یكی دیگر از مكاتب واقعگرای اخلاقی، مكتب دیگرگرایی است كه میتوان آن را مكتب عاطفهگرایی نیز نامید. این مكتب نیز واقعیت احكام اخلاقی را از سنخ واقعیتهای طبیعی دانسته، سرچشمة حسن و قبح و باید و نباید را در طبیعت جستجو میكند.
مدعای دیگرگرایان این است كه:
اولاً اخلاق فقط در زندگی اجتماعی معنا پیدا میكند. به تعبیر دیگر، اگر انسان دارای زندگی فردی میبود و با دیگران هیچ گونه ارتباطی نمیداشت، جایی برای اخلاق و احكام و ارزشگذاریهای اخلاقی نیز باقی نمیماند. بنابراین، كارهایی مانند خوردن و خوابیدن و ورزش كردن و امثال آنها كه مربوط به زندگی فردی هستند، مورد ارزشگذاریهای اخلاقی قرار نمیگیرند. یعنی درباره آنها نه میتوان گفت دارای ارزش اخلاقی مثبتند و نه میتوان گفت دارای ارزش اخلاقی منفی هستند. این دسته از كارها نه خوبند و نه بد. بلكه كارهایی كه مستقیماً در ارتباط با دیگران هستند و یا دارای آثار و تبعات اجتماعی میباشند، در حیطه اخلاق و داوریهای اخلاقی قرار میگیرند. یعنی كارهایی مانند خرید و فروش، فعالیتهای سیاسی و فرهنگی، تدریس و تحصیل و امثال آن كه همگی به نوعی دارای پیامدهای اجتماعی نیز هستند.
و ثانیاً معیار خوبی و بدی افعال اجتماعی نیز عاطفة دیگر خواهی است. یعنی هر كاری كه به انگیزة دوستی دیگران و به فرمان عاطفة غیر دوستی و دیگر خواهی انجام گرفته باشد، خوب، و هر كاری كه محرك آن حب ذات و خود دوستی باشد بد دانسته میشود.
به بیان دیگر، مدافعان این مكتب بر این باورند كه ما یك دسته غرایز، با خواستههایی معیّن داریم كه ارضا و تأمین آنها از نظر اخلاقی ارزشی ندارد؛ یعنی متصف به خوب و بد نمیشوند. بلكه ضرورت زندگی انسانیاند. به عنوان مثال، كسی كه غذا میخورد و سیر میشود مورد مدح یا ذم دیگران قرار نمیگیرد و به او گفته نمیشود كه «بارك الله عجب كار خوبی كردی!». اما یك دسته عواطف داریم كه اینها نیز دارای خواستههایی هستند و نفع این خواستهها به دیگران میرسد و نه به خود انسان، یعنی جنبه اجتماعی دارند. عاطفة مادر نفعش به فرزند میرسد. وقتی مادری در راه فرزندش فداكاری میكند، كار او مورد ستایش دیگران قرار میگیرد. و یا وقتی كسی در راه دوستش فداكاری میكند كار او مورد تشویق و مدح دیگران قرار میگیرد و یا اگر كسی به دوستش خیانت كند، كار او مورد نكوهش و سرزنش دیگران واقع میشود. بنابراین، ریشة اخلاق و ارزشگذاریهای اخلاقی در عواطف اجتماعی است. هر چیزی كه مطابق عواطف انسانی باشد، خوب و هر چیزی كه مخالف عواطف اجتماعی و معلول خودخواهی و خودگرایی باشد، بد است.
این نظریه از سوی تعدادی از فیلسوفان برجستة غرب مورد پذیرش واقع شده است كه از آن جمله میتوان از فیلسوفانی مانند دیوید هیوم (1711 ـ 1776) فیلسوف و اندیشمند اسكاتلندی، آداماسمیت (1723 ـ 1790) اقتصاددان مشهور انگلیسی، اگوستكنت (1798 ـ 1857) فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی و آرتور شوپنهاور (1788 ـ 1860)، فیلسوف آلمانی، نام برد.
آدام اسمیت تصریح میكرد كه اساس و پایة اخلاق عبارت است از همدردی یا «قوهای که به وسیله آن انسان در لذت و الم و شادی و غم دیگران شرکت میکند».(1) معیار كار خوب این است كه بر اساس اصل همدردی مورد تأیید و قبول بیطرفانة عموم مردم واقع شود.(2)
1. فلسفه اخلاق، ژکس، ص91.
2. همان، ص91 ـ 92.
اگوست کنت، بنیانگذار و مؤسس فلسفه تحصلی، نیز بر این باور بود كه پایه و اساس اخلاق «حس دیگر خواهی» است. شعار اخلاقی او «زیستن برای دیگران» بود. اگوست كنت به این مسأله توجه داشت كه در انسان دو حس خود خواهی و دیگر خواهی در کشاکش و تزاحماند و در این میان وظیفة علم اخلاق و تعلیم و تربیت این است که موجبات غلبة حس دیگرخواهی و نیکخواهی و همدردی را بر سایر احساسات آدمی فراهم آورد. البته روشن است كه چنین احساساتی را نمیتوان صرفاً با توصیه و اندرز تقویت کرد و یا با توصیه و اندرز حس خودخواهی و خوددوستی را از میدان به در كرد؛ زیرا حس خودخواهی بسیار قویتر از آن است که از این طریق بتوان بر آن غالب شد. اگوست كنت توصیه میكند كه برای تقویت حس دیگر خواهی باید از تربیت خانوادگی و از درون خانه شروع كرد. تا بالاخره به جایی برسد كه آماده باشد تا خود را در برابر انسانیت، كه دینی عظیم بر گردن همه افراد دارد، فدا كند.(1)
آرتور شوپنهاور، یكی دیگر از مدافعان مكتب عاطفهگرایی است. گفتنی است كه شوپنهاور همواره خود را یكی از صادقترین پیروان كانت میدانست. در عین حال، دیدگاه اخلاقی او تفاوتهای زیادی با دیدگاه اخلاقی امانوئل كانت دارد. به نظر شوپنهاور، هستی چیزی جز ظهور ناپایدار اراده نیست. وی بر این باور بود كه زندگی رنج بردن است و هدفی غیر از تداوم این واقعیت مصیبتبار ندارد. و به همین دلیل بود كه بزرگترین خیر معقول و دستیافتنی را توقف كامل زندگی میدانست.(2)
فلسفه اخلاق شوپنهاور از چنین دیدگاهی نسبت به زندگی نشأت میگیرد و بر این اساس میتوان گفت كه محور اصلی فلسفه اخلاق از دیدگاه وی عبارت است از كاستن از رنج تا حد امكان. به همین دلیل بزرگترین توصیه و دستور اخلاقی او این بود که باید در همه جا برای كاستن از رنج تلاش کرد و از انجام عمل یا اعمالی كه موجب افزایش رنج میشوند پرهیز نمود. شوپنهاور همدردی را نخستین اصل اخلاقی میدانست.
1. همان، ص92 ـ 93.
2. ر.ك: تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ص271.
مهمترین كتاب شوپنهاور كتابی است تحت عنوان جهان همچون اراده و تصور. در این كتاب «تمام مطالب دور این محور میچرخد كه جهان نخست اراده است و بعد تنازع و بعد بدبختی و اِدبار».(1) شوپنهاور بر این باور بود كه اخلاق مستلزم محو و نابودی اراده فردی است.(2) از اینجا دانسته میشود كه وی قلمرو كارهای فردی را خارج از قلمرو اخلاق و ارزشهای اخلاقی میدانست.
بر اساس دیدگاه شوپنهاور، «شخص خوب كسی است كه عفت كامل دارد. فقر را داوطلبانه اختیار میكند، روزه میگیرد، ریاضت میكشد، در هر كاری قصدش فروشكستن اراده فردی خویش است. ولی مانند عرفای غربی این كار را برای نیل به هماهنگی با خدا انجام نمیدهد. شخص خوب در جستجوی چنین خوبی مثبتی نیست. خوبی مورد نظر وی كلاً و تماماً منفی است».(3)
«اصل در زندگی رنج و گزند است. لذت و خوشی همانا دفع الم است و امر مثبت نیست، بلكه منفی است. هر چه موجود جاندار در مرتبة حیات برتر باشد رنجش بیشتر است، چون بیشتر حس میكند و آزار گذشته را بیشتر به یاد میآورد و رنج آینده را بهتر پیشبینی مینماید. از همه بدتر كشمكش و جنگ و جدالی است كه لازمة زندگانی است. جانوران یكدیگر را میخورند و مردمان همدیگر را میدرند. آن كس كه میگوید هر چه در جهان است نیكو است و این جهان بهترین جهانها است او را به بیمارخانهها ببرید تا رنجوری بیماران را ببیند، و در زندانها بگردانید تا آزار و شكنجة زندانیان را بنگرد ... و میدانهای جنگ را به او بنمایید تا دریابد كه اشرف مخلوقات چگونه تحصیل آبرو میكند. ... ازدواج نمیكنی در آزاری، میكنی هزار دردسر داری. مصیبت بزرگ بلای عشق است و ابتلای به زن كه مردم مایة شادی خاطر میدانند در صورتی كه سردفتر غمها است. ... با این حال تكلیف چیست؟ آیا این درد را درمانی هست؟ چون بدبختی همه از
1. تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ص278.
2. حكمت یونان، شارل ورنر، ترجمة ، ص267.
3. تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص1033.
اراده (نفس) است یعنی از «زندگیخواهی» و «خودخواهی»، پس اگر چارهای باشد در بیخودی است. باید خود را از خویشتن رهانید. رهائی از خویشتن به چیست؟ آیا باید خود را كشت؟ نه، خودكشی سودی ندارد؛ زیرا كه آن گریز موقت است از رنج موقت. ... باید كاری كرد كه بیخودی در زندگی دست دهد و آن به معرفت است، معرفت بر همین نكته كه اگر نفس را بپروری رنج را افزون میكنی. آسایش در كشتن نفس است و در بیخودی است. بیخودی به دو وجه است: یك وجه جزئی و موقت، و یك وجه كلی و دایم. بیخودی جزئی آن است كه شخص مستغرق هنر و صنعت یعنی مظاهر زیبائی شود. ... چون میدانیم كه شر و فساد این جهان از اینجا ناشی شده كه ذات مطلق از عالم وحدت و سكون به عالم كثرت و حركت آمده است، پس كسی كه با مثل یعنی با زیبائی سروكار دارد و از جنبه انفرادی و تكثر دور میشود از خود یك اندازه بیخود میگردد، و از دنیا و شر و شورش یك دم میآساید. مشاهدة كمال زیبائی هم به درستی دست نمیدهد مگر این كه شخص از خود بیخود شود. در آن حال درمییابد كه او جزئی از جهان نیست بلكه جهان جزئی از او است. ... صنعت و مستغرق بودن در عالم زیبائی چنانكه گفتیم برای درد ما درمان جزئی و موقت است. چارة واقعی این است كه شخص بفهمد كه بدبختی همه از تكثر است كه به عالم وحدت عارض شده، و ارادة كل در ارادههای جزئی پراكنده گردیده است. هر فردی خود را حقیقت میداند. خود خواهی و زندگیخواهی به وجود آمده. خود خواهی افراد با هم معارضه پیدا كرده و این فسادها برپا شده است. انسان باید دریابد كه حقیقت یكی است. ارادة واقعی، یعنی ذات مطلق واحد است. ارادههای انفرادی، نمایش بیحقیقت است. اگر شخص به این مقام رسید جدایی از میان میرود. هر كس خود را دیگری و دیگری را خود مییابد. حس همدردی پیدا میشود. سنگدلی میرود و همدلی میآید. فداكاری میآید و خود خواهی میرود. اشخاص نسبت به یكدیگر شفقت پیدا میكنند.»(1)
1. سیر حكمت در اروپا، محمد علی فروغی، ص433 ـ 435؛ همچنین ر.ك: فلسفه اخلاق، ژکس، ص 93 ـ 95.
این مكتب هر چند مكتبی دلنشین و جذاب است، اما با اشكالات عدیدهای مواجه است كه در اینجا به برخی از آنها اشاره میكنیم:
اولاً، این كه عاطفه را به عنوان ملاك قرار دهیم، دلیل منطقی ندارد. انسان دارای انواعی از خواستهها است. برخی از آنها غریزی است و برخی دیگر عاطفی و اجتماعی. به چه دلیل تأمین خواستههای نوع اول خیر اخلاقی نیست اما تأمین خواستههای نوع دوم خیر اخلاقی است. آیا این فقط یك امر قراردادی است، یا آنكه دلیلی منطقی دارد؟ مادر، در خودش احساس میكند كه گرسنه است و احتیاج به غذا دارد و اگر غذا نخورد، نیرویش كم و ضعیف میشود، ولی از طرف دیگر میبیند كه بچهاش احتیاج به پرستاری و تغذیه دارد. بنابراین، دو خواسته در او هست: نخست این كه در صدد سیر كردن شكم خودش برآید و دوم این كه اقدام به پرستاری بچه و سیر كردن او كند. كدام كار را باید ترجیح دهد؟ ملاك این ترجیح چیست؟ عاطفهگرایان میگویند باید كار دوم را ترجیح دهد. اما چرا؟ ممكن است گفته شود به این دلیل كه این كار مقتضای عاطفه است. خوب در پاسخ گفته میشود همه سخن در این است كه چرا باید مقتضای عاطفه، مقدم شود. و چرا نباید كاری را كه مقتضای غریزه است انجام گیرد. باز هم ممكن است گفته شود كه چون این كار یك خواست انسانی است. و این امتیازی است برای انسان كه سایر حیوانات از آن بیبهرهاند. اما این ادعا كه عاطفه مخصوص انسان است و در حیوان وجود ندارد، ادعایی بیدلیل است. بلكه شواهدی وجود دارد كه در حیوانات نیز كما بیش عاطفه وجود دارد. مرغی كه جوجههایش از تخم در میآیند نسبت به آنها عاطفه دارد. اگر گربهای بخواهد به جوجههای او صدمهای بزند واكنش نشان میدهد و حتی برای حفظ جان جوجههایش جان خود را به خطر میاندازد. بالاتر از این حتی در برخی از حیوانات عواطف اجتماعی نیز مشاهده میشود. حیواناتی كه كما بیش دارای زندگی اجتماعی هستند نسبت به
همنوعانشان عاطفه دارند. اگر كسی به آنها لطمه بزند ناراحت میشوند. حتی آنهایی كه زندگی اجتماعی ندارند دارای چنین عواطفی هستند. به عنوان مثال، اگر كسی بخواهد لانة كلاغی را از روی درختی بردارد، كلاغهای دیگر به محض آگاهی از این كار، به آن فرد حمله میكنند. با این كه زندگی آنها اجتماعی نیست.
به هر حال، اگر معنای عاطفه این است كه نفعش به دیگران میرسد و برای راحتی دیگران خود را ناراحت میكند، حیوانات نیز چنین حالتی را دارند. ما از حالات درونی سگ چه خبر داریم كه بگوییم او از پرستاری بچهاش لذت نمیبرد. آثارش را كه میبینیم با انسان تفاوتی ندارد. همان رفتاری كه انسان با بچهاش دارد، حیوان هم دارد.
افزون بر این، گویا عاطفهگرایان تصور كردهاند كه ما فقط دو چیز داریم: عاطفه و غریزه. و در این میان، حق تقدم را به عاطفه داده و آن را ملاك اخلاق دانستهاند. در حالی كه ما انگیزههای دیگری نیز داریم. خواستههای دیگری هم كه فراتر از غرایز و عواطف هستند در ما وجود دارد، آنها را هم باید بررسی كنیم. خواستههایی كه آنها را به كمك عقل میتوانیم درك كنیم و به وجودشان پی ببریم و عقل هم حكم میكند كه آن خواستهها دارای ارزش بیشتری هستند. به تعبیر دیگر، به جای عاطفه، چرا عقل را كه به راستی معیار امتیاز انسان از حیوان است، به عنوان ملاك ارزش نپذیریم؟ بسیاری از فیلسوفان، برخلاف هیوم، عقل را بردة عواطف نمیدانند؛ بلكه آن را حاكم و مدیر عواطف و غرایز دانسته و معتقدند كه همه غرایز و عواطف باید در خدمت عقل باشند.
اشكال دیگر این است كه بر اساس این مكتب، اخلاق منحصر به مسائل اجتماعی و روابط گروهی خواهد شد. لازمة این سخن این است كه سه قسم دیگر از افعال انسانی را از دایرة ارزشگذاریهای اخلاقی بیرون بدانیم. یعنی افعالی كه هر فردی در رابطه با خودش انجام
میدهد و سود و زیان آنها به خودش بر میگردد؛ افعالی كه مربوط به روابط بین او و خداوند هستند و افعالی كه متعلق آنها محیط زیست، به معنای عام كلمه، اعم از حیوانات، جنگلها، مراتع، دریاها و امثال آن، هستند.