صوت و فیلم

صوت:
,

فهرست مطالب

درس نوزدهم: قدرت و اراده الهى

 

بسم الله الرحمن الرحیم

درس نوزدهم _ قدرت و اراده الهى

یكى از مباحثى كه درباره خداشناسى و در ارتباط با قدرت و اراده الهى مطرح مى شود این است كه آیا همه چیز در دایره قدرت الهى قرار مى گیرد و یا قدرت الهى به بعضى از اشیاء تعلق نمى گیرد؟ و آیا هر چه متعلق قدرت الهى هست، اراده الهى هم به آن تعلق مى گیرد یا نه؟ آیات فراوانى داریم كه مى فرمایند: همه چیز مورد قدرت الهى؛ هست یعنى محدودیتى در قدرت الهى وجود ندارد در قرآن به این تعبیر زیاد برمى خوریم: ان الله على كل چیز قدیر؛ خدا بر همه چیز تواناست. در مورد اراده الهى هم آیات زیادى داریم كه خدا هر كارى بخواهد انجام مى دهد. یعنى چنین نیست كه خدا بخواهد یك عملى را انجام بدهد و آن كار تحقق پیدا نكند. اراده الهى نافذ است و به هر چه تعلق بگیرد آن چیز تحقق خواهد یافت. براى نمونه به دو آیه كه در سوره حج است اشاره مى كنیم: ان الله یفعل ما یشاء1؛ و ان الله یفعل ما یرید2.
در این جا سؤالاتى مطرح مى شود كه آیا خدا میتواند چیزهاى محال را ایجاد كند؟ آیا خدا مى تواند یك خداى دیگرى مثل خودش خلق بكند؟ آیا خدا مى تواند به یكى از بندگانش هر چه خودش دارد واگذار كند كه دیگر خودش فاقد شود؟ آیا خدا مى تواند كوهى را در ذره اى یا مثلاً در تخم مرغى بگنجاند؟ و از این قبیل سؤال ها. یعنى چنین توهم مى شود كه معناى این كه مى گوییم خدا بر هر كارى تواناست باید بر این جور چیزها هم قدرت داشته باشد. و اگر نداشته باشد پس قدرتش محدود است. با این كه پیداست این سؤال ها، سؤال هاى عاقلانه اى نیست اما در عین حال براى این كه پاسخ منطقى به آنها داده شود، باید روشن بشود.
عرض مى كنم معناى این كه كسى مى تواند كارى را انجام بدهد یا چیزى را ایجاد كند این است كه چیزى قابل پیدایش و قابل انجام گرفتن است و فقط نیاز به نیرویى دارد كه این امر قابل وجود و قابل تحقق را ایجاد كند. به عبارت فنى باید متعلق قدرت ممكن الوجود باشد. توانستن یعنى؛ ایجاد چیزى كه تحققش ممكن است، و به معناى ایجاد چیزى كه تحققش از هیچ فاعلى ممكن نباشد، نیست. نتیجه این است كه مفهوم، قدرت به امر محال تعلق نمى گیرد. سؤال مشتمل بر تناقض است. اگر محال است پس چگونه توقع وجودش هست؟ مى گوییم آیا قدرت دارد، یعنى ما توقع داریم كه خدا آن را ایجاد بكند. فرض كردیم این ایجاد شدنى نیست وتحققش محال است. آن وقت چگونه سؤال مى كنیم از این كه آیا خدا مى تواند آن را انجام بدهد؟ به تعبیر دیگر قدرت به چیز تعلق مى گیرد محال، شىء نیست محال لا شى است.
پس این كه مى گوییم خدا هر كارى را مى تواند انجام بدهد امر محال كار نیست. كار چیزى است كه كردنى باشد امكان تحقق داشته باشد. در این جا باز سؤالى ممكن است پیش بیاید و آن این است كه محال چند جور است؟ خیلى چیزها هست كه ابتدا تصور مى شود كه محال است و قدرت به آنها تعلق نمى گیرد و بعد مى بینیم یا مى شنویم كه خدا آنها را انجام داده است. مثلاً اگر به كسى بگویند كه یك كوهى از آتش تبدیل مى شود به گلستان مى گوید محال است، آتش گل سوز است نه گل ساز. چگونه ممكن است یك كوهى از آتش تبدیل به گلستان شود. این محال است در لسان عرفى گفته مى شود اینها محال است و حال آن كه مى دانیم كه خدا آتش ابراهیم را تبدیل به گلستان كرد. براى روشن شدن مطلب باید گفت محال سه جور اطلاق دارد:
1ـ محال ذاتى، این است كه خود امر مفروض مشتمل بر تناقض باشد. بگوییم روشنایى كه تاریك است. یا روشنایى كه روشن نیست. سیاهى كه سفید است یا سیاهى كه سیاه نیست این خود فرض، فرض محالى است؛ یعنى در خود فرض تناقض وجود ندارد یا اجتماع ضدین است یا اجتماع نقضیین. (حالا اگر به یك لحاظى گفتیم كه نورى كه نسبت به نور قوى تر حكم ظلمت را دارد آن یك مطلب دیگرى است ولى نورى كه با این كه نور است، نور نیست، تناقض است) هر فرضى كه خود فرض مشتمل بر تناقض باشد چنین فرضى را مى گوییم محال ذاتى؛ یعنى ذات خود فرض دلیل محال بودنش است.
2- محال وقوعى، یك وقتى هست كه خود امر مفروض فى حد نفسه مشتمل بر تناقض نیست و عقل با توجه به خود همین امر و بدون در نظر گرفتن چیز دیگرى. نمى گوید محال است. بلكه با توجه به یك جهتى خارج از امر مفروض مى گوید محال است. این را محال وقوعى مى گویند؛ یعنى ذاتش محال نیست خود فرض مشتمل بر تناقض نیست، اما وقوع آن به شكل مفروض محال است. آن در جایى است كه فرض شود محلولى یك علت منحصر دارد كه اگر بخواهد این معلول تحقق پیدا كند، حتماً باید از راه همین علت به وجود آید و فرض كردیم چنین چیزى با عدم علت ... تحقق پیدا كند. این را مى گوییم محال وقوعى.
3- محال عادى، یعنى یك معلولى عادتاً از یك راه خاصى به وجود مى آید. وقتى آن راه ورود بسته است و آن سبب خاص موجود نیست عادتاً مى گویند این محال است. ولى ممكن هم هست كه یك سبب استثنایى در یك موردى داشته باشد كه از راه آن تحقق پیدا كند در حقیقت چنین فرضى نه ذاتاً محال است و نه وقوعاً ولى چون مردم عادت كرده اند كه وقوع این چیز را از مجراى خاصى ببینند حالا كه آن مجرا بسته است فكر مى كنند دیگر نمى شود و حال آنكه عقلاً محال نیست. حالا ببینیم قدرت به چه چیزى هایى تعلق مى گیرد؟ چیزى كه ذاتاً محال است فرض این كه قدرت به آن تعلق بگیرد فرض غلطى است. مثل این كه بگوییم خدا نورى را بیافریند كه ظلمت باشد خود فرض، فرض غلطى است. یا بگوییم خدا خداى دیگرى بیافریند.
این هم عین همانست، معناى این كه موجودى خدا باشد؛ یعنى این كه آفریده نباشد وقتى مى گوییم خدا خداى دیگرى را بیافریند، پس آن خداى دیگر، باید آفریدنى باشد. پس معناى این فرض این است كه یك خداى دیگرى باشد كه هم خدا باشد و هم خدا نباشد. خود فرض غلط و تناقض است. عیناً مثل این است كه بگوییم نورى كه نور نباشد. گاهى هست كه محال، محال وقوعى است یعنى خود فرض فرض محالى نیست، منتهى فرض دیگرى را ضمیمه اش كرده ایم و آن موجب این شده كه محال شود. فرض كردیم معلولى بدون علت تحقق پیدا كند. خود معلول امر محالى نیست؛ وقتى علتش باشد تحقق پیدا مى كند ولى عدم علت را به آن ضمیمه كرده ایم با توجه به عدم علت وقوع چنین امرى محال است. البته اگر علت، علت منحصر باشد و جانشین نداشته باشد. به چنین چیزى هم باز قدرت تعلق نمى گیرد چون این هم مستلزم تناقض است. معناى این كه گفتیم این معلول علت منحصر دارد؛ یعنى بدون این علت منحصر، به وجود نمى آید. و فرض این كه كسى بتواند آن را به وجود بیاورد بدون علت منحصره اش مستلزم تناقض است. این را هم وقتى تحلیل مى كنیم مى بینیم فرض غلطى است. این هم مستلزم تناقض است پس این سؤال هم غلط است. به عبارت دیگر قدرت نه به محال ذاتى تعلق مى گیرد نه به محال وقوعى. اما به محال عادى تعلق مى گیرد.
همه موارد معجزات از قبیل محالات عادى است. یعنى پیدایش یك چیز از غیر مجرایى كه عادتاً از آن مجرا به وجود مى آید؛ مثلاً كسى كه مرد، عادتاً دیگر زنده نمى شود ولى عقل، محال نمى داند كه یك وسیله و راهى باشد براى این كه مجدداً زنده بشود. و مستلزم تناقضى نیست. پس خود فرض محال نیست؛ نه ذاتاً محال است و نه وقوعاً، الا این كه عادت مردم بر این جارى شده كه علت این چیز را فقط یك چیز بشناسند حال اگر یك امر غیر عادى و خارق العاده اى پیش آمد این را به زبان عرفى مى گویند محال است ولى از نظر عقلى محال نیست. پس همه موارد معجزات از چیزهایى است كه عرف خیال مى كنند كه محال است چون علت دیگرى برایش نشناخته اند. ولى وقتى دقت مى شود مى بینیم كه عقل اینها را محال نمى داند. به عبارت دیگر مردم خیال مى كنند كه هر حادثه اى یك علت منحصره دارد. علت دیگرى جانشین این علت نمى شود و به همین جهت فكر مى كنند اگر این علت نباشد وقوع چنین امرى محال است. گل كجا به وجود مى آید؟ در یك زمینى كه درجه حرارتش كمتر از مقدار معینى نباشد، بیشتر هم نباشد. آب هم آن جا وجود داشته باشد. تخم گل هم پاشیده شده باشد. اگر آب نباشد، اگر حرارت كمتر از مقدار لازم باشد یا بیشتر، گل به عمل نمى آید. اگر تخم گلى وجود نداشته باشد گل به وجود نمى آید تا آن جا كه ما شناخته ایم گل این جورى به وجود مى آید. آیا راه دیگرى براى تحقق گل هست؟ چون در عمرمان راه دیگرى براى تحقق چنین پدیده اى ندیده و نشنیده ایم مى گوییم محال است و نمى شود. اما وقتى كه دیدیم؛ نشانمان دادند كه مى شود و راه دیگرى هم وجود دارد، مى فهمیم كه محال نبوده است و امكان تحقق داشته، از راه اراده یك انسانى كه اراده اش غالب باشد بر قواى طبیعى، این كار شدنى است. این یك عاملى است فوق عوامل طبیعى و حاكم بر آنها، چه رسد به این كه مورد اراده الهى باشد و خدا بخواهد یك پدیده اى به یك صورتى بر خلاف مجارى عادى و بر خلاف اقتضاى اسباب طبیعى تحقق پیدا كند در این جا سببى هست ناشناخته. نه این كه معلول بدون علت تحقق یافته. بلكه این معلول یك علت دیگرى هم داشته ما نمى شناختیم و خیال مى كردیم علتش منحصر است به یك چیز خاص، وقتى آن نبود مى گفتیم این دیگر نمى شود و وجودش امكان ندارد، بعد فهمیدیم راه دیگرى هم وجود دارد. براى تقریب به ذهن مثالى مى زنیم؛ بسیارى از پدیده ها هست كه علت تحققش را بشر تا حالا نمى دانسته و تحقق آن را محال مى پنداشته و فعلاً كشف شده كه از این راه هم این پدیده تحقق پیدا مى كند اختراعات جدیدى كه با استفاده از اكتشافات اسرارى كه در طبیعت نهفته بوده انجام گرفته، همه چنین است سابقاً اگر مى گفتند یك كسى به فاصله چند هزار كیلومترى صحبت مى كند و شما صدایش را مى شنوید مى گفتند محال است و نمى شود چون وسیله اش ناشناخته بود؛ حالا آن مسببش شناخته شد و در دسترس همه هم قرار گرفت آن چیزى را كه مى پنداشتند محال است، اكنون فهمیدند نه محال نیست، یك سبب دیگرى هم داشته یك راهى براى این كار وجود داشته و آن راه براى ما معلوم نبوده است سببهاى فوق طبیعى هم یك نوع سببى است و یك راهى است براى تحقق پدیده هایى ولى ما با آن آشنا نیستیم یا در اختیار ما نیست. اما نه این كه این راه نباشد پس محالات عادى (یعنى آنچه را مردم محال مى پندارند و در واقع محال نیست) متعلق قدرت قرار مى گیرد و خدا هم مى تواند انجام دهد و انجام داده و خواهد داد و آنها عبارت است از همان موارد خارق العاد، موارد اعجاز و كرامتهایى كه به دست انبیا و اولیا انجام مى گیرد. حال صحبت بر سر این است كه وقتى مى گوییم خدا قدرت دارد كه كارى را انجام دهد، یعنى این كه هر وقت خواست مى تواند انجام دهد. اگر نخواست انجام دهد نمى دهد. پس وقتى مفهوم قدرت را با مفهوم اراده مى سنجیم مى بینیم لازمه اش این است كه مورد اراده محدودتر از مورد قدرت باشد. یك مثال ساده، شما مى توانید در یك لحظه هم سخن بگویید و هم سكوت كنید یعنى بر هر دو قدرت دارید اگر خواستید حرف مى زنید و اگر نخواستید سكوت مى كنید پس قدرت شما هم بر تكلم است و هم بر سكوت. اما آنچه اراده مى كنید كدام است؟ یكى از این دو خواهد بود. یا اراده سكوت مى كنید یا اراده تكلم. نمى شود هر دو را اراده كنید پس همیشه مورد قدرت وسیع تر از مورد اراده است. دایره قدرت وسیع تر از دایره اراده است. قدرت، هم به فعل تعلق مى گیرد هم به ترك اما اراده یا به فعل تعلق مى گیرد یا به ترك آن. مى شود گفت انسان در یك لحظه هم قدرت بر یك كار خاص دارد و هم به ترك آن، قدرت هر دو را دارد اما نمى شود گفت كه در یك لحظه یك كار را هم اراده مى كند و هم نمى كند. هم اراده وجودش را دارد و هم اراده عدمش را. پس اراده و قدرت را وقتى با هم مى سنجیم مى بینیم كه دایره اراده محدودتر از دایره قدرت هست. پس خدا هم همه آنچه را قدرت دارد، اراده نمى كند. خیلى چیزها را مى تواند اما نمى خواهد چرا نمى خواهد آیا چیزى هست كه به خدا فرمان میدهد كه فلان چیز را بخواه و فلان چیز را نخواه؟ آیا چیزى هست كه مانع تعلق اراده خدا به یك امرى مى شود و جلویش را مى گیرد؟ چه چیز موجب محدودیت اراده خدا در عمل مى شود كه خدا همه چیز را اراده نمى كند؟ چرا نمى كند؟ یكوقت اراده به فعل و ترك آن تعلق نمى گیرد، به خاطر این كه جمع بین فعل و ترك محال و تناقض است. یعنى چون یك امر فرضش محال است اراده به آن تعلق نمى گیرد. مثل این كه اراده بفرماید كه خورشید وجود داشته باشد و در عین حال وجود نداشته باشد. این روشن است كه چنین چیزى فرضش محال است آیا غیر از این چیزى كه ذاتاً محال نباشد. آیا اراده خدا ممكن است به آن تعلق بگیرد یا نه؟ بعضى چیزهاست كه با این كه ذاتاً محال نیست اما خدا هیچوقت آنها را اراده نخواهد كرد چرا؟ چه چیز مانع مى شود از این كه اراده خدا به بعضى از كارها تعلق نگیرد شاید شنیده باشید كه بعضى از علماى اهل كلام مى گویند كار قبیح از خدا محال است. یعنى آن كارهایى را كه ما زشت مى شماریم. ممكن است انجام بدهیم اما كار زشتى است و از خدا محال است صادر شود، از ما ممكن است صادر شود اما از خدا محال است. این دقیقاً همین مسأله است كه ما مطرح كردیم كه آیا این كه خدا بعضى از كارها را انجام نمى دهد چرا انجام نمى دهد؟ آیا نمى تواند انجام دهد؟ فرض كردیم قدرت او حدى ندارد. هر كارى كه امكان داشته باشد اراده خدا بدان تعلق بگیرد. اما همه چیزهایى كه متعلق قدرت است متعلق اراده نیست. اراده خدا به بعضى چیزها تعلق نمى گیرد. خدا نمى خواهد بعضى از كارها را انجام بدهد. خدا نمى خواهد كه آدم ستمگر را به بهشت ببرد. چرا؟ اگر مى برد چطور مى شد؟ چرا اراده خدا به این كار تعلق نمى گیرد. و بسیارى از چیزهایى دیگر در این عالم كه اراده خدا به تحقق آنها انجام نمى گیرد. چرا؟ جواب ساده اى كه در این جاها معمولاً داده مى شود این است كه عقل مى گوید این كارها قبیح است و لذا خدا انجام نمى دهد، اراده نمى كند. البته بر یك چنین بیانى فوراً یك اشكال روشنى هم وارد مى شود كه مگر خدا فرمان بردار عقل است؟ عقل یكى از مخلوقات خداست مگر خدا عقل را آفریده كه عقل بیاید به خودش دستور بدهد؟ و رساله عملیه براى خدا بنویسد؟ واجب است چنین بكنى یا واجب است چنان نكنى حتى گاهى در كتابهاى علمى و كلامى هم این مسأله به چشم مى خورد: یحب على الله؛ بر خدا واجب است پیغمبران را بفرستد. این حكمى كه بر خدا واجب است از ناحیه كى صادر مى شود. آیا خدا یك مرجع تقلیدى دارد به نام عقل؟ عقل هر چه دستور مى دهد خدا مى گوید: چشم؛ اطاعت مى كنم. آیا چنین است یا معناى این حرفها چیز دیگرى است. بعضى گفته اند براى این كه این اشكال واضح پیش نیاید مى گوییم منظور از عقل، عقل انسان نیست. عالى ترین مرتبه عقل، خداست. خدا عقل كل است. عقل خود خدا مى گوید این كار را نكن پس محكوم یك مخلوقى واقع نشده، خدا تابع عقل خودش مى باشد. این جواب تا حدى مى تواند عوام پسند باشد و یك جواب امتناعى باشد ولى وقتى تحلیلش بكنیم مى بینیم كه این هم جواب صحیحى نمى تواند باشد. براى این كه اولاً خدا موجودى است بسیط یك حیثیتى به نام عقل در ذاتش نیست كه آن درك بكند و قوه عاقله اش هم باشد كه مطیع او باشد. علم و قدرت و حیات و همه صفات ذاتى الهى عین ذاتش است. ذات واحد و بسیط است و دو حیثیت در ذات خدا نیست ولى این كه عقل خدا به خدا دستور بدهد باید در ذاتش دو حیثیت باشد یكى حیثیت كه عقل فرمان بدهد و یك حیثیت پذیرنده كه عمل مى كند و چنین چیزى در خدا محال است. علاوه بر این كه اصلاً عقل، كارش درك مفاهیم است و علم حصولى است كه آن عقلى كه خوب و بد را درك مى كند و دستور مى دهد كه چه كارى را انجام بدهید یا ندهید. این عقل مفاهیم را درك مى كند و مفاهیم از قبیل علم حصولى است و علم خدا حصولى نیست؛ علم حضورى است، به عبارت دیگر تعبیر عقل در مورد خدا تعبیر غلطى است. پس باید گفت این كه مى گوییم كارى را كه عقل نمى پسندد محال است از خدا صادر شود معنایش چیست؟ نه معنایش این است كه این كار فى حد نفسه محال است و نه معنایش این است كه یك فرمان روایى دارد كه خدا مطیع اوست و نه معنایش این است كه یك قدرتى جلوى كار او را مى گیرد در این صورت خدا منفعل مى شود. كه اگر یك عاملى جلوى كار خدا را بگیرد و نگذارد كه خدا اراده كند هر جور عامل كه باشد معنایش این است كه، خدا تحت تاثیر آن عامل قرار گرفته. و خدا موجودى است كه تحت تاثیر واقع نمى شود؛ او موثر واقعى در هر چیزى است و از چیزى متاثر نمى شود. براى پاسخ این مطلبى یك مقدمه اى باید عرض كنم. این طرح سؤالى بود و شكافتن جوانب مسأله، تا برسیم به اشكال اساسى كه این جا هست. براى جواب باید خود اراده را مورد بررسى قرار داد. این كه مى گوییم كسى اراده مى كند كارى را انجام بدهد این یعنى چه؟ ما وقتى خودمان مى خواهیم كارى را انجام به دهیم چطور مى شود كه اراده مى كنیم یك كارى را انجام بدهیم. در ما یك كششهایى و میلهایى هست كه در شرایط خاصى این میلها تبلور پیدامى كشد و شكل مى گیرند مثلاً میل به غذا خوردن. میل به سخن گفتن، میل به ابراز شخصیت كردن. انواع میلهایى كه در انسان هست. گرایشهایى كه در نهاد و سرشت انسان هست. در یك شرایط خاصى كه در اثر فعل و انفعالهاى مادى كه انجام مى گیرد. شرایط خاصى پیش مى آید، میل ما شكل مى گیرد آنوقتى كه خیلى گرسنه مى شویم میل شدید به غذا خوردن پیدا مى كنیم و همین طور امیال دیگرى كه مربوط به غرایز گوناگونى هست. وقتى این میل در ما زنده شد و سنجیدیم كه مانعى براى ارضاى این میل هم وجود ندارد و ضررى به ما نمى خورد. ـ حالا یا ضرر دنیوى یا اخروى یا هر جور ضررى فرض كنیم مى بینیم كه اشكالى پیش نمى آید ـ اقدام مى كنیم و آن میل خود را ارضاء مى كنیم در این جاست كه اراده تحقق پیدا مى كند. پس حقیقت اراده عبارتست از تبلور یك میل باطنى در شرایط خاصى كه معمولاً با مقایسات و سنجشها، سنجش نفع و ضررها و زشتى و زیباییها توأم است. وقتى آدم دانست كه یك كارى مفید است، ضررى ندارد یا ضررش كمتر از منفعتش هست و مقایساتى انجام داد آن میل باطنیش شكل مى گیرد و به صورت اراده انجام كار، متبلور مى شود. پس هیچ اراده اى بدون یك میل كه تناسب با وجود اراده كننده دارد پیدا نمى شود. هر موجودى یك امیال خاصى در نهادش سرشته شده، اراده كارهایى كه مى كند متناسب با همان میل است. مثلاً مرغ هیچوقت اراده نمى كند كه بچه بزاید هوسش را هم نمى كند. ـ البته ما از درون مرغ اطلاع نداریم. بلكه حدسیاتى است ـ ما نمى دانیم در دل مرغ چه میلى است. یا مثلاً پرستو لانه اش كنار سقف اطاق یا كنار سقف یك راهرویى مى سازد آن هم به یك شكل خاصى هیچ وقت به شكل مسدس نمى سازد. برعكس زنبور عسل خانه اش را به شكل مسدس مى سازد. هیچوقت اراده نمى كند كه خانه اش به شكل مكعب باشد. پرستو هم اراده نمى كند كه خانه اش شكل مسدس باشد یك غریزه خاصى در این حیوان هست كه این غریزه به صورت یك میلى در شرایط خاصى بروز مى كند و به انجام كارى منتهى مى شود. اراده ما هم از یك میلى سرچشمه مى گیرد كه در نهاد ما هست؛ یعنى با وجود ما و ساختمان روانیمان سنخیت دارد. حیواناتى هستند از یك نوع غذاهایى تغذیه مى كنند كه ما هیچوقت اراده نمى كنیم از آن غذاها میل كنیم، بلكه اگر ببینیم این حیوان دارد این جور غذاها را مى خورد خیلى هم متنفر مى شویم. غذا خوردن خوكها را شاید دیده باشید معمولاً چیزهایى خیلى گندیده و آلوده را مى خورند. ما از دیدنش متنفر مى شویم اما او با كمال لذت از این غذا استفاده مى كند بعضى حیوانات هستند كه از چیزهاى بسیار بد بو، كثیف، متعفن تغذبه مى كنند خیلى هم خوششان مى آید. اگر ما زبانشان را بفهمیم مى گویند: به به عجب غذاى لذیذى! در حالى كه ما حتى از دیدنش مشمئز مى شویم. هیچ وقت اراده نمى كنیم كه آن غذا را بخوریم. در صورتى كه براى آن حیوان خیلى لذت بخش است. چرا ما هیچوقت اراده نمى كنیم كه یك چیز پلید، گندیده، متعفن را بخوریم یا كار بسیار زشت و ناپسند را انجام بدهیم چون این كار سنخیت با وجود ما ندارد؛ كششى در وجود ما نسبت به این كار نیست. اراده در یك موردى تحقق پیدا مى كند كه یك كششى در درون ما به سوى یك چیزى باشد منتهى ابهامها و ضعفها دارد كه در یك شرایط خاصى این كشش تعیین پیدا مى كند و مى شود اراده اگر در ما یك میلى نسبت به چیزى نباشد هیچ نوعى كششى در هیچ شرایطى نسبت به آن نباشد هیچوقت اراده انجام آن را هم نخواهیم كرد. چنانكه هیچوقت اراده نمى كنیم با جناب خوك هم غذا بشویم.
پس اراده بى مقدمه و ... تحقق پیدا نمى كند اراده یك مایه فطرى دارد؛ یك كشش ذاتى و باطنى دارد، كه این كشش كم كم در شرایط خاصى رشد مى كند، شكل مى گیرد و با مقایساتى به صورت اراده در مى آید. نتیجه اش این مى شود كه انجام كارى را اراده مى كنیم. منظورم از این تحلیل این بود كه ما بفهمیم اراده كردن بدون سنخیت كار با فاعل نمى شود. باید اراده كننده با آن چیزى كه متعلق اراده اش هست یك نحو سنخیتى داشته باشد. تناسبى باید بین اینها باشد، كه این تناسب در شكل میل، ظاهر مى شود؛ میل در یك شرایط خاصى، به صورت اراده در مى آید. وقتى مى گوییم خداى متعال انجام كارى را اراده مى كند باید آن كار با خدا یك نوع سنخیتى داشته باشد. این طور نیست كه ابتدا باید میلى در ذاتش پیدا بشود و بعد این میل كم كم شدت پیدا كند و به صورت شوق در بیاید. بعد بنشیند فكر كند كه آیا صلاح هست این كار انجام بدهد یا نه و اگر این جور كنیم چنین مى شود و اگر این جور كنیم چنان مى شود پس حالا اراده مى كنیم كه این كار را این جورى انجام بدهیم. اینها مال موجودات ممكن هست؛ موجودى كه جاهل باشد؛ موجودى كه ضعیف باشد؛ موجودى كه فقیر باشد؛ فاقد چیزى باشد، ولى خداى متعال منزه است از این كه در معرض حوادث قرار بگیرد؛ متاثر از عوامل بیرونى بشود. چیزى در ذات او اثر بگذارد؛ چیزى را نداند و باید با فكر كردن بفهمد. اینها همه اش چیزهایى است كه متناسب با خدا نیست. اراده خدا این است كه كارى با خدا یك سنخیتى دارد كه مورد رضایت اوست. این سنخیت نیست جز در جهت كمال؛ یعنى هر كارى از آن جهتى كه كمال دارد سنخیت دارد با كمال مطلق الهى چون خدا كامل بى نهایت هست هر چیزى از آن جهتى كه كمال دارد با ذات الهى تناسب دارد. به همان اندازه اى كه كمال دارد جهات نقص، عیب، و عدمى و شر دارد (كه بازگشتن با یك تحلیلى به امور عدمى است) اینها از آن جهتى كه عدمى و ناقص و معیوب هستند مورد اراده الهى واقع نمى شود. خدا كامل است چیز كامل را دوست مى دارد؛ اراده اش هم به امرى تعلق مى گیرد كه یك صفت كمالى داشته باشد از این جهتى كه داراى كمال است: ـ اِنَّ الله جمیل و یحب الجمال؛ خدا هیچ كار زشتى را دوست ندارد. و اراده اش هم به كار زشت تعلق نمى گیرد. چرا؟ چون تناسب ندارد با او. با این توضیح جواب روشن مى شود كه چرا خدا اراده نمى كند هر كارى را انجام بدهد. براى این كه آن كار جهت كمالى ندارد. اگر كارى جهت كمالى داشته باشد از آن جهتى كه كمال دارد مورد اراده خدا واقع مى شود. حال ممكن است شما یك امرى را فرض كنید كه فى حد نفسه، كمالى داشته باشد. اما این كار در این جهان، مجزا و گسسته از سایر اشیا نیست؛ یعنى یك مقدمه دیگرى را باید در این جا در نظر بگیریم تا مسأله كاملاً حل بشود یك وقت خدا یك موجودى را ایجاد مى كند كه نحوه وجودش طورى است كه وابسته به چیزهاى دیگر نیست مثل مجردات، از چیزى نباید پدید بیاید و یا تغذیه بكند، یك موجودى است كاملاً خودكفا باصطلاح روز (با این كه از نظر ادبى صحیح نیست) این موجودات را خدا مى آفریند چون همه شان كمال دارند (در یك جلسه اى عرض كردم) كه طبق فرمایش امیرالمومنین (علیه السلام) در نهج البلاغه). جاى پایى نیست در آسمانها جز این كه خداوند آن جا ملكى را آفریده. كم و كسرى نگذاشته. آن قدر آفریده كه از شماره بیرون است و از توهم من و شما خارج است با یك مقیاس نجومى هم ما نمى توانیم شماره موجودات را، كم و كیفش را، محاسبه كنیم. اما در این عالم ماده پدید آمدن یك موجود در جهان منعزل از اشیاء دیگر نیست. خاصیت این جهان وابستگى است و احتیاج هر موجودى به موجود دیگر است والا این عالم، عالم ماده نمى شود. انسانى كه در این عالم است انسانى است كه از نطفه اى آفریده شده؛ نطفه تا نباشد انسان به وجود نمى آید؛ وقتى به وجود آمد باید از چیزهاى دیگر تغذیه كند تا باقى بماند از هوا باید تنفس كند از آب باید استفاده كند از غذا باید استفاده كند، اینها را خودش هضم كند تا باقى بماند اگر این كار را نكند و آنها از بین نروند این باقى نمى ماند پس بقا یك موجود زنده در این عالم مساوى است با فانى شدن یك موجودات دیگرى. یا این نباید باشد یا این اگر بخواهد باشد چیزهاى دیگر باید در این حل بشود. خاصیت عالم ماده چنین است، دار تزاحم و محدودیت و اتصال و همبستگى است. در چنین عالمى وقتى بخواهد یك چیز باقى بماند و كامل بشود مساوى است با ناقص شدن یا از بین رفتن چیز دیگرى؛ براى باقى ماندن یك چیز، طبع این عالم اینست. حال خدا وقتى بخواهد این عالم را بیافریند یعنى عالمى كه مشتمل بر نقصهایى هم هست. اصالتاً اراده خدا به نقص تعلق نمى گیرد اصالتاً اراده خدا به پیدایش كمالات در این جهان تعلق مى گیرد او مى خواهد موجود كامل در این جهان به وجود بیاید. اما این موجود كامل و یا كامل شدن یك موجود متوقف است بر یك نقصهایى در موجودات دیگرى. آن نقصها را به لسان فلسفى مى گوییم «بالتبع»؛ است از آن جهتى كه عدمى هست. حتى گاهى مقصد بالعرض است كه حالا كارى به این اصطلاحات نداریم یعنى چون بدون این نمى شود آن را هم ایجاد مى كند آن را هم مى پسندد و مى پذیرد. نه از آن جهتى كه اصالتاً آن را مى خواهد. اگر مى شد بدون آن نقایص خدا آن را ایجاد میكرد ولى این خاصیت عالم او است. انسان چون بدون خوردن حیوانات و گیاهان رشد نمى كند، خدا خوردن آنها را هم مى خواهد اما نه اصالتاً، اصالتاً كشته شدن و نابود شدن یك گوسفندى را نمى خواهد. اصالتاً رشد انسان را مى خواهد اما چون این بدون آن نمى شود، آن هم متعلق اراده او قرار مى گیرد؛ آن هم بالتبع یا بالعرض. پس ما باید كل این جهان را در نظر بگیریم اگر مجموع فعل و انفعالاتى كه در عالم ماده انجام مى گیرد طورى باشد كه به پیدایش كمالات ارزنده اى بینجامد این جهان متعلق اراده خدا خواهد بود چون نتیجه اش چه مى شود بالاخره بر آیند فعل و انفعالات یك كمالى مى شود.
وقتى همه نقصها و كمالات را با سنجیدیم و جرح و تعدیل و كسر و انكسار كنیم بالاخره یك كمال جدیدى به وجود مى آید. این عالم مورد اراده خدا واقع مى شود از آن جهتى كه آن كمال جدید، بعد تحقق پیدا مى كند. اما اگر مجموع اینها نتیجه اش این شد كه كمالات ابتدایى هم از بین مى رود. چنین عالمى مورد اراده خدا واقع نمى شود. پس اراده خدا اصالتاً به كمال تعلق مى گیرد. آن جایى كه كمال چیزى ناقصى با چیزى دیگرى تعارض و تزاحم داشته باشد.
اگر كمالى نتیجه اش بیشتر هست آن امر، آن نقص، آن عیب هم بالتبع مورد اراده قرار مى گیرد. از این جا آن بحثى را نتیجه مى گیریم كه نظام این عالم ما نظام احسن است؛ یعنى خدا این نظام را طورى آفریده كه درنتیجه خوبیش بر عیبش بچربد. درنتیجه به پیدایش كمالاتى بینجامد كه مورد رضایت اوست و اما نقصها و عیبها، ضعفها، ناهنجاریها و آنچه از این قبیل هست مقصود بالاصاله نیست اینها به عنوان مقدمه رشد یك موجود دیگرى منظور است، این محاسبه كه ما در این جا كردیم عقلانى است. وقتى مراجعه به آیات قرآن مى كنیم مى بینیم كه بیان قرآن این است كه كل جهان طبیعت براى رشد انسان، آفریده شده است. یعنى آنچه مقصود بالاصاله هست آن كمال عظیمى است كه انسانها مى توانند در سایه پیمودن راه حق به آن نائل بشوند. حالا آنچه كمالى است كارى نداریم. یك چیزى را انسان مى تواند پیدا كند كه ارزشش از كل جهان طبیعت بیشتر است. آن همان سرى است كه خدا فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون؛ به ملائكه فرمود: یك سرّى در آفرینش انسان مطرح است كه شما نمى دانید؛ یعنى انسان به یك كمالى مى تواند نائل بشود كه آن را شما نمى شناسید در حد شما نیست آن كمالى است كه وجود مقدس پیغمبر اكرم و ائمه اطهار (سلام الله علیه اجمعین) به آن نائل شدند. آن آنقدر گرانبها و ارزنده هست كه تمام جهان طبیعت در مقابل آن هیچ است. مثل یك دانه برلیانى است كه خروارها خاك و سنگ در مقابل آن دور ریخته مى شود تا آن یك دانه برلیان در بیاید. آن كمال یك كمال عظیمى است ما نمى توانیم ارزیابى كنیم كه آن چه جور موجودى است و چه اندازه ارزش دارد چه اندازه بهره مند مى شوند از این نعمت چه رسد به حیوانات. یا چیزهاى دیگر.

در قرآن مى فرماید: خلق لكم ما فى الارض جمیعا؛ آنچه در تمام اراضى هست براى شما آفریده شده. در یك آیه اى مى فرماید: هو الذى خلق السموات و الارض فى سته الایام و كان عرشه على الماء لیبلوكم ایكم احسن عملاً؛ آسمانها و زمین را در شش دوره زمانى آفرید براى این كه شما را بیازماید كه كدام نیكوكارترید؛ یعنى همه آسمانها و زمین مقدمه این است كه انسانى به وجود بیاید. انسانى كه انتخاب گراست و كمالش باید با انتخاب خودش پیدا شود. شما را سر دو راهیها، چند راهیها قرار بدهد تا خودتان انتخاب كنید آن وقت ببینید كه كدام انتخابتان بهتر است و كار بهترى انجام مى دهید. پس همه جهان طبیعت در مقایسه با آن كمالى كه از راه انتخاب و اختیار نصیب انسانهاى كامل و ایده آل مى شود ارزششان، ارزش مقدمى است. كل این جهان با این میوه اى كه از آن به عمل مى آید. این نظامش، نظام احسن است. یعنى چنین میوه اى از چنان جهانى به عمل مى آید. اگر جهان ماده نبود این موجود انتخابگر و آن كمالاتى كه از راه انتخاب باید برایش پیدا شود به وجود نمى آمد. همه این چرخ و فلك باید باشد این نظام باید بكار باشد تا شرایط چنین موجودى آگاه، آزاد، انتخابگر، با اراده و داراى دركهاى ارزشى به وجود آید. پس این نظام در كل نظامى است احسن كه بهتر از این نمى شود. و نقصهاى جزیى كه هست اینها مقصود بالتبع هست و اما هر موجودى در ظرف وجودى خودش آن چنان آفریده شده است كه با توجه به شرایط كل جهان ماده آن هم باز وجودش وجودى است حسن؛ یعنى توام با حسن و كمال.
باز در قرآن مى فرماید: الذى احسن كل شیى خلقه؛ خدا هر چه را آفرید آن را حسن و زیبا آفریده؛ یعنى موجودى در ظرف وجودى خودش با آن شرایط و موضعى كه در كل جهان ماده دارد آن هم وجودش توام با حسن است. پس اراده خدا به حسن و كمال تعلق مى گیرد.
چیزهایى كه داراى نقص هستند از آن جهتى كه داراى نقصند مورد اراده خدا نیستند؛ مگر در رابطه با كمالهایى كه مقدمه مى شوند براى او و لازمه آنها هستند و مقصود بالتبع قرار مى گیرند. پس پاسخ سؤال این شد كه اراده خدا فقط به چیز كامل یا چیزى كه داراى كمال است ـ از آن جهت كه دارى كمال هست ـ تعلق مى گیرد. چرا به چیرهاى دیگر تعلق نمى گیرد؟ چون سنخیت با خدا ندارد. كمال است كه فقط سنخیت با خدا دارد.


1. حج، 18.

2. حج، 14.