت، اما در نهایت با تطمیع و وعده ریاست و فریب همسرش قبول كرد كه موسى و قومش را نفرین كند. پس بر الاغى سوار شد تا به بیابان برود و موسى را نفرین كند، اما هر چه كرد، الاغ از جاى حركت نكرد و پس از اذیّت فراوان، الاغ به زبان آمد و گفت: چرا مرا اذیّت مىكنى؟ آیا مىخواهى رسول خدا و قوم مؤمن او را نفرین كنى؟ اینجا بود كه اسم اعظم از بلعم گرفته شد و آیه 175 سوره اعراف به همین موضوع اشاره دارد. پس از آنكه بلعم موفق نشد نفرین كند و قدر و منزلت الهى خویش را نیز از دست داد، به حیله دیگرى دست زد و به اهالى شهر اریحا دستور داد كه زنان را به زیور بیارایند و كالاهایى را جهت فروش با خود به اردوگاه لشگریان حضرت موسى ببرند و اگر لشگریان آن حضرت به زنان تمایلى نشان دادند، زنان خود را در اختیار آنها نهند و اضافه كرد: حتّى اگر یك نفر از لشگریان موسى به زنى تجاوز كند براى شما كافى است!
به هر حال، زنان خود را آراستند و به اردوگاه بنى اسرائیل رفتند و نقشه خود را عملى ساختند و در نتیجه، روابط نامشروع بین لشگریان حضرت موسى شیوع یافت، تا آنجا كه یكى از سربازان به همراه زنى خدمت حضرت موسى آمد و گفت: به خدا قسم اگر بگویى كه این زن بر تو حرام است، به سخنت گوش نمىدهم! در نهایت، به جهت آلوده گشتن بنى اسرائیل به فساد، خداوند آنان را به مرض طاعون مبتلا كرد و گفته شده كه بین بیست تا هفتاد هزار نفر از آنان هلاك گردیدند».1
بر اساس آیاتى كه ذكر كردیم، نفس بر خوردارى بلعم باعورا از آیات الهى و شناخت به كتاب هاى آسمانى و حتّى اسم اعظم، به مثابه رفعت یافتن او نبود؛ بلكه آنها تنها وسیلهاى
1. بحارالانوار، ج 13، ص 374.
بودند براى كسب رفعت و عظمت. از این رو، خداوند مىفرماید اگر ما مىخواستیم، آن دانش عظیم وسیله رفعت او مىگشت، چه اینكه با داشتن آن دانش و با آگاهى به اسم اعظم مستجاب الدعوه نیز گردیده بود. پس برخوردارى از مقامات والاى علمى و حتى داشتن كرامات نیز علامت نیك بختى و حسن عاقبت نیست، بلكه با تلاش و مبارزه با هواى نفس و ریاضت مىتوان از آنها براى رسیدن به سعادت بهره جست. بلعم باعورا وسایل و ابزار كافى براى رسیدن به سعادت در اختیار داشت، اما از آن وسایل ارزشمند در مسیر صحیح و حق بهره نجست و در عوض، از هواى نفس و شیطان پیروى كرد و چنان به دنیا و مادیّات و مقام دل بسته شد كه امكان اوج گرفتن از او سلب گردید، درست به مانند عقاب توان مندى كه پاهایش را به تخته سنگى ببندند كه نتواند پرواز كند. از این رو، تعلّق و دل بستگى به دنیا مانع بزرگى در رسیدن به كمال نهایى و سعادت است و پیوسته باید بیمناك بود كه نكند در ما دل بستگى به دنیا پدید آید كه در این صورت، هر قدر انسان اوج بگیرد، دل بستگى به دنیا او را فرود مىآورد و از تكامل باز مىدارد؛ چرا كه برخوردارى از دانش و مقامات معنوى علّت تامه رسیدن به سعادت نیست و از نظرگاه قرآن، آنها مقدمه براى رسیدن به رفعت و تعالى هستند و در صورتى ما را به كمال نهایى رهنمون مىشوند كه مانعى چون تعلّق به دنیا و پیروى از هواى نفس در برابر آنها قرار نگیرد. در واقع با فراگیرى دانش بیشتر، ظرفیّت وجودى خویش را فزونتر مىسازیم و پس از آن باید بنگریم آن ظرف وسیع و گسترده را از چه پر مىسازیم: آیا ظرف وجود خویش را از طغیان و تعلّق به دنیا و پیروى هواى نفس كه نابود كننده كمال انسانى است پر مىكنیم و یا از اخلاص و بندگى خداوند كه به حق باعث حیات معنوى و انسانى مىگردد؟
روشن شد كه علوم حصولى كمال اصیل انسان به شمار نمىآیند، اما نباید ارتباط آنها را با سیر تكاملى انسان از نظر دور داشت. توضیح این كه: علوم حصولى به دو بخش نظرى و عملى
تقسیم مىشوند و رابطه علوم عملى با سیر تكاملى و مقدّمات آن نیاز به توضیح ندارد و روشن است كه تكامل آگاهانه انسان منوط به آنهاست. اما علوم نظرى گرچه مستقیماً ارتباطى با سیر تكاملى ندارند، ولى بعضى از آنها مانند علوم الهى در شناختن هدف به انسان كمك مىكنند و بدون فراگیرى این علوم ما نمىتوانیم به هدف برسیم و در رسیدن به آرمان هاى بلند الهى و انسانى ناكام مىمانیم، چنان كه در حدیثى آمده است: أَلْعَامِلُ بِغَیْرِ عِلْمِ كالسّائِرِ عَلى غَیْرِ طَریق فَلا یَزِیدُهُ بُعْدُهُ عَنِ الطَّرِیقِ إلاَّ بُعداً من حاجَتِهِ1؛ كسى كه بدون آگاهى و علم به عملى دست زند، چون كسى است كه به بیراهه قدم برداشته است و دور گشتن بیشتر او از راه و مسیر تنها به دور كشتن از هدف مىانجامد.
ما تنها از طریق علم خداشناسى است كه به خداوند و مبدأ هستى شناخت پیدا مىكنیم و از طریق معارف الهى به مقصد نهایى و مقام قرب الهى و جهان آخرت آگاه مىگردیم و هم چنین با آشنایى با علم اخلاق مىتوانیم، در مسیر كمال حركت كنیم و از انحراف و لغزش مصون بمانیم و نیز با آشنایى به فقه، كه در بر گیرنده تكالیف شرعى است، مىتوانیم بر وظایف شرعى خویش واقف گردیم و از این جهت اگر از علوم الهى براى رسیدن به قرب الهى استفاده شود، كمال مقدّمى ارزندهاى خواهند بود.
اما سایر علوم نظرى، گرچه مقدمه شناخت هدف یا راه رسیدن به آن نیستند، ولى مىتوانند به شناخت هاى لازم كمك شایستهاى بكنند؛ به خصوص علومى كه از اسرار و حكمت هاى آفرینش پرده برمىدارند. علومى چون فیزیك و فیزیولوژى و طبیعتشناسى گرچه مستقیماً به خداشناسى نمىانجامند، اما از این نظر كه اندوخته هاى انسان را درباره مخلوقات و اسرار آفرینش افزایش مىدهند و او را بر نظم و عظمت شگفت آور ساختمان موجـودات واقف مىسازند و راه را براى درك صفات و حكمت خدا هموار مىگردانند، ارزشمند خواهند بود. همچینن این علوم مىتوانند در رفع نیازمندى هاى حیاتى كه خود ارزش مقدّمى دارند نقش مؤثرى را ایفا كنند. مثلاً علم پزشكى تأمین كننده سلامتى افراد جامعه است و راه درمان
1. بحارالانوار، ج 1، ص 209.
بیمارى ها را ارائه مىدهد و گرچه مربوط به حفظ سلامتى بدن انسان است و مستقیماً با هدف نهایى ما ارتباط ندارد، اما از آن نظر كه انسان بیمار و ناتوان در زمینه تلاش براى انجام وظایف اصیل خویش نیز ناتوان است و در پرداختن به امور معنوى توفیق چندانى ندارد و در پرتو علوم پزشكى، افراد مىتوانند از جسمى سالم برخوردار شوند تا بتوانند به نحو شایسته به وظایف بندگى خویش عمل كنند، همین علم پزشكى ارزشمند مىگردد و مىتواند وسیلهاى براى قرب به خداوند باشد. تحصیل چنین دانشى گرچه به ظاهر عبادت نیست، اما اگر براى خدمت به مسلمانان و برقرارى سلامت جسم و روان جامعه اسلامى ـ كه بهتر بتوانند به عبادت و بندگى خداوند بپردازند ـ فراگرفته شود عبادت خواهد بود. چه اینكه اگر زبان انگلیسى و یا فرانسوى نیز براى خداوند فرا گرفته شوند عبادت مىگردند، چنان كه فراگیرى علم فقه نیز وقتى عبادت است كه براى توسعه آشنایى خود و دیگران به تكالیف الهى در جهت عمل به آنها فرا گرفته شود، والا صرف آشنا شدن به یك سرى اصطلاحات و دقایق علمى عبادت نخواهد بود و به خصوص اگر آن معلومات جهت تفاخر و خودنمایى فرا گرفته شوند كه هیچ ارزشى ندارند و بالاتر از این، حتّى علم كلام و معارف الهى كه باید با هدف شناخت خداوند و آخرت فرا گرفته شوند، اگر براى فخرفروشى و خودنمایى تحصیل شوند هیچ ارزشى ندارند.
هم چنین این علوم به ما كمك مىكنند كه نعمت هاى خداوند را بهتر بشناسیم و قدر آنها را بشناسیم و بى شك بهرهمند شدن از این نعمت ها و واقف گشتن بر ارزش آنها مىتواند انگیزهاى براى شكر و عبادت خداوند باشد و بدین وسیله آن علوم با سعادت حقیقى انسان ارتباط پیدا مىكنند: تا انسان نعمتى را نشناسد، در مقام شكر بر نمىآید و از این جهت خداوند وقتى نعمت هاى خویش را به ما معرفى مىكند تا از آنها بهره بردارى كنیم، از ما مىخواهد كه به پاس آن نعمت ها از او شكرگزارى كنیم؛ در اینجا ما به چند آیه اشاره مىكنیم:
1ـ ... وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الاَْبْصَارَ وَ الاَْفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ1؛
و براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شكر نعمت او را به جا آورید.
2ـ وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّیِبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ2؛ و شما را از روزى هاى پاكیزه بهرهمند ساخت، شاید شكر نعمتش را به جا آورید.
3ـ فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلاَلا طَیِّباً وَ اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِیَّاهُ تَعْبُدُونَ3؛ پس از آنچه خدا روزیتان كرده است، حلال و پاكیزه بخورید و شكر نعمت خدا را به جا آورید، اگر او را مىپرستید.
4ـ یَعْمَلُونَ لَهُ مَا یَشَاءُ مِنْ مَحَارِیبَ وَ تَمَاثِیلَ وَ جِفَان كَالْجَوَابِ وَ قُدُور رَاسِیَات اعْمَلُوا ءَالَ دَاوُودَ شُكْراً...4؛ آنها (گروه جنّیان) هر چه سلیمان مىخواست برایش درست مىكردند. معبدها، تمثال ها، ظروف بزرگ غذا، همانند حوض ها و دیگ هاى ثابت (كه از بزرگى قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتیم:)اى آل داوود، شكر (این همه نعمت را) به جا آورید.
این آیات بر این نكته تأكید دارند كه ارزش نعمت ها و بهره بردارى از آنها در این است كه انسان به پاس برخوردارى از آنها خداوند را شكر گوید؛ یعنى وجود آن نعمت ها مقدمهاى براى توجه به خداوند و عبادت او گردد، والا دنیا، خود به خود، نزد خداوند ارزشى ندارد؛ چنان كه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) فرمود: لَوْ كانَتِ الدُّنْیَآ تَعْدِلُ عِنْدَاللَّهِ جُناحَ بَعُوضَة ما سَقَى مِنْها كافِراً شَرْبَةَ ماء5؛ اگر دنیا نزد خداوند ارزش برابرى با بال مگسى را داشت، خداوند حتّى جرعه آبى از آن را به كافرى نمىنوشاند.
پس طرح مكرر ارزانى داشتن نعمت هاى بى شمار از سوى خداوند، به آن جهت نیست كه
1. نحل، 78.
2. انفال، 26.
3. نحل، 114.
4. سباء، 13.
5. بحارالانوار، ج 64، ص 320.
خداوند مىخواهد نعمت هایش را به رُخ دیگران بكشاند، بلكه براى آن است كه ما به آن نعمت ها توجه یابیم و با درك اهمیّت و نقش آنها به شكرگزارى از خالق آن نعمت ها بپردازیم.
نتیجه گرفتیم كه كمال نهایى انسان قرب به خداوند و شهود حضرت حق است كه از سنخ علم حضورى مىباشد و تنها قرب الهى مطلوبیّت ذاتى دارد و علوم حصولى مطلوبیّت ذاتى ندارند و نقش آنها در پیشرفت حقیقى انسان، نقش زمینهسازى و توسعه امكانات است و هیچگاه تأثیر حتمى و ضرورى در سعادت انسان ندارند. بنابراین، علم به معناى قضایاى ذهنى را نمىتوان براى انسان از آن نظر كه انسان است كمال بالفعل دانست، مگر آنكه وسیلهاى براى تقرّب به پروردگار گردد، یا براى خداشناسى، راهشناسى و یا براى بهره بردارى از نعمت هاى الهى به منظور شكر و سپاس گزارى و یا به منظور تهیه مقدّمات سیر براى خود و دیگران به كار آید. با این نگرش گفتیم حتّى تحصیل علومى نیز كه رویكرد مادى دارند و براى تأمین نیازهاى مادى و بهتر زیستن فرا گرفته مىشوند، مىتوانند ارزشمند و عبادت محسوب گردند. چون اگر علمى بدان جهت آموخته شود كه نعمت ها و امكانات بیشترى در اختیار بندگان خدا قرار گیرد، تا آنها در قبال بهره بردارى از آن نعمت ها به عبادت بپردازند و شكر به جا آورند، آن علم عبادت است؛ چون در راستاى رسیدن به كمال تحصیل شده است. پس باید اذعان داشت كه عبادت و بندگى خداوند داراى گستره وسیعى است و محدودیتى ندارد و اگر انسان در هر كارى خداوند را در نظر آورد و نیتش خالص باشد، عملش رنگ عبادت به خود مىگیرد.
با توجه به مطالبى كه گفته شد، موقعیّت ما در برابر مكتب پراگماتیسم نیز روشن مىشود.
توضیح آنكه یكى از مكاتبى كه زیربناى فكرى بسیارى از مكاتب را شكل مىدهد، مكتب اومانیسم (= اصالت بشر) است. در این مكتب، براى چیزهایى ارزش قایل شدهاند كه
به انسان مربوط مىشود و از این جهت، آنچه به انسان مربوط نمىشود؛ از قبیل بحث از ملكوت فاقد ارزش است. اومانیسم در برابر مكتب متافیزیك ـ كه از ماوراى طبیعت و ماوراى ماده بحث مىكند ـ قرار دارد و به واقع عكس العملى است در برابر مباحث متافیزیك و در آن انسان، مدار و محور معرفى شده است. یكى از مظاهر اومانیسم، مكتب پراگماتیسم (= اصالت عمل) است. این مكتب قضیهاى را حقیقت مىداند كه داراى فایده عملى باشد و به دیگر سخن: حقیقت عبارت است از معنایى كه ذهن مىسازد تا به وسیله آن به نتایج عملى بیشتر و بهترى دست یابد و این نكتهاى است كه در هیچ مكتب فلسفى دیگرى صریحاً مطرح نشده است، گو اینكه ریشه آن را در سخنان هیوم مىتوان یافت؛ در آنجا كه عقل را خادم رغبت هاى انسان مىنامد و ارزش معرفت را به جنبه عملى منحصر مىكند. بر این اساس، طرفداران این مكتب تنها عملى كه براى زندگى انسان مفید باشد و در آن سود دنیایى منظور باشد اصالت دارد و علم و هنر در صورتى داراى ارزشند كه وسیلهاى براى رفاه و بهتر زیستن باشند.
اما از دیدگاه اسلام و مكاتب الهى، نه زندگى دنیا و نه تلاش هایى كه براى بهزیستى فردى و اجتماعى صورت مىگیرد، هیچ كدام داراى ارزش اصیل نیستند، تا چه رسد به علم و هنر كه در سایه آنها ارزش پیدا مىكنند. اساساً زندگى دنیا مقدمه است براى زندگى حقیقى انسان كه در آخرت تحقّق عینى مىیابد و از این نظر، قرآن در مقام نكوهش كسانى كه زندگى دنیا را بر آخرت ترجیح مىدهند، اصالت آخرت و پایدارى آن را نیز گوشزد مىكند: بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیَوةَ الدُّنْیَا. وَ الاَْخِرَةُ خَیْرٌ وَ أَبْقى1؛ شما زندگى دنیا را مقدّم مىدارید، در حالى كه آخرت بهتر و پایدارتر است.
پس تفاوت اساسى ما با مكتب پراگماتیسم كه به خصوص پس از رنسانس در فرهنگ غرب ترویج شد و در پرتو آن اعتقاد به آخرت به افول گرایید و تنها عملى ارزشمند و اصیل تلقّى شد كه در راستاى رفاه و آسایش مادى انجام پذیرد، در این است كه اساساً ما براى دنیا و
1. اعلى، 17.
زندگى مادى اصالت قایل نمىشویم، چه رسد به عملى كه براى آن انجام گیرد و همه جلوه ها و جاذبه هاى دنیا محدودند و روزى به پایان مىرسند و در نتیجه، هر علم و عملى كه براى دنیا تحصیل شود فاقد ارزش است و تنها چیزى كه براى انسان اصالتاً ارزش دارد قرب پروردگار است و هر چیزى كه وسیله تقرّب به سوى او قرار گیرد و مقدمه پیوند یافتن انسان با ابدیّت و نایل گشتن او به كمال گردد، به همان اندازه و فقط از آن نظر كه وسیله است، ارزشمند خواهد بود و انسان متكامل هیچ برچسبى جز خداپرستى ندارد و اصالت را از آن خدا مىداند و بس: ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ مَا یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْبَاطِلُ1؛ پس از آن روست كه خدا حق است و آنچه جز او به خدایى مىخوانند باطل است.
بنابراین، نه تحصیل علم و نه تحصیل هنر و نه هر كار فردى و اجتماعى دیگر، هیچ كدام داراى ارزش مطلق نیستند و همه آنها درصورتى كه به عنوان بندگى خدا انجام گیرند و در سایه ارتباط با او واجد ارزش مىشوند. حتّى ایثار كه یك عمل ارزشمند اجتماعى و انسانى محسوب مىگردد، وقتى داراى ارزش واقعى است كه براى خداوند انجام پذیرد. البته باید در نظر داشت كارى را مىتوان به عنوان بندگى خداوند انجام داد كه فى حد نفسه مطلوبیت و صلاحیت مقربیّت داشته باشد.
ممكن است گفته شود كه هر چند مكتب پراگماتیسم معیار ارزش را منفعت براى زندگى دنیا قرار داده و این نگرش از نظر ما مردود است، ولى مىتوان نوعى گرایش پراگماتیستى را به صورت اصالت كار براى زندگى آخرت پذیرفت. بنابراین، كار مفید براى آخرت داراى اصالت نسبى مىباشد و علم و هنر حتى از این اصالت نسبى نیز برخوردار نیستند. ولى باید توجه داشت كه ریشه سعادت حقیقى انسان كه ایمان است در دل مىروید نه در اعضاء و جوارح و ابزارهاى كار، و نقش اساسى را در سیر به سوى خدا دل به عهده دارد. پس اصالت نسبى از آن فعالیت هاى قلبى است و اعمال خارجى در سایه آنها ارزش مىیابند، نه بالعكس.
1. حج، 62.
علم همانگونه كه ممكن است به عنوان مقدمه اعمال شایسته ارزش پیدا كند، هم چنین مىتواند به عنوان مقدمه ایمان كه مقدّم بر عمل و اساس آن است، نقش مهم ترى را ایفا كند.
ایمان در لغت به معناى تصدیق به كار رفته است؛ به خصوص این كاربرد در مواردى كه ایمان با لام متعددى مىگردد كاملا آشكار است. اما درباره معناى اصطلاحى ایمان اختلاف رُخ داده است و این اختلاف بیشتر از آن روست كه در زمان رسول خدا(صلى الله علیه وآله) اصطلاح ایمان به عنوان یك بحث محورى مورد توجه نبوده و از مفهوم و معناى ایمان سؤال نمىشد و پرسش ها بیشتر متوجه متعلق ایمان بوده است؛ و لیكن از هنگام حاكمیّت على(علیه السلام) به بعد كه مباحث كلامى گسترش یافت، مبحث ایمان نیز مورد توجه و بررسى فرق اسلامى قرار گرفت و هر یك تعریف و برداشت خود را از آن ارائه دادند. در این میان، برخى از بزرگان شیعه؛ نظیر سید مرتضى، شیخ طوسى و شیخ مفید ـ با در نظر گرفتن معناى لغوى ایمان ـ آن را به معناى تصدیق خداوند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) و متحواى رسالت گرفتهاند. در این نگرش ایمان از مقوله معرفت و علم در مقابل جهل است و ربطى به عمل ندارد؛ چون تصدیق یكى از شاخه هاى علم است كه در آن نسبت حكمیه است و در مقابل آن، تصور معرفتى است كه همراه با نسبت حكمیه نیست. بنابر این تفسیر كه ایمان از سنخ علم و معرفت معرفى شده، در قرآن ایمان معادل علم خواهد بود.
در صورتى كه ایمان به معناى تصدیق ذهنى گرفته شود، قوام آن به اختیار نیست؛ زیرا پارهاى از علوم را عقل بالبداهة درك مىكند و انسان هیچ گونه اختیارى در تحصیل و تصدیق آنها ندارد. پارهاى از علوم گرچه معمولاً با مقدّمات اختیارى تحصیل مىشوند، ولى اختیار مقوّم آنها نیست؛ یعنى ممكن است آن مقدّمات بدون اختیار و با شنیدن صدایى و یا دیدن
خطى در ذهن حاصل شوند و انسان بى اختیار آنها را درك و تصدیق كند. بله در جایى كه مقدّمات علم با اراده و اختیار فراهم شوند، ناچار انگیزهاى براى تحصیل و ترتیب آنها وجود خواهد داشت. این انگیزه ممكن است صرفاً غریزه كنجكاوى باشد و ممكن است كسب افتخار و یا بهره بردارى مادى و یا خشنودى خدا باشد. فقط در صورت اخیر، تحصیل آن مقدّمات عبادت خواهد بود؛ ولى تحقق چنین عبادتى باید مسبوق به معرفت و شناخت خدا گردد.
اما منظور از ایمان كه در این بحث روى آن تكیه مىشود و در قرآن و متون دینى اساس سعادت شناخته شده، حقیقتى است در مقابل كفر و جحد و با دانستن و شناختن تفاوت دارد. زیرا گاهى انسان چیزى را مىداند، ولى دلش آن را نمىپذیرد و نمىخواهد به لوازم آن ملتزم شود؛ از این رو عمداً با آن مخالفت مىكند و گاهى با زبان هم انكار مىكند. چنین انكارى كه با علم انجام مىگیرد از انكار از روى جهل، بدتر و براى تكامل انسان زیان بارتر است؛ چنان كه قرآن مىفرماید: وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَیْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّاً...1؛ و آن را از روى ظلم و سركشى انكار كردند، در حالى كه در دل به آن یقین داشتند.
بى تردید «جحد» نقطه مقابل ایمان است و با آن جمع نمىشود و جمع شدن جحد و علم گویاى این است كه ایمان به مثابه معرفت مطلق نیست و علاوه بر معرفت و علم داراى ویژگى هاى دیگرى چون تسلیم و خضوع در برابر حق نیز هست.
شاهد دیگر بر مدعاى ما، پاسخ حضرت موسى(علیه السلام) به فرعون است كه از روى عناد و لجاجت از پذیرش حق خوددارى مىكرد: قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَآ أَنْزَلَ هَؤُلاَءِ إِلاَّ رَبُّ السَّموَاتِ وَ الاَْرْضِ بَصَائِرَ...2؛ موسى به فرعون پاسخ داد كه تو كاملا دانستهاى كه این آیات و معجزات را جز خداى آسمان ها و زمین براى هدایت انسان ها نفرستاده است.
در عین حال فرعون، با اینكه حقانیّت موسى و پیام او و معجزاتش را مىدانست، اما به
1. نمل، 14.
2. اسراء، 102.
جهت استكبار و سركشى و براى اینكه به حكومت جابرانه خویش تداوم بخشد، منكر وجود خداوند شد و گفت:
وَ قَالَ فِرْعَوْنُ یَا أَیُّهَا الْمَلاَُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَیْرِى فَأَوْقِدْ لِى یَا هَامَانُ عَلَى الطِّینِ فَاجْعَلْ لِى صَرْحاً لَعَلّىِ أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسِى وَ إِنّىِ لاََظُنُّهُ مِنَ الْكَاذِبینَ1؛
و فرعون گفت:اى مهتران، من براى شما خدایى جز خویشتن نمىدانم؛ پساى هامان، برایم بر گِل آتش بیفروز (آجر بپز) و برایم بُرج بلندى بساز (تا بالا روم) شاید از خداى موسى خبر گیرم؛ هر چند من گمان مىكنم كه او از دروغ گویان است.
بر اساس آیه فوق، فرعون براى اینكه آیات و معجزات و براهین محكم الهى ـ كه ناتوان از ارائه پاسخ منطقى و علمى به آنها بود ـ در یارانش اثر نكند و كماكان سلطنت او از خطر و آسیب مصون بماند و مسیر بهره كشى از مردم مسدود نگردد، اطرافیان خود را فریب داد و تلاش كرد كه با دو شیوه سخنان و تلاش هاى حضرت موسى(علیه السلام) را خنثى سازد: در آغاز حضرت موسى را به دروغ گویى متّهم كرد تا زمینه پذیرش سخنان ایشان را از بین ببرد، سپس با توجه به جوّ حس زدگى پیروانش و عدم كشش معنوى و عدم درك مسائل ماوراى طبیعى از سوى آنها، شیوهاى مادى و حسى بر ابطال ادعاى حضرت موسى برگزید و به وزیر خود، هامان، دستور داد كه برج عظیمى بسازد تا بر بالاى آن رود و بنگرد جز او خدایى در آسمان ها وجود دارد یا نه!
بى تردید امثال فرعون در انكار دانسته هاى خود در عصر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و پس از وفات آن حضرت نیز بودند و هم اكنون نیز هستند. راز چنین انكارى این است كه انسان مىبیند پذیرش برخى از حقایق مانع بى بندوبارى و مزاحم با خواسته هاى شدید باطلى است كه
1. قصص، 38.
نمىتواند از آنها دل بكند؛ چنان كه قرآن مىفرماید: بَلْ یُرِیدُ الاِْنْسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ1؛ بلكه آدمى مىخواهد فراپیش خود (یعنى در آینده) بد كارى كند.
(قبل از این آیه، خداوند منكران معاد كه گرد آوردن اجزاى بدن انسان و تشكیل دوباره آن را رد مىكردند، مورد نكوهش قرار مىدهد و بر قدرت خویش بر گردآورى استخوان ها و اعضاى بدن و حتّى ترمیم و ساختن دوباره سر انگشتان تأكید مىكند و با ذكر آیه مذكور، شیوه آنها در رد و انكار معاد را صرفاً بهانهاى براى شانه خالى كردن از زیر بار مسؤولیت و تكالیف خویش و ادامه فساد و تباهى از سوى آنها معرفى مىكند.)
شاهد دیگر بر تفاوت ایمان باعلم، كافر گشتن شیطان به خداوند است: شكى نیست كه شیطان به مقام خداوند معرفت داشت و هزاران سال به بندگى او مشغول بود، اما در نهایت در برابر خداوند كفر و طغیان پیشه خود كرد و در كمال بى شرمى گفت: فَبِعِزَّتِكَ لاَُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ. إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ2؛ به عزّتت سوگند، همه آنان را گمراه خواهم كرد؛ مگر بندگان ویژه و برگزیدهات از آنان.
از قرآن استفاده مىشود كه ایمان امرى قلبى و با اراده و خواست انسان هم آهنگ است و گرچه از علم و معرفت متمایز است، اما براى تحقق آن باید معرفت و آگاهى كسب كرد و علم شرط لازم براى ایمان است و ایمان بدون معرفت متزلزل و ناپایدار خواهد بود، از این رو برخى از آیات قرآن به لزوم شناخت و معرفت در تحقق ایمان دلالت دارند: بَلِ اتَّبَعَ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَهْوَاءَهُمْ بَغَیْرِ عِلْم فَمَنْ یَهْدِى مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ...3؛ ولى ظالمان بدون علم و آگاهى، از هوى و هوس هاى خود پیروى كردند، پس چه كسى مىتواند آنان را كه خدا گمراه كرده است هدایت كند.
1. قیامت، 5.
2. ص، 82 ـ 83.
3. روم، 29.
أَلَّذِینَ ءَاتَیْنَاهُمُ الْكِتَابَ یَعْرِفُونَهُ كَمَا یَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ...1؛ كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده ایم، او (پیامبر) را همچون فرزندان خود مىشناسند.
از جمله آیاتى كه دلالت بر همراه گشتن ایمان با شناخت و معرفت دارد، آیهاى است كه خداوند در آن خشیت را كه از آثار ایمان است، برخاسته از علم و آگاهى به مقام خداوند مىداند: إِنَّمَا یَخْشَ اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ2.
علاوه بر شناخت و معرفت، در تحقق ایمان لازم است كه شرایط روحى و روانى براى پذیرش حق مساعد باشد و صفحه دل آلوده به تكبر و لجاجت نگردد. بنابراین، براى تحقق ایمان، باید در دو زمینه كوشید: نخست در زمینه تقویت شناخت و دوم، در زمینه انگیزش میل فطرى خویش به ایمان. ابتدا باید تصدیق قلبى در ما فراهم آید و سپس پذیرش و تسلیمى كه برخاسته از روح خضوع و سرسپردگى و تمایل آگاهانه به حق است. نتیجه اینكه ایمان عبارت است از اینكه دل چیزى را كه عقل و ذهن تصدیق كرده، بپذیرد و بخواهد به همه لوازم آن ملتزم شود و تصمیم اجمالى بر انجام لوازم عملى آن بگیرد. ایمان راستین و واقعى وقتى در انسان پدید مىآید كه وى ملتزم به آثار و لوازم عملى ایمان باشد. همچنان كه وقتى كسى پذیرفت آتش سوزاننده است، دست خود را به آن نزدیك نمىكند و دست نزدن به آتش از لوازم انفكاك ناپذیر اعتقاد به سوزانندگى آتش است؛ همین طور لازمه ایمان التزام به مقتضیات و ملزومات ایمان است. بنابراین، نمىشود كه انسان به خداوند و پیامبر او ایمان داشته باشد، اما به آنچه پیامبر از جانب خداوند آورده عمل نكند. پس ایمان منوط و مشروط به شناخت است، ولى نه عین علم است و نه لازم دایمى آن.
بى تردید در مقابل پذیرش و گرایش اختیارى به حق، روحیه طغیان و سركشى و ستیز با حق قرار دارد كه كفر نامیده مىشود و از این رو، كفر برخاسته از عناد و مقاومت در برابر حق
1. بقره، 146.
2. فاطر، 28.
است و الا اگر فطرت انسان سالم بماند و تسلیم خواسته هاى نفسانى نگردد، پس از آگاه شدن به حق به انكار و مقاومت در برابر آن نمىپردازد.
درباره حقیقت ایمان در برخى از روایات آمده است: حَقِیقَةُ الاِْیمانِ هُوَ تَصْدِیقٌ بِالْجَنَانِ وَ إِقْرارٌ بِالْلِسانِ وَ عَمَلٌ بِالاَْرْكانِ1؛ حقیقت ایمان تصدیق با قلب و اقرار با زبان و عمل با اعضاى بدن است.
در این روایت تعریف حقیقى ایمان ذكر نشده بلكه ایمان به وسیله لوازمش تعریف شده؛ چنان كه در بسیارى از علوم گاه در مقام تعریف از حقیقتى، تعریف حقیقى كه در برگیرنده فصل حقیقى است ارائه نمىشود و آن حقیقت به وسیله لوازم و اوصافش معرفى مىشود؛ مثلاً درتعریف انسان گفته مىشود: «حیوان ناطق». مسلماً این تعریف حقیقى انسان نیست، چون ناطق فصل حقیقى انسان نیست، تا بتواند حقیقت انسان را ارائه كند. تصدیق قلبى، اعتراف زبانى و عمل از لوازم ایمان هستند و تا حدودى ما را به ماهیّت ایمان رهنمون مىشوند و هم سویى عنصر معرفت با گفتار و عمل را در بروز و ظهور ایمان نمودار مىسازند. با این لحاظ و با توجه به اینكه جایگاه ایمان ـ كه همان معرفت قلبى همراه با تسلیم است ـ قلب مىباشد، گفتار و رفتار متناسب، از وجود ایمان پرده بر مىدارند. به واقع، ایمان چون درختى است كه وقتى ریشه دوانید و قدرت یافت و از آفات مصون ماند، به محصول مىنشیند و میوه و محصولش در دست، گوش، چشم و دهان و سایر اعضا كه شاخ و برگ ایمان هستند، ظاهر مىگردد. پس اگر فراورده هاى ایمان در رفتار و اعمال انسان بروز نداشت، بدان معناست كه ایمان در قلب انسان مستقر نگشته است و دل به آفت مبتلاست؛ چنان كه قرآن درباره مدعیان دروغین ایمان مىفرماید: قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الاِْیَمانُ فِى قُلُوبِكُمْ...2؛ بادیه نشینان گفتند: ایمان آورده ایم، بگو: ایمان نیاورده اید، بلكه بگویید: اسلام آوردیم و هنوز ایمان وارد قلب شما نشده است.
1. بحارالانوار، ج 68، ص 316.
2. حجرات، 14.
البته آنچه ذكر شد، مربوط به شرایط عادى است و الا در شرایط استثنایى و تقیه گاهى براى حفظ مصالح مهمتر لازم است كه انسان بر خلاف اعتقاد خود سخن گوید؛ چنان كه عمار یاسر وقتى در چنگ مشركان گرفتار آمد و جانش در خطر قرار گرفت، بر خلاف پدر و مادرش كه زبان به توحید و ستایش پیامبر(صلى الله علیه وآله) گشودند و در نتیجه در زیر شكنجه شهید شدند، به ظاهر از رسول خدا برائت جست و در نتیجه از چنگ آنان نجات یافت. بى تردید چنین اظهار نظرى كه از روى اكراه و اجبار صورت مىگیرد خدشهاى در ایمان انسان وارد نمىكند؛ خداوند در این باره مىفرماید:
مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِیمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِة وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْیمَانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ1؛
كیست كه پس از ایمانش به خدا كافر شود، مگر آنكه به ناخواه وادار شود (كه سخنى خلاف ایمانش بگوید) در حالى كه دلش به ایمان آرام است، و لیكن هر كس كه سینه را براى پذیرش كفر گشود، پس خشم خدا بر آنهاست و آنان را عذابى است بزرگ.
نباید از نظر دور داشت كه گرچه با تحقق حداقل و نصاب ایمان در انسان و بقاى آن سعادت انسان تأمین مىگردد، اما با توجه به اینكه ایمان داراى مراتب است و برخوردارى از مراتب عالى تر، ظرفیّت وجودى انسان را بالا مىبرد و او را قرین كمال برتر و عالى ترى مىكند و به همین میزان فرجام او با سعادت و عظمت بیشترى همراه خواهد گشت، بایسته است كه شخص در كسب مراحل برتر ایمان بكوشد، خداوند متعال درباره برخوردارى ایمان از مراتب
1. نحل، 106.
تكاملى مىفرماید: هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ السَّكِینَةَ فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لِیَزْدَادُوا إِیمَاناً مَعَ إِیمَانِهِمْ1؛ اوست كه آرامش بر دل هاى مؤمنان نازل كرد تا ایمانى بر ایمانشان بیفزاید.
با توجه به مراتب تكاملى ایمان، طبیعى است كه عالى ترین و كامل ترین مرتبه ایمان، خالص ترین مرتبه آن است و در كسانى كه به این درجه از ایمان نرسیدهاند رگه هایى از شرك وجود دارد و با توجه به معناى وسیع توحید، مىتوان دریافت كه مرتبه كامل ایمان براى عموم مردم حاصل نمىگردد و بسیار كم شمارند كسانى كه به این مرحله رسیدهاند: اندكند كسانى كه فقط از خداوند خوف دارند و تنها به او امید دارند؛ چه رسد اعتقاد به آن مرتبه بلندى از توحید كه تنها براى اولیاى الهى میسّر مىشود كه در پرتو آن، اصلا وجود استقلالى براى غیر خداوند قایل نیستند و فقط براى خداوند استقلال قایلند.
پس كسانى كه در مراحل آغازین ایمان قرار دارند و هنوز توان و اراده كافى براى مقاومت در برابر تمایلات نفسانى و تن دادن به همه لوازم ایمان ندارند، ممكن است اسیر نفس گردند و با تأثیر از روحیه كفر آمیخته با ایمان به لغزش و انحراف در افتند. این قبیل افراد كه ایمانشان به كفر و شرك آلوده است و به توحید خالص نرسیدهاند، باید بكوشند كه از شرك رهایى یابند و هواى نفس خویش را كنترل كنند و مواظب باشند كه كاملا ایمان از دل آنها زدوده نگردد و بدانند كه با حفظ و تكیه بر همان ایمان ضعیف، انسان مىتواند به تدارك و جبران كردار زشت خویش همّت گمارد و با اظهار پشیمانى از گناهان، مسیر اصلاح نفس خویش را بپیماید. اما اگر به اصلاح نفس و تدارك گناهان نپرداخت، رفته رفته، ایمانش از بین مىرود؛ بسان نهال نورستهاى كه به جاى آنكه تقویت شود تا ریشه بدواند و رشد كند، به پایش سم بریزند تا خشك گردد.
وقتى ایمان رشد مىكند كه انسان علاوه بر افزایش علم و معرفت و باورهاى دینى خود، به انجام عمل صالح نیز همّت گمارد؛ چون عمل صالح عامل مهمّى در رشد ایمان به شمار مىآید. بر این اساس، با مقایسه بین استحكام ایمان برخى از عوام و افراد كم سواد با سستى
1. فتح، 4.
ایمان برخى از تحصیلكردگان، ما به این حقیقت رهنمون مىشویم كه چون آن افراد كم سواد به همان مسائل اعتقادى، عبادى و شعایر دینى كه مىدانند و در شعاع درك و فهم آنها قرار گرفته ملتزم و پایبند هستندو در عمل كوتاهى نمىكنند؛ ایمانشان قوى است. در مقابل، برخى از تحصیل كرده ها با اینكه از دانش و علم بیشترى برخوردارند، اما چون به لوازم علم و
ایمان خویش ملتزم نیستند و اهل عمل نمىباشند و محیط زندگى آنها نیز ناسالم است، به تدریج ضعف و تزلزل در ایمانشان رخنه مىكند و در نهایت ممكن است بكلّى بى ایمان گردند.
نكتهاى كه از لابلاى كلمات ما به دست مىآید وبر آن تأكید داریم اختیارى بودن ایمان است و براى تأیید این ادعا مرورى بر چند آیه خواهیم داشت:
1ـ وَ ءَامِنُوا بِمَا أَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِمَا مَعَكُمْ وَ لاَ تَكُونُوا أَوَّلَ كَافِر بِهِ...1؛ و به آنچه نازل كردهام (قرآن) ایمان بیاورید كه نشانه هاى آن با آنچه در كتاب هاى شماست مطابقت دارد و نخستین كافر به آن نباشید.
(بى تردید امر به ایمان و نهى از كفر نشان گر اختیارى بودن آنها و آزاد بودن انسان در گزینش هر یك از آن دو است)
2ـ در آیه دیگر، كفار مورد نكوهش قرار گرفتهاند و به آنها وعده عذاب داده شده است و بى تردید نكوهش كفر نشان گر اختیارى بودن كفر و در نتیجه اختیارى بودن ایمان است: إِنَّ الَّذِینَ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفراً لَمْ یَكُنِ اللَّهُ لِیَغْفِرَ لَهُمْ وَ لاَ لِیَهْدِیَهُمْ سَبِیلا2؛ كسانى كه ایمان آوردند و سپس كافر شدند، باز هم ایمان آورند و دیگر بار كافر شدند، سپس به كفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشید و آنها را به راه (راست) هدایت نخواهد كرد.
1. بقره، 41.
2. نساء، 137.
3ـ وَ مَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِیمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ...1؛ و كیست كه از كشتن ابراهیم روى بگرداند مگر آنكه نادان و نابخرد است.
كاربرد فعل ارادى «روى گردانى» در آیه فوق، دلالت بر اختیارى بودن ایمان و كفر دارد.
یكى از مباحثى كه در بررسى ایمان مطرح مىگردد، مبحث متعلّقات ایمان است و شایسته است كه براى شناسایى متعلّقات ایمان بنگریم كه خداوند، در قرآن، متعلّقات ایمان را چگونه معرفى مىكند. در برخى از آیات قرآن، ایمان مطلق و بدون متعلّق ذكر شده است؛ از جمله آیه: مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیوةً طیِّبَةً...2؛ هر كس از مرد و زن كه كارى نیك و شایسته كند در حالى كه مؤمن باشد هر آینه او را به زندگانى پاك و خوشى زنده بداریم.
برخى از افراد منحرف و مغرض، براى نیل به مقاصد خویش، در صدد سوء استفاده از این قبیل آیات برآمدند و به تأویل آنها پرداختند و از پیش خود، متعلق هایى را براى ایمان معرفى كردند. از جمله برخى هدف را به عنوان متعلّق ایمان ذكر كرده و گفتند: منظور از ایمان كه در قرآن روى آن تكیه شده، ایمان به هدف است و هر كس به هدف خود ایمان داشته باشد مصداق آن آیات خواهد بود. در زمینه هدف نیز برداشت هایى مادى و نادرست از آن ارائه دادهاند كه با اعتقادات اصیل اسلامى سازگارى ندارد.
در مقابل دسته اول از آیات قرآن، در پارهاى از آیات، متعلّق ایمان ذكر شده است و براى سد شدن مسیر سوء استفاده از آیات قرآن ضرورت دارد كه به بررسى متعلّقات ایمان كه قرآن به آنها تصریح دارد بپردازیم:
1. بقره، 130.
2. نحل، 97.
در قرآن حدود شصت بار واژه غیب به كار رفته كه در تقابل با عالم شهادت و به معناى اَخبار و امور نهان است كه خداوند از آنها آگاه است و مستقیماً با انسان ارتباطى ندارد. در قرآن تنها در یك آیه غیب به عنوان متعلّق ایمان ذكر شده (گرچه در سراسر قرآن فراوان ایمان به مصادیق غیب، از قبیل اللّه و ملایكه ذكر شده) است: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلوةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنْفِقُونَ2؛ (پرهیزكاران) كسانى هستند كه به غیب (آنچه از حس پوشیده و نهان است) ایمان مىآورند و نماز را برپا مىدارند و از آنچه روزى شان كردهایم انفاق مىكنند.
در بسیارى از آیات، با تعابیر گوناگون، ایمان به الله ذكر شده است. بنابراین، قطعاً «الله» از متعلّقات ایمان، بلكه از نظر رتبه و درجه والاترین و مهم ترین متعلّق ایمان است كه بدون اعتقاد به او، ایمان تحقق نخواهد یافت. در بسیارى از آیات، ایمان به اللّه همراه با ایمان به آخرت و رسالت و سایر متعلّقات ایمان ذكر شده است و در برخى موارد مطلق و به تنهایى آمده، از جمله آیه: وَ مَنْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ یَعْمَلْ صَالِحاً یُدْخِلْهُ جَنَّات تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ...3؛ و هر كه به خدا ایمان آورد و كار شایسته كند، او را به بهشت هایى در آرد كه از زیر آنها جوى ها روان است.
بى تردید در نظام اعتقادى موحّدان، معاد از جایگاه ویژه و برجستهاى برخوردار است و از
1. «غیب» مصدر فعل «غاب» و به معناى از دیده نهان شدن است؛ اما این واژه غالباً به معناى اسم فاعل خود؛ یعنى «غایب» به كار مىرود و مطلق نهان شدن از حواس در آن منظور است، نه فقط نهان بودن از دیده. (راغب اصفهانى، مفردات القرآن، ص 381.)
2. بقره، 3.
3. طلاق، 11.
این رو به عنوان یكى از متعلّقات ایمان ذكر شده و در قرآن، پس از توحید، توجه زیادى به آن شده و حدود یك سوم آیات قرآن به آن اختصاص یافته است. این توجه شایان با عنایت به نقش اساسى معاد است كه در شمار سه اصل محورى اعتقادات دینى ما قرار دارد؛ یعنى توحید و شناخت اوصاف خداوند، سپس تصدیق نبوّت عامّه و خاصّه و در نهایت اعتقاد به معاد. از جمله آیاتى كه در آن معاد به عنوان متعلّق ایمان ذكر شده آیه 69 از سوره مائده است:
إِنَّ الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ الَّذِینَ هَادُوا وَ الصَّابِئُونَ وَ النَّصَارَى مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الاَْخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُونَ؛ همانا كسانى كه ایمان آوردند و كسانى كه یهودى شدند و صابئان و مسیحیان هر كه به خدا و روز جزا ایمان آورد و كار نیك و شایسته كند نه بیمى بر آنان باشد و نه اندوهگین شوند.
یكى از متعلّقات ایمان، رسالت است كه در برخى از آیات قرآن بدان توجه شده است؛ از جمله آیه: فأَمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِىِّ الاُْمِّىِّ الَّذِى یُؤْمِنُ بِاللِّهِ وَ كَلِمَاتِهِ وَاتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ1؛ پس ایمان بیاورید به خدا و فرستاده اش، آن پیامبر درس ناخواندهاى كه به خدا و سخنانش ایمان دارد و از او پیروى كنید تا هدایت شوید.
وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْكَ وَ مَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالاَْخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ2؛ و (پرهیزكاران) آنان كه به آنچه بر تو نازل شده و آنچه پیش از تو فرو فرستاده شده ایمان مىآورند و به جهان واپسین بى گمان باور دارند.
1. اعراف، 158.
2. بقره، 4.
إِنَّمَا وَلِیُّكُمُ اللُّهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذِینَ ءَامَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلوةَ وَ یُؤْتُؤنَ الزَّكَوةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ1؛ همانا دوست و سرپرست شما خداست و پیامبرش و كسانى كه ایمان آوردهاند، آنان كه نماز را برپا مىدارندو زكات مىدهند در حالى كه در ركوعند.
بر اساس روایات فراوان و متواتر، حضرت على(علیه السلام) در مسجد و در حضور پیامبر و یارانش مشغول نماز بودند كه نیازمندى به مسجد آمد و درخواست كمك كرد، اما پاسخى نشنید تا اینكه حضرت على(علیه السلام) در حال ركوع نماز دست خویش را به سوى آن فقیر دراز كردند و انگشتر خویش را به او بخشیدند. چیزى نگذشت كه فرشته وحى بر رسول خدا(صلى الله علیه وآله)نازل شد و آیه فوق را به ایشان ابلاغ كرد. در آن آیه خداوند هم از عمل ارزشمند على(علیه السلام)ستایش مىكند و هم مؤمنان را به ایمان آوردن به آن حضرت و پذیرش امامت ایشان دعوت مىكند.
لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الاَْخِرِ وَ الْمِلاَئِكَةِ وَ الْكِتَابِ وَ النَّبِیین...2؛ نیكى (تنها) آن نیست كه (به هنگام نماز) روى خود را به سوى مشرق و (یا) مغرب كنید، بلكه نیكى (و نیكوكار) كسى است كه به خدا و روز رستاخیز و فرشتگان و كتاب و پیامبران ایمان آورده باشد.
با بررسى مجموع آیاتى كه در زمینه متعلّقات ایمان نازل شده، مىتوان متعلّق هاى ایمان را در توحید، معاد و نبوّت ـ كه اصول عقاید شناخته مىشوند ـ منحصر دانست و سایر متعلّقات
1. مائده، 55.
2. بقره، 177.
را فرع آنها و مرتبط با آنها قلمداد كرد. چرا كه با ایمان به نبوّت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ایمان به قرآن، ایمان به كتب آسمانى پیشین كه قرآن به حقانیّت آنها اذعان دارد و نیز ایمان به امامت كه در امتداد رسالت قرار دارد و قرآن و پیامبر به آن توصیه كردهاند، ضرورت مىیابد. در واقع، در ضمن ایمان به رسالت، ایمان به كتب آسمانى و امامت تحقق مىیابد. ملایكه نیز مستقلا متعلّق ایمان قرار نگرفتهاند، بلكه ایمان به فرشتگان به معناى ایمان به این حقیقت است كه فعل و تدبیر الهى و نزول وحى و كتب آسمانى بر پیامبران به واسطه فرشتگان صورت پذیرفته و آنها وسایط فیض الهىاند.
بنابراین، مىتوان گفت كه منظور از ایمان در قرآن، ایمان به سه اصل است كه اساسى ترین آنها ایمان به اللّه است كه اگر این ایمان كامل و جامع باشد، ایمان به دو اصل دیگر را نیز پوشش مىدهد؛ زیرا چون خداوند ربّ انسان است و به مقتضاى ربوبیّت او را هدایت مىكند و این هدایت بى تردید از طریق وحى صورت مىپذیرد، پس ایمان به الله متضمن ایمان به نبوّت نیز خواهد بود. چنان كه عدل خداوند اقتضا مىكند كه بین مؤمن و كافر، متّقى و فاسق فرق نهاده شود و هر كدام به پاداش مناسب با رفتار نیك خود و یا كیفر متناسب با كردار زشت و ناپسند خویش برسند و قطعاً اعطاى پاداش كافى به نیكوكاران و كیفر لازم به بزهكاران جز در قیامت ممكن نیست، پس ایمان به خدا و عدل او متضمن ایمان به معاد نیز خواهد بود.1
پس از بیان مفهوم صحیح ایمان و متعلّقات آن، مفهوم كفر و متعلّقات آن نیز روشن مىگردد، چرا كه واژه كفر در مقابل ایمان قرار دارد و این واژه گاهى بر عدم ملكه ایمان اطلاق مىگردد و نداشتن ایمان ـ خواه در اثر شك و جهل بسیط و یا در اثر جهل مركب و خواه در اثر وجود گرایش وجودى كه در قالب انكار عمدى و عنادآمیز بروز مىیابد ـ كفر نامیده مىشود، و گاهى كفر بر قسم اخیر؛ یعنى جحد و عناد اطلاق مىگردد كه امرى وجودى و ضدّ ایمان به
1. آیت الله مصباح یزدى، اخلاق در قرآن، ج 1، صص 140 ـ 144.
شمار مىرود. جامع ترین آیهاى كه موارد و متعلّقات كفر را گرد آورده، آیه 136 از سوره نساء است كه مىفرماید: ... وَ مَنْ یَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْیَوْمِ الاَْخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلا بَعِیداً؛ و هر كه به خدا و فرشتگان و كتاب ها و فرستادگان و روز واپسین كافر شود به راستى گمراه گشته، گمراهى دور (از حق).
گذشته از ایمان و كفر اصطلاحى و احكام ظاهرى آن دو، باید توجه داشته باشیم كه رفتار اختیارى انسان یا در زمره ایمان قرار مىگیرند و یا كفر و حد وسطى بین كفر و ایمان وجود ندارد و تحقّق ارزش و صفت مثبت و یا منفى اخلاقى به وسیله انگیزه هاى نفسانى كه در قالب ایمان و كفر جاى مىگیرند، انجام مىپذیرد و سعادت و یا شقاوت انسان در گرو حقایق باطنى است. بر این اساس، چون نفاق چیزى جز كفر باطنى و ایمان ظاهرى نیست، منافقان كه در باطنشان كفر وجود دارد در زمره كفار قرار مىگیرند.
پس هر رفتار و نگرشى كه از ایمان انسان بكاهد و باعث سست شدن اعتقادات او گردد، در راستاى كفر قرار مىگیرد و در صورتى كه آن رفتار و حالات در قلب انسان ریشه بدوانند، شخص به كفر مطلق آلوده مىگردد و ایمانش از اساس زایل مىشود. در این راستا، همان طور كه تعلّق به دنیا و امور مادى اگر تا هنگام مرگ در انسان باقى بماند، ممكن است موجب گردد كه كافر از دنیا برود (چون در هنگام مرگ احساس او این است كه خداوند او را از محبوب و تعلقاتش جدا مىكند و با احساس دشمنى با خداوند جان مىدهد)، هم چنین روحیه انكار حق وقتى به ملكه و خصیصهاى ثابت و ریشه دار در وجود انسان تبدیل گردید، ممكن است به كفر و انكار حقایق دینى منجر شود و شخص براى حفظ موقعیّت خود حاضر مىگردد حقایق دین را انكار كند. پس باید كوشید كه روحیه تسلیم در برابر خداوند را در خویش بپرورانیم و اگر اشتباه و انحرافى از ما سر زد، به صراحت به آن اعتراف كنیم؛ در این صورت ایمان ـ كه مقوّم آن تسلیم در برابر خداوند است ـ در ما تقویت مىگردد.
پس از پى بردن به مفهوم ایمان و شناخت متعلّقات آن، ضرورت دارد كه با رابطه ایمان و عمل نیز آشنا گردیم؛ اما قبل از آن مرورى خواهیم داشت بر مفهوم عمل و نیز مشخص مىكنیم كه كدام یك از آن دو اصالت دارند.
عمل گاه تنها بر رفتار و عمل خارجى ـ كه تصرف در اشیاء و بدن است ـ اطلاق مىگردد؛ مثل نشستن، برخاستن، خوردن و از این قبیل. گاهى از آن معناى وسیع ترى ارائه مىدهند كه شامل فعالیت هاى ذهنى وقلبى نیز مىشود؛ مثلاً تفكر و مشاهده كردن را نیز شامل مىشود. گاهى تا آنجا در گستره و معناى عمل توسعه داده مىشود كه شامل گرایش ها و توجّهات قلبى و از جمله ایمان نیز مىشود. اما اصطلاح عرفى عمل تنها شامل رفتار و اعمال خارجى مىشود و شامل فكر كردن و نیز تسلیم و توجه قلبى نمىشود. حتّى در نگرش عرف، سخن گفتن نیز عمل به شمار نمىآید، از این جهت گفته مىشود: قول و عمل و بر سخن گفتن عمل اطلاق نمىگردد. بر این اساس، هم آهنگى و یا عدم هم آهنگى بین گفتار و كردار به عنوان یك بحث ارزشى مورد توجه است. بنابراین، ایمان كه نوعى معرفت همراه با تسلیم قلبى در برابر خداوند است از عمل متفاوت و متمایز است و حتّى عمل جزء و مقوّم آن نیز به شمار نمىآید. چه اینكه قرآن نیز تمایز آن دو را تأیید مىكند و بررسى آیاتى كه در آنها واژه عمل مستقلا در كنار واژه ایمان آمده مبیّن تفاوت و مغایرت مفهومى آن دو مىباشد. البته باید توجه داشت كه خارج بودن عمل از ماهیّت ایمان به معناى بى اهمیّت بودن عمل نیست، بلكه در جاى جاى قرآن دعوت به عمل صالح شده و نقش عمل تا آنجاست كه مىتوان آن را ثمره ایمان شمرد:
فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَ یُؤْمِنُونَ حَتّى یُحَكِّمُوكَ فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لاَ یَجِدُوا فِى أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً1؛ به پروردگارت سوگند كه آنها مؤمن نخواهند
1. نساء، 65.
بود، مگر اینكه در اختلافات خود تو را به داورى طلبند و سپس از داورى تو، در دل خود، احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسلیم باشند.
تمایز مفهوم ایمان با عمل روشن شد، باید مشخص شود كه اصالت با ایمان است و یا عمل؟ آیا ایمان اصل و ملاك و محور سعادت انسان است و یا عمل؟ چنان كه پیش از این بیان كردیم، سیر الى اللّه و تقرّب به خداوند توسّط قلب انجام مىپذیرد و بدن به عنوان یك موجود جسمانى، سیرى معنوى به سوى اللّه ندارد و سیر آن مكانى است. پس با توجه به اینكه سیر الى اللّه اصالتاً از قلب است، آنچه مستقیماً به قلب مربوط مىشود اصالت دارد و شكى نیست كه ایمان رابطه مستقیم با قلب دارد، نه عمل خارجى: آنچه به خداوند مىرسد روح عمل است، نه شكل ظاهرى آن. پس اگر كارى هر چند بزرگ براى غیر خداوند انجام پذیرد، ارزش ندارد. با توجه به اصالت داشتن ایمان، در برخى از روایات آمده است كه اگر ایمان انسان تا دم مرگ باقى بماند، او اهل سعادت خواهد بود؛ گرچه گناهان فراوانى مرتكب شده باشد. البته اگر در دنیا به تدارك و جبران گناهان خویش همّت گمارد و استغفار كند، بخشوده مىشود، والا در برزخ كیفر گناهان خویش را تحمّل مىكند؛ ولى در نهایت به پاس ایمانى كه دارد اهل سعادت و بهشت مىگردد.
دلیل دیگر اصالت داشتن ایمان این است كه از دیدگاه اسلام، هر عملى در سایه ایمان به خدا ارزش مىیابد و كارى ارزشمند است كه ناشى از نیّت الهى باشد و چنین نیّتى كه ارتباط با خدا را تحقق مىبخشد، از كسانى سر مىزند كه براى خداوند و یا ترس از عذاب و یا امید به پاداش وى كارى را انجام دهند. پس حتماً باید ایمان به خدا و روز جزا داشته باشند، زیرا تا كسى ایمان به خداوند نداشته باشد، نمىتواند كارى را براى او انجام دهد؛ و تا ایمان به قیامت نداشته باشد كه روز حساب و پاداش و كیفر است، نمىتواند براى امید به پاداش خداوند و یا ترس از عذاب وى كارى انجام دهد.
اكنون لزوم ارتباط و نحوه ارتباط ایمان با عمل نیز روشن گردید و مشخص شد همان طور كه بین ایمان و علم ارتباط ضرورى و تنگاتنگى وجود دارد، بین ایمان و عمل نیز ارتباط
ضرورى وجود دارد؛ با این تفاوت كه علم بخشى از ایمان و مقوّم آن است؛ یعنى تا چیزى متعلَّق معرفت و علم قرار نگیرد، ایمان به آن معنایى ندارد و پس از معرفت و علم انسان مختار است كه ایمان بیاورد و یا نیارود. اما عمل مقوّم ایمان نیست، بلكه ایمان مقتضى عمل است و عین آن نیست و در واقع عمل از لوازم خارجى و مكمّل ایمان است و ریشه و جهت بخشنده به آن است و صلاح و شایستگى و حسن فاعلى فعل، بستگى به ایمان دارد. اگر عملى از ایمان به خداوند سرچشمه نگیرد، در سعادت حقیقى انسان تأثیر نخواهد داشت؛ گرچه كردارى نیكو باشد و منافع زیادى در دنیا براى خودش یا دیگران در پى داشته باشد: وَ الَّذِینَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَاب بِقِیعَة یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ...1؛ كسانى كه كفر ورزیدند، اعمالشان چون سرابى است در بیابانى هموار كه تشنه آن را آب پندارد تا چون بدان جا رسد چیزى نیابد و خداى را نزد آن یابد كه حساب (كیفر) او را تمام بدهد.
مَثَلُ الَّذِینَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَاد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِى یَوْم عَاصِف لاَ یَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلى شَىْء...2؛ داستان اعمال كسانى كه به پروردگارشان كفر ورزیدند داستان خاكسترى است كه بادى سخت در روزى طوفانى بر آن بوزد، كه بر هیچ چیزى از آنچه كردهاند دست نتوانند یافت.
وَ قَدِمْنَا إِلى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْنَاهُ هَبَآءً مَنْثُوراً3؛ و به كارهایى كه كردند پردازیم و آن را (همچون) گردى پراكنده كنیم.
روشن شد اولین قدمى كه انسان در سیر تكاملى خود به سوى كمال نهایى؛ یعنى قرب خداى متعال بر مىدارد ایمان است و این قدم ریشه قدم هاى بعدى و روح همه مراحل استكمال انسان مىباشد.
1. نور، 39.
2. ابراهیم، 18.
3. فرقان، 23.
قدم دوم در سیر تكاملى انسانى، فعالیتى است كه دل بعد از ایمان به خدا و بدون دخالت اعضاء و جوارح انجام مىدهد؛ یعنى توجه به خدا و اظهار عجز و ذلّت در برابر او كه از آن به ذكر و یاد پروردگار تعبیر مىشود. این توجه هر قدر قوىتر و متمركزتر باشد، در پیشرفت انسان مؤثرتر است و چه بسا یك لحظه توجه كامل قلبى از سال ها عبادت بدنى و ظاهرى مؤثرتر باشد: وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِیراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ1؛ و خداى را بسیار یاد كنید، باشد كه رستگار شوید.
قدم سوم، اعمال باطنى دیگرى است كه انسان با یاد خدا انجام مىدهد؛ مانند تفكر در آیات الهى و نشانه هاى قدرت و عظمت و حكمت او و بى تردید دوام ذكر و فكر موجب تعلّق قلب و محبت مىشود: أَلَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللَّهَ قِیَاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَكَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّمَواتِ وَ الاَْرْضِ...2؛ كسانى كه خدا را ایستاده و نشسته و بر پهلوها (خوابیده) یاد مىكنند و در آفرینش آسمان ها و زمین مىاندیشند.
سپس نوبت به اعمال بدنى گوناگون مىرسد. به عبارت دیگر، تصمیم اجمالى كه لازمه ایمان است در مظاهر گوناگون و در قالب اراده هاى تفصیلى و جزئى جلوه گر مىشود. این اراده ها كه از یك نظر فرع اراده اصلى است، موجب تقویت ذكر و ایمان مىگردد: أَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكْرِى3؛ نماز را براى یاد من به پاى دار.
و در جاى دیگر مىفرماید: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ...4؛ سخن (و اعتقاد) نیكو و پاك به سوى او بالا مىرود و كردار نیك و شایسته آن را بالا مىبرد.
همچنان كه اگر ارادهاى بر خلاف مقتضاى ایمان بود و عملى بر خلاف مقتضاى ایمان انجام گرفت، تدریجاً موجب ضعف ایمان مىگردد. (چون ملازمهاى بین ایمان و عمل نیست و تنها ایمان مقتضى عمل است، وقتى مؤمنى عمل صالح انجام نمىدهد و معصیت مىكند،
1. جمعه، 10.
2. آل عمران، 191.
3. طه، 14.
4. فاطر، 10.
ایمان او ضعیف مىگردد، اما از اساس نابود نمىگردد. پس ایمان فى الجمله با معصیت جمع مىگردد؛ بر خلاف دیدگاه برخى از گروه هاى معتزله كه معتقد بودند ایمان علت تامه عمل صالح است و ممكن نیست با معصیت جمع گردد و اگر كسى مرتكب گناه كبیره شد، كافر گردیده است.) پس رابطه ایمان و عمل درست مانند رابطهاى است كه میان ریشه گیاه و اعمال و كنش هاى نباتى وجود دارد. یعنى چنان كه جذب مواد غذایى مفید موجب رشد ریشه و استحكام آن، و جذب مواد سمّى و زیان بار موجب ضعف و سرانجام خشكیدن ریشه درخت مىگردد، هم چنین كردارهاى شایسته عامل مؤثر در دوام و استحكام ایمان، و اعمال ناشایست و ارتكاب گناهان موجب ضعف و سرانجام خشكیدن ریشه ایمان مىگردد: فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِى قُلُوبِهِمْ إِلى یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا كَانُوا یَكْذِبُونَ1؛ پس در دل هاى آنان تا روزى كه به دیدار او رسند (مرگ یا رستاخیز) نفاقى از پى در آورد، از آن رو كه با خدا در آنچه پیمان بسته بودند خلاف كردند و بدان سبب كه دروغ مىگفتند.
منافقان گفتند اگر خداوند ما را از مال برخوردار سازد، بخشى از آن را در راه او انفاق مىكنیم؛ اما به وعده خود عمل نكردند و در نتیجه، خلف وعده آنان موجب مبتلا گشتن به نفاق و سست گشتن ایمانشان شد.
در جاى دیگر، خداوند درباره فرجام اسف بار بدكرداران مىفرماید: ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الّذِینَ أَسَاؤُا السُّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِءُونَ2؛ سپس سرانجام كسانى كه كارهاى بد كردند این شد كه آیات خدا را دروغ انگاشتند و بدان ها استهزا مىكردند.
اگر به رفتار معصیت كاران بنگریم در مىیابیم كه چگونه معصیت پایه هاى ایمان را سست مىكند و به تدریج با اصرار بر معصیت و پافشارى بر انجام آن، كار انسان به كفر مىانجامد؛ مثلاً در آغاز تمایلات جنسى در جوانى شدّت مىگیرد و او مقاومت مىكند، اما پس از مدّتى یاراى مقاومت در برابر گناه را از دست مىدهد و دامن خویش را به آن آلوده مىكند؛ ولى
1. توبه، 77.
2. روم، 10.
چون تازه به گناه و فساد آلوده گشته از كردار ناشایست خویش پشیمان و شرمنده مىشود. اما رفته رفته با اصرار بر آن گناه، در پلشتى و زشتى عمل خود شك مىكند و سعى مىكند كه از طریقى گناه خویش را موجّه و صحیح بنمایاند و چه بسا در صدد بر مىآید كه با سوء استفاده از منابع مذهبى، چون روایات و فتاوى راهى براى توجیه عمل خویش بیابد؛ اما وقتى این راه را مسدود مىیابد و مىنگرد كه نمىتواند از طریق روایات و فتاوى عمل خویش را توجیه كند، در صحّت فتاوى و سند روایات شك مىكند و مثلاً مىگوید سند آن روایات جعلى است. اما وقتى پى برد كه سند آن روایات قطعى است، پا را فراتر مىگذارد و در درستى گفتار معصوم تشكیك مىكند و عصمت آنها را زیر سؤال مىبرد و بالاخره كار او به انكار رسالت و كفر مىانجامد. ریشه گرفتار شدن به چنین فرجامى این است كه او نمىتواند در برابر خواسته هاى نفسانى خویش مقاومت كند و به گناه آلوده نگردد و هم چنین نمىخواهد به عذاب و سرزنش وجدان گرفتار آید و نمىخواهد همواره خود را خطا كار و گناه كار بشناسد، از این رو در صدد توجیه كردار زشت خود بر مىآید و در نهایت از اساس، آن حقایق را منكر مىگردد.