الفصل الثالث
فى الفصل(1) بین الجنس والمادّة
وَالَّذی یَلْزَمُنا الاْنَ هُوَ اَنْ نَعْرِفَ طَبیعَةَ الْجِنْسِ وَالنَّوْعِ. فَأَمّا اَنَّ الْجِنْسَ عَلى كَمْ شَىْء یَدَلُّ فَقَدْ كانَ یَدُلُّ فی زَمانِ الْیُونانییّنَ عَلى مَعان كَثیرة، وَقَدْ ذَهَبَ اِسْتِعْمالُها فی زَمانِنا، فَالْجِنْسُ فی صَناعَتِنا لا یَدُلُّ اِلاّ عَلى الْمَعْنىَ الْمَنْطِقیّ الْمَعْلُومِ، وَعَلَى الْمَوْضُوعِ، وَرُبَما اِسْتَعْمَلْنا لَفْظَ الْجِنْسِ مَكانَ النَّوْعِ فَقُلْنا: لَیْسَ كَذا مِنْ جِنْسِ كَذا اَىْ مِنْ نَوْعِهِ اَوْ مِنْ جُمْلَةِ ما یُشارِكُهُ فی حَدِّهِ. وَالنَّوْعُ اَیْضاً لَیْسَ یَدُلُّ عِنْدَنا الاْنَ فی زَمانِنا وَعادَتِنا فِى الْكُتُبِ الْعِلْمِیَّةِ اِلاّ عَلَى النَّوْعِ الْمَنْطِقیّ، وَعَلى صُوَرِ الاَْشْیاءِ.
فصل سوّم
فرق میان جنس ومادّه
درباره این مطلب كه فرق میان جنس وماده چیست؟ جناب شیخ خیلى اهمیّت مىدهد. گویا حلّ این مسئله از ابتكارات خود شیخ باشد. به خاطر اهتمامى كه مصنف به این مسئله دارد، در كتاب برهان شفا، بحث مفصّلى را در این باره مطرح كرده است. چنانكه در كتاب اشارات نیز به همین مسئله پرداخته است.
1. كلمه «فصل» در اینجا ایهام دارد. معنایش همان «فرق» است. یعنى: «فى الفرق بین الجنس والمادة».
در اینجا نخست اشارهاى به واژه «جنس» و «نوع» در لغت دارد. به خصوص در لغت یونانى كه این واژهها از آنجا ترجمه شدهاند، معانى متعددى دارد. امّا، شیخ مىگوید ما این جا جنس و نوع را به اصطلاح منطقى به كار مىگیریم. البته، گاهى از روى مسامحه نوع را به جاى جنس و جنس را بجاى نوع به كار مىبریم. ولى این مسامحه در تعبیر است. وگرنه اصل اصطلاح، همان اصطلاح منطقى است. به این نكته مقدمتاً اشاره مىكند كه معانى جنس و نوع اشتباه نشود؛ و تأكید مىكند كه منظور ما از این واژهها همان جنس و نوع منطقى است.
وَغَرَضُنا الاْنَ فیما یَسْتَعْمِلُهُ الْمَنْطِقِیُّونَ مِنْ ذلِكَ فَنَقُولُ: اِنَّ الْمَعْنىَ الّذی یُدَلُّ عَلَیْهِ بِلَفْظَةِ الْجِنْسِ لَیْسَ یَكُونُ جِنْساً اِلاّ عَلَى نَحْو مِنَ التَّصَوُّرِ، اِذا تَغَیَّر عَنْهُ وَلَوْ بِأَدْنى اِعْتِبار لَمْ یَكُنْ جِنْساً، وَكَذلِكَ كُلُّ واحِد مِنَ الْكُلِّیّاتِ الْمَشْهُورَةِ. وَلْنَجْعَلْ بَیانَنا فِى الْجِنْسِ وَفی مِثال یَكْثُرُ اِشْكالُهُ عَلَى الْمُتَوَسِّطینَ فِى النَّظَرِ فَنَقُولُ: اِنَّ الْجِسْمَ قَدْ یُقالُ لَهُ اِنَّهُ جِنْسُ الاِْنْسانِ وَقَدْ یُقالُ لَهُ اِنَّهُ مادَّةُ الاِْنْسانِ، فَاِنْ كانَ مادَّةَ الاِْنْسانِ كانَ لا مَحالَةَ جُزْءٌ مِنْ وُجُودِهِ وَاسْتَحالَ اَنْ یُحْمَل (1) ذلِكَ الجُزْءُ عَلَى الْكُلِّ. فَلْنَنْظُرْ كَیْفَ یَكُونُ الْفَرْقُ بَیْنَ الْجِسْمِ وَقَدْ اُعْتُبِرَ مادَّةً، وَبَیْنَه وَقَدْ اُعْتُبِرَ جِنْساً، فَهُنالِكَ یَصیرُ لَنا سَبیلٌ اِلى مَعْرِفَةِ ما نُریدُ بَیانَهُ.
مفهومى كه لفظ «جنس» را بر آن اطلاق مىكنیم، مانند مفهوم جسم و یا حیوان، با دقّتهاى خاصّى جنس خواهد بود؛ و گرنه همیشه چنین مفهومى جنس نیست. زیرا، اگر مفهوم مذكور با آن دقت خاصّ بكار گرفته نشود، ممكن است جنس نبوده بلكه مادّه باشد. بنابر این، تنها در یك صورت، مفهوم مذكور چنانچه به طور دقیق لحاظ و تصوّر شود «جنس» خواهد بود و
1. البته، حمل در اینجا حمل حقیقى مقصود است. وگرنه حملِ مجازى ممكن است.
اگر در همین مفهوم تغییر مختصرى روى دهد و اعتبارش تغییر یابد، مادّه خواهد بود نه جنس.(1)
البته، مطلب یاد شده، اختصاص به جنس ندارد. فصل هم همینطور است. فصل هم در صورتى فصل خواهد بود كه «لا بشرط» باشد. اگر آن را «بشرط لا» اخذ كنیم، صورت خواهد بود نه فصل!
حال، از سایر كلّیات صرفنظر مىكنیم و تكیه بحث را بر روى جنس قرار مىدهیم؛ و مطلب را با ذكر مثال بیان مىكنیم:
كسانیكه از نظر فكرى و عملى متوسط مىباشند و به عمق مباحث فلسفى نرسیدهاند خیلى دچار اشكال مىشوند و مفهوم جنس را گاهى به صورت جنس استعمال مىكنند؛ و گاهى به صورت مادّه! از این رو ما همان مفهوم را كه براى چنین اشخاصى مورد اشكال واقع مىشود به بحث مىگذاریم.
مىگوئیم: یك مفهوم با آنكه مفهوم واحدى است گاهى جنس انسان است و گاهى مادّه انسان. حال، این پرسش مطرح مىشود كه آیا یك مفهوم با تمام تعاریف خود مىتواند به گونهاى باشد كه گاهى جنس قرار گیرد و گاهى مادّه یا اینكه اعتبارش متفاوت است؟ این، همان دقّتى است كه رعایت آن در بحثْ لازم است. حقیقت این است كه در این جا دو اعتبار
وجود دارد. اگر در هر یك از این اعتبارات، اندكى تغییر پدید آید دیگر آن مفهوم خاص نخواهد بود. به طور مثال، اگر «جسم» را به عنوان مادّه انسان در نظر بگیریم و مثلاً بگوئیم: «الانسان جسمٌ و روح» یا بگوئیم: «الانسان مركّبمن جسم و روح» در این صورت، جزئى از وجود انسان خواهد بود. وقتى جسم به صورت «مادّه» لحاظ مىشود دیگر قابل حمل بر «نوع» (انسان) نیست. زیرا، مادّه به تنهایى نوع را نمىسازد؛ بلكه مادّه به اضافه
1. این، همان اعتبار «لا بشرطى» و «بشرط لائى» است.
صورت، نوع را تشكیل مىدهد. وقتى جسم به عنوان مادّه اخذ مىشود، یعنى جزئى است از این ماهیّت؛ و كلّ بر جزء اطلاق نمىشود همچنانكه جزء را هم نمىتوان بر كلّ اطلاق كرد. به انسان نمىتوان گفت بدن است. زیرا، بدن كلّ انسان نیست. باید گفت انسان بدن است بعلاوه «روح»! پس، اگر جسم را به عنوان ماده و جزئى از ماهیت انسان در نظر گرفتیم هیچگاه به كلّ انسان اطلاق نمىشود. همانگونه كه هیچ جزئى بر كلّ اطلاق نمىشود. مگر مجازاً از باب علاقه جزء و كلّ.
پس، چنانكه ملاحظه شد جسم داراى دو اعتبار است: الفـ اعتبار جنسیّت؛ بـ اعتبار مادیّت.
حال، باید دید چه فرقى هست میان جسم در حالتى كه مادّه، اعتبار شده است؛ با همین جسم در حالتى كه جنس، لحاظ شده است؟
شناخت ماهیّت جنس، نیازمند دقّت است. در بسیارى از موارد مفهوم واحد هم به صورت جنس و هم به صورت ماده، استعمال مىشود. و همین امرْ موجب اختلاط و اشتباه مىگردد؛ و زمینه مغالطه را فراهم مىسازد. از اینرو، باید دقّت كرد تا حیثیّتِ جنسیّت از حیثیتِ ماده بودن متمایز گردد. و این همان فرق معروف «لا بشرطى» و «بشرط لائى» است. در كتابهاى فلسفى نیز از جمله كتاب «نهایة الحكمة»(1) بحثى را تحت عنوان اعتباراتِ ماهیّت مطرح كردهاند، كه طىّ آن ماهیت داراى سه اعتبار مىباشد: الفـ «لا بشرط»؛ بـ «بشرط شىء»؛ جـ «بشرط لا».
جناب شیخ مىگوید: اصطلاح «بشرط شىء» و «بشرط لا»، خود، دو اصطلاح دارد: اصطلاح اوّل آن همان است كه معمولا در سخنان فلاسفه به
1. ر،ك: نهایة الحكمة، مرحله پنجم، فصل دوّم.
كار مىرود، و اصطلاحِ دوّم آن، همان است كه اینجا در صدد تبیین آن هستیم. یعنى علاوه بر اصطلاحاتِ مربوط به اعتباراتِ ماهیّت، یك اصطلاحِ «بشرط لا» و «بشرط شىء» دیگرى هست كه در فرق میان جنس و مادّه، بكار گرفته مىشود؛ و با آنچه در اعتبارات ماهیّت گفته مىشود، اشتراك لفظى دارد.
توضیح مطلب: براى توضیح مطلب از مثال استفاده مىكنیم، مفهوم جسم را در نظر مىگیریم. گاهى جسم را به گونهاى اطلاق مىكنیم كه یك مفهوم تامّى است: «جوهرٌ ذو ابعاد ثلاثة» یعنى اگر بپرسند جسم چیست؟ در پاسخ مىگوئیم جوهرى است كه داراى ابعاد سهگانه مىباشد. یا در پاسخ مىگوئیم: «یمكن ان یفرض فیه ثلاثة خطوط متقاطعة على زوایا قوائم». و این، تعریف معروف جسم است. این مفهوم بگونهاى اخذ شده كه اگر چیز دیگرى بدان افزوده شود از حقیقت جسمیّت خارج خواهد بود. و به دیگر سخن، این اعتبار، اعتبار «بشرط لائى» خواهد بود. یعنى شرط كردهایم در این مفهوم كه هیچ چیز دیگرى جزء آن نباشد و اگر چیزى در كنار آن قرار گیرد، امرى خارج از ذات باشد كه به جسمیّت انضمام پیدا كرده است. مثلا اگر حسّ یا حركت بالاراده یا نموّ را در كنار جسم قرار دهیم خارج از دائره مفهومىِ آن خواهد بود؛ و با آنكه بدان افزوده مىشود؛ امّا، جزء آن قرار نمىگیرد. با چنین لحاظى، مفهوم مادّه پدید مىآید و در كنار آن صورت قرار مىگیرد و مجموع مادّه و صورت، یك نوع را مىسازد. معالوصف، به كلّ «نوع»، مادّه اطلاق نمىشود. زیرا، مادّه خود، جزئى از «كل» است. و چنانكه گفتیم هیچگاه بر جزء نمىتوان كلّ را اطلاق كرد.
بنابراین، نمىتوان در مورد «انسان» گفت: «الانسان جسم»؛ بلكه باید گفت «الانسان مركَّبٌ من جسم و روح». یعنى اگر خودِ جسم را به تنهایى به معناى مادّه اخذ كنیم دیگر بر انسان اطلاق نمىشود. از همین رو باید گفت:
«جسم، جزئى از انسان است». امّا، یك اعتبار دیگرى هم دارد. و آن اینكه جسم را به معناى جوهر داراى ابعاد سهگانه بدانیم ولى پرونده تعریفِ آن را باز بگذاریم. بر این اساس، هر چیز دیگرى هم كه به عنوان تعریف بدان افزوده شود به قلمرو مفهومىِ آن راه مىیابد و آن نیز جزئى از مفهوم جسم مىشود. اگر به طور مثال، «نامى» بودن را بدان بیفزائیم، باز هم از جسم بودن خارج نمىشود. چنانكه اگر «ناطق» بودن را بدان بیفزائیم، چیزى خارج از جسم را بدان نیفزودهایم. این حیثیّت، همان حیثیّتِ «لا بشرطى» به اصطلاح خاص است.
بنابراین، اگر مفهوم جسم را به اینگونه اخذ كنیم كه چیزهاى كثیر هم وقتى بدان افزوده شود جزئى از همان مفهوم باشد و قابل حمل بر آن باشد؛ اعتبارِ جنس خواهد بود. پس، مفهوم جسم را اگر به صورت «لا بشرط» اخذ كنیم بر هر یك از انواع جسمانى قابل حمل خواهد بود. یعنى به شجر و حیوان و انسان مىتوان جسم را اطلاق نمود. امّا، اگر جسم را به صورت «بشرط لائى» لحاظ كنیم، به هیچ یك از انواع جسمانى، قابل اطلاق نخواهد بود. در نتیجه، جسم عبارت است از صورت جسمیه و هیولا! به این اعتبار جسم، «مادّه» خواهد بود و هر چیز دیگرى كه در كنار آن قرار بگیرد غیر از آن خواهد بود و چنانچه امرى ذاتى در كنار آن قرار گیرد «صورت» خواهد بود. و مجموع آنها «نوع» را خواهد ساخت. بنابراین، اگر همه امورى را كه در ذاتیاتِ یك ماهیّت دخالت دارد لحاظ كنیم، «نوع» به وجود مىآید. البته، بحث ما اكنون درباره «نوع» نیست. ما اكنون در صدد بیان فرق میان جنس و ماده هستیم. از اینرو، باید در نظر داشته باشیم كه ممكن است یك ماهیتِ كلیّه، به دو صورت اعتبار شود: الفـ به صورت «لا بشرطى»؛ بـ به صورت «بشرط لائى». و در هر دو صورت هیچگونه تغییرى در عناصرِ این ماهیّت پدید نمىآید. تنها اعتبار ذهنىِ آن، تفاوت مىیابد. و بدینسان، نقش فعالیّت ذهن
و كیفیت اعتباراتِ ذهنى در انجام كارهاى ظریف و دقیق و در بحثها و تحلیلهاى فلسفى و منطقى روشن مىشود.
قبلا گفته شد كه «طبیعة الانسان» به شرط آنكه در ذهن باشد «كلّى عقلى» نامیده مىشود. و همین «طبیعة الانسان» لا بشرط اینكه در ذهن باشد یا در خارج؛ وجود داشته باشد یا نداشته باشد؛ اعراض با او باشد یا نباشد؛ «ماهیّت لا بشرطِ مقسمى» خوانده مىشود.
حال باید دید این مطالب چه ربطى با جنس و مادّه دارد؟
«طبیعة الانسان» كه به صورت لا بشرطِ مقسمى لحاظ مىشود، خودش حقیقتِ نوعِ تامّ را پدید مىآورد. معالوصف، چنین طبیعتى را به دو صورت مىتوان لحاظ كرد: الفـ به لحاظ اینكه بالفعل كلّى است. به این لحاظ، فقط در ذهن جاى دارد. بـ و دیگر لحاظ اینكه حیثیّت كلیّت و عدمِ كلیّت را در آن لحاظ نكنیم؛ كه در این صورت لا بشرط خواهد بود. امّا، اینربطى به ما نحن فیه ندارد. البته، گاهى این دو اصطلاح را در كنار هم قرار مىدهند و همین امر، منشأ خلط و اشتباه مىگردد.
فرق بین «لا بشرط» و «بشرط لا» در ما نحن فیه آن است كه هر دو یك مفهوم هستند كه هرگاه «بشرط لا» در نظر بگیریم، مفهوم تامّى خواهد بود كه قابل اطلاق بر مجموعه خاصّى است و بر شىء دیگر اطلاق نخواهد شد. امّا، آنجا كه «لا بشرط» و «بشرط لا» مىگوئیم اساساً چنین امورى در آن لحاظ نمىشود. آنجا، اگر «لا بشرط» باشد هم بر ذهن اطلاق مىشود و هم بر خارج اطلاق مىشود. اگر بشرط اطلاق باشد فقط در ذهن موجود است؛ و اگر به شرط اختلاط باشد فقط در خارج موجود است و به هر حال، ماهیّتِ «لا بشرط مقسمى» یك طبیعت تامّ نوعى است.
فَاِذا اَخَذْنَا الْجِسْمَ جَوْهَراً ذا طُوْل وَعَرْض وَعُمْق مِنْ جِهَةِ مالَهُ هذا، وَبِشَرْطِ اَنَّهُ لَیْسَ داخِلا فیهِ مَعْنىً غَیْرُ هذا، وَبِحَیْثِ لَوانْضَمَّ اِلَیْهِ مَعْنىً غَیْرُ هذا، مِثْلُ حِسٍّ اَوْ تَغَذٍّ اَوْ غَیْرِ ذلِكَ، كانَ مَعْنىً خارِجاً عَنِ الْجِسْمِیَّةِ، مَحْموُلا فِى الْجِسْمِیَّةِ، مُضافاً اِلَیْها، فَالْجِسْمُ مادَّةٌ.(1) وَاِنْ اَخَذْنَا الْجِسْمَ جَوْهَراً ذا طُول وَعَرْض وَعُمْق بِشَرطِ اَلاّ یُتَعَرَّضَ بِشَرْط آخَرَ اَلْبَتَّةَ وَلا یُوجِبُ اَنْ تَكُونَ جِسْمِیَّتَهُ لِجَوْهَریَّة مُتَصَوَّرَة بِهذِهِ الاَْقْطارِ فَقَطُّ، بَلْ جَوْهَرِیَّةٌ كَیْفَ كانَتْ وَلَوْ مَعَ اَلْفِ مَعْنىً مُقَوِّم لِخاصِیَّةِ تِلْكَ الْجَوْهَریَّةِ وَصُورَة، وَلكِنْ مَعَها اَوْ فیها الاَْقْطارُ، فَلِلْجُمْلَةِ اَقْطارٌ ثَلاثَةٌ عَلى ماهِىَ لِلْجِسْمِ، وَبِالْجُمْلَةِ اَىُّ مُجْتَمِعات(2) تَكُونُ بَعْدَ اَنْ تَكُونَ جُمْلَتُها جَوْهَراً ذا اَقْطار ثَلاثَة، وَتَكُونُ تِلْكَ الْمُجْتَمَعاتُ اِنْ كانَتْ هُناكَ مُجْتَمَعاتـ داخِلَةً فی هُویَّةِ ذلِكَ الْجُوْهَرِ، لا اَنْ تَكُونَ تِلْكَ الْجَوْهَریَّةُ تَمَّتْ بِالاَْقْطارِ ثُمَّ لَحِقَتْ تِلْكَ الْمَعانی خارِجَةً عَنِ الشَىْءِ الَّذی قَدْ تَمَّ، كانَ هذا الْمَأخُوذُ هُوَ الْجِسْمَ الّذی هُوَ الْجِنْسُ.
اگر منظور از جسم این مجموعه باشد: جوهر، طول و عرض و عمق؛ بگونهاى كه هیچ چیز دیگر نباید با این مفهوم باشد، در این صورت، گویى خطّى بر گرد این مجموعه كشیده شده كه این مجموعه را از همه چیز جدا مىكند و اگر بخواهیم چیزى را هم بدان بیفزائیم در كنار آن قرار مىگیرد؛ امّا، وارد مجموعه نمىشود زیرا خطّ مفروضْ مفهوم را محصور و از سایر مفاهیم متمایز مىگرداند؛ و از این رو، اگر معناى دیگرى را بخواهیم در كنار آن قرار دهیم، وارد آن نمىشود بلكه وصفى خواهد بود كه خارج از معنا بوده و بر
1. «فالجسم مادّةٌ» جزا است براى «فاذا اخذنا الجسم...»
2. كلمه «مجتمعات» به معناى همان چیزى است كه امروزه بدان «مجموعهها» گفته مىشود. در روزگار جناب شیخ در ریاضیات، عنوانِ مجموعهها مطرح نبوده است. امّا، واژه «مجتمعات» درست همان مفهومِ مجموعههاى امروز را افاده مىكند.
آن افزوده مىشود و لذا مىتوان گفت كه این وصف در جسمیّت موجود شده است؛ امّا خودش جسم نیست. بلكه به جسمیّت اضافه مىشود؛ در این صورت، جسم با چنین ویژگى «مادّه» خواهد بود.
امّا، اگر مفهوم طول و عرض و عمق را با مفهوم «جوهریت» اخذ كردیم؛ ولى پرونده آن را باز گذاشتیم؛ و منحنىِ آن را نبستیم، آنسان كه پذیراى این است كه چیز دیگرى بدان افزوده شود. در این صورت، مفهوم، «لا بشرط» است از اینكه مفهوم دیگرى در قلمرو آن داخل شود. یعنى هرچند ضرورت ندارد كه چیز دیگرى وارد شود امّا، جایز است و راه براى ورود مفاهیم دیگر باز است. همچنین لازم نیست مفاهیم نوپیوسته، مفاهیمِ مشخّصى باشند. ممكن است مفهوم نوپیوسته، ناطقیّت باشد و ممكن است صاهلیّت باشد. هر كدام بیاید خارج از جسمیّت نیست. اگر مفهوم جسم را اینگونه اخذ كنیم «جنس» خواهد بود.
پس اگر جسم را به معناى جوهر داراى طول و عرض و عمق گرفتیم به شرط آنكه متعرّض شرط دیگرى نشویم و نگوئیم كه چیز دیگرى باید باشد یا نباید باشد؛ پروندهاش را «على نعت الامكان» باز گذاشتیم؛ آنسان كه ایجاب نشود كه جسمیّتِ مذكور فقط همین صورت اقطار ثلاثه را داشته باشد ولا غیر، «بل جوهریّةٌ كیف كانت ولو مع الف معنى مقوّم لخاصیّة تلك الجوهریة» یعنى بلكه بگوئیم جوهریة وذو ابعاد ثلاثه و هر چیز دیگر كه بتواند مقوّم جوهرى باشد. البته شرط كنیم كه علاوه بر جوهریت، ابعاد ثلاثة را نیز داشته باشد، چون جسمیّت بدون اقطار ثلاثه، تحقق نمىیابد. آنچه ضرورتاً در مفهوم جسمیّت اخذ مىشود یكى جوهریت است و دیگرى اقطار ثلاثه است. این دو را بالضروره باید لحاظ نمود. امّا، سایر مفاهیم وجوداً و عدماً بالامكان هستند.
به هر حال، جناب شیخ مىگوید: اگر مجموعهاى را در نظر بگیرید كه دو
عضو: جوهریت و اقطار ثلاثة را بالضرورة داشته باشد و بتواند اعضاى دیگرى را عضو مجموعه خود سازد. به طور مثال اگر تغذّى، یا حسّ، یا حركت، یا نطق، و یا هر مفهوم ذاتى دیگرى فرض شود، آن هم بتواند داخل در مفهوم همین مجموعه شود، نه اینكه بگوئیم مجموعه بیشتر از این دو عضو را ندارد. به گونهاى كه هر چیز دیگرى را با آن لحاظ كنیم، ضمیمهاى باشد از بیرون! اینگونه نباشد، بلكه پرونده مجموعه باز باشد، كه اگر اینچنین باشد مفهومى (جسمى) كه لحاظ كردهایم، جنس خواهد بود.
فَالْجِسْمُ بِالْمَعْنىَ الاَْوَّلِ اِذْ هُوَ جُزْءٌ مِنَ الْجَوْهَرِ الْمُرَكَّبِ مِنَ الْجِسْمِ وَالصُّوْرَةِ الَّتی بَعْدَ الْجِسْمِیَّةِ الَّتی بِمَعْنىَ الْمادَّةِ فَلَیْسَ بِمَحْمُول،(1) لاَِنَّ تِلْكَ الْجُمْلَةَ لَیْسَتْ بِمُجَرَّدِ جَوْهَر ذی طوُل وَعَرْض وَعُمْق فَقَطُّ. وَاَمّا هذا الثّانی فَاِنَّهُ مَحْمُولٌ عَلى كُلِّ مُجْتَمَع مِنْ مادَّة وَصُورَة، واحِدَةً كانَتْ اَوْ اَلفاً،(2) وَفیها الاَْقْطارُ الثَّلاثَةِ، فَهُوَ اِذَنْ مَحْمُولٌ عَلَى الْمُجْتَمَعِ مِنَ الْجِسْمِیَّةِ الَّتی كَالْمادَّةِ وَمِنَ النَّفْسِ، لاَِنَّ جُمْلَةَ ذلِكَ جَوْهَرٌ وَاِنِ اجْتَمَعَ مِنْ مَعان كَثیرَة. فَاِنَّ تِلْكَ الْجُمْلَةَ مَوْجُودَةٌ لا فی مَوْضُوع، وَتِلْكَ الْجُمْلَةُ جِسْمٌ لاَِنَّها جَوْهَرٌ، وَهُوَ جَوْهَرٌ لَهُ طُولٌ وَعرْضٌ وَعُمْقٌ.
از آنچه گذشت معلوم مىشود كه اگر جسم را به معناى نخست اخذ كنیم، یعنى به صورت یك مفهوم تام لحاظ كنیم، از آنرو كه جزئى از یك جوهرِ مركّب مىشود؛ جزئى از انسان خواهد بود. زیرا، جوهرِ مركّب عبارت است از جسم و صورتى كه بعد از جسمیّت به معناى مادّه به آن مىپیوندد. در
1. این عبارت، عبارت سنگینى است؛ و نشانه آن است كه جناب شیخ به این مسئله خیلى اهمیّت مىداده است. زیرا، هم توضیحات فراوانى مىدهد و هم تكرار مىكند و هم در كتابهاى مختلف درباره آن بحث مىكند.
2. این تعابیر از مواردى است كه دلالت دارد بر اینكه جناب شیخ اجتماع صورتهاى متعدد را بر مادّه واحده جایز مىداند.
نتیجه، جسمْ جزئى از مركب مىشود. از اینرو، قابلِ اطلاق بر كلّ نیست. مجموعه انسان به طور مثال، تنها جوهر و طول و عرض و عمق نیست؛ غیر از اینها حسّاس و متحرك بالارادة و ناطق هم مىباشد. بنابراین، اگر فقط آندو را (جوهر و ذو ابعاد ثلاثه) را بخواهیم بر كُلّ اطلاق كنیم، چنین اطلاقى، اطلاقِ جزء بر كلّ خواهد بود و صحیح نیست.
امّا، اگر مفهوم جسم را به معناى دوّم اخذ كنیم، یعنى به صورت «لا بشرط» اخذ كنیم، در این صورت قابل حمل بر هر مجموعه از مادّه و صورت خواهد بود. مادّهاى كه همان جسمیّت است، و هر صورتى كه بر روى جسمیّت وارد شود؛ خواه یك صورت باشد و خواه هزار صورت باشد.(1) البته، وجود اقطار ثلاثه براى صورى كه روى مادّه مىآیند، ضرورت دارد. زیرا، اقطار ثلاثه، مقوّم معناى جسمیّت است. امّا، سایر مفاهیم بالامكان قابل حمل است. به طور مثال، انسانى كه از مادّه و نفس تركیب یافته؛ یا نباتى كه از جسمِ نباتى و نفس نباتى تركیب یافته است. (چنانچه نفس را اعمّ از نفس نباتى بینگاریم) در این صورت، مىتوان جسم را بر آن اطلاق كرد. زیرا، جسم تنها آن جوهر ذو اقطار ثلاثة نیست. بلكه جسم و ذو اقطار ثلاثه، با جواز اینكه چیز دیگرى هم بدان افزوده شود و جزء ذاتِ همان معنا قرار گیرد، تحصّل خواهد داشت. زیرا، همه اینها جوهر خواهند بود؛ هرچند كه معانى فراوانى در آن اجتماع كنند. چونكه جوهر یعنى امرى كه «لا فى الموضوع» تحقّق مىیابد. و همه اینها امورى هستند كه «لا فى الموضوع»تحقق مىیابند. بنابراین، همه آنها جسم هستند. زیرا آنها جوهرند. و جوهر آن است كه داراى طول و عرض و عمق باشد. پس، اگر جسم را به معناى «لا بشرطى» اخذ كردیم، جنس بوده، قابل اطلاق بر همه انواع جسمانى خواهد بود.
1. این مطلب طبق مبناى مصنف است كه نشان مىدهد ایشان اجتماع صور گوناگون را بر یك مادّه جایز مىداند.
وَكَذالِكَ فَاِنَّ الْحَیْوانَ اِذا اُخِذَ حَیْواناً بِشَرْطِ اَنْ لا یَكُونَ فِى حَیْوانِیَّتِهِ اِلاّ جِسْمِیَّةٌ وَتغَذٍّ وَحِسٌّ، وَاَنْ یَكُونَ ما بَعْدَ ذلِكَ خارجاً عَنْهُ، فَرُبَما كانَ لا یَبْعُد(1) اَنْ یَكُونَ مادَّةً لِلاِْنْسانِ اَوْ مَوْضُوعاً وَصُورَتُهُ النَّفْسُ النّاطِقَةُ. وَاِنْ اُخِذَ بِشَرْطِ اَنْ یَكُونَ جِسْماً بِالْمَعْنىَ الَّذی یَكُونُ بِهِ الْجِسْمُ جِنْساً، وَفی مَعانی ذلِكَ الْجِسْمُ عَلى سَبیلِ تَجْویزِ الْحِسْ لا غَیْرُ ذلِكَ مِنَ الصُّوَرِ، وَلَوْ كانَ النُّطْقُ اَوْ فَصْلٌ یُقابِلُ النُّطْقَ غَیْرُ مُتَعَرِّض لِرَفْعِ شَىْء مِنْها اَوْ وَضْعِهِ، بَلْ مُجَوَّزاً وُجُودُ اَىِّ ذلِكَ كانَ فی هُوِیَّتِهِ، وَلكِنْ هُناكَ مَعَها بِالضَّرُورَةِ قُوَّةُ تَغْذِیَة وَحِسٍّ وَحَرَكَة ضَرُورَةً، وَلا ضَرُورَةَ فی اَنْ لا یَكُونَ غَیْرُها اَوْ یَكُونَ، كانَ حَیْواناً بِمَعْنىَ الْجِنْسِ. وَكَذلِكَ فَافْهَمِ الْحالَ فِى الْحَسّاسِ وَالنّاطِقِ، فَاِنْ اُخِذَ الْحَسّاسِ جِسْماً اَوْ شَیْئاً لَهُ حِسٌّ بِشَرْطِ اَنْ لا یَكُونَ زِیادَةٌ اُخْرى لَمْ یَكُنْ فَضْلا وَاِنْ كانَ جُزْءاً مِنَ الاِْنْسانِ. وَكَذلِكَ فَاِنَّ الْحَیْوانَ غَیْرُ مَحْمُول عَلَیْهِ. وَاِنْ اُخِذَ جِسْماً اَوْ شَیْئاً مُجَوَّزاً لَهُ وَفیهِ وَمَعَهُ اَىُّ الصُّوَرِ وَالشَّرائِطِ كانَتْ بَعْدَ اَنْ یَكُونَ فیها حِسٌّ، كانَ فَصْلا وَكانَ الْحَیْوانُ مَحْمُولا عَلَیْهِ.
مطلب در مثال جسم، روشن است. ولى در حیوان، مقدارى ابهام دارد. از
1. اینجا تعبیر جناب شیخ مقدارى دقیق شده است. لذا، صریحاً نمىگوید این اعتبار، اعتبار ماده است. مىگوید: مىتوان گفت چنین حیوانیّتى، مادّه باشد براى انسان! یعنى همه آن مفاهیم باشد، نفس انسانى هم بیاید روى آنها؛ آنها یك جزء باشند، نفس انسانى هم جزء دیگر باشد.
چنین بیانى به خاطر آن است كه هنوز این مسئله براى شیخ روشن نبود و شاید تا آخر هم شیخ قول قطعى نداده كه رابطه نفس حیوانى با نفس انسانى را بیان كند. آیا دو نفس است؟ نفس حیوانى موجود است، آنگاه نفس انسانى بدان افزوده مىشود؟ یا نه چنان است كه صدرالمتألهین مىگوید: اصلا یك نفس بیشتر محال است؛ و نفس حیوانى بالقوه در نفس انسانى موجود است.
این همان اجتماع صور متعدده است. البته، با توجه به این نكته كه اگر ما اجتماع صور متعدده را جایز دانستیم و گفتیم صورتهاى گوناگون مىتوانند در یك مادّه جمع شوند؛ نمىتوانیم بگوئیم هر صورتى با هر مادّهاى جمع مىشود! زیرا، ممكن است اگر به طور مثال نفس انسانى بخواهد بیاید، باید نفس حیوانى برود. و این، معلولِ علّتى باشد. در نتیجه دو نفس قابل اجتماع نباشند.
چنین است كه اینجا جناب مصنّف با عبارت دقیقى مىگوید: چه بسا بعید نباشد كه حیوانیّت را به این معنا اخذ كنیم كه مادّه باشد براى انسان...!
اینرو، مصنّف در صدد تبیین مطلب در این مثال است تا ابهام آن زدوده شود. مىگوید: ما مىتوانیم حیوانیّت را دو گونه لحاظ كنیم:
الفـ حیوان یعنى: جسمٌ ذو اقطار ثلاثة نام حساسٌ متحركٌ بالارادة؛ تمام! اگر چیز دیگرى به این مفهوم افزوده شود، دیگر جزء حیوانیّت نخواهد بود بلكه امرى خارج از آن بوده كه بر آن افزوده و عارض مىگردد. بنابراین، بدین لحاظ حیوان، خود، نوع تامّى خواهد بود كه مىتواند جزئى از یك ماهیّت دیگر نیز قرار گیرد؛ و براى آن به منزله مادّه واقع شود. یعنى اگر بر آنچه گفته شد «نفس ناطقه» افزوده شود مادّه یا موضوع براى نفس قرار گیرد و جزئى از كلّ گردد، در این صورت، حیوانیّت مادّه و نفس هم صورت آن و مجموع آندو، نوع دیگرى (انسان) خواهدبود. و اینچنین است كه اطلاق حیوان بر كلّ و بر جزء دیگر (نفس) جایز نیست.
پس، وقتى مىگوئیم: انسان، حیوان نیست. این همان حیوان «بشرط لا» است. و معناى آن حیوانیّتى است كه در آن «نفس ناطقه» نباشد. با چنین معنایى است كه در استعمالات عرفى، گفتن حیوان ناسزا تلقّى مىشود. وگرنه، اگر حیوان را به معناى جنس اخذ كنیم نه تنها ناسزا نیست بلكه یك حقیقت است. یعنى موجودى كه داراى حیات است.
حاصل آنكه: اگر حیوانیّت را همراه مقوّماتِ آن یعنى: جسمیّت و نموّ و حسّ با این شرط عدمى (بشرط ان لا یكون معه شىء آخر) لحاظ كنیم؛ آنگاه آن را با نفس انسانى بسنجیم، حكمِ مادّه را نسبت به صورت خواهد داشت. و اگر چیز دیگرى بخواهد به آن معانى (مقوّمات حیوانیت) افزوده شود. خارج از آنها بوده و عارض آنها خواهد بود.
حاصل آنكه: اگر حیوانیّت را به صورت «بشرط لا» اخذ كنیم، اعتبارش اعتبار «مادّه» است.
بـ امّا، اگر همان اعتبار «لا بشرطى» را كه در جسمیّت كردیم كه بر اساس آن، جسم، جنس مىبود؛ همان اعتبار را در حیوانیّت هم لحاظ كنیم، در این صورت، علاوه بر ذو اقطار ثلاثة مقومات حیوانیّت را كه شامل تغذیه و حسّ و امثال آن مىشود «على نحو الوجوب» باید اخذ كرد و مابقى را كه ناطقیّت یا صاهلیّت یا هر فصل دیگرى باشد «على سبیل الجواز» باید اخذكرد. بدینسان، معناى حیوانیّت، معناى جنسى مىشود و اگر چیزى غیر از حس را در آن اخذ كنیم باید «على سبیل التجویز» باشد، خواه ناطقیّت باشد یا غیر ناطقیت باشد. یعنى نه بگوئیم هیچ كدام از اینها نباشد و نه بگوئیم باشد بلكه اجازه دهیم كه هر یك از این امور را در هویّت حیوان باشد.
البته، باید آنچه را مقوّم حیوانیّت است، ضرورتاً اخذ كرد نه جوازاً؛ امّا نسبت به غیر تغذیه و حسّ و حركت، ضرورت نباشد كه آیا غیرى باشد یا نباشد نه بودن غیر را شرط كنیم و نه نبودنش را؛ اگر اینطور اخذ كردیم حیوان به معناى جنسى خواهد بود.
مطلب فوق، اختصاص به جنس ندارد كه دو مثال جسم و حیوان را براى آن بیان كردیم، بلكه در فصول هم مطلب از همین قرار است. فصول را هم مىتوان «لا بشرط» اخذ كرد و هم «بشرط لا». اگر آن را «بشرط لا» اخذ كنیم «صورت» مىشود؛ و اگر «لا بشرط» اخذ كنیم، «فصل» خواهد بود.
بنابراین، اگر حساس به عنوان جسم یا چیزى كه داراى حسّ است اخذ شود با این شرط كه زیاده دیگرى با آن نباشد، فصل نخواهد بود. گرچه، جزء انسانیّت مىباشد امّا به عنوان صورت نه به عنوان فصل. و در این صورت، جزء بر كلّ اطلاق نمىشود. و به چنین چیزى حیوان حمل نمىشود. امّا،
اگر همین معنا را اخذ شود با تجویز اینكه هر صورتى و شرطى بتواند بر آن اضافه شود؛ در این صورت، وجود حسّ را ضرورتاً باید اخذ كرد؛ امّا، غیر از حس را هرچه باشد، به عنوان جواز و امكان باید لحاظ نمود. اگر چنین لحاظ و اعتبارى داشته باشیم فصل خواهد بود و حیوان هم بر آن حمل مىشود.
فَاِذَنْ اَىُّ مَعْنىً اَخَذْتَهُ مِمّا یُشْكَلُ الْحالُ فی جِنْسِیَّتِهِ اَوْ مادِّیَّتِهِ مِنْ هذِهِ فَوَجَدْتَهُ قَدْ یَجُوزُ اِنْضِمامُ الْفُصُولِ اِلَیْهِ أَیَّها كانَ عَلى اَنَّها فیهِ وَمِنْهُ، كانَ جِنْساً. وَاِنْ اَخَذْتَهُ مِنْ جِهَةِ بَعْضِ الْفُصُولِ وَتَمَّمْتَ بِهِ الْمَعْنىَ وَخَتَمْتَهُ حَتّى لَوْ دَخَلَ شَىْءٌ آخَرُ لَمْ یَكُنْ مِنْ تِلْكَ الْجُمْلَةِ، بَلْ مُضافاً مِنْ خارِج، لَمْ یَكُنْ جِنْساً، بَلْ مادَّةً. وَاِنْ اَوْجَبْتَ لَها تَمامَ الْمَعْنى حَتَّى دَخَلَ فیهِ ما یُمْكِنُ اَنْ یَدْخُلَ، صارَ نَوْعاً. وَاِنْ كُنْتَ فِى الاِْشارَةِ اِلى ذلِكَ الْمَعْنى لا تَتَعَرَّضُ لِذلِكَ، كانَ جِنْساً. فَاِذَنْ بِاشْتِراطِ اَنْ لا تَكُونَ زِیادَةٌ تَكُونُ مادّةً، وَبِاشْتِراطِ اَنْ تَكُونَ زِیادَةٌ یَكُونُ نَوْعاً. وَبِأنْ لا تَتَعَرَّضَ لِذلِكَ، بَلْ یَجُوزُ اَنْ یَكُونَ كُلُّ واحِد مِنَ الزِّیاداتِ عَلى اَنَّها داخِلَةٌ فی جُمْلَةِ مَعْناهُ، یَكُونُ جِنْساً. وَهذا اِنَّما یُشْكَلُ فی ما ذاتُهُ مُرَكَّبَةٌ،(1) وَاَمّا فی ما ذاتُهُ بَسیطَةٌ فَعَسى اَنَّ الْعَقْلَ یَفْرُضُ فیهِ هذِهِ الاِْعْتِباراتِ فی نَفْسِهِ عَلى النَّحْوِ الَّذی ذَكَرْنا قَبْلَ هذا الْفَصْلِ. وأمّا فی الوجودِ فَلا یَكونُ مِنْهُ شیءٌ مُتَمَیِّزٌ هُوَ جِنْسٌ وشیءٌ هُوَ مادَّةٌ.
1. در اوّل پاراگراف، چند سطر جلوتر این عبارت آمده بود كه «... ممّا یشكل الحال فى جنسیّته او مادیته..» یعنى اگر معنایى باشد كه درك جنس بودن یا مادّه بودن آن برایتان مشكل است؛ و مشتبه مىگردد، چنین اشتباهى به طور معمول در مركّبات رخ مىدهد. امّا در بسائط چنین اشتباه و اشكالى پیش نمىآید. زیرا، اساساً بسائط دو حیثیّت قابل انفكاك از یكدیگر ندارند تا گفته شود یكى از آندو مادّه است و دیگرى صورت! و آنگاه درباره مادّهاش بحث كنیم كه آیا مفهومى كه از آن اخذ مىشود مفهوم مادّه است یا مفهوم جنس است؟ اصلا در خارج بیش از یك چیز نیست؛ در عقل هم حقیقتاً یك ماهیت بیشتر نیست. منتهى، عقل مىتواند تحلیل كند و برایش جنس و فصلى در نظر بگیرد. بنابراین در بسائط جاى این اشكال و اشتباه نیست كه كدام مادّه است و كدام جنس است. چون اصلا مادّهاى در بین نیست.
گفتیم اگر ماهیّت را به طور تامّ در نظر بگیریم به گونهاى كه اگر چیزى بدان افزوده شود، امرى خارج از آن باشد؛ حیثیّتِ «مادّه» تحقق مىیابد. و اگر آن را به عنوان یك مفهوم باز و ماهیّت مبهمى كه پذیراى معانى دیگر نیز هست در نظر گرفتیم؛ ماهیّت «جنسى» خواهد بود. و همانگونه كه به اشارت گذشت جناب شیخ به تفكیك و جداسازى میان حیثیّتِ «جنس» و حیثیّت «مادّه» اهمیّت فراوانى قائل است. و در كتابهاى متعدّدى بر روى این مطلب تكیه مىكند و از جمله در همین كتاب الهیاتِ شفاء، فصل مبسوطى را براى آن مىگشاید؛ و با عبارتهاىِ گوناگون آن را توضیح مىدهد. و علىرغم اینكه مطلب روشنى است و شاید با نیمى از عبارتهاىِ پیشین ممكن بود كه مطلب وضوح كامل یابد؛ مع الوصف، مصنّف به آن اكتفا نمىكند و در ادامه توضیحات گذشته، همچنان به توضیحات بیشتر خود مىپردازد.
هر معنائى را از میان معانى در نظر بگیرید كه حیثیّتِ جنسیّت و مادیّتش، مشتبه و مورد اشكال باشد یعنى معلوم نباشد كه آیا مفهوم جنسى است یا مفهوم مادّى؟ ماده است یا جنس است؟ شما مىتوانید آن را از این راه تشخیص دهید كه اگر ماهیّت مذكور به گونهاى است كه مىتوان فصولى را بدان افزود؛ یعنى در معناى ماهوى خویش نامتعیّن است و براى تمامیّت خود، نیازمند آن است كه فصولى هر فصلى كه باشد نه یك فصلِ خاصّـ بدان افزوده شود؛ آنسان كه آن فصول در آن و از آن باشند، نه بیرون از آن! در نتیجه وقتى فصلى بدان مىپیوندد در خودِ همان ماهیّت قرار مىگیرد و جزئى از آن بشمار مىرود. در این صورت است كه ماهیّت مذكور «جنس» خواهد بود.
امّا، اگر معناى ماهوىِ عامّ را به گونهاى در نظر گرفتید كه با افزودن فصل خاصّى تمام مىشود؛ آنسان كه اگر چیز دیگرى را بدان بیفزائید جزء آن نخواهد شد؛ بلكه یك ضمیمه خارجى خواهد بود؛ در این صورت، حیثیّتش، حیثیّت «مادّه» مىباشد.
آنگاه، مصنّف، به شقّ دیگرى هم در اینجا اشاره مىكند كه تا كنون درباره آن بحث نكرده است. و آن اینكه اگر معنایى را به گونهاى اخذ كردیم كه هرچه ممكن است به عنوانِ جزء ذات و معناى ذاتى بدان ضمیمه شود، ضمیمه شده باشد؛ و این، حیثیّت «نوع» خواهد بود.
اما اگر معنایى را كه در نظر مىگیرید اشاره به تمام ذاتیات ندارد و تنها به یك جزء ذاتىِ مبهمى اشاره مىكند جنس خواهد بود.
مصنف، واژه «جنس» را به دو صورت بكار مىبرد:
الفـ یكبار آن را در مقابل «مادّه» مطرح مىكند؛ بـ و بار دیگر آن را در مقابل «نوع» مطرح مىكند.
به هر حال، با توجه نكتهاى كه اینجا درباره نوع اضافه نمود نتیجه مىگیرد كه: ماهیت را به سه صورت مىتوان در نظر گرفت:
1ـ به صورتِ «بشرط لا»؛ یعنى اگر مفهومى را در نظر بگیریم و در آن شرط كنیم كه چیز دیگرى بدان افزوده نشود، چنین ماهیّتى، «مادّه» خواهد بود.
2ـ به صورت «بشرط شَىء»؛ یعنى اگر شرط كردیم آنچه در ذاتیّت ماهیّت دخالت دارد، در آن اخذ شود، چنین ماهیّتى «نوع» خواهد بود.
3ـ به صورت «لا بشرط» یعنى اگر اصلا متعرّض زیادت و عدمِ زیادت نشدیم و تنها خود ماهیّت را به صورت مبهم در نظر گرفتیم. به گونهاى كه جایز باشد چیزى به عنوان جزء ماهیّت بدان اضافه شود، یا اضافه نشود؛ چنین ماهیّتى، ماهیّتِ «جنسى» خواهد بود. البته، زیادتى كه مىتواند بدان افزوده شود، باید زیادتى از فصول این جنس باشد نه هر زیادتى!
آرى، مشكل در جایى رخ مىنماید كه چیزى ذاتش مركّب از ماده و صورت باشد. آنگاه، در مورد مفهوم مادّهاش اشكال و اشتباه رخ مىدهد كه آیا مفهوم مادّه است یا مفهوم جنس است. امّا، آنجائى كه ذات، بسیط است اصلا مادّهاى در میان نیست، تا امرش با جنس مشتبه گردد. نهایت این است كه عقل در آنجا ماده و صورت را فرض مىكند. وگرنه، در خارج، مادّه و صورتى در كار نیست. به طور مثال: عقولِ مجرّده مادّه و صورتى ندارند. حتى اعراضِ مادّى نیز، مادّه و صورت ندارند تا گفته شود مفهوم مادّهاش مادّه است یا جنس است. ولى عقل مىتواند مادّه و صورت یا جنس و فصلى را براى آنها فرض كند ـ آنسان كه پیش از این، بیان كردیم ـ آنگاه نقل كلام مىشود در مفهوم فرضى، اگر مفهوم مذكور «لا بشرط» فرض شود، مفهوم جنسى است؛ وگرنه، مادّه عقلى است.
فَنَقُولُ: اِنَّما یُوجَدُ لِلاِْنْسانِ الْجِسْمِیَّةُ قَبْلَ الْحَیْوانِیَّةِ فی بَعْضِ وُجُوهِ التَّصَوُّرِ اِذا اُخِذَتِ الْجِسْمِیَّةُ بِمَعْنىَ الْمادَّةِ لا بِمَعْنىَ الْجِنْسِ، وَكَذلِكَ اِنّما یُوْجَدُ لَهُ الْجِسْمُ قَبْلَ الْحَیْوانِیَّهِ اِذا كانَ الْجِسْمُ بِمَعْنىً لا یُحْمَلُ عَلَیْهِ لا بِمَعْنىً یُحْمَلُ عَلَیْهِ. وَاَمَّا الْجِسْمِیَّةُ الَّتی تُفْرَضُ مَعَ جَوازِ اَنْ تُوْضَعَ مُتَضَمِّنَةً لِكُلِّ مَعْنىً مَقْرُوناً بِها وُجُوب(1) اَنْ یَتَضَمَّنَ الاَْقْطارَ الثُّلاثَةَ، فَاِنَّها لَمْ تُوْجَدْ لِلشَّىْءِ الَّذی هُوَ نَوْعٌ مِنَ الْحَیْوانِ اِلاّ وَقَدْ تَضَمَّنَ الْحَیْوانِیَّة. فَیَكُونُ مَعْنىَ الْحَیْوانِیَّةِ جُزْءاً مّا مِنْ وُجُودِ ذلِكَ الْجِسْمِ بِالْفِعْلِ بَعْدَ اَنْ كانَ مُجَوِّزاً فی نَفْسِها تَضَمُّنَها اِیّاهُ، فَیَكُونُ مَعْنىَ الْحَیْوانِیِّةِ جُزْءاً مّا مِنْ وُجُودِ ذلِكَ الْجِسْمِ بِعَكْسِ حالِ الْجِسْمِ اِذا حَصَلَ. كَما اَنَّ الْجِسْمَ الَّذی هُوَ بِمَعْنىَ الْمادَّةِ جُزْءٌ مِنْ وُجُودِ الْحَیْوانِ. ثُمَّ الْجِسْمُ الْمُطْلَقُ الَّذی لَیْسَ بِمَعْنىَ الْمادَّةِ اِنَّما وُجُودُهُ وَاجْتِماعُهُ مِنْ وُجُودِ اَنْواعِهِ، وَما تُوْضَعُ تَحْتَهُ فَهِىَ اَسْبابٌ لِوُجودِهِ، وَلَیْسَ هُوَ سَبَباً لِوُجودِها. وَلَوْ كانَ لِلْجِسْمِیَّةِ الَّتی بِمَعْنىَ الْجِنْسِ وُجُودٌ مُحَصَّلٌ قَبْلَ وُجُودِ النَّوْعِیَّةِ، وَاِنْ كانَتْ قَبْلِیَّتُهُ قَبْلِیَّةً لا بِالزَّمانِ بَلْ
1. در نسخه چاپ قاهره كلمه «وجوب» با تنوین آمده است كه صحیح نیست.
بِالذّاتِ، لَكانَ سَبَباً لِوُجُودِ النَّوْعِیَّةِ، مِثْلُ الْجِسْمِ الَّذی بِمَعْنىَ الْمادَّةِ، وَاِنْ كانَتْ قَبْلِیَّتُهُ لا بِالزَّمانِ بَلْ وُجُودُ تِلْكَ الْجِسْمِیَّةِ فی هذا النَّوْعِ هُوَ وُجُودُ ذلِكَ النَّوْعِ لا غَیْر.
آنجا كه اشیاء مركّبى از ماده و صورتْ وجود دارد، مفهومى كه از مادّه مىگیریم مورد اشتباه قرار مىگیرد نمىدانیم جنس است یا مادّه است؟ و اساساً رابطه مادّه با صورت؛ و رابطه هر یك با كلّ، و نیز رابطه جنس با نوع چگونه است؟ آیا یكى از آندو بر دیگرى تقدّم دارد؟ آیا مىتوان گفت جنس بر نوع مقدّم است؟ ابتدائاً چنین به ذهن مىرسد كه آن، یك مفهوم كلى است. از اینرو، نخست باید آن را تصوّر كنیم آنگاه فصلش را تا جزئى از ماهیّت بشمار آید. بنابراین، بر كلّ تقدّم مىیابد. زیرا، همواره جزء از آنرو كه سبب براى وجود كلّ است بر كل تقدّم دارد. آیا واقعاً چنین است كه هر جا مادّه و صورت باشد به عنوان اینكه مادّه جزئى از مركّبِ از مادّه و صورت است بر كلّ تقدم دارد و جزئى از جسم است، یا نه؟ جناب شیخ در پاسخ این سؤال مىگوید: اگر ماده را لحاظ كردید مىتوانید بگوئید مادّه بر كلّ تقدم دارد. زیرا، فرض آن است كه مادّه جزئى از این ماهیت است. وقتى در ذهن هم بیاید (یعنى در ذهن هم به شكلِ ماده ذهنى تعقّل شود) باید به عنوان جزئى از كلّ تعقّل گردد. مادّه عقلى هم بدان معنا است كه مفهوم اخذ شده «بشرط لا» جزئى از ماهیت نوع است. امّا، مفهوم جنس، اینگونه نیست.
اینچنین است كه وقتى همان مفهوم را «لا بشرط» اخذ كردید نمىتوانید بگوئید جنس از آنرو كه جزئى از ماهیت است بر نوع تقدّم دارد. زیرا، جزء بودنش آنگاه است كه چیزى مستقل و منحاز از جزء دیگر باشد، تا بگوئیم این جزء با آن جزء تركیب مىشود؛ و یك كلّ را پدید مىآورد. در این صورت است كه هر یك از اجزاء نسبت به كلّ تقدّم دارد. ولى جنس اینگونه نیست.
جنس و فصل اینگونه نیستند كه دو ماهیّتِ به هم پیوسته باشند و از اجتماع آنها «كل» پدید آید. خیر! جنس، همان نوع است كه به صورت مبهم لحاظ مىشود. یعنى هرگاه در مفهوم جنس، فصلى افزوده شود، مجموعه
نوینى پدید نمىآید، بلكه آن مجموعه باز، مسدود مىگردد. چنانكه در مثالهاى پیشین آمد نخست یك خط منحنى رسم مىشد و مفهوم جنس را درون آن مىنهادیم. امّا، هنوز دایره را نبسته بودیم و پروندهاش باز بود، و از این رو، با پیوستن مفهوم فصل به آن، مجموعه جدیدى پدید نمىآمد؛ بلكه عضوى از همان مجموعه بدان مىپیوست. بر خلاف ماده و صورت كه گفتیم پرونده هر یك از آندو بسته است و هر یك از آنها مفهوم تامّى است كه گویى خط منحنى مسدودى بر گرد آنها كشیده شده است. به یكى مادّه، اطلاق مىشود و به دیگرى هم كه جداگانه لحاظ مىگردد، صورت اطلاق مىشود. بدینسان، دو جزء به وجود مىآید كه با یكدیگر تركیب مىشوند و از تركیب آنها كلّ پدید مىآید. آنگاه، اجزاء بر كلّ تقدم مىیابند؛ یا تقدّم زمانى و یا تقدّم ذاتى. و به یك معنا تقدّم علّى خواهند داشت؛ به همان معنایى كه علّت بر «جزء» اطلاق مىشود و بعدها آن را تقدّم بالتجوهر نامیدند.
به هر حال، درباره ماده و صورت مىتوان گفت كه بر «نوع» تقدّم دارند. امّا، جنس اینگونه نیست. زیرا، یك ماهیّتِ مستقل نیست تا گفته شود این ماهیّت، مقدّم بر ماهیّتِ نوع است. اصلا خودِ نوع است كه «على نعت الابهام» اخذ شده است. بنابراین، در عالَم ماهیّت نیز جنس، یك ماهیّت تامّ شمرده نمىشود تا بتوان آن را جزئى از ماهیّت نوعیه محسوب كرد. ماهیّت نوعیه از دو ماهیّت تامّ تشكیل مىشود كه هر یك از آنها جزئى از ماهیّت دیگر مىباشند.
مصنّف در اینجا این پرسش را مطرح مىكند كه آیا مىتوان گفت: انسانى كه هم داراى جسمیّت است و هم داراى حیوانیّت است؛ جسمیّتش قبل از حیوانیّت براى او موجود مىشود؟ یا قبل از ناطقیّت برایش موجود مىشود؟
سپس پاسخ مىدهد: اگر جسمیّت را به عنوان مادّه اخذ كنید مىتوانید بگوئید بر حیوانیّت و بر انسان تقدّم دارد. امّا، اگر جسمیّت را به عنوان مادّه اخذ نكنید بلكه به عنوان مفهوم جنسى لحاظ كنید، در این صورت دو چیز نیست. همان مفهوم نوع است كه «على نعت الابهام» اخذ شده است و همان ماهیّت است. از اینرو، تقدّمش بر نوع، از قبیل «تقدم الشىء على نفسه» خواهد بود. تقدّم جسمیّت در صورتى است كه آن را به معناى مادّه اخذ كنید. زیرا، مادّه «جزء الماهیة» و «جزء نوع» است. و خود یك ماهیّت تام به شمار مىرود. صورت هم به عنوان یك ماهیّت در كنار آن قرار مىگیرد؛ مجموعه آنها یك ماهیّت سومى را بنام «نوع انسان» تشكیل خواهد داد. و چون جزء است مىتوان گفت بر «كل» تقدم دارد.
از منظر دیگر، اگر جسم را به معنائى قابل حمل لحاظ كنیم؛ یعنى آن را «لا بشرط» از حمل در نظر بگیریم، آنسان كه هرگاه در مورد انسان بگوئیم: «جسمٌ نام متحركٌ بالارادة ناطق» یعنى جسم را بر كلّ انسان حمل كنیم، دیگر نتوان گفت بر انسان تقدّم دارد. زیرا، در این صورت، جسمیّت خودِ انسان است. (الانسان جسمٌ) امّا، اگر جسم را به معناى «بشرط لائى» لحاظ كنیم، مىتوانیم بگوئیم این، چیزى غیر از انسان است. انسان از جسمیّت به علاوه شىء دیگر پدید مىآید. در این صورت است كه جسمیّت مىتواند بر كُلّ (انسان) تقدم داشته باشد.
به هر حال، اگر جسمیّت را اینگونه فرض كنیم كه جایز باشد آنسان قرار
داده شود كه تمام معانىِ مربوطه را متضمن گردد؛ یعنى جسمیّت به گونهاى اخذ شود كه نامى، ناطق، حساس، متحرك بالاراده، در حوزه مفهومىِ آن قرار گیرد؛ در این صورت چنین مفهومى غیر از مفهوم خودِ انسان نخواهد بود تا بر آن تقدم داشته باشد. همان انسان است كه مبهماً اخذ شده است. و البته جایز است كه متضمّن همه معانى مربوطه باشد. امّا، واجب است كه متضمّن اقطار سهگانه باشد. یعنى علاوه بر جوهریت كه باید به طور وجوبى در آن لحاظ شود، اقطار ثلاثه نیز باید به طور وجوبى در آن لحاظ گردد، زیرا، مقوّم معناى جسمیّت مىباشد. امّا، سایر معانى از قبیل نموّ، حسّاس، متحرك بالاراده و ناطق جوازاً اخذ مىشوند. در این صورت، چنانچه جسمیت با معناى مذكور براى نوعى از حیوان تحقّق یابد چیزى جداى از حیوانیتش نخواهد بود. بلكه متضمّن حیوانیّتش هم مىباشد. زیرا، چنین انگاشته شده كه متضمّن همه معانى مربوطه مىباشد. از اینرو، متضمّن نطق هم خواهد بود. در نتیجه، تقدّمى بر ناطقیتش نخواهد داشت. چنانكه تقدّمى بر نوع انسان هم نخواهد داشت.
در اینجا شیخ نكته جدیدى را بیان مىكند كه آن را در این فصل یا در جاى دیگر نگفته است. و آن نكته این است: ما تا كنون مىگفتیم معناى جسمیّت، جزئى از مفهوم حیوان یا مفهوم انسان است. مفهوم انسان را مركّب از جنس و فصل مىدانستیم. اكنون در مىیابیم كه این تركیب، در واقع به معناى حقیقىاش نیست. بلكه تفصیل و اجمال است. جنس، یك ماهیّت مجمل و مبهمى است، وقتى آن را به طور مفصَّل و متعین اخذ كنیم، ماهیّت نوع مىشود.
بنابراین، نوع و جنس دو ماهیّت نیستند. بلكه یك ماهیّت است كه گاهى
«على نعت الابهام» اخذ مىشود. و گاهى به طور متعیّن اخذ مىشود كه همان نوع خواهد بود. اكنون مصنف در صدد بیان مطلب دیگرى است و آن اینكه گفتیم جنس به یك اعتبارْ جزئى از ماهیّتِ نوع است. زیرا، نوع مركب است و اگر بخواهیم نوع را تعریف كنیم باید آن را با دو مفهوم تعریف كنیم: یك مفهوم جنسى؛ و یك مفهوم فصلى. هر یك از ایندو، جزء حدّ نوع خواهند بود. به این اعتبار مىتوان گفت جزء نوعاند. امّا، جناب شیخ در اینجا مىخواهد لحاظ دیگرى بكند و آن این است كه وقتى ما گفتیم مفهوم جسم به عنوان جنس، مىتواند متضمّن فصول باشد؛ پس، هر یك از معانى فصلیّه جزئى از آن خواهند بود. از اینرو، هرگاه جنس در خارج تحصّل پیدا كند یكى از انواع خواهد بود.
توضیح بیشتر: روشنتر شدنِ نكته مذكور، توضیح و دقّت بیشترى را مىطلبد.
چنانكه گفتیم جنس، چیزى مستقلّ از نوع نیست. همان نوع است كه به صورت ابهام اخذ شده است؛ و چون به صورت ابهام اخذ شده، جایز است كه در آن، معانى فصول نیز گنجانده شود. و با گنجانده شدنِ فصول، معناى جنسى از ابهام خارج مىشود. و بدینسان، همان ماهیّتِ مبهمه، تعیّن مىیابد. پس، هر یك از معانى فصلى كه معناى جنس را از ابهام خارج مىكند، جزئى از همان ماهیت جنسى به شمار مىرود؛ هرچند ما آن را در نظر نگرفته و بر آن تكیه نكرده باشیم. زیرا، جنس خودبهخود به عنوان یك ماهیّت متحصّل نه در خارج وجود دارد و نه در ذهن! در ذهن هم به عنوان یك ماهیّت متحصل نخواهد بود. چه، اگر در ذهن به عنوان ماهیّت تامّ و متحصّل باشد، «مادّه» و یا «نوع» خواهد بود. پس، جنس، همان ماهیّت نوعیه است كه به طور مبهم لحاظ مىشود. و براى اینكه همان ماهیّت جنسیّه تحصل و تعیّن یابد مىبایست یك مفهومِ فصلى را بدان بیفزائیم. بنابراین،
فصل همواره جزئى از جنس است؛ از آنرو كه جنس همان ماهیّتِ نوعیّه است كه مبهماً اخذ مىشود. پس، به یك لحاظ مىتوان گفت كه جنس، جزء نوع است. و به لحاظ دیگر مىتوان گفت فصل جزء جنس است. یعنى جنس، ماهیّت مبهمهاى است كه باید جزء دیگرى نیز بر آن افزوده شود تا یك ماهیّت تامّ گردد.
البته، چنین اعتبارى با زحمت انجام مىشود؛ ولى، به هر حال امكانِ آن وجود دارد كه بگوئیم معانى فصلیّه جزء جنس هستند. بنابراین، از آن رو كه جنس یك ماهیّتِ متحصّلى نیست، چنانچه بخواهد تحصّل یابد واجدِ معانى فصلیه «على نعت الابهام» خواهد بود. (جنس یعنى جنس مع فصل مّا)
پس، اگر جنس بخواهد به صورت یك ماهیّتِ تامّى درآید همواره فصلى هم در حوزه مفهومى آن وجود خواهد داشت. در نتیجه، به یك اعتبار، جنس جزء ماهیّت است؛ و به یك اعتبار، فصل جزء جنس است.
بنابراین، اگر جسم كه به معناى جنس اخذ شده بود بخواهد فعلیت و تحصّل پیدا كند باید فصلى بدان افزوده شود. پس، همین جسمى كه جنس است اگر بخواهد ماهیّت متحصلى باشد باید متضمّن فصلى هم باشد. از اینرو، اگر بخواهیم جنسیّت را به صورت ماهیت متحصلى در نظر بگیریم معناى فصلى مانند حیوانیّت جزء معناى آن خواهد بود. بنابراین، به یك معنا مىتوان گفت حیوانیّت كه متأخّر از جسمیّت بود اگر بخواهد تحصّل داشته باشد، جزئى از جسمیّت خواهد بود. «بعكس حال الجسم اذا حصل» وقتى جسم تحصّل مىیابد، جزئى از حیوانیّت مىشود. زیرا، حیوان عبارت است از جسم و نفس حیوانى! پس، به یك اعتبار جسم جزءاست آنجا كه به صورت مادّه اخذ شود. و به یك اعتبار، فصل
جزئى از جنس است. و آن وقتى است كه بخواهیم جنس را به صورتِ ماهیّتى متحصّله در نظر بگیریم. در این صورت است كه لا جَرَم فصل هم جزء آن خواهد بود. پس، به یك معنا مىتوانیم بگوئیم كه فصول جزئى از ماهیّتى هستند كه وقتى آن را لا بشرط اخذ مىكنیم، ماهیّت جنسى است.
پس، دو اعتبار متقابل در اینجا وجود دارد:
الفـ یك اعتبار آن است كه جسمیّت مقوّم حیوان است.
بـ اعتبار دیگر این است كه حیوانیّت مقوّم جسم است.
امّا، به چه اعتبار جسمیّت مقوّم حیوان است؟ به اعتبار این كه مادّه است. پس، مادّه یك جزء است كه وقتى صورت به آن اضافه شود مجموعاً یك نوع تامّ را تشكیل مىدهند. و امّا، اینكه به چه اعتبار حیوانیّت مقوّم جسم است؟ پاسخش این است كه چون جسم را به معناى جنسى اخذ كردیم و جنس به خودى خود تحصّلى ندارد، اگر بخواهد تحصّل یابد باید فصلى بدان افزوده شود تا به صورت ماهیّت متحصّلى در بیاید. پس، در واقع حیوانیّت مقوّم ماهیّتِ جسم مىباشد. بنابراین، جسم مطلق، كه هنوز هیچگونه تعیّنى نیافته، آنگاه تحقق مىیابد كه یك نوع از انواع یا همه انواعش در خارج تحقق بیابد. وگرنه، خودش به این صورت تحقق ندارد. در خارج، جسم مطلق وجود ندارد. جسمى كه فقط جسم باشد و هیچ چیز دیگرى نباشد در خارج نیست. آنچه در خارج به عنوان جسم وجود دارد یا عنصر است؛ یا نبات است و یا حیوان و انسان است. پس، هرگاه جسم بخواهد در خارج تحقق یابد لاجَرَم باید چیز دیگرى بدان افزوده شود. اشیائى كه بدان افزوده مىشوند، از اسباب وجودىِ آن محسوب مىشوند.
زیرا، خودش به تنهایى نمىتواند وجود پیدا كند. این صور هستند كه سبب تحقّق جسمیّت مىباشند. جسمیّت، سبب وجود فصول و صورى كه بدان افزوده مىشوند نیست. بلكه آنها اسباب تحصّل جسمیّت هستند.
اگر جسم را به معناى جنسیّت اخذ كنیم و آن را سبب وجود نوع بدانیم لازمهاش یك نوع تعارض است. زیرا، از یك سو باید خود جسم تحصّل داشته باشد تا در پیدایش چیز دیگر تأثیر كند. و از سوى دیگر، وقتى متحصّل شد دیگر جنس نیست بلكه نوعى از انواع یا مادّه خواهد بود. در حالى كه آنرا جنس و ماهیّت مبهم فرض كرده بودیم.
پس، جنس از آنرو كه جنس است علّت براى وجود نوع نیست. بلكه فصل علّت تحصّل جنس است.
حاصل آنكه: اگر جسمیّت را به معناى جنسى گرفتیم و آن را مفهوم «لا بشرطى» انگاشتیم؛ آنسان كه وجود محصَّلى قبل(1) از وجود نوعش داشت، سبب براى وجود نوعش مىشد و جزئى از وجود نوع بود. چنانكه وقتى آن را به معناى مادّه اخذ كنیم، در تحقّق نوعْ سببیّت خواهد داشت. زیرا، جزئى از وجود نوع است. و به خاطر سببیّتش، تقدّم و قبلیّت دارد؛ هرچند قبلیّتش بالزّمان نباشد و همان قبلیت ذاتى باشد. امّا جسمیّتى كه به معناى جنسیّت است وجودى غیر از نوع ندارد تا رابطه علیّت و معلولیّتى بینشان برقرار شود؛ و بگوئیم این جزء است و آن كلّ! این تقدّم دارد و آن تأخّر! اصلا وجود جنس همان وجود نوع است و فرق آنها به اعتبار است. اگر به طور مبهم اخذ شود، جنس است. و اگر به طور متعیّن اخذ شود نوع خواهد بود.
وَفِى الْعَقْلِ اَیْضاً فَاِنَّ الْحُكْمَ فیهِ كَذلِكَ. فَاِنَّ الْعَقْلَ لا یُمْكِنُهُ اَنْ یَضَعَ فی شَىْء مِنَ
1. اینكه گفته مىشود قبل از وجود نوع، مقصود اعمّ از قبلیّت زمانى و ذاتى است. یعنى حتى اگر قبلیت زمانى هم نباشد قبلیت ذاتى كه همان تقدّم جزء بر كلّ یا تقدّم علّت به معناى عامّش بر معلول باشد، كافى است. بنابراین اگر مفهوم جسمیّت قبل از آنكه به صورت تراب یا به صورت درخت درآید وجودِ محصَّلى مىداشت، سبب براى وُجود نوعش مىشد.
الاَْشْیاءِ لِلْجِسْمِیَّةِ الَّتی لِطَبیعَةِ الْجِنْسِ وُجُوداً یَحْصُلُ هُوَ اَوَّلا وَیَنْضَمُّ اِلَیْهِ شَىْءٌ آخَرُ حَتّى یَحْدُثَ الْحَیْوانُ النَّوْعِىُّ فِى الْعَقْلِ. فَاِنَّهُ لَوْ فَعَلَ ذلِكَ لَكانَ ذلِكَ الْمَعْنىَ الَّذی لِلْجِنْسِ فِى الْعَقْلِ غَیْرَ مَحْمُول عَلى طَبیعَةِ النَّوْعِ، بَلْ كانَ جُزْءاً مِنْهُ فِى الْعَقْلِ اَیْضاً. بَلْ اِنَّما یَحْدُثُ لِلْشَىءِ الَّذی هُوَ النَّوْعُ طَبیعَةُ الْجِنْسِیَّةِ فِى الْوُجُودِ وَفِى الْعَقْلِ مَعاً اِذا حَدَثَ النَّوْعُ بِتَمامِهِ. وَلا یَكُونُ الْفَصْلُ خارِجاً عَنْ مَعْنى ذلِكَ الْجِنْسِ وَمُضافاً اِلَیْهِ، بَلْ مُتَضَمَّناً فیهِ وَجُزْءً مِنْهُ مِنَ الْجِهَةِ الَّتی اَوْ مَأْنا اِلَیْها. وَلَیْسَ هذا حُكْمَ الْجِنْسِ وَحْدَهُ مِنْ حَیْثُ هُوَ كُلِّىٌّ، بَلْ حُكْمُ كُلِّ كُلِّىٍّ مِنْ حَیْثُ هُوَ كُلِّىٌّ.
آنچه درباره عالم عین گفتیم در عالم عقل نیز مطرح است. در عالم عقل هم وقتى بخواهید این ماهیّت را در ذهن خود تصوّر كنید به گونهاى كه تصوّر شما كاملا حاكى از نحوه وجود خارجىِ آن باشد چنانچه مفهومهایى را به عنوان مادّه و صورت، حاكى از انسانى قرار مىدهید كه در خارج مركّب از روح و بدن است، در این صورت باید بدن را به عنوان مادّه اخذ كنید و روح را هم به عنوان صورت. آنسان كه هر یك از آندو، جزئى از این كلّ را تشكیل دهند. پس، تصوّر بدن، جزئى از تصوّر انسان مىشود. و چون جزء است نوعى علیّت دارد. و چون براى تحقّق آن، سببیّت دارد تقدّم بر كلّ هم دارد. بسانِ تقدّمى كه جزء بر كلّ دارد. مطلب در ذهن هم از همین قرار است.
اگر در ذهن، مفهوم جسمیّت را نه به عنوان یك جزء و به عنوان اینكه از بدن حكایت مىكند بلكه به معنائى كه بر مجموع بدن و روح اطلاق مىشود، اخذ كردیم؛ باید جسم را به گونهاى تصوّر كنیم كه متضمّن روح هم باشد؛ زیرا، مىخواهیم آن را بر كلّ اطلاق كنیم و بگوئیم: انسانى كه بدن و روح است، چنین انسانى جسمٌ ناطقٌ. كه در این صورت جسم را بر كلّ،
اطلاق مىكنیم. پس، باید در جسمیّتِ آن نیز ناطقیّت گنجانده شده باشد. امّا به صورت مبهم.
بنابراین، عقل هم نمىتواند جسمیّتى را كه به معناى جنس است یك وجود متحصّل بینگارد؛ تا آنگاه وجود صورت بدان افزوده شود. زیرا، اگر اینچنین باشد دیگر جنس نیست؛ بلكه مادّه است. اگر هر یك از آندو، وجود خاصّى دارند كه با انضمام آندو به یكدیگر انسان به وجود مىآید؛ پس حیثیّتِ آن، حیثیّتِ جنسیّت نیست. زیرا، فرض كردیم كه یك جزء است و جزء دیگرى هم بدان ضمیمه مىگردد و از تركیب آندو، انسان ساخته مىشود. بنابراین، یك جزء را نمىتوان «كلّ الانسان» دانست. در حالى كه ما مىخواهیم جنس را بر كلِّ انسان اطلاق كنیم. وقتى مىتوانیم این مفهوم را بر كلّ انسان اطلاق كنیم كه در آن، معناى فصلى نیز «على نعت الابهام» گنجانده شده باشد.
بنابراین، اگر عقلْ طبیعت جنس را به طور متحصّل در نظر بگیرد، بىتردید آن معنایى كه براى جنس در عقل تحقق مىیابد قابل حمل بر طبیعت نوع نخواهد بود. بلكه تنها قابل حمل بر جزئى از نوع خواهد بود. پس، هنگامى معناى جنسى تحصّل مىیابد، چه در ذهن و چه در خارج، كه نوع به طور تمام تحقق پیدا كند. وگرنه، اینگونه نیست كه نخست وجود جنسى تحصّل یابد آنگاه یك صورت یا فصلى هم بدان ضمیمه شود و از مجموع آندو، ماهیّتِ جدیدى پدید آید. اگر اینچنین شود، دیگر جنس نخواهد بود؛ بلكه، از قبیل مادّه و صورت است.
بنابراین، اگر معنا را به صورت جنس اخذ كردیم، فصل نمىتواند خارج از آن باشد و به صورت چیزى باشد كه بدان ضمیمه مىشود. بلكه باید فصل جزئى از جنس و متضمَّن در آن باشد. لكن، «على نعت الابهام»! این از آن رو است كه گفتیم جنس، معناى متحصّلى نداشته و تقدّم بر نوع ندارد. و این
معنا، اختصاص به جنس ندارد؛ فصل هم اینگونه است. فصل هم معنایى مستقّل از جنس ندارد كه یك ماهیّت تامّ را تشكیل دهد. فصل هم بسانِ جنس، «جزء الماهیة» است.
به هر حال، اگر فصل هم یك ماهیّت تامّى بود همچنان یك جزء مىشد. در حالى كه اعتبار فصل به اعتبار جزء نیست. زیرا، مىخواهیم آن را بر كلّ شىء اطلاق كنیم نه بر یك جزء آن. همه كلّیات، اعمّ از اینكه جنس باشند یا فصل، قریب باشند یا بعید، همه آنها همین حكم را خواهند داشت.
فَبُیِّنَ مِنْ هذا اَنَّ الْجِسْمَ اِذا اُخِذَ عَلى الْجهَةِ الَّتی یَكُونُ جِنْساً یَكُونُ كَالْمَجْهُولِ بَعْدُ، لا یُدْرى اَنَّهُ عَلى اَىِّ صُورَة، وَكَمْ صُورَة یَشْتَمِلُ، وَتَطْلُبُ النَّفْسُ تَحْصیلَ ذلِكَ، لاَِنَّهُ لَمْ یَتَقَررْ بَعْدُ بِالْفِعْلِ شَىْءٌ هُوَ جِسمٌ مُحَصَّلٌ. وَكَذلِكَ اِذا اَخَذْنَا اللَّوْنَ وَاَخْطَرْناهُ بِبالِ النَّفْسِ، فَاِنَّ النَّفْسَ لا تَقْنَعُ بِتَحْصیلِ شَىْء مُتَقَرَّر لا بِالْفِعْلِ، بَلْ تَطْلُبُ فی مَعْنىَ اللَّوْنِ زِیادَةً حَتَّى یَتَقَرَّرَ بِالْفِعْلِ لَوْنٌ.
از آنچه گذشت این مطلب روشن مىشود كه هرگاه مفهوم جنسى را به عنوان جنس اخذ كنیم، مفهوم مبهمى شبیه مجهول خواهد بود؛ معلوم نیست كه چه صورتى دارد و مشتمل بر چند صورت است. و چون مجهول است، نفس در صدد بر مىآید كه صورت آن را بیابد. و چون هنوز ماهیّت متحصّلى نه در خارج و نه در عقل ندارد، جاى این پرسش باقى مىماند كه پس تعیّن بخش آن چیست؟
آنچه گفته شد درباره اجناس جوهرى بود در مورد اجناسِ عَرَضى نیز مطلب از همین قرار است.
وقتى مفهوم «لون» را كه یكى از انواع كیف است در نظر بگیرید؛ عقل، این پرسش را مطرح مىكند كه منظور چه لونى است؟ «لون» خودش تعیّنى
ندارد. یكى از این فصول: سفید، سیاه، سبز، یا زرد باید در آن گنجانده شود. زیرا، نفس در مورد چیزى كه هنوز تقرّر بالفعلى ندارد قانع نمىشود. از اینرو، طالب آن است كه پاسخ پرسش خود را بیابد. لذا، اگر لونى بخواهد در ذهن شما تقرّر پیدا كند، نمىتوانید نفس خود را تنها به مفهوم «لون» قانع كنید؛ بلكه باید بگوئید: «لونٌ ابیض» یا «لون مفرّق لنور البصر».
وَاَمّا طَبیعَةُ النَّوْعِ فَلَیْسَ یُطْلَبُ فیها تَحْصیلُ مَعْناها، بَلْ تَحْصیلُ الاِْشارَةِ. وَاَمّا طَبیعَةُ الْجِنْسِ فَاِنَّها وَاِنْ كانَتِ النَّفْسُ اِذا طَلَبَتْ فیها تَحْصیلَ الاِْشارَةِ كانَتْ قَدْ فَعَلَتِ الْواجِبَ وَما یَجِبُ اَنْ یَقْنَعَ مَعَهُ. فَاِنَّ النَّفْسَ قَدْ تَطْلُبُ اَیْضاً مَعَ ذلِكَ تَحْصیلَ مَعْناهُ قَبْلَ هذا الطَّلَبِ، حَتّى اِنَّما یَبْقى لَهُ اَنْ یَسْتَعِدَّ لِهذا الطَّلَبِ اَكْثَرَ وَیَكُونُ اِلَى النَّفْسِ اَنْ یَفْرُضَهُ اَىَّ مُشار اِلَیْهِ شاءَ. فَلا یُمْكِنُ النَّفْسُ اَنْ تَجْعَلَهُ بِحَیْثُ یَجُوزُ اَنْ یَكُونَ اَىَّ مُشار اِلَیْهِ شاءَ اِلاّ بَعْدَ اَنْ نُضیفَ اِلَیْهِ مَعانیَ اُخْرى بَعْدَ اللَّوْنِیَّةِ قَبْلَ الاِْشارَةِ. فَاِنَّهُ لَیْسَ یُمْكِنُهُ اَنْ یَجْعَلَ اللَّوْنَ وَهُوَ لَوْنٌ بَعْدُ بِلا زِیادَةِ شَىء مُشار اِلَیْهِ اَنَّهُ لَوْنٌ فی هذِهِ الْمادَّةِ، ذلِكَ الشَّىْءُ لَیْسَ اِلاّ لَوْناً فَقَطُّ. وَقَدْ یُخَصَّصُ بِاُمُورِ عَرَضِیَّة عَرَضَتْ مِنْ خارِج یَجُوزُ اَنْ یُتَوَهَّمَ هُوَ بِعَیْنِهِ باقِیاً مَعَ زَوالِ واحِد واحِد مِنْها، كَما یَكُونُ فی مُخَصَّصاتِ طَبیعَةِ النَّوْعِیَّةِ. وَكَذلِكَ فی الْمِقْدارِ اَوْ الْكَیْفِیَّةِ اَوِ غَیْرِها، وَكَذلِكَ فِى الْجِسْمِ الَّذی نَحْنُ بِسَبیلِهِ لَیْسَ یُمْكِنُ اَنْ یَجْعَلَهُ الذِّهْنُ مُشاراً اِلَیْهِ مُقْتَصِراً عَلى اَنَّهُ جَوْهَرٌ یَتَضَمَّنُ اَىَّ شَىْء اتَّفَقَ بَعْدَ اَنْ تَكُونَ الْجُمْلَةُ طَویلَةً عَریضَةً عَمِیقَةً عَلى جُمْلَتِهِ لَمْ یَتَحَدَّدِ الاَْشْیاء الَّتی یَتَضَمَّنُها اَوْ لا یَتَضَمَّنُها فَیَصیرُ نَوْعاً.
امّا، اگر یك نوع یا ماهیّت تامّى را كه مشتمل بر جنس و فصل است تصوّر كردید در این صورت چون هرچه در تحصّلِ آن دخالت دارد تصوّر كردهاید، دیگر نفس براى درك معناىِ آن چیزى را طلب نمىكند. زیرا، معنا
را به خوبى درك كرده است. هرچند براى تعیّن خارجىِ آن در پى آن است كه به شخص خاصّى اشاره شود.
بنابراین، هرگاه معناى انسان را درست درك كند، دنبال چیز دیگرى نمىگردد. زیرا، حیوان ناطق، معناى تامّ و كاملى براى انسان است كه نفس آن را به عنوان یك مفهوم نوعى درك كرده است. البته، مىتواند بپرسد كه این انسان، در خارج كدام است؟ پاسخ این سؤال، همان اشاره به شخص است. امّا، این چیزى زائد بر اصل معنا و ماهیت انسانى است. بر خلاف طبیعت جنس كه نفس حتى با تصوّر آن، به عنوان یك معنا هم قانع نمىشود. البته در جنس هم طلب اشاره مىكند؛ ولى نه تنها طلب اشاره مىكند بلكه طلب معناىِ محصَّل هم مىكند.
پس، وقتى مفهوم جنسى را به نفس عرضه مىكنید درباره آن دو چیز را طلب مىكند:
الفـ یكى مصداق خارجىِ آن را مىخواهد.
بـ یكىهم چون هنوز معنا برایشتمام نیستدنبال معناىمتحصّلآن است.
بر خلاف معناى نوعى كه وقتى به نفس عرضه مىشود، از نظر معنا برایش تمام است؛ و تنها مصداقِ آن را مىخواهد؛ و اشاره به آن را مىطلبد.
به هر حال، وقتى مفهوم جنس را به نفس عرضه كنید قبل از آنكه طلب اشاره به مصداق آن كند؛ از اساسْ مفهومى را طلب مىكند كه آن را متعیّن سازد. چه، باید نخست معناى محصَّلِ آن را طلب كند؛ آنگاه، نفس مستعدّ شود براى اینكه طلب اشاره كند به یك شخص خاصّ. یعنى نفس مىتواند فرض كند كه مشار الیه آن «زید» یا «عمرو» و یا فرد دیگر باشد. از این رو، مىپرسد كه كدامیك از اینها را اراده كردهاید؟ ولى اگر معنا تمام نشده باشد، نوبت به این نمىرسد كه بگوید مشارالیه آن چیست؟
بنابراین، وقتى به طور مثال مفهوم «لون» یا مفهوم «جسم» را به عنوان
جنس، به نفس عرضه كنید؛ قبل از آنكه بپرسد كدام «لون» خارجى یا كدام جنس و «جسم» خارجى؟ اصلا از معناى لونیّت یا معناى جسمیّتش مىپرسد. زیرا، باید معلوم باشد كه چه رنگى؟ رنگ سفید یا سیاه؟ و یا چه جسمى؟ پس از آنكه در پاسخ گفته شد رنگ سفید، آنگاه نوبت به این پرسش مىرسد كه كدامیك از این سفیدها؟
پس، وقتى شما «لون» را به نفس عرضه مىكنید و چیزى كه مفهوم «لونیّت» را متعیّن سازد به نفس نمىدهید؛ نوبت به این نمىرسد كه بگوئید لونى است كه در شىء مشارالیه وجود دارد! زیرا، آن چیزى كه بدان اشاره مىكنید، تنها «لون» است و هیچ چیز دیگرى نیست. و نفس این را قبول نمىكند كه چیزى تنها «لون» باشد و هیچ ویژگى دیگرى نداشته باشد. بعد از آنكه معناى «لونیّت» تامّ شد و فهمیدید رنگى سفید یا سیاه است و یا بعد از آنكه جسمیّت تحصّل یافت و فهمیدید انسان یا فرس و یا بقر است؛ آنگاه ممكن است با اعراضِ خارجیّه تخصّص یابد و اشاره به مصداقش كند.
ممكن است امور عارضى خارجى همچون: در این مكان بودن، در این زمان بودن، و... به ماهیّت نوعیه، ملحق شود؛ معالوصف با زوال آنها بتوان گفت آن شىء همچنان باقى است. پس، این امور خارج از ماهیّت نوعیهاند؛ گو اینكه براى تعیّن خارجى و اشاره حسیّه باید چنین اعراضى وجود داشته باشند. مطلب در مقدار و كیفیّت و غیر آن هم، از همین قرار است. اشاره مصنف به این امور، از آن رو است كه پنداشته نشود آنچه گفته شده تنها مربوط به جوهر است. در سایر اجناس نیز عیناً همان مطالبْ مطرح است. كمیّت هم در این مورد بدون هیچ فرقى، همانند جوهر بوده، تعیّنى ندارد. چنانكه كیفیّت نیز چنین است.
همچنین، مفهوم جسم را كه به نفس عرضه كردید و آن را به عنوان جنس قلمداد نمودید و گفتید جوهرى است كه مىتواند صاهل یا ناطق یا ناهق و یا حسّاس باشد؛ با چنین تعریفى معناى تامّى براى نفس حاصل نمىشود و نفس را قانع نمىسازد. بله، ممكن است در معناى جسم، این امور را گنجانده باشید كه آن داراى اقطار ثلاثه است، طویل و عریض و عمیق است. ولى در عین حال، چون معناى جنسى است، هنوز معناى محصَّلى به دست نفس نیامده است. هنوز آن معنایى كه باید در بر داشته باشد یا نداشته باشد معلوم نشده تا نوعى از انواع شود.
فَاِنْ قالَ قائِلٌ: فَیُمْكِنُنا اَنْ نَجْمَعَ مِثْلَ هذا الْجَمْعِ اَىَّ الاَْشْیاءِ شَیْئاً، فَنَقُولُ: اِنَّ كَلامَنا فی نَحْو مِنَ الاِْجْتِماعِ مَخْصُوص، یَكُونُ اجْتِماعُ الاَْشْیاءِ فیهِ عَلى نَحْوِ الاِْجْتِماعِ فی طَبیعَةِ الْجِنْسِ مِنْ حَیْثُ هُوَ جِنْسٌ، وَذلِكَ النَّحْو هُوَ اَنْ تَكُونَ الْمُجْتَمَعاتُ فُضُولا تَنْضَمُّ اِلَیْهِ، اِلاّ اَنَّهُ لَیْسَ كَلامُنا ههُنا فِى الدِّلالَةِ عَلى طَبیعةِ الْجِنْسِ اَنَّهُ كَیْفَ تَحْوِى الْفُصُولَ وَغَیْرَ الْفُصُولِ، وَاَىُّ الاَْشْیاءِ یَجْتَمِعُ فیهِ عَلَى نَحْوِ الْفُصُولِ، بَلْ كَلامُنا فیها عَلَى النَّحْوِ الْمُؤَدّی اِلَى الْفَرْقِ بَیْنَ الْجِنْسِ وَالْمادَّةِ. وَلَیْسَ اِذا اَرَدْنا اَنْ نُفَرِّقَ بَیْنَ شَیْئَیْنِ یَلْزَمُنا اَنْ نَتَعَدِّىَ التَّفْریقَ اِلى بَیاناتِ اَحْوال اُخْرى، وَاِنَّما غَرَضُنا اَنْ نَعْرِفَ اَنَّ طَبیعَةَ الْجِنْسِ الَّذی هُوَ الْجِسْم هُوَ اَنَّهُ جَوْهَرٌ یَجُوزُ فیهِ اِجْتِماعُ اَشْیاءَ مِنْ شَأْنِها اَنْ تَجْتَمِعَ فیهِ. فَتَكُونُ الْجُمْلَةُ طَویلَةً عَریضَةً عَمیقَةً، وَتَكُونُ وَاِنْ كانَتْ لا تَكُونُ اِلاّ اَشْیاءَ مَعْلُومَةَ الشُّروط مَجْهُولَةً بَعْدُ. وَاِلى هذا الْحَدّ ما نَتَكَلَّمُ فی هذا الْفَصْلِ.
اگر كسى بگوید: ما مىتوانیم مفهومى را به چند صورت لحاظ كنیم: یكى اینكه با شىء دیگرى باشد؛ و دیگر اینكه با شىء دیگرى نباشد؛ و سوم اینكه «لا بشرط» باشد. به طور مثال مىگوئیم صندلى را با انسان در نظر مىگیریم.
گاهى صندلى را تصوّر مىكنیم در حالى كه انسان هم بر روى آن نشسته است، و گاهى آن را بدون اینكه انسان بر روى آن نشسته باشد تصوّر مىكنیم؛ و گاهى هم بدون توجه به بود و نبود انسان آن را «لا بشرط» در نظر مىگیریم. بنابراین، صندلى به منزله جنس خواهد بود، از آنرو كه به سه صورت تصوّر مىگردد!
حاصل آنكه: اگر كسى بگوید بر اساس سخن شما درباره هر چیزى مىتوان گفت سه اعتبار وجود دارد:
الفـ اعتبار «بشرط لا»؛ بـ اعتبار «بشرط الاجتماع»؛ جـ اعتبار «لا بشرط الاجتماع و عدم الاجتماع». آیا اگر در هر موردْ مفهوم را بصورت لا بشرط الاجتماع اخذ كنیم جنس مىشود؟!
پاسخ: در پاسخ مىگوئیم: ما از یك گونه مخصوص از اجتماع صحبت مىكنیم. كه همان اجتماع فصول با اجناس است. اجتماع اشیاء در آن به صورت اجتماع در طبیعت جنس از آن جهت كه جنس است مىباشد. از اینرو، چیزى در جنس جمع مىشود و اجتماع مىیابد كه تناسب با جنس دارد، و از قبیل فصول است. سخنِ ما آن است كه فصل به جنس، ضمیمه شود نه هر چیزى به هر چیزى ضمیمه شود.
اكنون بحث ما در این نیست كه طبیعة الجنس چیست؟ و فصولِ آن كدام است؟ و چگونه فصولى به چگونه اجناسى ضمیمه مىشود؟ بلكه، سخن ما در این فصل فقط در این است كه بگوئیم حیثیّتِ جنسیّت از حیثیّتِ مادّیت، جدا است. جداسازى میان دو چیز و یا میان دو مفهوم، ما را ملزم نمىكند كه فرق میان فصول و غیر فصول را هم بیان كنیم؛ و بگوئیم چه فصولى در چه اجناسى مىتوانند اجتماع كنند؟ این مسائل ربطى به مطلبى كه ما در صدد بیان آن هستیم ندارد.
هدف ما اینك، آن است كه بشناسیم چنانچه طبیعت جسم به عنوان
جنس اخذ شود، باید جائز باشد چیزهایى كه شأنیّت اجتماع را دارند به آن ضمیمه شوند و در حوزه مفهومىِ آن قرار گیرند. امّا، اینكه چه چیزهایى چنین شأنیّتى دارند، ما در صدد بیان آن نیستیم.
مجموعه مفاهیمى كه از جسمیّت داریم: طویل، عریض و عمیق، مقوِّم مفهوم جسمیّتاند. بنابراین، علىرغم اینكه این امور، اشیائى هستند كه شروط و ویژگىهاى آنها معلوم است؛ معالوصف، همچنان به صورت یك مفهوم مجهول، مطرح مىباشند.
بدینسان، علىرغم اینكه جنس از گونهاى تعیّن مفهومى برخوردار است و مقوِّم اصلى معنا (؛ طویل و عریض و عمیق یا ذو اقطار ثلاثة) در آن وجود دارد؛ در عین حال هنوز معناى متحصّلى بدست نداده است. در این فصل به همین اندازه بسنده مىكنیم.
* * * * *