صوت و فیلم

صوت:
24,

فهرست مطالب

درس دوازدهم: خدا را تا چه اندازه مى توان شناخت؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

درس دوازدهم _ خدا را تا چه اندازه مى توان شناخت؟

موضوع بحث این است كه تا چه اندازه مى توان خدا را شناخت و نسبت به او معرفت پیدا كرد؟ گاهى در بعضى از گفته ها و نوشته ها دیده مى شود كه به استناد بعضى از آیات یا روایات مى گویند: خدا به هیچ وجه قابل شناختن نیست و ما فقط مجاز هستیم اسما و اوصافى را كه در قرآن كریم براى خداى متعال ذكر شده است، و در دعاهاو مكالماتمان به كار ببریم؛ ولى مفاهیم اینها را درست درك نمى كنیم. فقط مجاز هستیم بگوییم: خدا خالق است، رزاق است، عالم است، حكیم است. مخصوصاً در مورد آنچه مربوط به صفات ذات مى شود؛ مثل علم، قدرت و حیات، فقط حق داریم این الفاظ را به كار ببریم، ولى نمى فهمیم كه علم و قدرت خدا یعنى چه؟
از طرف دیگر گاهى در بعضى از سخنان و نوشته ها دیده یا شینده مى شود كه حتى ذات الهى قابل شناختن هست كه آنها هم براى خودشان دلایلى دارند. در این زمینه آیا قرآن مدعى است كه خدا را به هیچ وجه نمى توان شناخت و مردم فقط یك الفاظى را مجاز هستند به كار ببرند؛ بدون این كه معنایش را بفهمند یا این كه ادعاى قرآن این نیست؟ اگر این نیست پس تا چه اندازه قرآن براى بشر امكان معرفت قایل است؟
كسى كه در قرآن مرورى بكند و در آیاتى كه درباره صفات و افعال خدا هست دقت نماید متوجه مى شود كه قرآن مفاهیمى را عرضه مى كند كه مردم معناى آنها را مى فهمند و راجع به چیزهایى صحبت مى كند كه توقع دارد شنونده آن را درك كند و بپذیرد. این چنین نیست كه خدا فقط یك الفاظى را در مورد خود به كار برد و بگوید شما هم این الفاظ را به كار ببرید و به معنایش كارى نداشته باشید؛ مثلاً آنجا كه خداوند مى فرماید:؛ اَلا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللّطیفُ الخَبیرُ (ملك: 14)
وجدان مردم از عقل ایشان سؤال مى كند آیا آن كسى كه این جهان را آفریده است، علم ندارد: الا یعلم من خلق؟ با این جمله چه مى خواهد بگوید؟ مى خواهد بگوید كه شما باید معتقد بشوید كه خدا علم دارد. همان معنایى كه از علم مى دانیم منظور است یا این كه یك لفظى را مى خواهد اثبات كند كه معنایش را نمى فهمیم؟
یعنى شما متعبد هستید كه بگویید خدا علم دارد، اما معناى این جمله را نمى توانید بفهمید؟
جاى تردید نیست كه قرآن صفات و اسمائى را كه به خداى متعال نسبت مى دهد و به مردم عرضه مى كند، مى خواهد به مردم بفرماید خدا را با این اوصاف بشناسید؛ یعنى با همان معانى كه از این اوصاف مى فهمد، نه این كه این الفاظى است بى معنا در مورد خدا. ولى برخى با دیدن آیاتى در قرآن و یا روایاتى از اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) پنداشته اند كه مفاد آنها این است كه معانى اسما و صفات الهى قابل شناختن براى مردم نیست مثلاً در قرآن داریم:؛ فَلَا نَضْرِبُوا اللّه الامثال (نحل: 74) به مشركین مى فرماید: براى خدا مثل نزنید.
این مثل زدن، یك نوع توصیف است؛ وصف كردن چیزى است از راه مثل. وقتى خدا مى فرماید: مثل براى خدا نزنید؛ یعنى با مثل ها خدا را وصف نكنید. پس معلوم مى شود كه اصلاً خدا را نمى شود وصف كرد. آیه دیگرى داریم: سُبْحَانَ اللّهِ عَمّا یَصِفُون؛ خدا منزه است از آنچه مردم وصف مى كنند؛ یعنى هرصفتى كه شما با ذهنیت خود براى خدا بیان كنید، خدا از آن صفت منزه تر است. در بعضى از روایات آمده است كه آنچه را شما در ذهن خود تصور كنید، با دقیق ترین معانى هم كه باشد، باز آفریده شماست و خدا از آن بالاتر است. مرحوم فیض در كتاب محجة البیضاء از امام باقر(علیه السلام) نقل كرده است كه فرمود: «كُلَّمَا مَیَّزْتُمُوهُ باَوْهامِكُمْ فى اَدقِّ معانیه، مَخلوقٌ مثلكم مَرْدودٌ اِلَیْكُمْ;؛ آنچه را در ذهن با دقیق ترین معانى تصور و توهم كنید، خدا از آن منزه است و آن پندار شما، مخلوقى مثل شماست.»
بر اساس این قبیل آیات و روایات چنین تصورى براى بعضى پیش آمده كه اوصافى كه ما درباره خدا مى گوییم، هیچ كدامش صفت واقعى خدا نیست. خدا را نمى شود وصف كرد. فقط خود خداست كه مى تواند خودش را وصف كند. در مقابل كسانى قایل شده اند به این كه حتى ذات خدا هم قابل شناختن است و كاملاً مى شود ذات خدا را شناخت. ظاهراً آن كسانى كه گفته اند اوصاف خدا را نمى شود شناخت و این الفاظى كه در مورد اسما و صفات خدا به كار مى بریم، معنایش را نمى فهمیم، براى آنها شبهه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق حاصل شده است. توضیح آن كه یكى از انواع مغالطات كه در موقع استدلال به ذهن انسان مى آید یا براى دیگرى استدلال غلطى مى كند، از اشتباه مفهوم به مصدق ناشى مى شود؛ یعنى مطلبى را كه مربوط به مصداق است، به مفهوم نسبت مى دهند و یا حكمى را كه مربوط مفهوم است، به مصداق نسبت مى دهند.
مفهوم، آن معناى كلى است كه ما در ذهن درك مى كنیم؛ مثل مفهوم انسان، مفهوم نور، مفهوم حرارت. معنایى را در ذهن تصور مى كنیم كه وقتى بخواهیم توضیحش بدهیم، مثلاً مى گوییم: انسان موجود زنده اى است كه داراى عقل است (حیوان ناطق). این معنایى است كه با معانى دیگرى قابل تفسیر است. این مفهوم است. مصداق یعنى آن شخصى كه این مفهوم بر او منطبق مى شود. آن فرد خارجى انسان، مصداق است. وقتى مفهوم آتش را تفسیر مى كنیم، مى گوییم: آتش یك موجودى است كه ذاتاً حرارت دارد. هنگامى كه شما آتش را در ذهنتان تصور مى كنید آیا ذهنتان هم داغ مى شود؟ البته نه؛ زیرا مفهوم حرارت، سوزان نیست. آنچه مى سوزاند، مصداق حرارت است؛ نه مفهوم حرارت. پس اگر كسى استدلال كند كه از تصور آتش، ذهن شما گرم مى شود، این مغالطه است؛ یعنى چیزى را كه اثر مصداق بوده، به مفهوم نسبت داده است. آنچه در ذهن است مفهوم آتش است، نه مصداق آتش؛ ولى آنچه مى سوزاند، مصداق آتش است، نه مفهوم. این گونه مغالطات در بحث ها و استدلالات زیاد پیش مى آید. در منطق فنى است به نام فن مغالطه كه در آن انوع مغالطات را دسته بندى كرده اند تا كسى كه مى اندیشد، توجه داشته باشد كه چند جور مغالطه است تا خودش مبتلا نشود و مغالطه دیگران را هم تشخیص بدهد. ظاهراً كسانى كه ادعا كرده اند كه خدا را نمى شود شناخت و این اوصاف فقط الفاظى هستند كه ما مجاز هستیم درباره خدا به كار ببریم، به چنین مغالطه اى مبتلا شده اند. آنچه را از آیات و روایات مى بایست استفاده شود، این است كه مصداق اوصاف الهى را با مفاهیم ذهنى نمى توان شناخت؛ نه این كه مفاهیم هم وقتى در مورد خدا به كار مى رود، اصلاً معناى خودشان را از دست مى دهند. آیا وقتى مى گوییم: خدا موجود است، به چه معنایى مى گوییم؟ به همان معنایى كه در مقابل معدوم به كرا مى رود یا به یك معناى دیگر؟ وقتى مى گوییم خدا عالم است، یعنى همان عالمى كه در مقابل جاهل به كار مى رود یا یك معناى دیگرى دارد؟ بدون شك به همان معنا به كار مى بریم. خدا عالم است؛ یعنى همان چیزى كه ملازم جاهل نبودن است. پس مفهوم را ما مى فهمیم؛ اما مصداق این علم را نمى توانیم بشناسیم. علم، مصادیق زیادى دارد. آنچه ما از مصادیق علم مى شناسیم، علم هایى محدود است؛ اما علمى كه ذاتى و عین ذات خداست، چنین مصداقى از علم را ما نمى توانیم بشناسیم. پس آنچه ما نمى توانیم درك كنیم، حقیقت مصداق این مفاهیم است؛ نه این كه اصلاً معنا و مفهوم اسما و صفات خدا را درك نمى كنیم. حقیقت معنا جز همان مفهوم ذهنى بیش نیست. آنچه را نمى توانیم درك كنیم، حقیقت مصداق است. فرض بفرمایید یك موج صوتى را در یك فركانس مخصوصى مى توانیم بشنویم. اگر كمتر از آن باشد، نمى شنویم. بیشتر از آن هم باشد، نمى شنویم. اما مى توانیم موجى را كه فركانسش از این بیشتر یا موجى كه فركانسش از این كمتر است، تصور كنیم. یا انوارى كه ما مى بینیم، فركانسشان معین است. اگر بیشتر یا كمتر باشد؛ مانند امواج ماوراى بنفش یا مادون قرمز، درك نمى كنیم. اما بالاخره نور یا موجى وجود دارد كه فركانسش از اینها كمتر یا بیشتر است. مفهومش را درك مى كنیم ولو این كه مصداقش را نمى بینیم و نمى شنویم. آن جا مى گوییم موج، این جا هم مى گوییم موج. مفاهیم ناشناخته نیست، اما مصداق این مفهوم براى ما ناشناخته است؛ چون قوه بینایى ما توانایى درك آن را ندارد یا قوه شنوایى ما توانایى شنیدن چنین صوتى را ندارد. مثال دیگر، ما مفهوم علم را درك مى كنیم. مصادیق این علم در ما محدود است و در شرایط خاصى پدید مى آید. دانش ما مطلق نیست، راه تحققش هم محدود است. از راه چشم و گوش مى آموزیم. حالا اگر دانشى را فرض كنیم كه هیچ حدى ندارد، كسب شدنى هم نیست و عین یك وجود است. مفاهیمى كه در این جا به كار مى بریم، چیست؟ مفهوم دانش، مفهوم كسب نشدنى، مفهوم نا محدود. اینها مفاهیمى است كه ما درك مى كنیم اما مصداقش را نمى شناسیم. آنچه از مصادیق دانش درك مى كنیم، مصادیق محدود و متناهى است. پس وقتى مى گوییم: خدا عالم است، مفهوم عالم همان مفهومى است كه در مورد خودمان هم به كار مى رود؛ منتهى مصداق علم خدا، علم ذاتى بى نهایت است و مصداق علم هاى ما، علم محدود اكتسابى. مصادیق است كه با هم فرق دارند، نه مفهوم. پس این دو نظر را مى توان به این صورت به یكدیگر نزدیك كرد و اگر مراد آنها هم همین باشد، اشتباهى در تعبیر و مغالطه اى در استدلال برایشان پیش آمده و مفهوم و مصداق را با هم خلط كرده اند. باید برایشان توضیح بدهیم كه آنچه ناشناختنى است، مصداق آن مفاهیم است. گفتیم صفات خدا عین ذات اوست. پس وقتى ما حقیقت مصداق صفات را نمى توانیم با عقلمان درك كنیم، حقیقت ذات را هم نمى توانیم درك كنیم عقل راهى براى شناختن موصوف به این صفات كه همان ذات الهى است، ندارد و به همین معنا در روایت وارد شده است:«خدا آن چنان كه با چشم ها قابل دیدن نیست، با عقل هم قابل شناختن نیست».
یعنى حقیقت ذات الهى با عقل قابل شناختن نیست؛ نه مفاهیم صفات. اصولاً كار عقل، درك مفهوم است. عقل یعنى آن قوه اى كه مفاهیم كلى را درك مى كند. مصداق را یا باید به تجربه حسى یافت یا با تجربه درونى كه به اصطلاح ما همان علم حضورى و شهودى است. كار عقل فقط درك مفاهیم كلى است. عقل هیچ وقت یك شىء خاص، مشخص و عینى را نمى شناسد؛ مگر با اوصاف كلى. از این روى از عقل نباید توقع داشت كه ذات خدا را از آن جهت كه یك موجود عینى خارجى و مصداق صفات و اسما مى باشد، بشناسد. عقل هیچ جاى دیگر هم چنین هنرى ندارد. هر جا عقل چیزى درك مى كند، از راه مفاهیم كلى است. پس ذات خدا را چگونه مى توان شناخت؟ اگر بشود شناخت، باید با دل و علم حضورى شناخت. آیا ذات خدا را از این راه مى توان شناخت؟ عرض مى كنیم این شناخت مراتب دارد: از یك مرتبه ضعیفى شروع مى شود كه طبق آیه شریفه میثاق براى همه انسان ها حاصل شده است. این یك مرتبه ضعیفى از علم حضورى است كه گفتیم همه دل ها در عمق خودشان ارتباطى با خدا دارند و خدا را مى یابند. كامل ترش در مؤمنین صالحى پیدا مى شود كه در اثر تمركز و حضور قلب در عبادت و طاعت دلشان با خدا آشناتر مى شود. آن معرفت فطریشان صیقل مى خورد، جلوه گر و تابناك مى شود، قوى تر، روشن تر مى شود بیدارتر و زنده تر مى شود. حتى براى مؤمنین متوسط هم اتفاق مى افتد. ممكن است مؤمنى در نیمه شبى مشغول مناجات و راز و نیاز با خدا باشد و خودش و جهان را فراموش كند. دلش آن چنان با خدا آشنا شود و با او انس بگیرد كه توجهش از همه چیز قطع بشود. این همان علم حضورى فطرى است كه در این جا پرده را كنار زده نورش ظاهر، فعال و زنده شده است. از این بالاتر، معرفت هاى حضورى و شهودى است كه براى مؤمنین كامل و اولیاى خدا حاصل مى شود؛ آن جایى كه امام على(علیه السلام) مى فرماید: «لَمْ اَعْبُدْ رَبّاً لَمْ اَرَه»؛ و؛ «اَ لِغَیْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیْسَ لَكَ اَنْ تَتَعَرَّفَ اِلَىَّ فِى كُلِّ شَىْء حَتّى لَاَ اَجْهَلُكَ فِى شَىْء»؛ و نیز آن عباراتى از دعاى عرفه سیدالشهدا سلام الله علیه كه عرض مى كند: خدایا تو در همه چیز خودت را به من شناساندى. به هر چه نگاه مى كنم تو را در آن جا مى بینم:؛ «اَنْتَ الّذى تَعَرَّفتَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْء، فَرَاَیْتُكَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىء وَاَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَىْء»؛ تویى كه بر هر چیزى هویدایى. مگر غیر تو ظهورى دارد كه تو را روشن كند. آن كسانى كه مى خواهند تو را با دیگران بشناسند، گویا پنداشته اند كه دیگران نورى و ظهورى دارند كه تو ندارى و در پرتو نور دیگران باید تو را بشناسند. زهى توهم باطل! مگر نورى هست كه از تو نباشد. این یك معرفتى است كه براى اولیاى خدا پیدا مى شود. مى گوید: هیچ وقت از دل من غایب نبوده اى كه تو را جست و جو كنم، مجهول نبوده اى كه دنبال شناختت بروم. جز تو چیزى ظاهر نیست؛ مگر آنچه تو او را ظاهر كرده باشى. این معرفت، خاص آن كسانى است كه قدم در وادى توحید نهاده اند و دل به عشق او سپرده اند.
«اَنتَ الَّذى اَزَلْتَ الاَغْیَاَر عَْن قُلُوبِ اَحِبّائِكَ حَتّى لَمْ یُحِبُّوا سِوَاكَ»؛ تویى آن كسى كه اغیار و بیگانگان را از دل هاى دوستانت زدودى تا در دل آنها جز تو كسى باقى نماند.
این معرفت، معرفت مخصوص اولیا و مؤمنین كامل است. چنین كسانى هستند كه مى توانند ذات خدا را در حد دایره وجودى خودشان بشناسند؛ یعنى وقتى خودشان را پرتوى از ذات الهى یافتند، به اندازه ظرفیت این پرتو، آن ذات را مى یابند به عنوان تشبیه معقول به محسوس ـ (وَلِلّهِ الْمَثَلِ الْاعلى) ـ ؛ فرض كنید كه یك عمود نورى از یك منبع مولد نور مى تابد. این عمود با یك خط به منبع اتصال دارد این خطى كه به این چراغ متصل است، اگر شعور داشته باشد و از خودش آگاه باشد، چه را مى یابد؟ این خطى كه متصل به مبدأ نور دهنده است، یافتن خودش مساوى است با یافتن ارتباط و اتصالش با منبع نور. اگر خودش را بیابد، اتصالش را به آن نقطه اى كه از آن صادر مى شود، مى یابد. پس ذات آن شىءرا مى یابد؛ اما به اندازه اى كه خودش با آن شىء مربوط است. پس به این صورت هم مى شود بین آن كسانى كه مى گویند: ذات خدا قابل شناختن است، با آن كسانى كه مى گویند: ذات خدا قابل شناختن نیست، آتشى برقرار نمود؛ یعنى بگوییم اگر منظور از شناختن ذات، شناختى باشد كه احاطه بر ذات پیدا كند، چنین چیزى براى غیر خدا محال است. ذات خدا نامتناهى است. كدام موجودى مى تواند احاطه بر ذات پیدا كند چنین چیزى براى غیر خدا محال است. ذات خدا نامتناهى است. كدام موجودى مى تواند احاطه بر ذات نا متناهى الهى پیدا كند؟ این جور شناخت، محال است. نه تنها براى من و شما محال است، بلكه براى شریفترین مخلوقات خدا هم محال است. براى ذات مقدس حضرت محمد(صلى الله علیه وآله)و وجود مقدس ولى عصر(عج) هم آن معرفت احاطه كننده، محال است؛ چون آنها مخلوقند و وجودشان محدود است. و نمى توانند احاطه بر ذات نامحدود الهى پیدا كنند. اگر منظور از معرفت ذات، این باشد كه بعضى از انسان ها مى توانند به مقامى برسند كه رابطه وجودى خودشان را با خدا بیابند، چنین چیزى ممكن است. اگر انسان به این مقام رسید كه وجودش خودش را شعاعى از وجود خدا (برحسب تمثیل ناقص و براى تقریب به ذهن) بیابد، در این جا علم حضورى به خدا مى یابد؛ چون ارتباط او با ذات خداست. اما چه جور رابطه اى؟ ما رابطه ها را از قبیل روابط مادى مى پنداریم. خیال مى كنیم اگر وجود ما با كسى ارتباط داشته باشد، ارتباطى است از نوع ارتباط یك جسم با جسم دیگر! این محال است «داخِلٌ فى الاشیاء لاكدخول شىء فى شىء»؛ این جور ارتباط نیست. اما یك جور ارتباطى است كه اگر اراده او نباشد، ما هیچیم. به عنوان یك تشبیه ناقص، شبیه آن صورت ذهنى است كه شما در ذهن خودتان ایجاد مى كنید. این صورت ذهنى چگونه رابطه اى با ذهن شما دارد. یك آفریده ذهنى است كه شما در ذهن خودتان ایجاد مى كنید. این صورت ذهنى چگونه رابطه اى با ذهن شما دارد. آفریده ذهن شماست؛ اما نمى شود از ذهن هم جدایش كرد. اگر بخواهید از ذهن جدایش كنید هیچ مى شود. اصلاً قوامش به همین ارتباط با ذهن است. این است كه فلاسفه بزرگ اسلامى فرموده اند: وجود اشیا، عین ربط است؛ نه چیزى كه داراى ربط است. به هر حال وقتى انسان چنین حالى را در خودش بیابد كه دلش پیوسته با خداست. در همان نقطه پیوستگى ـ البته تعبیر نقطه، تعبیر غلطى است؛ اما لفظ دیگرى نداریم ـ و به همان اندازه، ارتباط خود را با خدا مى یابد؛ اما در یك جلوه بسیار محدودى كه همان خودش مى باشد. اما این كه بخواهد احاطه بر ذات الهى پیدا كند، حاشا و كلّا كه موجود امكانى بتواند چنین معرفتى به ذات خدا پیدا كند. به عبارت دیگر اگر چه معرفت به كنه ذات خدا محال است، اما «معرفت ذات، بوجه»؛ معرفت از یك دریچه خاص، از یك دیدگاه و در یك رابطه محدود ممكن است. این هم تنها از راه دل حاصل مى شود. عقل حتى در این حد هم را ندارد چون عقل فقط كارش درك مفاهیم است. این جا صحبت از شناخت مصداق است. شناخت خود ذات است پس در پاسخ به این سؤال كه آیا ذات الهى قابل شناختن است؟ مى گوییم به یك معنى آرى به یك معناى دیگر، نه: اگر منظور از شناخت ذات الهى معرفتى است كه احاطه به ذات الهى داشته باشد معرفت به كنه ذات الهى ابداً ممكن نیست؛ اما اگر منظور از معرفت ذات، آن معرفت دل و شهود قلبى است براى اولیاى خدا و عارفان حقیقى حاصل مى شود، معرفتى محدود در شعاع ارتباط وجودى خود عارف، بله در این حد ممكن است. و اما آنچه كه در روایات ذكر شده كه هر چه را شما تصور كنید، ولو به دقیق ترین معانى، آن هم مخلوقى است مثل شما و نتیجه گرفته شده كه شما نمى توانید خدا را با عقل خودتان و با مفاهیم ذهنى و با مفاهیم درك بكنید، معنایش این است كه ذات خدا، مصداق اوصاف و اسماى الهى كه خود عین ذات باشد، از راه مفهوم شناخته نمى شود؛ چرا كه مفهوم ساخته ذهن هاست. این مفهوم ابتدا از یك مصادیقى گرفته شده، اما هر كسى به همان اندازه اى كه مصداق را شناخته است، مفهوم را مى تواند مرآت و سمبل براى آن مصداق قرار بدهد. اگر كسى اصلاً با ذات خدا آشنا نشده و معرفت حضورى پیدا نكرده است، هر چه بگوید، همه اش مفاهیمى است كه حواله به غایب مى دهد. مى داند یك موجودى هست، اما آن را نمى یابد. فراموش نكینم آن روایت امام صادق سلام الله علیهارا كه فرمود: «فَمَن زَعَمَ اَنَّهُ یَعبُدُ اللّهَ بالصِّفةِ، فَقَد اَحَالَ عَلَى غائِب»
«اِنَّ مَعْرِفةَ عَین الشّاهِدِ قَبْلَ صِفَته وَ معْرِفَةَ صِفَةِ الغائِبِ قَبْلَ عَینِهِ»
؛ اگر چیزى را حضوراً بخواهیم بشناسیم؛ اول خودش را مى شناسیم و بعد صفاتش را؛ یعنى از آنچه مى شناسید، ذهن شما مفاهیمى را انتزاع مى كند، آن مفاهیم انتزاعى و آن اوصاف مرتبه اش متأخر است از شناخت خود ذات؛ اما اگر یك چیزى را غایبانه بخواهیم بشناسیم، اول باید صفاتش را به صورت مفاهیم كلى، بشناسیم. پس اگر معرفتى حضورى نسبت به خداى متعال ممكن باشد كه هست، فقط از راه دل حاصل مى شود.