بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین والصلوة والسلام على سیدنا و نبینا ابىالقاسم المصطفى محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) و على آله الطیبین الطاهرین
در مباحث قبل به این نتیجه رسیدیم كه ملاك اصلى ارزش در نظام ارزشى اسلام، كمال نهایى انسان است كه مصداق آن «قرب الهى» است. براى رسیدن به این هدف انسان باید كارهایى را انجام دهد و خصلتهایى را كسب كند. هرگونه رفتار و صفتى كه موجب تقرب به خدا شود، ارزش دارد و هر چیز كه موجب دورى از خداى متعال شود بىارزش است یا ارزش منفى خواهد داشت.
افعالى كه انسان را به قرب الهى مىرساند به دو دسته كلى تقسیم مىشود. 1. عبادتهاى مستقیم 2. عبادتهاى غیرمستقیم. افعالى كه به منزله گامهاى اصلى در مسیر مستقیم حركت انسان به سوى خداست، در اصطلاح ما عبادتهاى مستقیم نامیده مىشوند كه شروع این عبادات از مرحله توجه قلبى است تا هر نوع عبادتى كه تجلىگاه توجه انسان به خداى متعال و اظهار خشوع و پرستش در پیشگاه الهى باشد.
دسته دوم رفتارهائى است كه در این خط مستقیم قرار نمىگیرد، ولى از لوازم زندگى انسان مؤمن است، به گونهاى كه اگر آنها را رعایت نكند گاهى از مسیر مستقیم نیز منحرف مىشود. موضوعاتى كه در اخلاق اسلامى و در نظام ارزشى
از آنها بحث مىشود، همان عبادات غیرمستقیم است. رعایت عدل و انصاف، راستگویى، درست كارى، حتى كارهایى از قبیل بازرگانى، كشاورزى، صنعت و... كه به نحوى در بهبود زندگى انسان نقشى دارند و او را در جهت كمال كمك مىكنند، جزو این دسته به حساب مىآیند.
موضوع دیگرى كه با مبحث عبادات رابطه مستقیم دارد، فلسفه عبادت است. مقصود عرفان اسلامى، رساندن انسان به حقیقت توحید است. انسان كامل كسى است كه به عالىترین مراتب توحید نائل شود، منتهى رسیدن به حقیقت توحید یا در مقام بحث و نظر است كه مباحث «عرفان نظرى» را تشكیل مىدهد یا در مقام رفتار و عمل است كه تحت عنوان «عرفان عملى» مىگنجد.
سخن این است: عبادات و رفتارهایى كه در سیر و سلوك عرفانى توصیه مىشود چگونه انسان را به «توحید» مىرساند، فلسفه این رابطه چیست؟
معمولا مربیان عرفانى براى هدایت افراد به مسیر تكامل دستوراتى عبادى صادر مىكنند، اما كمتر در مقام تبیین فلسفه این دستورات و چگونگى كمك آنها در رساندن انسان به شهود نهایى بر آمدهاند.
در این گفتار تلاش مىكنیم، تا حد ممكن، فلسفه سیر و سلوك و عرفان عملى و رسیدن به توحید حقیقى از دیدگاه اسلام را تبیین كنیم، اما قبل از هر چیز باید اصطلاح «توحید» و مراتب آن تا حدودى روشن شود تا سپس معلوم گردد كه مقصود از «توحید حقیقى» چیست.
در مورد واژه «توحید» سه اصطلاح وجود دارد: توحید ذات، توحید صفات و توحید افعال.
مقصود از توحید ذات این است كه: خدا یكى است و دوگانگى و تثلیث و شرك به هر صورت و گونهاى كه باشد مطرود است.
مقصود از توحید صفات: وجود نداشتن صفاتى خارج از ذات یا زاید بر ذات الهى است. تمامى صفات كمالیه عین ذات اوست.
«توحید در افعال» نیز این گونه تفسیر مىشود كه: تمامى افعالى كه در هستى صادر مىشود، از ذات مقدس خداست و خداى متعال در كارهاى خود به هیچ كمكى نیاز ندارد.
متكلمین، فلاسفه و عُرفا، هر سه دسته در اصل این تقسیم بندى مشتركند به اعتقاد فلاسفه و متكلمین، مراحل توحید نظرى به ترتیب عبارتند از: توحید ذات، صفات و افعال كه هر یك از دیگرى كاملتر است. به اعتقاد عُرَفا كه در صدد تبیین مراحل سیر و سلوك عملىاند، ترتیب این مراتب درست بر عكس است؛ یعنى، از توحید افعالى شروع و به توحید ذاتى ختم مىشود. سالكى كه در مقام عمل و شهود است، اولین مرتبهاى كه به آن مىرسد توحید افعالى است. اولین حقیقتى كه «مىیابد» این است كه افعال، منحصراً از خداى متعال صادر مىشود؛ به عبارت دیگر، فرمانده این جهان بهطور كلى خداست و دست قدرت او در همه جاى هستى مشهود است. او در اولین قدم این حقیقت را مىیابد كه وراى تمامى حركات و سكنات و افعال و تغییرات و تحولاتى كه در عالم وجود رخ مىدهد دست خداست و این در حالى است كه انتساب افعال به فاعل نزدیك را نفى نمىكند. انسانى كه به این مرحله راه یافته است روزى، مرض و شفا، هدایت و ضلالت و هر فعل دیگرى را از خدا مىبیند.
بعد از طى این مرحله و مقام و حصول مقام و ملكه در او به مرحله بالاترى از توحید مىرسد و هر صفت كمالى را نیز از آن خدا مىداند. هر صفت خوب و مطلوبى را كه مىبیند آن را از خدا مىداند. هر صفت خوبى كه در موجودى ظهور كند آن را پرتو و جلوهاى از خدا مىبیند. طبق این حالت خاص شهودى علم، جمال، قدرت، حیات و كمال هستى پرتو و جلوهاى از جمال و كمال الهى است و
در نهایت به توحید ذات میرسد و هستى حقیقى را مخصوص خداى متعال مىبیند. انسان موحّد در برابر هستى او چیزى را لایق عنوان «موجود» و «هست» نمىبیند. هر موجودى را كه با خدا مقایسه مىكند، به دریافت عنوان «نیست» و «عدم» اولى است تا «بود» و «وجود». چنین نیست كه گفتههاى انسان موحّد از روى تخیل باشد او آن چنان در پیشگاه عظمت وجود الهى غرق و بىخود مىشود كه چیزى را در مقابل او لایق عنوان «هست» نمىداند و در همین نقطه است كه عُرَفا به تعبیرات متفاوت و الفاظ متشابه و احیاناً زنندهاى متوسل شدهاند كه معناى صحیح تمامى آن تعبیرات در یك جمله خلاصه مىشود: «هستى حقیقى و مطلق، مخصوص اوست و هیچ موجودى در مقابل او قابلیت اطلاق عنوان «هست» را ندارد». این مرحله «شهودِ توحید ذاتى» نامیده مىشود.
محور كمال حقیقى در عرفان «توحید» است و نهایت آرزوى عارف رسیدن به مرحله توحید ذاتى است؛ یعنى مقامى كه در آن هیچ چیز را در مقابل ذات الهى قابل نام «هست» نداند، نه تنها نداند كه نبیند! رسیدن به چنین مقامى تنها از راه سیر و سلوك ممكن است.
به هر حال، نقطه آغاز سیر، «خودشناسى» و منتهاى آن «خداشناسى» است. به این صورت كه باید مراحل توحید افعالى و صفاتى را پشت سر بگذارد و در نهایت به توحید ذاتى برسد.
حال سؤال اساسى این است كه چرا باید از طریق سیر و سلوك به مرحله نهایى توحید رسید؛ به تعبیر دیگر، ارتباط بین وسیله و هدف چیست؟
حقیقت این است كه انسان زمانى كه به وجود خود پى مىبرد خودش را
موجودى مستقل مىپندارد؛ یعنى، توهّم مىكند كه در اصل خلقتش به چیزى و كسى نیاز ندارد، خالقى باشد یا نباشد فرقى نمىكند! به تدریج كمالاتى را نیز كه كسب مىكند علم، قدرت، فن و هنر و... تمامى را از آن خود و قائم به روح خود مىداند. در مرتبه نازلتر خود را در افعال خویش مستقل در تأثیر مىبیند. انسانهاى متعارف فكر مىكنند حركت دست و پا و سایر اعضا، تصرف انسان در طبیعت، كسب مقام و موقعیت و ثروت و... اصالتاً از آن خود اوست، وقتى به قارون گفتند: چرا این همه اموال را حبس مىكنى و در اختیار دیگران نمىگذارى، قارون گفت: «انما اوتیته على علم عندی»(1) «من با علم خود این اموال را كسب كردهام» مال من است! چرا به دیگران بدهم؟ درست است كه این گفته در قرآن از زبان قارون نقل شده است، اما این سخنِ تمامى زورمندان و زرپرستان عالم است، هر كسى كه حاضر نباشد، دیگران را در مال خودش شریك كند حرف دلش همین است كه: مال من است! با زحمت پیدا كردهام! چنین انسانى خود را مالك و مستقل در مالكیت مىداند! خود را فاعل مستقل افعال خویش مىداند. این توهّم و پندار، درست نقطه مقابل تفكر توحیدى است.
همانگونه كه بیان شد اولین قدم در مسیر توحید این است كه آدمى افعال خود را از خدا ببیند هدایت، روزى، مرض و شفا را نیز از او بداند «نمرود» از حضرت ابراهیم «على نبینا و آله و علیه السلام» پرسید: خداى تو كیست، حضرت فرمود: «خداى من كسى است كه مرا سیر و سیرآب مىكند. هنگام مرض شفا مىدهد. مىمیراند و زنده مىكند و كسى است كه در روز قیامت هم امید دارم مرا ببخشد»(2)
1. قصص/ 78 و 79.
2. شعراء/ 83 ـ 79.
بینش انسان موحّد این است كه نان و آب و مرض و شفا از جانب خداست. درست است كه بیمار باید به پزشك مراجعه كند و از دارو استفاده نماید تا بهبود پیدا كند. حضرت ابراهیم هم از این وسائل و ابزار استفاده مىكرد، اما آنها را از خدا مىدانست، چنین تفكرى از درك متعارف بیرون است. اگر كسى از دیگرى بپرسد كه چه كسى شما را سیر مىكند یا شما نان خور چه كسى هستید، خواهد گفت: صاحب كار! رئیس اداره! دولت! كسى كه در این میان مطرح نیست خداست. این درك عمومى را با درك و بینش ابراهیم(علیه السلام)مقایسه كنید! دیدگاه كسى كه شفا را فقط از جانب دكتر و دارو مىپندارد با كسى كه آنها را از خدا مىداند دو بینش ناسازگار است. باید ابراهیم شد تا بینش ابراهیمى پیدا كرد! اینجاست كه مسأله سیر و سلوك و عمل به دستورات شریعت مطرح مىشود.
این دستورها و ارزشهاى رفتارى و به اصطلاح، سیر و سلوك عملى است كه انسان را به مرحله والاى توحید مىرساند، اما چگونه؟
اعتقاد به استقلال انسان به معنى شریك قائل شدن براى خداست؛ یعنى، اعتقاد به اینكه یك سلسله كارها را خدا و دستهاى دیگر را انسان انجام مىدهد. براى خود، جامعه، پدر و مادر، حكومت و... استقلال قائل شدن نوعى شرك است. براى رسیدن به «توحید» باید «شرك» را رد كرد و ردّ تمامى «شرك» به این معناست كه انسان، تفكر استقلال خویش و سایر مخلوقات خدا را نفى كند. اولین قدمِ طرد استقلال، نفى استقلال در اراده و تصمیمگیرى است. به جاى اینكه انسان بگوید: دلم چنین مىخواهد باید بگوید خدا چنین مىخواهد. به جاى خواست و اراده خود، خواست و اراده خدا را بر افعال خویش حاكم كند. نفى شرك در اراده و پذیرفتن تابعیت اراده خدا اولین گام نفى استقلال و قدم به سوى توحید است.
پس پاسخ این سؤال كه: چرا نفى اراده خود و اطاعت از خدا در «رسیدن به مرحله شهود» مؤثر است، این است كه: نفى اراده خود و اطاعت از خدا نفى شرك است، باید شریك را كنار زد تا صاحب اصلى شناخته شود. كسى كه هواى نفس را به جاى خدا بگذارد چگونه مىتواند خدابین شود؟! «أفرأیتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هواه»(1)اتخاذ هواى نفس به عنوان «اله» همان شرك است! چنین شخصى به جاى گفتن «لااِله اِلاالله» هَوى را به جاى خدا مىنشاند و از عمق جان مىگوید: «لا اله الا هواى» خداى من خواستههاى من است! خواستههاى خود را در مقابل خواستههاى خدا قرار مىدهد و این تفكر، درست نقطه مقابل ارزشهاى اسلامى است. ریشه ارزشهاى جهان امروز و جهان كفر و دنیاى غرب؛ خودخواهى، خودپرستى، آزادى و بىبندوبارى است. این طرز تفكر كه: هرچه بخواهم مىكنم! بهترین كشور جایى است كه بتوانم به خواستههاى خود برسم! بهترین حكومت آن است كه به من اجازه انجام هر كارى را بدهد، ناشى از شرك و قرار دادن خود در برابر خداست.
سرچشمه دموكراسى و لیبرالیزم از همین جاست. باید «خودیت» را حذف كرد و به جاى آن «خدا» را گذاشت! چنین ادعاهایى در خور مخلوق ناچیزى چون انسان نیست. باید اراده خدا را بر اراده نفس حاكم كرد و این اولین گام است. براى اینكه واقعیت توحید در روح انسان تحقق پیدا كند آدمى باید به این اعتقاد برسد كه مالك اراده و رفتار خود نیست. انسان، مِلك خداست و آنچه دارد نیز از اوست. باید ادعاهاى دروغین را كنار گذاشت و به این واقعیت كه همه چیز از آن اوست اعتراف كرد و این؛ یعنى، نفى شرك در مقام عمل و بدین ترتیب اطاعت خدا ارزش و خودخواهى و خودپرستى ضد ارزش است. نقطه اصلى اختلاف نظام
1. جاثیه/ 25.
ارزشى اسلام با نظام ارزشى امروز جهان همین جاست. ملاك ارزش در نظامهاى ارزشى شرق و غرب و كفر و شرك، خواستههاى نفسانى، ولى ملاك ارزش در اسلام سركوب خواستههاى دل است. در مقام توحید افعالى، باید به جاى «دل» «خدا» را گذاشت و اراده خود را تابع اراده خدا كرد.
ابراز این واقعیت با لفظ بسیار آسان است، اما اگر انسان بعد از صد سال ریاضت هم به آن مرتبه برسد، هنر كرده است؛ یعنى، اگر انسانى صد سال زحمت بكشد و به گونهاى شود كه اراده و رفتار او تابع اراده خدا شود، مىتوان گفت كه در برابر بهاى پرداخته و عمر از دست رفته، متاع ارزشمندى را كسب كرده است و تمامى این حقایق، تازه در اولین مرحله (توحید افعالى) نهفته است و پیمودن مراحل بعدىِ توحید (توحید صفات و ذات) به مراتب سختتر و دشوارتر است و جز براى نوادر و اولیاءِ خاص خدا ممكن نیست.
پس اولین اشتباه آدمى این است كه خود را مالك خویشتن مىداند، در صورتى كه خدا مالك اوست. تمامى هستى مخلوق اوست، آدمى با استفاده از نیرویى كه خداى منان به او داده است صنعت، اختراع یا اكتشافى را ایجاد مىكند و آن را متعلق به خود مىپندارد؛ یعنى، در حالى كه این كتاب، صنعت، دانش، اختراع و ... محصول نیروى خدایى است، آن را از خود مىپندارد. اگر مواد خام مال خداست، پس محصول هم مال خداست. چرا انسان ادعاى مالكیت مىكند؟! فاعل، مخلوقِ خدا ابزار كار، مخلوقِ خدا اما محصول مال انسان؟ نیروى بدنى، چشم، گوش، مغز، قلب، دست و پا و اراده و تفكر و ... مال خداست پس اختراع و ابتكار، صنعت و كتاب و... هم مال اوست.
سر منشأ ادعاى نابجاى ربوبیت سلاطین و جبابره از همین نقطه است. ادعاى
ربوبیت فرعونى ناشى از سرمستى او از نعمتهاى خداست. او در مقام استدلال بر الوهیت خود مىگوید: «... و هذه الانهار تجرى من تحتى»(1) از زیر پاى من نهرها جارى است. منم كه این همه نعمت دارم، پس من خداى شمایم! و این تنها فرعون نبود كه چنین ادعائى مىكرد. به گفته یكى از بزرگان، ادعاى خدایى در دل همه انسانها هست، منتها جرأت ابراز آن را ندارند. در دل تمام انسانها (مگر نوادر) تفكر فرعونى نهفته است. اصل بدبختى ما همین است. تنها راه علاج این بیمارى، عاقلانه اندیشیدن و دست برداشتن از این ادعاى دروغین است. رداى كبریائى فقط از آن خداست، كسانى كه به دروغ آن را غصب كردهاند باید به صاحبش برگردانند. بزرگى و بزرگىفروشى در شأن انسان نیست. اگر این ردا را به صاحب آن برگرداندیم، متواضع، فروتن، خاكى و بنده خدا خواهیم شد. تا زمانى كه آدمى در دل، خود را خدا یا خدایى كوچك مىپندارد، در مقابل هیچ كس به واقع، فروتنى و در برابر خدا هم سجده نمىكند.
اینكه مىگوئیم روح ارزشهاى اسلامى «توحید» است، مبنى بر همین بینش برهانى و وجدانى است. رسیدن به آن مرتبه، تنها با گفتن و فكر كردن حاصل نمىشود. «اعتقاد» ممكن است با استدلال و بحث و جدل حاصل شود، اما باور دل و تجلى آن حقیقت در روح آدمى به «عمل» نیاز دارد. ساختار روح انسان این گونه است، اگر كسى در مورد انسان غیر از این فكر كند، انسان را نشناخته است. كم نیستند كسانى كه قضیهاى فلسفى به گونهاى مستدل براى آنها ثابت شده است، اما در مقام عمل بر خلاف اعتقاد خود عمل مىكنند. بین گفتار و عمل آنها سازگارى
1. زخرف/ 43.
وجود ندارد. چرا؟ زیرا قلب باور نكرده است. ذهن نتیجه برهان را پذیرفته، اما دل نپذیرفته است. دل تنها وقتى مىپذیرد كه بیابد و «یافتن» باید از راه عمل حاصل شود. تا زمانى كه رفتار انسان با اعتقاد او مخالف باشد به ایمان، معرفت و یقینى نخواهد رسید، حتى بسیارى از مواقع اگر آنچه را كه با برهان پذیرفته در عمل با آن مخالفت كند، همان امر پذیرفته شده نظرى را نیز انكار خواهد كرد. مداومت بر عملى كه خلاف اعتقاد انسان است، موجب سست شدن پایههاى اعتقادى اوست. این از عجایب روح آدمى است كه گاهى براى اثبات مطلبى استدلال مىكند، برهان اقامه مىكند و كتاب مىنویسد، اما چیزى نمىگذرد كه تمامى حرفهاى خود را پس مىگیرد. براى اینكه مثلا، نام و شهرتى كسب كرده باشد و مطلب تازهاى گفته باشد، سخنانى را بر خلاف گفتههاى خدا و پیامبر مطرح مىكند، بجاى اینكه با استدلال گفتههاى قبلى خود را باطل كند، در یك كلام مىگوید «آن زمان چنان فكر مىكردم، ولى حالا چنین فكر مىكنم». قرآن مجید در مورد چنین انسانهایى مىفرماید: «ثمَّ كان عاقبة الذین اساؤا السوءى اَن كذّبوا بِایات الله»(1) در اثر اعمال بدى كه بعضى از انسانها انجام مىدهند، كارشان به جایى مىرسد آنچه را كه قبلا پذیرفته بودند، انكار و آیات الهى را تكذیب مىكنند.
به هر حال، این حقیقت انكار ناپذیراست كه روح آدمى تنها در برابر دلیل تسلیم نیست خواستهها و گرایشهاى آدمى نیز در رفتار او نقش بهسزائى دارند، حتى گاهى حق بر آدمى آشكار مىشود، اما عملا آن را انكار مىكند شبیه شخصى كه در مباحثهاى مغلوب مىشود و تشخیص مىدهد كه حق با طرف مقابل است، اما به دلیل بعضى از خواستهها و گرایشهاى نفسانى، حاضر به پذیرفتن واقعیت نیست. در ابتدا مىخواهد از این طریق سخن حق را بفهمد ولى
1. روم/ 30.
در ضمن بحث كه مطلب بر او آشكار مىشود و مىداند اشتباه كرده، با هزار زحمت تلاش مىكند كه حرف خود را به كرسى بنشاند و سخن خود را حق جلوه دهد، این مرتبه ضعیف از شخصیت فردى است كه: «اتخذ الهه هواه» وقتى كه «هوى» «اله» شد، شخص در صدد است كه هواى خود را پاىمال نكند و به تعبیرى غرور خود را نشكند، زیرا مىپندارد كه اعتراف به اشتباه، خُرد شدن شخصیت است. حال همین جریان را در مقیاسى گستردهتر در نظر بگیرید! غلبه هواى نفس موجب مىشود كه فلان رئیس هم در مذاكره حرف همتاى خود را نپذیرد، ولو آنكه حق با او باشد.
اولین گام در اصلاح و شاید راحتترین آن ، اعتراف به اشتباه است، اما اگر آدمى قادر نبود در امر سادهاى از این قبیل هم خودش را اصلاح كند، احتمال اصلاح او در سایر امور كمتر است. اگر كسى در یك مذاكره علمى از اعتراف به اشتباه عاجز باشد، چگونه مىتواند در موقعیتها و پستهاى مهم از شرّ این رذیله خلاص شود؟ انسانى كه بدون داشتن هیچ پست و مسئولیتى خطاهاى خود را نمىپذیرد، چگونه توقع دارد كه فلان قدرتمند مستكبر خطاى خود را قبول كند؟
دلیل اینكه اولین توصیه در نظام ارزشى اسلام خضوع، و خشوع و عبودیت خداست، این است كه نوعاً انسانها در مورد خود یك سلسله بینشهاى غلط، عوضى و ناصحیح دارند. خود را مالك و مستقل دانستن با طى مراحل كمال، متناقض است. انسانى كه سراسر وجودش را نیاز فرا گرفته و اصل وجودش را از دیگرى گرفته و لحظه به لحظه به افاضات او محتاج است، با چه رویى ادعاى مالكیت و استقلال مىكند؟!
كسى كه توانایى دفع مرضى از خود را ندارد و كوچكترین اختلال در قلب یا مغز، او را از پاى در مىآورد و قدرت دفع غم و اندوه و خیالى را از خود ندارد چگونه «من» «من» مىگوید؟!! براى شروع اصلاح اخلاقى باید ادعاهاى دروغین را كنار گذاشت به اشتباهات خود اعتراف كرد و تسلیم حق، واقعیت و خدا شد.
اگر پردههاى ظلمت كنار رود، نور معرفت و شهود تجلى مىكند. تمامى حجابها از ناحیه اعمال انسانهاست، اگر "خود" از میان برخاست و حجاب منیّت پاره شد، چهره محبوب ظاهر مىشود. آنگاه حقیقت را مىیابد و به كمال و ارزش مىرسد.
حاصل سخن اینكه: ملاك ارزشهاى اسلام به دو صورت قابل تبیین است:
1. تكامل انسان ـ كه حقیقت او روح است ـ به تكامل خود آگاهى و علم است كه عین وجود اوست. تحقق این خود آگاهى زمانى است كه انسان حقیقت خود را كه عین ارتباط با خدا و جلوهاى از اوست، بیابد؛ یعنى خود را عین ارتباط با خدا بیابد. مسیر تكامل؛ یعنى كسب ارزشها، در همین جهت است كه «خودآگاهى» خودش را كه عین «خداآگاهى»! است بیابد. «خداآگاهى» از این جهت كه وقتى انسان خود را عین ارتباط با خدا و وابسته به او یافت با «خودآگاهى» تفاوتى ندارد، درك خورشید یا نور خورشید فرقى نمىكند. در صورت یافتن این حقیقت، «عرف نفسه» با «عرف ربّه» تفاوتى ندارد. این خودشناسى عین خداشناسى است؛ چون «روح» از سنخ «علم» است، كمال روح به افزایش علم و خودآگاهى اوست، آگاهى روح به خود؛ یعنى، یافتن «خود» آنگونه كه هست.
2. فلسفه عرفان عملى، رسیدن به حقیقت توحید است. «توحید» مراتبى دارد كه از توحید افعالى شروع و به توحید صفاتى و ذاتى ختم مىشود. براى رسیدن به
مقام توحید افعالى، انسانها باید استقلال در اراده را از خود نفى كنند و تمامى افعال در هستى را از آن خداى متعال بدانند. و با ادامه كار و اخلاص نیّت و متمركز كردن توجّهات قلبى لیاقت یافتن مراتب كاملتر توحید را پیدا كنند.
1. آیا آدمى از مالكیت اعتبارى مثل مالكیت زمین و خانه و... به معناى حقیقى و فلسفى یا تكوینى مالكیت پى مىبرد؟ یا بر عكس: از مالكیت حقیقى، مفهوم مالكیت اعتبارى را مىشناسد؟
پاسخ: در هر مفهوم اعتبارى، ابتدا انسان حقیقتى را درك مىكند و سپس آن را به صورت فرض و اعتبار در جاهاى دیگر به كار مىبرد، مثلا (ریاست) از واژه (رأس) به معناى (سر) گرفته شده است، در فارسى هم آن را به معادلهایى از قبیل «سردمدارى»، «سر بودن» و «سرورى» ترجمه مىكنند. آنچه را كه انسان قبل از معناى اعتبارى به آن پى مىبرد همان (سر) است كه مركز فرماندهى بدن است و اعضاى اصلى بدن تحت فرمان آن قرار دارند. نسبت سر با بدن، نسبت فرمانده با زیردستان است و چون در جامعه افرادى هستند كه نسبت به آن، حكم فرماندهى را دارند آنها را (رئیس) مىخوانیم. پس انسان در ابتدا (رأس) را به صورت حقیقى یافت و سپس آن را در جاى دیگر فرض كرد، اگر آدمى در ابتدا معناى رأس را در خود (به صورت حقیقى) نمىیافت جاى فرض و اعتبارى باقى نمىماند. اعتبار و فرض، متفرع بر حقیقت است.
انسان در ابتدا مالكیت حقیقى خود نسبت به اعضاى خود را درك مىكند، مىفهمد كه توان استفاده از دست و پا و سایر اعضا را در صورت سالم بودن، به هر گونه كه اراده كند دارد و سپس در مورد اشیاء خارجى هم به همین صورت حكم مىكند، مثلا مىگوید: همانگونه كه مىتوانم در اعضایم به صورت دل خواه
تصرف كنم در این زمین ، خانه، كتاب و... هم مىتوانم تصرف كنم. آدمى در ابتدا حقیقت مالكیت را درك مىكند و سپس براى اینكه از دخالت دیگران در محدوده ملكیت خود جلوگیرى كند مىگوید: نسبتى كه من با اندامهاى خود دارم با ابزار خارج از وجود خود نیز دارم، پس مبناى «اعتبار»، «حقیقت» است.
2. آیا شهود آدمى قابل اعتماد است؟ از كجا مىتوان تشخیص داد كه فلان شهود صحیح و با واقعیت مطابق است و كدام یك صحیح نیست؟
پاسخ: این سؤال بسیار دقیق و مهم است، ولى پاسخ آن از خود سؤال دقیقتر است. طبق آنچه كه در مباحث معرفت شناسى فلسفى اثبات شده است، شناخت آدمى باید به مرحلهاى غیر قابل انكار برسد و بر اساس همان مباحث، تنها مرحله شهود است كه خطاپذیر نیست؛ یعنى آدمى خود را با علم حضورى مىیابد، و علم حضورى و شهودى قابل انكار و تردید نیست. وقتى كه انسان مىترسد «ترس» خودش را با علم شهودى «مىیابد» و جاى تردید و شكى باقى نیست. در حالى كه واقعیت ترس را مىیابد، اصلا تصور اینكه نمىترسد یا شك و تردید در این مورد بىمعناست. اساس سؤال به اینجا بر مىگردد كه: ممكن است آدمى در مرحلهاى چنین تصور كند كه شهود مىكند در حالى كه شهودى در كار نیست یا بپندارد كه در حال شهود است، در صورتى كه صِرف تخیل است و واقعیت ندارد. انسان در ابتداى امر، خود را مستقل مىیابد در حالى كه واقعاً مستقل نیست. حال، او با چه معیارى بداند كه درك او صحیح است یا صحیح نیست. شهود او قابل اعتماد است یا نیست. دو معنایى كه ممكن است انسان بین آنها مردد شود عبارتند از: 1. یافتن وجود خود 2. استقلال داشتن انسان و نیاز نداشتن به غیر. آنچه را كه انسان واقعاً مىیابد، وجود خویش است. این تصور كه انسان موجودى مستقل و بىنیاز است تفسیرى ذهنى است، نه علم حضورى. آدمى این تفسیر ذهنى را در كنار علم حضورى مىگذارد و از آن استقلال خود را نتیجهگیرى مىكند.
آنچه را كه انسان در ابتدا مىیابد درك ضعیفى از وجود خویش است و اصلا روح در آن مرتبه ضعیف است و چون وابستگى خود را به غیر خود درك نمىكند و غیرى را در این میان نمىبیند، به غلط تصور مىكند كه به دیگرى احتیاجى ندارد و به موجود دیگرى وابسته نیست؛ به تعبیر دیگر، مستقل پنداشتن خود، یك شهود محض نیست، بلكه شهودى است همراه با علم حصولى، یعنى مركب از یافتن قلبى و تفسیر ذهنى است. اینكه انسان وجود خود را مىیابد قابل انكار نیست، یعنى این گونه نیست كه «وجود» و بودنى در كار نباشد در این مورد تردیدى در كار نیست وجود خویش را مىیابد، اما استقلال یا وابستگى خویش را نمىیابد. چون درك او در این مورد مبهم و ضعیف است، تنها جلوههاى ظاهرى را مىنگرد، موجى را بر سطح دریا مىبیند، اما حقیقت دریا و كُنه آن را نمىبیند، لذا با افزودن تفسیر غلط ذهنى بر این شهود مىگوید: «من هستم»، «من به جایى وابستگى ندارم» اما وقتى كه با دلیل و برهان فهمید كه وابسته است و در مقام یافتن دانستههاى خویش بر آمد، در این صورت تلاش مىكند تا به حقیقت برسد و این تلاش یكى از راههاى توجه قلبى به خود است و هر چه در این رابطه آگاهیهاى عمیق تر پیدا كند، وابستگى خود را بهتر و روشنتر مىیابد و با غور در این دریاى عمیق، باطن را نیز مىیابد.
راه دیگر براى رسیدن به حقیقت این است كه بعد از درك وابستگى خود این دانسته را عملا به كارگیرد، خواستههاى خود را ملاك عمل قرار ندهد، اراده خود را تابع اراده خدا كند، وقتى كه عملا دانستههاى خود را محقق كرد شهود باطنى در او ظهور مىكند و به تدریج به جایى مىرسد كه وابستگى خودش را «مىیابد»
3. توحید افعالى چگونه با اختیار آدمى سازگار است؟
پاسخ: این سؤال درپى استفسار این مسأله است كه: اگر همه كارهاى عالم بدست
خداست، روزى و شفا و مرض و كار و هدایت و... را او انجام مىدهد، پس انسان در این میان چه كاره است؟ انسان موجودى بى اختیار و مجبور است، اگر تمامى كارهاى خوب از خداست، پس كارهاى بد نیز از خداست. اگر انسان در عالم كارهاى نیست، پس در برابر هیچ یك از افعال خود هم مسئولیتى ندارد.
جواب این است كه توحید افعالى به معناى نفى تأثیر اسباب و مسببات نیست. افعال را از خدا دانستن به معناى نفى انتساب آنها به فاعل قریب نیست. در درمان درد، دكتر و دارو هم مؤثرند، نه اینكه تأثیر آنها نفىشود، اما انسان موحّد دكتر و دارو را هم از خدا مىداند. پس انسان در رفتار خود، مختار است، اما اختیار او از خداست. چنین نیست كه انسان، بىاختیار باشد؛ یعنى خدا به جاى فاعل طبیعى یا فاعل انسانى قرار گیرد؛ به تعبیر دیگر، فاعلیت خدا در طول فواعل طبیعى قرار دارد، نه در عرض آنها. در انجام یك عمل عوامل متعددى در كارند كه همه آنها در ایجاد آن سهمى دارند، اما یكى از آنها نقش مهم و اصلى را بر عهده دارد. در انجام امور طبیعى اصالت با خداست، اما فواعل فرعى هم به سهم خود نقشى دارند. در امور اعتبارى هم وقتى كسى مىگوید: رئیس، فلان بنا را ساخت معنایش نفى علیت كارگر و بنّا و كارمند و... نیست، ممكن است هزاران نفر انسان و صدها دستگاه و تجهیزات در این میان نقش بازى كنند، اما نقش اصلى را تنها همان رئیس بر عهده دارد، تمام رؤسا و مدیران و مهندسان تحت امر یك رئیس اصلى مشغول كارند. رابطه امور طبیعى با خداى متعال تقریباً چنین رابطهاى است. دارویى كه اثر مىكند، تحت اراده مَلَكى است و آن مَلَك هم تحت امر مَلَكى دیگر تا اینكه انتهاى این سلسله به خداى متعال برسد، چون او فرمان اصلى را صادر كرده است، پس همه آنها به او نسبت دارد. تسلط تكوینى هر موجودى بر موجود دیگر و ختم این سلسله به خداى متعال، مجوِّز انتساب تمامى افعال به اوست. تمامى فاعلهایى كه در طول یكدیگر قرار دارند هر یكى فرع دیگرى است، ولى اگر
بخواهیم آن فعل خوبى را كه انجام گرفته به كسى نسبت دهیم، به كسى نسبت مىدهیم كه نقش اصلى، عمده و حیاتى را بر عهده دارد، اما اگر خطا و اشتباه و بدى از عاملى سر بزند، مربوط به خود فاعل و عامل است كه در مقام عمل مرتكب اشتباه شده است. درست است كه عمل بدى كه از یكى از عوامل سر مىزند، از آن جهت كه خدا او را آفریده و قدرت انجام كار را به او داده، به خدا هم نسبتى دارد، اما مسئول مستقیم آن عمل خود آدمى است. تمامى محاسن و كمالات را باید به اصل نسبت داد، اما تمامى خطاها و اشتباهات، مربوط به نقایص و كمبودها و نبودهاست. اشتباه، امرى وجودى نیست، بلكه عدم تطبیق بر مورد صحیح است. خطاها از جهات نقصى پیدا مىشود، نه از كمال محض. این نقائص به بالا سرایت نمىكند، پس انسان باید نقصهاى خود را به خود و كمالها را به صاحب اصلى نسبت دهد. درست است كه كمال با انسان هم نسبتى دارد، اما نسبت آن به انسان خیلى ضعیف است. پس توحید افعالى، به این معنا كه آدمى دست خدا را در همه امور ببیند، به معناى انكار سایر عوامل و فاعلها نیست فاعلهاى دیگر هم نقش دارند اما فرعىاند و بدون اصالت!
در حدیث قدسى آمده است كه: «اَنا اَولى بِحَسَناتِكَ مِنك وَ اَنتَ اَولى بِسَیِّئاتِكَ منّى»(1)اى بنده! با نیروى من است كه كارهاى خوب انجام مىدهى، پس به كارهاى خوب تو من اَوْلایم، اما تو به كارهاى بد خود اَوْلایى؛ یعنى هم خوبى و هم بدى در مرتبه عالى به من نسبت دارد، اولى این است كه كارهاى خوب را كه امورى وجودىاند و از قدرت و نیروى من ناشى شدهاند به من نسبت دهى، اما جهات نقص و عیب را كه مربوط به جهات عدمى و نقائص است به خودت!
1. بحارالانوار، ج 5، باب یك، ص 4، روایت 3.