اَلْفَصْلُ الْخامِسُ
فِى النَّوْع
وَاَمَّا النَّوْعُ فَاِنَّهُ الطَّبیعَةُ الْمُتَحَصِّلَةُ فِى الْوُجُودِ وَفِى الْعَقْلِ جَمیعاً، وَذلِكَ لاَِنَّ الْجِنْسَ اِذا تَحَصَّلَ ماهِیَّتُهُ بِاُمُور تُحَصِّلُهُ یَكُونُ الْعَقْلُ اِنَّما یَنْبَغی لَهُ بَعْدَ ذلِكَ اَنْ یُحَصِّلَها بِالاِْشارَةَ فَقَطُّ، وَلا یَطْلُبُ شَیْئاً فی تَحْصیلِها اِلاّ الاِْشارَةَ فَقَطُّ بَعْدَ اَنْ تَحَصَّلَتْ الطَّبیعَةُ نَوْعَ الاَْنْواعِ.(1) وَیَكُونُ حینَئِذ تَعْرِضُ لَهُ لَوازِمُ مِنَ الْخَواصِّ وَالاَْعْراضِ تَتَعَیَّنُ بِها الطَّبیعَةُ الْمُشارُ اِلَیْها، وَتَكُونُ تِلْكَ الْخَواصُّ وَالاَْعْراضُ اِمّا اِضافات فَقَطُّ مِنْ غَیْرِ اَنْ تَكُونَ مَعْنىً فی ذات اَلْبَتَّةَ، وَهِىَ ما یَعْرِضُ لِشَخْصِیّاتِ الاُْمُورِ الْبَسیطَةِ وَالاَْعْراضِ، لاَِنَّ تَشَخُّصَها بِكَوْنِها مَحْمُولَةً عَلى مَوْصُوفاتِها، وَتَشَخُّصُها بِالْمَوْضُوعِ یَكُونُ بِالْعَرَضِ كَالصُّوَرِ الطَّبیعیَّةِ مِثْلَ صُورَةِ النّارِ:وَاِمّا اَنْ تَكُونَ اَحْوالا زائِدَةً عَلَى الْمُضافاتِ، لكِنْ بَعْضُها بِحَیْثُ لَوْ تُوُهِّمَ مَرْفُوعاً عَنْ هذا الْمُشارِ اِلَیْهِ لَوَجَبَ اَنْ لا یَكُونَ هذا الْمُشارُ اِلَیْهِ اَلَّذی هُوَ مُغایِرٌ لاِخَرینَ مُوْجُوداً، بَلْ یَكُونُ قَدْ فَسَدَ نَحْوَ مُغایِرَتِهِ اللاّزِمَةِ، وَبَعْضُها بِحَیْثُ لَوْ تُوُهِّمَ مَرْفُوعاً لَمْ یَجِبْ بِهِ لا بُطْلانُ ماهِیَّتِهِ بَعْدَ وُجُودِها وَلا فَسادُ ذاتِهِ بَعْدَ تَخَصُّصِها، وَلكِنْ بَطَلَتْ مَغایَرَتُهُ وَمَخالَفَتُهُ لاِخَرینَ اِلى مُغایَرَة اُخْرى مِنْ غَیْرِ فَساد. لكِنّا رُبَما أشْكِلَ عَلَیْنا ذلِكَ فَلَمْ یَتَحَصَّلْ، وَلَیْسَ كَلامُنا فیما نَعْلَمُهُ نَحْنُ، بَلْ فیما الاَْمْرُ فی نَفْسِهِ عَلَیْهِ.
1. در اینجا «نوع الانواع» در مقابل نوع اضافى به كار مىرود. گاهى به نوعِ اضافى هم نوع گفته مىشود، در حالى كه هنوز ماهیّتِ تامّى نیست. نسبت به جنس عالىتر به آن نوع گفته مىشود؛ وگرنه خود آن، هنوز ماهیّت تامّى نیست. مانند حیوانیّتى كه در ضمن انسان است. نسبت به جنس، نوع است ولى نوع تامّى نیست. باید یك فصل دیگر بدان اضافه شود تا به نوعِ اخیر تبدیل شود.
فصل پنجم
بحثى درباره نوع
از بحثهاى گذشته تعریف نوع هم معلوم گردید. زیرا، وقتى گفتیم جنس یك ماهیت مبهم و نامتحصّلى است كه باید مفهوم جدیدى بدان افزوده شود تا به صورت یك ماهیّت تامِّ نوعى درآید؛ پس، معلوم مىشود ماهیّت نوعى، یك ماهیّتِ متحصّلى است كه از جنس و فصل تشكیل مىگردد.
در مورد جنس، چنانكه گفتیم براى عقل دو سؤال مطرح است:الف) یك سؤال درباره عامل تحصل و فعلیّتِ جنس مىشود از آن رو كه خود یك ماهیّت مبهم است.
ب) و پس از آنكه فعلیّت و تحصّل ماهیّتْ مشخص شد، سؤال درباره شخص آن مطرح مىشود. به گونهاى كه با اشاره قابل تعیین باشد.
در مورد نوع، از آن رو كه ماهیّت تام و متحصّلى است، سؤال نخست براى عقل مطرح نمىشود. تنها این سؤال مطرح است كه چه چیز موجب تشخص نوع مىگردد؟ و در سایه تأثیر چه عاملى مىتوان به یك فرد متشخص از نوع اشاره كرد؟ به دیگر سخن، ماهیّت نوع، چه در خارج چه در عقل، یك ماهیّت تامّ و متحصّلى است. پس امورى كه موجب تشخص آن مىشوند، خارج از ماهیت نوعى هستند. و این، همان مطلب معروفى است كه مشائیان آن را پذیرفتهاند. یعنى بر اساس عقیده آنان، تشخصِ ماهیّت، به عوارض است. و عوارض، امورى خارج از ذات هستند.(1)
1. البته، بیان اینگونه مطالب شگفتآور است. زیرا، علىرغم اینكه جناب فارابى به این نكته تنبّه داده است كه هیچ ماهیّتى خود به خود تشخص نمىیابد و افزودن دهها و صدها ماهیّت موجب تشخص نمىشود. و تشخص تنها به وجود است؛ در عین حال ملاحظه مىكنید این مطالب به همان سبك پیشینیان مطرح مىشود به ویژه در كلمات جناب شیخ كه عوارض موجب تشخص ماهیّت مىشود.
با اینكه قبل از شیخ، جناب فارابى این مسأله را حلّ كرده بود. معالوصف در كلمات شیخ همان مسائل سابق تكرار مىشود و جناب صدرالمتألهین نیز گفتههاى ایشان را تأویل مىكند. و مىگوید منظور ایشان آن نیست كه تشخص حقیقتاً به وسیله اعراض حاصل مىشود. بلكه اعراض، تنها علامات تشخص هستند.
مصنف درباره انواع عوارضى كه موجب تشخص شىء مىگردند مواردى را بررسى كرده، برمىشمارد:
1. در برخى موارد تنها یك اضافه كافى است كه ماهیّت نوعیه تشخص پیدا كند. آن هم اضافه صورت نوعیهاى كه عارضِ موضوع مىشود. همین اضافه «تحقق الصورة فى المادّة» یا «فى الموضوع» كافى است براى تشخص آن صورت! صورت، خود، یك ماهیّت تامّى است. وقتى در این مادّه خاص تحقق یابد و اضافه بدان پیدا كند، همین كافى است براى اینكه تشخص یابد. پس، عامل حقیقى براى تشخص در اینجا یك اضافه است.
2. در برخى موارد گفته مىشود تشخص صورت، به موضوع است. امّا، این مطلب از روى مسامحه است. زیرا، حقیقتاً موضوع، طرف اضافه است و در حقیقت، تشخص، با همان اضافه تحقق مىیابد. لكن، چون اضافه بدون طرف نیست، این است كه گاهى موضوع را هم كه «طرف الاضافه» است، علّت تشخص بشمار مىآورند.
اضافه در نظر حكما و نیز در نظر مصنف، از مقولات است و خود یك ماهیّت به شمار مىآید. لكن، یك ماهیّتِ عَرَضى است. امّا، ماهیّتِ عَرَضى كه موجب تغییرى در ماهیّت جوهرى نمىشود.
و گاهى چنین است كه آن عوارضى كه موجب تشخص یك نوع یا یك ماهیّت مىشوند غیر از اضافه هستند و منشأ تغییراتى در ذات شىء مىشوند. یعنى ذات شىء بواسطه آن اضافات، تغییراتى پیدا مىكند. بعنوان مثال: رنگى كه عارض بر یك شىء مىشود عرضى است كه جوهر
معروضِ خود را از جواهر دیگر متمایز مىكند و تغییرى در ذات جوهر پدید مىآورد. از این رو، شىء سفید و شىء سیاه با هم تغایر دارند. پس برخى اضافات است كه وقتى عارض شىء مىشوند باعث تغییرى در آن مىشوند. منتهى همینها هم به دو دسته تقسیم مىشوند:الف) گاهى تغییر بگونهاى است كه فرضاً اگر این عرض عوض شود آن شخص عوض مىشود.
ب) گاهى به گونهاى نیست كه با فرض عوض شدن عرضْ آن شخص هم عوض شود بلكه شخص حتّى با فرض تغییر عرض، ثابت مىماند. این دسته از تغییرات در مقولات نسبى بسیار واضح و روشن است. به طور مثال در مورد زمان و مكان، شخصى كه در این مكان است، «این» خاصّى عارض آن شده و «این»، خود، یك عَرَض است. ولى چنین نیست كه وقتى «اَین» آن عوض بشود و مصداق دیگرى از «اَین» برایش حاصل شود، بگویند این شخص عوض شده است. این شخص، همان شخص است. زید، زید است؛ و تغییر مكان به منزله تغییر خودِ شخص نیست. ولى برخى از اعراض چنیناند كه در صورت فرض عوض شدن آنها این شخص به شخص دیگرى تبدیل مىشود. مثلا مسئله «انوثت» و «ذكورت» با اینكه خارج از جوهر و ماهیّت انسان است، با تبدیل شدن آنها به یكدیگر شخص مبدّل به شخص دیگرى مىشود. گویى این شخص، موجود دیگرى شده است.(1)پس، نوع، ماهیّت تحصّل یافته و تامّى است كه هم در خارج و هم در ذهن تحصّل دارد. برخلاف جنس كه نه در ذهن و نه در خارج، هیچگونه تحصّلى ندارد. درباره جنس، این مطلب مطرح شد كه جنس یك امر
1. تقسیماتى كه جناب شیخ در اینجا بیان مىكند، علاوه بر اینكه اثر فلسفى خاصّى بر آنها مترتب نمىشود، بسیارى از آنها نیز جاى مناقشه دارد. از جمله اینكه مقولاتِ نسبى طبق نظر قوم از اعراض بشمار مىآیند. در حالى كه آنها واقعاً عَرَض حقیقى نیستند، بلكه از «مقولات ثانیه فلسفى» هستند.
نامتحصّلى است و باید با امر دیگرى كه بدان افزوده مىشود تحصّل یابد. وقتى ماهیّت جنس به وسیله فصولى كه بدان افزوده مىشود تحصّل یافت، آنگاه عقل بدنبال عاملى خواهد بود كه موجب تشخص و اشاره آن مىشود. زیرا، پیش از آنكه جنس تحصّل یابد، عقل دو چیز را طلب مىكرد:الف) یكى چیزى كه موجب تحصّل جنس مىشود.
ب) دیگر چیزى كه موجب تشخص و تعیّن مىگردد.
حال، پس از آنكه جنس، تحصّل یافت، عقل دیگر امر اوّل را طلب نمىكند و آن را از قبیل تحصیل حاصل مىداند. تنها به دنبال چیزى خواهد بود كه موجب تشخص آن است.
به دیگر سخن: پس از آنكه طبیعت و ماهیّت جنسى به صورت نوع الانواع(1) و نوع حقیقى درآمد و فصولى كه باید بدان افزوده شود، افزوده شد؛ براى عقل، تنها تحصیل «مشارالیه» و مشخّص بودن آن باقى مىماند.
به هر حال از مطالب گذشته به این نتیجه رسیدیم كه نوع عبارت است از ماهیّتِ جنسیّهاى كه به واسطه فصل، تحصّل پیدا كند، و به صورت ماهیّت تامّى پدیدار گردد. و آنگاه كه ماهیّت تامّى شد، تنها نیازمند آن است كه معروض عوارضى شود تا بتواند «مشارالیه» قرار گیرد. و این خواصّ و اعراض، اقسامى دارد: 1. گاهى فقط یك اضافه است كه منشأ تشخص شىء مىشود؛ امّا، هیچ تغییرى در خود ذات به وجود نمىآید. و این، در چنین مواردى است: الف ـ ماهیّت نوعیه یك امر بسیط باشد؛ ب ـ خودش یك عَرَض باشد و فقط با عارض شدنش نسبت به معروض، تشخّص یابد؛ ج ـ تحقق فصل در جنس، اضافهاى را پدید آورد كه همان منشاء تشخص شود. د ـ حصول صورت نوعیه در نوعِ متوسط منشأ اضافه شود و در نتیجه منشاء تشخص گردد. چنانكه ملاحظه مىكنید در این موارد، به جز اضافه هیچ چیز
1. مقصود از نوع الانواع، ذیل عبارت متن توضیح داده شد.
دیگرى منشأ تشخص نشده است. هر عرضى هم یك ماهیّت نوعیه است. چنانكه رنگ سفید یك ماهیّت نوعیه است. براى تشخص این ماهیت نوعیه كه یك امر بسیطى است، كافى است كه عارض موضوعش شود. علىرغم اینكه سفیدى همان سفیدى است و هیچ ماهیّت جدیدى بدان اضافه نشده، ولى همین اضافهاى كه به معروض پیدا مىكند، موجب تشخص آن مىشود.
و اینكه گاهى گفته مىشود معروض (جوهر) موجب تشخص عرض است یا مادّه موجب تشخص صورت است، اینها تعبیرات مسامحهاى است. آنچه حقیقتاً به نظر مصنف موجب تشخص مىگردد اضافه است.
حاصل آنكه: اضافه در مورد فصولى كه امور بسیطه هستند و نیز اعراضى كه بسیط هستند و هیچ ماده و صورتى ندارند، موجب تشخص مىشود و به نظر شیخ، تشخص در این موارد به نفس اضافه تحقق مىیابد؛ نه به موضوع كه مضافالیه است. و اگر گفته شود كه تشخص به موضوع است بالعرض به آنْ نسبت داده مىشود؛ از آن رو كه اضافه بدون مضافالیه تحقق پیدا نمىكند.
مثال: یكى از امور بسیطه صورتها هستند. صورت و فصل به نظر حكماء بسیطاند، یعنى صورت، خودش مركب از ماده و صورت نیست. «صورة النار» یك ماهیت تامّه است. ما وقتى جوهر را تقسیم مىكنیم مىگوییم جوهر به پنج قسم تقسیم مىشود: عقل، نفس، جسم، ماده و صورت. پس صورت، خود، یك نوع است و تشخص این نوع به آن است كه عارض بر این مادّه شود.
2. گاهى منشأ تشخص غیر از اضافه و بیش از اضافه است كه این خود به دو قسم تقسیم مىشود:الف) بعضى از امورى كه غیر از اضافه موجب تشخص مىشود به گونهاى است كه در صورت فرضِ زایل شدن آن و تبدیل شدن به عارض
دیگرى شخص معروض عوض مىشود. به عنوان مثال: ذكورت براى یك رجل، عرضى است كه بر او عارض شده و غیر از ماهیّت نوعیه است. معالوصف به گونهاى است كه اگر این امر عَرَضى عوض شود (لو توهّم مرفوعاً) دیگر نمىتوان گفت این، همان شخص است.
ب) بعضى از امور به گونهاى است كه اگر عوض هم بشوند، نه تنها ماهیّتِ معروض آنها عوض نمىشود، بلكه وجود خاصّ آن هم عوض نمىشود. به عنوان مثال: اگر زید از مكان نخستین به مكان دیگرى انتقال یابد، موجب آن نمىشود كه به شخص دیگرى بدل شود.
پس، با توهّم رفع این عَرَض، شخص معروضْ عوض نمىشود. آنچه منشأ تشخص آن بود و منشأ مغایرتش با عمرو، بكر، هند و... بود بواسطه تغییر مكان، عوض نشد؛ بلكه آن، همچنان باقى است و از این رو، شخصیتش محفوظ است. تنها جهت مغایرتى كه از حیث مكان با دیگران داشت، عوض شد. بنابراین، با تبدّل اینگونه اعراض، ماهیّت نوعیه عوض نمىشود.
امّا، فرق میان اعراض چیست؟ و كجا اگر عرض عوض شود شخص معروض هم عوض مىشود؟ و كجا این دگرگونى پدید نمىآید؟ كجا واقعاً عَرَض است و كجا فصل است؟ این مسائل ممكن است در پارهاى موارد براى ما موجب اشتباه گردد و نتوانیم درست تشخیص بدهیم، ولى بحث ما در مقام شناخت نیست. در مقام نفسالامر است. در مقام نفسالامر عوارض اینگونهاند. امّا، اینكه هر یك به طور جداگانه چگونهاند، مصنف مىگوید: ما درصدد مشخص كردن آن نیستیم. عذر ما هم این است كه بحث ما درباره علم و تشخیص نیست؛ بلكه درباره نفسالامر است. ما تنها درصدد آنیم كه بگوییم این اعراض، انواعى دارند. یا عَرَض با فصل اختلاف دارد، امّا، اینكه كجا عَرَض است و كجا فصل؟ یا كجا عرضْ منشأ اختلاف در شخص مىشود و كجا نمىشود؟ این امور بر عهده ما نیست.