بسم الله الرحمن الرحیم
در بحث قبلى به مناسبت مسأله دفعى بودن یا تدریجى بودن افعال الهى، بحث از آیاتى به میان آمد كه مضمون آنها این بود كه هر وقت خدا اراده كارى كند چیزى را بخواهد، به او مى گوید باش و او به وجود مى آید؛ یعنى در این آیه صحبت از اراده و قول خدا شده؛ هر وقت خدا اراده كرد آن وقت به او مى گوید باش و آن چیز تحقق پیدا مى كند. طبعاً این سؤال مطرح مى شود كه اراده خدا آیا در ظرف زمان تحقق پیدا مى كند یا نه؟ و سخن خدا آیا در ظرف زمان واقع مى شود یا نه. خوشبختانه با توجه به آن مقدمه اى كه در جلسه قبل مطرح كردیم مى توانیم جواب این سؤال را به آسانى بدهیم. یعنى مى گوییم اراده از آن جهتى كه انتساب به ذات مقدس الهى دارد تدریجى نیست و در زمان هم واقع نمى شود. از آن جهت كه ممكن است به امر تدریجى و زمانى تعلق بگیرد، جاى این هست كه اراده را امرى زمانى حساب كنیم. ولى براى توضیح بیشتر درباره اراده الهى كه در كتابهاى كلامى و فلسفى تفصیلاً بحث شده بى مناسبت نیست كه در این جلسه درباره این دو موضوع عرایضى عرض بكنیم. به عنوان مقدمه عرض كنم كه صفات خدا به دو دسته تقسیم مى شود؛ صفات ذاتى و صفات فعلى. منظور از صفات ذات یا صفات ذاتى الهى آن صفاتى است كه عقل از خود ذات بدون در نظر گرفتن مخلوقى از مخلوقات خدا انتزاع مى كند. و هم در شرع و هم در لسان وحى هین مفاهیم قبلاً به خداى متعال نسبت داده شده، مفهوم حیات (یكى از صفات خدا) این است كه خدا ى است. حیات از صفات ذاتیه الهى است: الله لا اله هو الحى؛ حیات الهى صفتى است، مال ذات خدا. ربطى ندارد به این كه موجود دیگرى در عالم باشد یا نباشد؛ خدا موجودى زنده اى است و موجودى مرده نیست؛ مثل سنگ نیست. حیات، صفتى است كه ما به ذات خدا نسبت مى دهیم به لحاظ خود ذات نه از آن جهت كه چیزى از ذات به وجود مى آید. همین طور علم خدا به ذات خودش خدا یك موجودى است خود آگاه، علمى كه خدا به ذات خودش دارد این علم چیزى غیر از ذاتش نیست. خود این ذات یك ذاتى است كه از خودش آگاه است. پس این صفت هم صفت ذات است كار نداریم به این كه موجود دیگرى در عالم باشد یا نباشد و همین طور این كه خدا موجودى است توانا، عاجز نیست. یا حتى اگر در مفهوم قدرت، مفهوم اختیار را هم بگنجانیم موجودى است كه هر وقت مى خواهد كارى بكند آن كار را انجام مى دهد. مجبور نیست؛ در تحت فشار قرار نمى گیرد؛ كسى او را بر انجام كارى مجبور نمى كند. به هر حال قدرت به معناى یك صفتى كه از مقام ذات الهى انتزاع مى شود صرف نظر از متعلقش؛ یعنى كار نداریم قدرت بر چه دارد؟ او به عنوان یك موجود، موجودى است توانا؛ عاجز نیست، اینها را مى گویم صفات ذاتى، در مقابل یك سلسله صفات هست كه بدون در نظر گرفتن یك مخلوقاتى، یك چیزى (كه بدون تردید هر چیزى غیر از خدا باشد مخلوق خدا است) بدون در نظر گرفتن آن مخلوق، این صفت به خدا نسبت داده نمى شود اینها را مى گویند صفات فعلیه یا صفاتى كه از مقام فعل انتزاع مى شود، مثل خالق، رازق مدبر و امثال اینها كه حكایت از افعال الهى و كیفیت افعال الهى مى كند تا مخلوقى را ما در نظر نگیریم نمى شود گفت خدا آفریننده هست؛ باید آفریننده چیزى باشد مثل جهان، انسان، این كه خدا روزى دهنده هست باید روزى دهنده یك روزى خوارى باشد، این بر خلاف صفات ذاتى مثل حیات است؛ وقتى مى گوییم خدا زنده است، نمى شود پرسید زنده چیه؟ زنده چى ندارد دیگر، خدا زنده است. پس حیات یك صفت ذاتى است. اما آفریننده، آفریننده جهان باید باشد تا جهانى نباشد آفرینش در كار نیست. تا اسم فاعلش بشود آفریننده. بله اگر در مفهوم آفریننده قدرت را فرض كنیم بگوییم منظور از آفریننده یعنى؛ كسى كه مى تواند خلق كند و بیافریند این همان قدرت مى شود. خدا آفریننده جهان است، قبل از خود جهان، یعنى در ذات خودش قدرت بر آفرینش وجود دارد اما آفریدن الان در كار نیست؛ وقتى آفریدن نبود آفریننده اى هم نیست. اینها متضایف هستند جایى آفریننده هست كه آفریدارى باشد، وقتى آفریده اى نباشد آفرینش و آفریننده هر چند به عنوان آفریننده در ذاتش هست اما این صفت هنوز تحقق پیدا نكرده مگر به عنوان قدرت بر آفرینندگى. كه باز بر مى گردد به صفات ذات به این لحاظ در كتب الهى و علم كلام صفات را تقسیم كردند به صفات ذاتى و صفات فعلى؛ بعد از این تقسیم بحث درباره پاره اى از صفات شده كه آیا اینها از صفات ذات است یا صفات فعل؛ صفاتى است كه از ذات خدا انتزاع مى شود یا از مقام فعل انتزاع مى شود از جمله صفت مرید بودن و اراده داشتن و دیگر صفت متكلم بودن و سخن گفتن است. از قدیم ترین بحثهایى كه در علم كلام مطرح هستند همین بحث از كلام خدا است و حتى بعضى گفته اند بحث علم كلام و علم كلام گفتن از این جا شروع شده؛ بحث درباره كلام خدا، كه آیا كلام خدا قدیم است یا حادث. آیا كلام خدا از ذات خدا انتزاع مى شود یا از مخلوق انتزاع مى شود. دنبالش درباره این كه قرآن حادث است یا قدیم بحث شده؛ بحثى بسیار داغ بین متكلمین اهل تسنن و اشاعره و معتزله بود. یك دسته مثل اشاعره معتقد بودند كه قرآن قدیم است كلام خدا و از صفات ذات خداست. قرآن كه كلام خداست پس قدیم است؛ در مقابلشان معتزله سخت موضع گیرى مى كردند كه كلام خدا حادث است، مخلوق است و قرآن قدیم نیست و حتى كار به جایى مى رسید كه بر سر این مسأله همدیگر را تكفیر مى كردند. به هر حال بحث درباره این كه كلام خدا از صفات ذات است یا نه؛ یا صفات فعل و اراده خدا از صفات ذات است یا صفات فعل، ادامه پیدا كرد تا زمان شكوفایى فلسفه اسلامى؛ یعنى فلاسفه اى كه با بینش اسلامى مسائل فلسفى را بررسى مى كردند در خود فلاسفه اسلامى هم باز كمابیش در مورد این مسأله اختلاف و كشمكشهایى باقى ماند تا این كه كم كم مسائل پخته تر و قابل پذیرش بیشتر گردید. معمولاً فلاسفه مى گفتند: اراده خدا همان علم خدا به اصلح است. این كه مى گوییم خدا اراده كرده كه فلان كار را انجام دهد؛ یعنى مى دانسته كه فلان كار اصلح و احسن است. اراده را به علم به نظام احسن تفسیر مى كردند و علم را از صفات ذات مى دانستند. طبعاً اراده هم مى شد از صفات ذات، گاهى كلام خدا را هم بر مى گرداند به علم كه آن هم از صفات ذات است و طبعاً شكل صفات ذاتى را به خود مى گیرد بعضى هم در مقابلش مى گفتند نه، اینها از صفات فعلى است. این اشاره اى بود به تاریخچه مسأله و اختلافاتى كه از این نظر بین صاحب نظران هست.
اگر كسى بخواهد از مشى فلسفى و طرح مسائل در سطح خالص فلسفى صرف نظر كند و از دیدگاه قرآن مسأله را بررسى كند باید درباره اراده و كلام چه بگوید.
اگر كسى اراده را به معناى علم بگیرد چون علم از صفات ذات است و اراده هم از صفات ذات مى شود. كلام نیز اگر حقیقتش علم خدا باشد چون علم از صفات ذات است این هم مى شود از صفات ذات. ولى آیا اراده و كلامى كه در قرآن وارد شده حكایت از همین معنا مى كند یا نه نظر قرآن چیز دیگرى است؟ ما اگر از بحثهاى عقلى كه فلاسفه كردند به آن روش و اسلوب خاص خودشان صرف نظر كنیم و با متد تفسیر و شناختن مفاهیم قرآن وارد شویم. بدون شك اراده در قرآن به صورت فعل ذكر شده و باید از صفات فعل شمرده شود: اذا اراد الله شیئاً انما امرهو اذا اراد شیئا ان یقول له كن فیكون؛ آیا مى شود درباره صفات ذات در قالب جملات شرطى یا زمانى سخن گفت؟ یعنى مى شود گفت، هنگامى كه خدا حیات دارد یا حیات داشت مثلاً فلان كار را انجام داد؟ خیر زیرا حیات عین ذات خداست و در قالب جمله زمانى و شرطى نمى گنجد. درست است كه ما آنچه را زمانى هست و مفاد زمانى دارد در رابطه با خدا منسلخ از زمان مى كنیم؛ یعنى قید زمانش را حذف مى كنیم اما خود اسلوب سخن در مورد صفات ذات با صفات فعل فرق مى كند. باید یك سطحى داشته باشد كه یك جمله اى در قالب جمله شرطى و با در قالب جمله زمانى بگنجد.
پس مفاد آیاتى كه اراده و سخن را به خدا نسبت داده صفات فعل را مى رساند. حالا این فعل از نظر انتساب به خدا زمان ندارد و منسلخ از زمان است. باید توجه داشت كه فعل است و منسلخ از زمان، نه ذات خدا پس به حسب تعبیرات قرآنى اراده و كلام دو صفت فعل هستند و خدا مى فرماید: و كلم الله موسى تكلیما؛ تكلم خدا با حضرت موسى یا با سایر پیامبران یا ملائكه، این از مقام فعل انتزاع مى شود؛ یعنى وقتى ملائكه اى باشد تا یك چیزى را از ناحیه خدا تلقى كند و بفهمد آن وقت مى شود گفت: قال له (با او صحبت كرد - به او گفت) اما تا یك شنونده اى نباشد سخن مطرح نمى شود پس كلام هم از صفات فعل است. ولى جاى یك نكته در این جا باقى است و آن این كه این صفات همه از یك منشا ذاتى سرچشمه مى گیرند. مثلاً: آفریدن از قدرت سرچشمه مى گیرد؛ تا قدرت به آفرینش نباشد آفریدنى تحقق پیدا نمى كند. اراده كه تحقق پیدا مى كند از خدا و از مقام فعل به دست مى آید، جایش مقام فعل الهى هست. این آیا منشأى در ذات دارد یا نه؟ البته منشا دارد. آن منشا ذاتى چیست؟؟ آیا همان طور كه فلاسفه فرموده بودند، منشا اراده، علم به اصلح است یا منشا اراده چیز دیگرى است؟ البته اگر بخواهیم بحث را به صورت فنى و گسترده مطرح كنیم متناسب با این جا و درس معارف قرآن نیست. یك بحثى است فلسفى. اما اشاره مى كنم براى كسانى كه در این مسأله مطالعاتى دارند به این نكته توجه كنند كه منشا اراده، محبت است و محبت از صفات ذات خدا محسوب مى شود. و اتفاقاً خود كلمه اراده گاهى به معناى محبت استفاده مى شود در خود قرآن هم داریم: تریدون عرض الدنیا و الله یرید الاخرة؛ شما كالاى دنیا را دوست مى دارید؛ خدا آخرت را براى شما دوست مى دارد. فعلى كه در این جا استعمال شده (تریدون) مصدرش اراده است. شما دنیا را اراده دارید و خدا آخرت را اراده دارد. این اراده آیا همان اراده الفعل است یا نه این اراده معناى دیگرى دارد. اراده آن جا كه به معناى تصمیم گرفتن است در مورد كار استفاده مى شود. من اراده كردم كه از جایم برخیزم. متعلق اراده فعلى است كه از من صادر مى شود اما مى شود گفت من اراده دارم این میكروفون را. اراده به میكروفون تعلق نمى گیرد. تصمیم شخص بر كار خودش تعلق مى گیرد. اگر این اراده كه در این آیه ذكر شده به معناى تصمیم گرفتن و اراده انجام كار باشد متعلقش باید كار باشد. تصمیم گرفتم كه این كار را انجام بدهم اما مى گوید شما اراده دارید دنیا را، دنیا مگر فعل شما هست پس به معناى دیگریست؛ یعنى دوست مى دارید، دلتان مى خواهد اتفاقاً كلمه خواستن از فارسى، درست مثل عربى دو معنا دارد. یكى خواستن به معناى تصمیم گرفتن بر انجام كارى؛ مثلاً مى گوییم همین كه خواستم از جایم بلند شوم دیدم كه نمى توانم؛ همین كه خواستم این جا اراده كردم. اما خیلى چیزها را من مى خواهم؛ یعنى دوست دارم؛ دلم مى خواهد. اراده هم در عربى دو جور است گاهى به معنى دوست داشتن، رضایت داشتن، پسندیدن و خرسند بودن است و گاهى به معناى تصمیم گرفتن و این بى جهت نیست جهتش این است كه تصمیم هم از یك محبتى و رضایتى سرچشمه مى گیرد. چیزى را آدم تصمیم مى گیرد، انجام دهد پس تصمیم مى گیرد كه انجام دهد پس بین تصمیم گرفتن و دوست داشتن، میل داشتن، رضایت داشتن، ارتباطى هست. منشا فعل علم نیست البته علم هم از لوازم آن است تا آدم آگاهى نداشته باشد كارى اختیارى انجام نمى دهد. اما متناسب با مفهوم خواستن و اراده كردن دوست داشتن و دلخواه بودن است. نه با دانستن، از دانستن، خواستن در نمى آید اما دلخواه بودن نتیجه اش تصمیم بر انجام آن است. به هر حال به نظر ما اراده از صفات فعل است منشاش اراده ذاتى، به معناى محبت است و به تعبیر دیگر اراده را به یك اعتبار مى توان از صفات فعل دانست و به یك اعتبار از صفات ذات به معناى تصمیم بر انجام كار از صفات فعل است و به معناى آن منشا ذاتى كه در ذات الهى هست یعنى محبت، رضایت، از صفات ذات است. و منشأ اراده به نظر ما علم نیست به نظر ما بر خلاف بسیارى از فلاسفه البته این كه منشا اراده، محبت است و به محبت باز مى گردد. از بعضى كلمات صدرالمتالهین استفاده مى شود. ما براى این كه اداى حق ایشان را كرده باشیم باید بگوییم در بعضى جاها ایشان به این مسأله توجه داشته اند گو این كه در بعضى جاها اراده را به معناى علم به اصلح به كار برده اند. اما مهم این است كه ایشان به این مسأله متوجه بوده و باید بگویم، این مطلب را كه عرض كردم اراده به یك لحاظ از صفات فعل است و به یك لحاظ از صفات ذات، از مرحوم علامه طباطبایى (رضوان الله علیه) داریم ایشان بودند كه مى فرمودند: اراده را هم مى شود از صفات فعل گرفت و هم مى توان از صفات ذات؛ به یك اعتبار از صفات فعل است و به یك اعتبار از صفات ذات. خوب، حالا وقتى مى گوییم خدا انجام كارى را اراده كرد، این یعنى چه؟ تصمیم گرفتن در ما یك امرى است ضرورى مسبوق، با یك مقدماتى، وقتى ما مى خواهیم تصمیم به انجام كارى بگیریم كار را برانداز مى كنیم مى سنجیم، مى گوییم چه خوبیهایى دارد چه بدیهایى دارد و پس از این كه تصمیم گرفتیم كارى را انجام بدهیم مى گوییم اراده كردیم. اما درباره خداوند متعال، خدا مى فرماید: وقتى خدا انجام كارى را اراده كرد، به او مى گوید: باش. گفتیم كه كلماتى مانند وقتى و هنگامى در مورد خدا معنا ندارد و تعبیر «اذا»؛ در مورد خدا فقط رابطه انتزاعى را مى رساند و مفهوم زمان ندارد. چنانكه افعال در مورد خدا منسلخ از زمان است. از آن جهت كه انتساب به ذات مقدس الهى دارد، زمانى نیست پس به چه لحاظ مى گوییم هنگامى كه خدا اراده كرد؟ گفتیم در مورد صفات فعل از آن جهت كه از مقام فعل انتزاع مى شود و تعلق دارد به چیز زمانى به این لحاظ مى شود زمانى باشد. اراده خدا چون از مقام فعل انتزاع مى شود بدین لحاظ كه از صفات فعل است تنزع از رابطه بین خدا و فعلش. وقتى ما لحاظ مى كنیم كه این فعل بر خلاف میل خدا تحقق پیدا نكرده، خدا هم راضى به انجام فعل بوده، بعد مى گوییم، فاعلى كه فعل را مى داند راضى هم هست وقتى انجام مى دهد پس اراده كرده كه انجام مى دهد. این مفهوم اراده، مفهومى كه از مقام فعل انتزاع مى شود از آن جهت كه عقل ملاحظه مى كند كه خدایى هست؛ عالم و راضى به انجام كارى است، تحت فشار نیز واقع نشده، كسى او را مجبور نكرده؛ مایل بوده است كه انجام بگیرد. ـ البته كلمه مایل و راضى و همه اینها باید تفسیر صحیح بشود. ـ وقتى این را در نظر گرفتیم مى گوییم خدا اراده كرده است. شما وقتى یك كارى را انجام مى دهید در حالى كه دوست داشتید، خودتان مى خواستید، كسى به شما تحمیل نكرده، پس خواستید و اراده كردید، انجام دادید همین طور در مورد افعال الهى هم مفهوم اراده را از این لحاظ انتزاع مى كنیم و در مقام فعل، پس وقتى مى گوییم كه اراده خدا در یك زمانى است ـ یا توضیح قبلى روشن مى شود توضیحى كه در جلسه قبل دادم ـ نه این كه از آن جهتى كه انتساب به ذات خدا دارد در زمان واقع مى شود بلكه از آن جهتى كه متعلق اراده امر زمانى است. اراده چه چیزى؟ اراده كى؟ امر زمانى چون متعلق اراده امر زمانى است مى توانیم اراده را هم به صورت فعل زمان بیان كنیم به لحاظ تعلقش به امر زمانى، اما اگر به لحاظ انتسابش به ذات خداوند در نظر یگیریم باید فعل را منسلخ از زمان بكنیم.
قید زمانیش را حذف كنیم، به همان بیانى كه در جلسه قبل گفتم. پس حقیقت اراده خدا چیست؟ حقیقت اراده خدا این است كه آنچه را خدا انجام مى دهد تحت جبر و فشار و قهر ظاهرى نیست؛ دوست دارد و انجام مى دهد. بعد در بحثهاى بعدى در مورد این كه خدا چه چیز را دوست دارد آنچه را در عالم واقع مى شود چگونه متعلق اراده خدا هست انشاءالله بحثهاى دیگرى خواهیم داشت. مقدارى هم درباره كلام الهى صحبت بكنیم، كه وقتى خدا اراده كرد كارى را انجام دهد به او مى گوید باش؛ درباره كلام الهى در موارد دیگر، آن جایى كه مخلوقى شنوا هست، قدرت فهم و درك شنیدن دارد، وقتى خدا چیزى را به او القاء فرمود، كارى كرد كه او این معنا را درك كند، مى توانیم بگوییم خدا به او گفت او هم شنید. حالا گفتن و شنیدن هر موجودى متناسب با خودش است. مطلبى را از دیگرى تلقى كنند ـ معمولاً با گوش تلقى مى كنند ـ یك كسى به ایشان مى گوید، آنها هم مى شنوند ... صوتى را مى شنوند؛ اگر خدا صورتى را خلق كند كه این صوت پرده گوش ما را مرتعش كند آنچنان كه از سخن یك انسانى ما مطلبى را تلقى مى كنیم؛ مى شود گفت خدا با انسان سخن گفته. انسان وقتى با انسان دیگر سخن مى گوید چه كار مى كند یك ارتعاشى در هوا ایجاد مى كند؛ ارتعاش خاصى به گوش دیگرى مى رسد؛ پرده گوش او را مرتعش مى كند؛ طبق قرارداد از این ارتعاشات معانى خاصى به ذهنش مى آید. خوب اگر خدا صوتى را ایجاد كرد كه عیناً مثل یك صوت انسانى، ارتعاش خاصى در هوا ایجاد كند و طبق قرارداد هم، همین معنایى از این كلام فهمیده مى شود در ذهن او بیاید .. جا دارد بگوییم خدا با او سخن گفته. پس ممكن است كلام به صورت خلق صوت باشد من نمى گویم حتماً این طور هست مى گویم اگر این طور باشد كلام او صادق است. فرض كنید حضرت موسى در كوه طور از ناحیه آن درخت، ـ درختى كه نور در آن بود ـ صدایى شنید: انى انا الله رب العالمین؛ فرض كنید صوتى در آن به وجود آمد و گوش حضرت موسى را مرتعش كرد. ـ فرض كنید این طور بوده - اگر صوتى را خدا در آن جو آفرید این سخن خدا با حضرت موسى بود؛ بر او صادق است كه خدا با موسى سخن گفت. اگر جوى دیگرى باشد كه درست به آن آشنا نیستیم؛ اگر یك موجودات دیگرى باشند كه وسیله تفهیم فهمشان گوش و صوت و امواج صوتى نباشد؛ اگر ملائكه وسیله شنیدنشان گوش جسمانى و هوا نباشد؛ آنها یك جور دیگر وجودى داشته باشند؛ حالا چه مادى و چه مجرد ما كه حقیقت اینها را نمیدانیم و خدمتشان نرسیدیم. اگر كسى ملائكه را هم ببیند باز حقیقت ملك را شاید درك نكند. آن تبل ملك هست كه ببیند بنابراین ما نمى توانیم بفهمیم كه سخن گفتن خدا با ملائكه به چه صورت است آنها چه جورى چیزى را مى فهمند؛ مطلبى را از دیگرى تلقى مى كنند، ما قضاوتى نمى توانیم در این باره داشته باشیم كه آیا سخن گفتن با ملائكه هم باید با خلق صوت باشد؟ اگر داراى گوش جسمانى نباشند و در نتیجه ارتعاشات هوا بر گوش آنها تاثیرى نداشته باشد موضع تفهیم و تفهم در آنها به صورت دیگرى است و سخن گفتن خدا با آنها بهوسیله خلق صوت نخواهد بود خدا با آنها كارى مى كند كه بفهمند حالا چه كار مى كند؟ چون ما نه ملائكه اش را مى شناسیم و نه آن طور كه باید و شاید خدا را، نمى توانیم بفهمیم كه سخن خدا با آنها چگونه است. همین اندازه مى توانیم بفهمیم كه خدا متناسب با هر كسى كارى انجام مى دهد كه مقصودش را به او بفهماند. با انسان ممكن است به صورت خلق صوت باشد حال صوت هم به صورت مادى جسمانى یا صوت برزخى احتمالاً و یا به صورتهاى دیگر.
به هر حال آن وسیله اى كه خدا مقصود خودش را به دیگرى با وسیله اى القاء مى كند آنچنان كه اگر موجودى جسمانى باشد بهوسیله صوت تلقى خواهد كرد. ... پس در چنین موردى باید شنونده اى باشد، قدرت درك مطلب را هم داشته باشد؛ در شرایط خاص این مطلب را دریافت كند؛ آن وقت مى گوییم خدا گفت و او هم شنید: اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خلیفه؛ خدا به ملائكه فرمود ملائكه هم شنیدند؛ اما چه جور گفت؛ یعنى خدا دهانى دارد، صوتى از آن خارج مى شود العیاذ بالله، خدا جسم نیست؛ یعنى صوتى را خلق میكند؟ ممكن است در بعضى جاها تكلم خدا به صورت خلق صوت باشد؛ اما براى آن كسى كه شنیدنش به وسیله امواج هواست اما اگر یك موجودى كیفیت تفهیم و تفهم او به وسیله گوش جسمانى و هوا نباشد و شنیدنش هم به صورت دیگر خواهد بود چه جور؟ نمى دانیم؛ سندى نداریم كه ما همه چیز را بدانیم: و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا؛ همین كه درباره آنچه نمى دانیم صریحاً بگوییم نمى دانیم. خدا فرمود با ملائكه سخن گفته؛ ملائكه چى هستند؟ چگونه مى شنوند، خدا چگونه با آنها سخن مى گوید؟ نمى دانیم. همین اندازه مى دانیم خدا مقصودش را به ملائكه یك جورى فهمانده اما چه جور نمى دانیم. باید ملائكه با پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) سخن مى گویند نمى دانیم. اگر مى شناختیم، مى فهمیدیم ملائكه چه سنخى هستند؛ مى دانستیم آنها هم دهان و زبان و شش و ریه و اینها را دارند و حنجره دارند آن وقت مى فهمیم كه سخن گفتنشان هم مثل ماست. اما اگر ملائكه جور دیگرى بودند. سنخ وجودشان جور دیگرى بود آن وقت حرف زدنشان هم جور دیگرى خواهد بود، كدام هست؟ نمى دانیم خوب اینها در جایى كه شنونده اى باشد و قدرت تفاهم هم داشته باشد آن وقت بگوییم خدا گفت و او شنید موجودى كه هنوز نیست و خدا مى خواهد ایجادش كند چگونه به او مى گوید باش او هم مى فهمد و مى گوید چشم؛ به وجود مى آید: انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له كن؛ وقتى خدا یك چیزى را خواست ... آیا چیزى است، كه هست؟ چیزى كه هست كه دیگر ایجادى ندارد. وقتى خواست چیزى را به وجود بیاورد به آن چیز مى گوید باش. آن چیز كه هنوز چیزى نیست كه چیز باشد. به كى مى گوید باش؟ خدا وقتى چیزى را خواست به او مى گوید باشد؛ خوب باید یك چیزى باشد كه به او بگوید باش، اگر هست كه هست، دیگر به او بگویند باش كه چه بشود؟ براى دوامش، بقایش، به وجودت ادامه بده؛ وقتى نیست پس به كى مى گوید باش پس این كلام خدا در این جا با سایر كلامها فرق دارد. در مورد سخن گفتن خدا با ملائكه با حضرت موسى یا سایر انبیا به یكى از صورتهایى كه عرض كردم یا خلق صوتها صورتهایى كه ما نمى فهمیم تحقق پیدا مى كند. اما در آن جایى كه هنوز موجودى نیست سخن گفتن خدا با او به چه شكلى است. این جا سخن گفتن با او به صورت سخن گفتن حقیقى نیست. اگر واقعاً سخنى در كار هست معناى سخن این نیست كه گوینده و شنونده و واسطه اى بین اینها باشد، هوایى بین گوینده و شنونده در مورد انسان مثلاً یا حیوانات كه آنها هم بهوسیله امواج صوتى مى شنوند كمابیش سخنى هم دارند. اما اگر فقط گوینده هست یا فرض كنید صوتى هم هست اما شنونده اى نیست آیا این جا مفهوم گفتن، سخن گفتن، تكلم كردن صدق مى كند؟ شما در اطاق خودتان نشسته اید یك موجودى را تصور مى كنید كه صد سال دیگر به وجود مى آید مى توانید بگویید من با آن موجودى كه صد سال دیگر تحقق پیدا مى كند با او سخن گفتم؟ این نیست كه با او سخن بگویید؛ ممكن است شما به عنوان حدیث نفس یا تحلیل، یك كسى را تصور كنید كه با او حرف بزنید بگویید به تو مى گویم چنین كن، چنان كن، اما این سخن گفتن حقیقى نیست؛ این اداى سخن گویى است والا سخن گفتن واقعى این است كه شنونده اى در كار باشد و شما مطلبى را به او بفهمانید. بگویم اى انسانى كه صد سال آینده به وجود مى آیى تو باید چنین باشى. نه هیچوقت او صداى شما را مى شنود و نه این پیام شما به او مى رسد. مگر این كه جایى مرقوم بفرمایید؛ یا ضبط صوتى باشد امواج صوتى شما را به او بفهماند. والا این سخن اراده نشده این یك تعبیر استعارى است. جاهاى دیگر كلام خدا كلام حقیقى است یا با انسان یا با ملائكه یا موجود دیگرى اما این جا تعبیر كنایى است یا استعارى فرق بین كنایى و استعارى چیست؟ بحثهاى ادبى نمى خواهم بكنم. بعنى این جمله براى این گفته شده كه بین اراده خدا و تحقق چیزى فاصله اى نیست؛ شرطى نیست؛ گفتن همانست و تحقق یافتن همان. كنایه آیه از این است كه وقتى خدا اراده كرد كارى را انجام بدهد، دیگر معطلى ندارد. مشروط به چیزى نیست كار خدا از آن جهت كه كار اوست احتیاج به وسایل ندارد؛ او محتاج نیست؛ احتیاج هر چه هست مال این طرف است. كه در وقت دیگرى توضیح خواهیم داد ـ انشاءالله ـ این تعبیر براى افاده این مطلب است كه اراده خدا همان و تحقق یافتن همان؛ و گرنه كلام حقیقى در این جا تصور ندارد؛ معقول نیست بگوییم خدا با یك موجودى كه نیست سخن مى گوید. معناى سخن گفتن بطور حقیقى در این جا اصلاً جا ندارد مثل این كه شما بگویید، غذایى كه نیست من آن را خوردم، خوردن معنایش این است كه چیزى باشد كه آدم ببلعد؛ نمى شود گفت غذایى كه نیست مى خورم. مفهوم خوردن به معناى حقیقیش در این جا صادق نیست مگر بطور استعاره. فرض كنیم كه تشبیه یا تعبیر كنایى به یك لحاظهایى به كار رود. و گرنه همان طور كه خوردن حقیقى بى ماكول نمى شود، گفتن حقیقى هم بى شنونده نمى شود. گفتم، به كى گفتى؟ كسى نیست هنوز، وقتى به وجود آمد آن وقت مى شنود پس گفتنش هم همان وقت است. گفتن بدون شنونده نمى شود پس منظور از این سخن خدا در این جا یك تعبیر كنایى است، كنایه از این كه اراده خدا یك اراده اى است نافذ، هیچ قید و شرطى ندارد. تخلف بردار نیست. این چیزى است كه از كلام خدا در این جا به دست مى آید. در یك جمله هم این مطلب را اشاره بكنم كه گفتیم كار خدا مقید به چیزى نیست متوقف بر چیزى نیست خدا احتیاج به اسباب و وسایل ندارد خوب این سؤال پیش مى آید كه آیا خدا چیزهاى این عالم را بدون واسطه خلق مى كند یا با واسطه؟ بدون شك اشیاى این عالم تحت یك نظام على و معلولى و سببى و مسببى تحقق پیدا مى كند. حرارت بهوسیله خورشید تحقق پیدا مى كند. باران بهواسطه ابر تحقق پیدا مى كند. اگر ابرى نباشد باران نخواهد بود؛ ابر هم بهوسیله باد به حركت در مى آید و الى آخر همه پدیده هاى این جهان بهوسیله اسبابى و ابزارى و وسایطى تحقق پیدا مى كند. آیا اینها مشروط به این اسباب نیستند؟ اگر پدر و مادر نباشد آیا انسان به وجود مى آید؟ مگر یك فرد استثنایى كه خدا ـ مثل حضرت عیسى ـ بدون پدر و مادر به وجود مى آورد. آیا وجود پدر و مادر دخالت ندارد در پیدایش فرزند؟ البته دارد. پس خدا بهوسیله و از راه پدر و مادر فرزند را به وجود مى آورد. پس این كار خدا مشروط است به وجود پدر و مادر. حرارت مشروط است به وجود خورشید و نور و همچنین اگر این جور است پس كار خدا مشروط شد. پس خدا براى انجام كارى احتیاج به وسیله دارد اگر این وسیله نباشد كار خدا تحقق پیدا نمى كند. پس خدا محتاج شد، احتیاج به اسباب دارد. فعل خدا هم مشروط شد جواب این مسأله چیست؟
جوابش این است: براى پیدایش یك معلول كه گاهى شرایطى لازم هست این شرایط دو دسته هستند: یك دسته شرایط فاعلیت فاعل است؛ یعنى تا این شرط تحقق پیدا نكند فاعل قدرت بر انجام كار ندارد؛ یك دسته شرایط قابلیت قابل هستند این تعبیر را بد نیست كه به خاطر بسپارید. شرایط یك پدیده، به دو دسته تقسیم مى شود، شرایط فاعلیت فاعل و شرایط قابلیت قابل.
استاد وقتى مى خواهد درس بگوید شرطش این است كه خودش آن درس را خوانده باشد؛ بلد باشد آن درسى را كه مى خواهد بگوید. درس دهنده كیست؟ استاد، آن فاعل است. فعل چیست؟ تدریس؛ تدریس كى تحقق پیدا مى كند؟ آن وقتى كه استاد خودش آن درس را بلد باشد؛ شرط این كه استاد بتواند خوب درس بگوید این است كه آن كتاب را خوب خوانده باشد. آن علم را خوب آموخته باشد. این شرط، شرط چیست؟ شرط فاعلیتِ فاعل است؛ یعنى استاد براى این كه استاد باشد، و درس بگوید احتیاج به آن دارد. اگر این علم را نیاموخته باشد نمى تواند تدریس كند. این شرط وجود او را كامل تر مى كند این شرط فاعلیت فاعل است. اما یك وقت هست تدریس براى كسانى كه جمعتیشان زیاد است در یك كلاس هستند باید بهوسیله بلندگو انجام بگیرد. اگر بلندگو نباشد تدریس تحق پیدا نمى كند. افرادى از محصلین كه در انتهاى كلاس نشسته باشند صداى استاد را نمى شنوند و تدریس تحقق پیدا نمى كند. اگر بخواهد تدریس در این جا تحقق پیدا كند وجود بلندگو لازم است. شرط تحقق تدریس براى یك همچین كلاسى كه تعداد زیادى دانش آموز دارد این است كه بلندگو باشد. این بلندگو قدرت استاد را در تدریس زیاد نمى كند؛ قدرتش همان است كه درس را بلد باشد و بتواند بیان كند؛ آنچه مربوط به استاد است همین است اما براى این كه شاگرد از این درس استفاده كند باید یك ابزارى در كار باشد. این ابزار، ابزارى است كه قابلیت قابل را زیاد مى كند نه فاعلیت فاعل را. كمالى بر وجود فاعل نمى افزاید. شرطى براى تحقق كمال نسبت به پذیرنده، گیرنده، فراهم مى كند نه نسبت به گوینده، نقصى در تدریس مدرس نیست. قابل احتیاج دارد به یك وسیله اى كه درس او را تلقى كند به این كه فاعل براى القاى درسش به ابزار احتیاج دارد. البته این مثال با تمام جهاتش تطبیق بر مورد بحث نمى كند فراموش نكنید كه همیشه مثال از یك جهت مقرب است و از جهات دیگر ممكن است مبعد باشد. ذهن شما نرود سراغ این كه خوب اگر استاد صدایش را بتواند بلندتر بكند دیگر احتیاجى به بلندگو نخواهد بود باز برمى گردد به نقض استاد. اما در واقع بلندگو نمى آید صداى استاد را بلند كند صداى استاد همان است كه هست، این وسیله اى است كه موج صوتى را به طرف برساند به هر حال، مخل مثال، این نیست كه استاد نقصى در صدایش هست، جهت تمثیل قدرت بر تدریس و تفهیم است مطلب را مى داند و مى تواند بیان كند و نقصى در آن نیست، ولى با این وجود تدریس نسبت به آن شاگردى كه دور است تحقق پیدا نمى كند مگر به وسیله ابزار. باز هم در مثال ممكن است جهات متعدد دیگرى هم باشد توجه شما روى این جهت باشد كه یك وقت استاد بلد نیست درس بگوید؛ باید مطالعه كند تا بتواند بگوید یا نه خودش بلد هست قدرت تبیین ندارد، بیان ندارد، بیانش الكن و ناقص است این یك جور شرط است براى تدریس كه استاد باید واجد یك صفتى و كمالى باشد تا بتواند این كار را انجام دهد. این شرط فاعلیت فاعل است. یك وقت هست كه گیرنده نقص دارد براى این كه نقص او بر طرف شود شرایطى لازم است این دیگر ربطى به القاء كننده ندارد.
شرط قابلیت قابل. اگر خاك بخواهد به صورت انسان در بیاید باید مراحلى را بگذراند؛ باید شرایطى در آن جمع شود، اگر غذا سبزى، گوشت بخواهد به صورت خون بدن شما در بیاید باید مراحلى را بگذراند. تغییراتى در آن به وجود بیاید كه بعد به صورت خون در آید بعد هم به عضله بدن تبدیل شود. این شرط مال چیست؟ شرط مال ماده است. فرض این كه این ماده بدین حد برسد این است كه این نقطه هاى واسطه را طى كند مثلاً شرط این كه شما از شهرى به شهر دیگر برسید، این است كه آن راه را بپیمایید، حالا یا با پا یا اتومبیل یا هر چیز دیگرى. این شرط مربوط به ماده مى شود. تحولات ماده این شرایط را دارد. در خدا نقصى نیست. اگر خدا بخواهد خاك را تبدیل به انسان بكند مى باید خاك را وارد مراحلى كند این مراحل طى بشود تا بدان جا برسد؛ اگر خدا بخواهد شما از تهران به قم ببرد باید شما را از مراحلى بگذراند تا به آن جا برساند؛ سیر دادن است. مى گوییم خدا مى تواند بدون این كه این مراحل را طى كنیم برساند به آن جا، فرضش، فرض غلطى است. اگر حركت دادن، سیر دادن، رساندن هست پس بدون گذشتن از نقطه هاى وسط نمى شود؛ فرضش فرض غلطى است. بله مى تواند بگوید كه آیا خدا مى تواند من را در آن جا بیافریند این ممكن است. اما این كه این موجود را تبدیل به آن كند از این نقطه به آن نقطه برساند این باید مراحل واسط را بگذراند این نقص در قدرت خداست نیست. فرض شما چیزى است كه مشتمل تحول است و هر تحول شرایط و اسبابى را اقتضاء مى كند به عبارت دیگر یك وقت هست خدا مى خواهد موجودى را بیافریند كه مسبوق به شرایط گذشته و مقرون به شرایط فعلى نیست؛ موجودى است مجرد از ماده گذشته و شرایط زمانى و مكانى. خدا قدرت دارد و این موجود را مى آفریند. اما چنین موجودى موجود مادى نخواهد بود. چون موجود مادى بدون سابقه مادى و گذشتن از یك مرحله به مرحله دیگر تحقق پیدا نمى كند. چنین چیزى موجودى است مجرد. آن جور موجودات خدا، تا بى نهایت آفریده. اگر ملائكه چنین باشند در نهج البلاغه خوانده اید كه خدا آسمانها را پر كرده از ملائكه حالا منظور از آسمان در این جا چیست؟ و ملائكه چه هستند؟ چیزى شبیه به این راجع به مجرد است (اگر ملائكه مادى باشند) مى شود گفت: یعنى آنچه شما فرض كنید موجودى كه احتیاج به ماده ندارد و امكان وجود هم داشته باشد خدا بخل نكرده آنها را آفریده خیالتان از این جهت راحت، در آسمانها جاى یك قدمى نیست مگر این كه فرشته اى مشغول ركوع یا سجود است. در نهج البلاغه است تا آن چه دلتان بخواهد خدا مجردات آفریده و ملائكه هم آفریده، آنها موجوداتى هستند كه از سنخ موجودات این جهانى و مادى كه ما آشنا هستیم داراى سیر و تحول از مرحله اى به مرحله دیگر نیستند. آنها وجودشان دفعى است و كمالاتشان هم بالفعل در آنها موجود است.
خوب از این مرحله گذشت آیا عالم ماده خلق مى شود یا نمى شود؟ اگر عالم ماده را خدا بخواهد خلق كند؛ یعنى عالمى توام با حركت، عالمى در بستر زمان و مكان به معناى صحیحش؛ یعنى مشتمل بر ابعاد زمانى و مكانى.