در جلسه قبل، فهرست مباحث نظریه سیاسى اسلام و محورهاى انتخاب شده براى بحث در این زمینه را به عرض شنوندگان عزیز رساندم تا توجه داشته باشند كه در این سلسله مباحث چه مطالبى عرض خواهد شد. امروز در حدى كه خداوند متعال توفیق بدهد، درباره اهمیّت این بحث و ضرورتش در شرایط فعلى جامعهمان سخن خواهیم گفت.
براى این كه اولویّت و ضرورت این بحث روشن بشود، ناچارم نگاهى به تاریخچه كشور خودمان و كشورهاى اسلامى، در عصر اخیر، داشته باشم. چنانكه مىدانید، در طول تاریخ، همواره اقلیّتى دنیاپرست، سلطهجو، برترى طلب و زورگو منشأ اغلب فتنهها بوده و هستند. هرچه زندگى بشر شكل متمركزترى پیدا مىكند و نظامهاى جامعه بر اساس قواعد و علوم مربوطه پیشرفت مىكند، این فعالیتها نیز شكل علمىتر و بر اساس قواعد و ضوابط دقیقتر انجام مىگیرد.
به هر حال بعد از جنگ جهانى دوم، زورمندان عالم به این نتیجه رسیدند كه در جهان دو قطب قدرت؛ یعنى، قطب سرمایهدارى در غرب و قطب ماركسیستى و كمونیستى در شرق وجود دارد و با پیروزىهایى كه در جنگ به دست آوردند، سعى كردند قدرت خودشان را بر سایر ملل تحمیل كنند و در مقابل خودشان مجال ظهور به قدرت دیگرى كه قد علم كند و توان عرض اندام داشته باشد ندهند.
از سوى دیگر، در طول تاریخ، كسانى كه در مقابل این فتنهجویان و مفسدان قد علم مىكردند، انبیاء و پیروان آنها بودهاند. دیندارانى بودهاند كه به هیچ قیمت حاضر نمىشدند زیر بار این ستمگران و زورگویان بروند؛ از این جهت همواره زورمداران انبیاء و پیروان آنها را
دشمنان خویش مىدانستند. ولى بعد از جنگ جهانى دوم و پس از آن كه كلیسا، كه مظهر قدرت دین در اروپا بود، بكلّى از صحنه خارج شد، دیگر فكر نمىكردند كه در دنیا در مقابل این قدرتها قدرت دیگرى وجود داشته باشد. تا این كه، در سه دهه اخیر، ناباورانه با حركت شگفتىسازى در خاورمیانه و در ایران مواجه شدند. در ابتدا، فكر مىكردند حركتى كه در ایران شروع شده مثل دیگر حركتهاى محدود اسلام خواهانه است كه گهگاه در گوشه و كنار كشورهاى اسلامى ظهور كردهاند و براحتى سركوب شدهاند. فكر مىكردند با شیوههاى خاصى كه دارند و تجربههایى كه اندوختهاند، مىتوانند این حركت را بكلّى خنثى كنند. ولى هرچه پیشتر رفتند، دیدند این حركت با سایر حركتها بسیار متفاوت است. بالاخره در پرتو نهضت اسلامى ایران یك قدرتى در این منطقه پدید آمد كه بدون اتكاء به دو قطب شرق و غرب و بدون استفاده از نیروها و فعالیتهایى شبیه به كودتا و برخوردهاى نظامى تند و خشن، توانست حاكم دست نشانده غرب را به زانو در آورد و در ایران حكومت اسلامى تشكیل بدهد.
طبیعى بود كه با تجربههایى كه در طول تاریخ در مبارزه با دینداران داشتند، در اینجا نیز به انواع فعالیتها و توطئههایى دست یازند كه همه شما مىدانید و نیازى نیست كه تفصیلا آن را ذكر كنیم و تنها اشارهاى به آن توطئهها خواهیم داشت: در آغاز، كشمكش و جنگ داخلى به راه انداختند، به این امید كه زمینه سر كار آمدن دولت كودتا ـ كه منافع غرب را تأمین كند فراهم گردد. اما دیدند كه قدرت مردم عظیمتر و وسیعتر از آن است كه تحرّك گروهكها بتواند خطرى براى انقلاب در پى داشته باشد. پس از آزمودن نقشهها و توطئههاى گوناگون، از جمله حصر اقتصادى و تبلیغات جهانى علیه ایران و جنگ هشتساله را بر مردم ما تحمیل كردند، به این تصور كه از این راه بتوانند دولت اسلامى را به زانو در آورند كه موفق نشدند.
با توجه به این كه دشمنان در هیچ صحنهاى موفق نشدند، تنها به یك چیز امید بستهاند و آن یك برنامه دراز مدّت فرهنگى است؛ و در این راستا سعى مىكنند كه بتدریج از راههاى گوناگونى ـ البته در این زمینه تجربههاى زیادى دارند ـ در داخل كشور نفوذ كنند. آنها مىكوشند مركزى جهت نشر افكار و ایدههاى خود فراهم كنندو از آنجا امواج تبلیغاتى را به همه قشرهاى گوناگون جامعه برسانند و تدریجا زمینه را براى خواستههاى خودشان فراهم
كنند. طبیعى است كه محاسبات آنها در این مورد، مثل سایر موارد، براساس محاسبات علمى است.
چون دیدند نسل انقلاب رو به میانسالى و پیرى نهاده است و آینده از آنِ جوانان است جوانانى كه نه از رژیم و جنایات و ستمهاى آن اطلاع درستى دارند و نه از فداكارىهاى مردم مبارز پیش از انقلاب و بعد از انقلاب، و تنها خواستههاى خودشان را دارند، خواستههایى كه گاهى محور آنها را مادّیات و هوسها تشكیل مىدهد ـ بر این تصورند كه مىشود در این قشر عظیم كه اكثریّت جامعه را تشكیل مىدهد و آینده نیز از آنِ این قشر خواهد بود نفوذ كنند و تدریجا و در طى چند دهه زمینه را براى حكومتى كه دست نشانده و حافظ منافع خودشان باشد فراهم كنند. در این كه كار را از كجا باید شروع كرد و چگونه باید در این نسل نفوذ كرد و افكار و ایدهها و ارزشهاى آنها را تغییر داد تا زمینه براى چنین آرمان شومى فراهم بشود، آنها مطالعاتى را در شناسایى عامل اصلى حمایت مردم از حكومت اسلامى و اینكه حاضر شدند همه سختىها، گرفتارىها، تورمها، كمبودها، بمبارانها، موشكبارانها و همه سختىهاى دیگر را تحمل كنند و دست از حمایت این حكومت بر ندارند، صورت دادند و به این نتیجه رسیدند كه این حمایت عمومى مردم ریشه در اعتقاد و دین آنها دارد.
با توجه به این كه مردم ایران تابع مكتب اهل بیت علیهمالسلام هستند و الگوى خودشان را از ائمه اطهار و از سیدالشهداء گرفتهاند و این باور و اعتقاد كه باید براى تحقق آرمانهاى اسلامى از جانشان و مالشان و همه عزیزانشان بگذرند، در دل آنها ریشه دارد و با شیر اندرون شده است و با جان بیرون خواهد رفت؛ دشمنان مىكوشند كه این اعتقاد را سست كنند. مىخواهند كارى كنند كه نسل آینده این چنین فریفته حكومت دینى نباشد. افكارى را در نسل جوان رواج مىدهند كه اعتقادشان را به این سبك حكومت دینى و كسانى كه به نام دین حكومت مىكنند ضعیف كند، زیرا مردم و جوانان معتقدند كه باید دین حاكم باشد و سررشته حكومت هم در دست دینشناسان و دینمداران باشد كه در رأس آنان ولىّ فقیه قرار دارد؛ تا این اعتقاد در عمق دل جوانها نفوذ دارد امكانى براى سرنگون كردن این رژیم و براندازى حكومت اسلامى وجود نخواهد داشت.
پس باید این اعتقاد را از بین برد، اما از چه راهى؟ طبعا نشر افكار به وسیله یك گروه روشنفكر ممكن است فراهم بشود، لذا سعى كردند كه یك مركزیتى در میان مراكز فرهنگى و دانشگاهى به وجود آورند، كسانى را عَلَم كنند و بفریبند و وادار كنند كه چنین افكارى را در جامعه پخش كنند؛ تا تدریجا به واسطه نشر این افكار لااقل شكى در دلهاى مردم و بخصوص نسل جوان پیدا بشود و اعتقاد راسخشان نسبت به حكومت اسلامى و ولایت فقیه سست گردد. سست شدنِ عقیده نسل جوان به حكومت اسلامى براى آنها ایدهآل است. چون اگر شكى پیدا شد دیگر یك نوجوان سیزدهساله حاضر نمىشود نارنجك به خودش ببندد و زیر تانك برود. چنین حركتهایى وقتى انجام مىگیرد كه جوان ایمان قطعى به آخرت و حساب و كتاب و درستى راهش و اهمیّت ارزشهایش داشته باشد. اگر شك پیدا شد، كافى است كه یك پا جلو بگذارد و یك پا عقب، و این حالت تردید زمینه را براى خواستههاى آنها فراهم خواهد كرد.
در راستاى این هدف بود كه با كمك عناصر دست نشانده خود و عوامل فریبخورده و با بهرهگیرى از راههاى گوناگونى كه در طول تاریخ تجربه كرده بودند و با فریفتن كسانى كه در عقاید و افكارشان ضعف و سستى وجود دارد توسط وسایط مرموز خود و سوق دادن آنها به سمت اهداف خود، حركت خود را در چند محور شروع كردند:
اولین محور فعالیت و حركت آنها جدایى حكومت و سیاست از دین است. براى تبلیغ این امر زمینههاى زیادى فراهم بود. قرنها در مغرب زمین و در اروپا
روى این مسأله كار شده بود، كتابها نوشته شده بود و تحقیقات گستردهاى انجام گرفته بود و در نتیجه آن فعالیتها، در مغرب زمین، مسأله سكولاریزم
و تفكیك دین از سیاست و از اجتماع جاى خودش را باز كرده بود. براى رسیدن به این هدف، اینجا نیز باید زمینهاى فراهم كرد كه دستكم كسانى معتقد بشوند كه حساب دین از سیاست جداست. البته كم و بیش زمینههایى نیز وجود داشت: در بین همان كسانى كه در انقلاب نقشى داشتند و بعد هم در اداره حكومت اسلامى وظایفى به عهده گرفتند، چنین زمینههایى و چنین تفكرى وجود داشت و آنها معتقدند كه بین دین و سیاست مرزى وجود دارد و در این زمینه سخنرانىهایى كرده بودند و كتابهایى نوشته بودند.
تقویت این گرایش به وسیله كارهاى فرهنگى كه در مغرب زمین انجام گرفته بود كار مشكلى نبود.
پس یكى از محورهاى فعالیت فرهنگىِ دشمن، ترویج تفكر تفكیك دین از سیاست است. البته همه مردم تحت تأثیر این فكر واقع نمىشوند. مردمى كه براى حكومت دینى عزیزانشان را دادهاند، از مالشان گذشتهاند و همه مشكلات را تحمل كردهاند، به آسانى تحت تأثیر این فكر قرار نمىگیرند؛ مخصوصا با توجه به این كه هنوز طنین صداى ملكوتى امام در گوششان هست و كلامى كه از مرحوم مدرس نقل شده است ـ كه دیانت ما عین سیاست ماست ـ به این زودى فراموش نمىشود.
محور دوم فعالیت دشمنان و روشنفكران غربزده القاء این فكر است كه بر فرض بپذیریم دین هم مىتواند در امور اجتماعى و سیاست دخالت كند و احكام دینى باید در جامعه پیاده شود و در سیاست نیز باید ارزشهاى دینى رعایت شود، اما حكومت دینى به معناى حكومت فقهاء نیست. كافى است قوانینى كه در مجلس شورا تصویب مىشود، از یك فیلترى بگذرد كه خلاف دین نباشد. همین كه این قوانین خلاف دین نبود حكومتْ دینى مىشود، چون همه قوانین موافق دین اجرا مىشود؛ حكومت دینى نیز معنایى غیر از این ندارد.
پس محور دوم این بود كه اگر نتوانیم همه مردم را قانع كنیم كه دین از سیاست جداست، مىگوییم بله دین و سیاست با هم توأماند، اما معناى حكومت دینى این است كه احكام دینى اجرا شود، ولى اینكه اجرا كنندهاش چه كسى باشد ربطى به دین ندارد. مردم هر كس را براى اجراى احكام دینى انتخاب كردند، او حاكم دینى خواهد بود. پس دینى بودن حكومت به این است كه احكام دین اجرا شود، نه این كه حاكمْ متدین، عالم و فقیه باشد. این را كه دین در سیاست دخالت دارد مىپذیریم، اما نمىپذیریم كه مجرى احكام دینى باید فقیه باشد، یا در رأس حكومت دینى باید ولىّ فقیه قرار گیرد. بىتردید روى این محور؛ یعنى، تفكیك حكومت دین از تئورى ولایت فقیه نیز بسیار كار كردهاند و كماكان فعالیت آنها ادامه دارد. در روزنامهها و حتى در روزنامههاى كثیرالانتشار و در مجلات گوناگون به صورتهاى گوناگون مطالبى ارائه مىگردد. حول این محور، در دانشگاهها و مراكز دیگر میزگردهایى تشكیل
مىشود تا در متدینینى كه هنوز معتقد به عدم جدایى دین از سیاستاند این فكر را جا اندازند كه حكومت دینى مورد قبول است، اما ولایت فقیه ملازم با حكومت دینى نیست.
این محور فعالیت مىتواند در عده زیادى از جوانانى كه آشنایى چندانى با احكام اسلامى و مبانى فقهى ندارند مؤثر باشد، بخصوص كه با ابزارهاى فرهنگى زیادى توأم گردد و تبلیغات فراوانى در جهت آن انجام بگیرد؛ ولى هنوز، در جامعه، هستند كسانى كه تحت تأثیر این افكار واقع نمىشوند و ولایت فقیه را كه در قانون اساسى نیز محور قرار گرفته ركن تفكر و حركت خودشان تلقى مىكنند و به این كه این انقلاب بحق در عالم به نام انقلاب ولایت فقیه و حكومت ولایت فقیه شناخته شده پایبند هستند.
طبیعى است در مواجهه با كسانى كه معتقد به ولایت فقیه هستند، از راه دیگرى باید در آنها نفوذ كرد و آن القاى این فكر است كه ولایت فقیه اَشكال گوناگونى مىتواند داشته باشد و این شكل از ولایت فقیه كه در ایران اجراء شده است مخدوش و قابل تجدیدنظر است. این نحو ولایتى كه در ایران اجرا شده است صحیح نیست و با اصول دموكراسى
و با لیبرالیزم
نمىسازد، باید كارى كرد كه ولایت فقیه با دموكراسى و ارزشهاى پذیرفته شده در دنیاى حاضر وفق پیدا كند. پس محور حركت سوم فكرى مخدوش كردن شكل ولایت فقیه در جمهورى اسلامى است.
حاصل بحث تا اینجا این است كه از نقطه نظر فكرى و نظرى تمام اهتمام دشمن و استكبار جهانى متوجّه این است كه این حكومت را از سه راه تضعیف كند. گرچه آنان از لحاظ عملى نیز برنامههاى خاصى اجرا كردهاند و هنوز هم اجرا مىكنند، اما آن برنامه دراز مدّتى كه امیدوارند نسل آینده این مملكت آن را بپذیرد كار فكرى است. محور اول آن برنامه این است كه دین از سیاست جداست كه گروهى این را قبول خواهند كرد. دوم این كه دین از سیاست جدا نیست، امّا حكومت دینى از ولایت فقیه جداست، این نظریه نیز در قشرى مىتواند مؤثر باشد. سوم اینكه به آن كسانى كه در اعتقاد به ولایت فقیه خیلى راسخ و استوارند چنین القاء شود كه ولایت فقیه را قبول داریم، امّا این شكل ولایت فقیه كه در ایران اجرا شده است باید تغییر یابد. بالاخره آنها به دنبال این هستند كه به نحوى در دل جوانها
شبهه به وجود آورند تا اعتقاد آنها به این نظام و ارزشهاى این نظام سست شود. اگر چنین شد، راه نفوذ براى استكبار جهانى در درون جامعه اسلامى و حتى در درون حكومت اسلامى باز مىشود.
كسانى كه تحت تأثیر یكى از این سه فكر قرار بگیرند، هر كجا كه باشند، هر پستى كه داشته باشند، در هر قشرى از اقشار جامعه حضور داشته باشند و هر موقعیت و پایگاه اجتماعى كه داشته باشند، مىتوانند كمكى به خواستههاى استكبار جهانى بكنند و در راه رسیدن استكبار به اهداف خودش نقشى را ایفا كنند.
با توجه به این مطلب كه دشمن تمام نیروى خودش را در حول این سه محور صرف مىكند، اگر كسانى دلبستگى به این نظام داشته باشند ـ كه بحمدالله اكثریت قاطع مردم به این نظام دلبستگى دارند و یكى از نمودهاى آن تظاهراتى است كه هر از چند گاه رخ مىدهد و دنیا را متحیّر مىسازد ـ باید به هوش باشند كه از این سه راه دشمن در آنها نفوذ نكند. بنابراین، باید بكوشند كه روز به روز در پذیرش این نظریه كه دین از سیاست جدا نیست راسختر شوند. باید باور كنند كه اگر هر دین دیگرى بتواند از سیاست جدا باشد، اسلام چنین نیست. دوم این كه در پذیرش این نظر راسختر شوند كه حكومت دینى تنها به این نیست كه قوانین مصوب مجلس، اسلامى باشد و یا مخالف اسلام نباشد؛ بلكه قوام حكومت دینى به این است كه مجریان قانون دلباخته اسلام باشند. هم اسلامشناس باشند و هم بهترین علاقهمندان و مجریان احكام الهى باشند؛ وگرنه قانونى كه روى كاغذ نوشته شده باشد و مجریانش آن را رعایت نكنند، چه نفعى به حال جامعه خواهد داشت؟ مگر در قانون اساسىِ رژیم گذشته مذهب تشیع به عنوان مذهب رسمى ایران شناخته نمىشد؟ اما این قانون چه اندازه مىتوانست در رفتار حكومتى كه سراپا تسلیم خواستههاى دشمنان كافر و معاند بود مؤثر باشد؟
چیزى كه روى كاغذ نوشته شده، تا مجرى مقتدر و مؤمن نداشته باشد نفعى نخواهد داشت. پس اگر صرفا قانون اسلامى در مجلس شوراى اسلامى گذرانده شود، اما كسى كه در رأس هرم قدرت قرار دارد چندان دلبستگى به این قانون نداشته باشد و چنان قدرت و اقتدار
فكرى و دینى نداشته باشد كه این قانون را به اجرا در آورد، آن قانون ضمانت اجرایى نخواهد داشت. پس اصل دوم این است كه ما روز به روز باید اعتقادمان را به اصل ولایت فقیه راسختر كنیم و این تئورى را بر اساس ادله محكم تبیین كنیم كه هم باور خودمان محكم گردد و هم به نسل آینده بباورانیم كه حكومت اسلامى تنها در سایه ولایت فقیه قابل بقا خواهد بود.
بعد از دو مرحله فوق، نوبت مىرسد به مرحله سوم كه آیا این شكل از ولایت فقیه كه در طول دو دهه گذشته در ایران اجرا شده همان ولایت فقیهى است كه از مكتب اهل بیت تلقى شده، یا این كه باید شكلش عوض بشود؟ مرحله سوم یك مسأله فرعى است كه بعد از تبیین مرحله اول و دوم باید به آن پرداخت. بنابراین، پرداختن به آن دو مرحله در اولویت قرار دارد و از اینرو موضوع بحث ما تحت عنوان فلسفه سیاسى اسلام را تشكیل مىدهد.
با توجه به آنچه گفته شد كه دشمن، در راستاى فعالیتفرهنگى خود، سه نوع نقشه و توطئه طرحریزى كرده كه عبارتاند از: تفكیك دین از سیاست، تفكیك حكومت دینى از ولایت فقیه و تشكیك در صحّت عملكرد ولایت فقیه در ایران، بالطبع ما با سه طایفه و گروه روبرو خواهیم بود: یكى كسانى كه باور كردهاند كه دین از سیاست جداست. قلمرو دین معبد و مسجد و حسینیه است و قلمرو سیاست صحنه جامعه است. طبیعى است كه در مواجهه با چنین كسانى باید شیوه خاصى از بحث را برگزید و با كسانى كه حكومت دینى را پذیرفتهاند، اما در تعیین مجرى آن بحث دارند، باید به گونه دیگر بحث كرد. چنانكه اگر كسى فرضاً، در مسایل دینى، اصلاً اعتقاد به خدا نداشته باشد، باید بحث را از مرحله دیگرى شروع كرد كه به اثبات وجود خدا بینجامد و پس از آن نوبت به اثبات نبوّت عامه و خاصه مىرسد. اما با كسى كه خدا و برخى از انبیاء را قبول دارد؛ ولى درباره پیغمبر اسلام (صلىاللهعلیهوآله) بحث دارد، بحث را از نبوّت خاصّه باید شروع كرد.
براى كسى كه معتقد به توحید و خداوند است، اما نبوّت پیامبر اسلام را قبول ندارد، در جهت اثبات نبوّت پیامبر اسلام لازم نیست كه ما بحث را از اثبات خدا شروع كنیم. او این مراحل را پیموده است و به اینجا رسیده كه خدایى هست و خدا براى هدایت بندگانش پیغمبرانى مىفرستد. همینطور در ارتباط با سایر مسائل باید شیوههاى متناسبى را برگزید و بىتردید هر بحثى كه ما جهت ارائه در نظر بگیریم، بر گرفته از اصول و مقدماتى است كه مردم
در جهت پذیرش آن اصول در مراحل و مراتب مختلفى قرار دارند: برخى پارهاى از اصول را پذیرفتهاند و به مراحل بعدى رسیدهاند، برخى هنوز آن مراحل اوّلیه را هم نپذیرفتهاند.
بنابراین، ما براى بررسى و بحث درباره سه دیدگاه مذكور احتیاج به چند نوع بحث داریم كه متدهاى مختلفى را مىطلبد؛ یعنى، ممكن است در بحث فقط از ادلّه عقلى استفاده كرد و بجز آنچه عقل انسان درك مىكند از چیز دیگرى بهره نگیریم؛ در این صورت محور و ملاك بحث را برهانهاى عقلى قرار مىدهیم. مانند وقتى كه مىخواهیم براى كسى كه هنوز به وجود خدا معتقد نشده خدا را اثبات كنیم، در اینجا جا ندارد كه از آیه قرآن و فرموده امام صادق (علیه السلام) استفاده كنیم. او خدایش را قبول ندارد چه برسد به قرآن و احادیث! براى هدایت او تنها باید از دلیل عقلى استفاده كرد و باید روش تعقّلى و متد عقلانى را به كار گرفت.
كسانى كه حكومت دینى را پذیرفتهاند، یك مرحله و یك گام به جلو آمدهاند و در برابر آنها باید سبكى از بحث را برگزید كه ارائهگر محتواى دین مقبول آنها باشد. باید ادلّهاى ذكر كنیم كه محتواى دین را تبیین كند، از این رو منابع بحث، قرآن و سنّت، و متد و سبك بحث، نقلى و تاریخى خواهد بود. اما آنجا كه صحبت از عملكرد نظام است، باید به اسناد و مدارك تاریخى مراجعه كرد و دیگر بحث نقلى و تعبدى كارساز نیست. باید شیوههاى رفتارى كه به كار گرفته شده مورد بررسى و قضاوت قرار گیرد. پس چون بحث ما ابعاد گوناگونى دارد، تنها از یك متد نمىتوانیم استفاده كنیم: در بعضى از ابعادش باید از متد عقلانى استفاده كنیم، در بعضى از ابعادش باید از متد نقلى و تعبّدى و ادله شرعى استفاده كنیم و در برخى از ابعادش باید از متد تاریخى و بررسىهاى عینى استفاده بكنیم. آنچه عرض شد براى توجیه كسانى است كه ممكن است در خلال بحث بر ما خرده گیرند كه بحث عقلى است یا نقلى؟ از این جهت عرض كردم بحث ما ابعاد گوناگونى دارد و هر بعد آن را باید با شیوه خاص خودش بررسى كرد.
در اینجا یك مسأله اساسى دیگرى وجود دارد كه البته مىتواند موضوع مستقلى براى بحث و تحقیق قرار بگیرید، اما در این جا ما تنها به اشاره بدان موضوع بسنده مىكنیم:
بحث در این است كه اساسا قلمرو دین تا كجاست؟ ما وقتى درصددیم كه دریابیم حكومت با دین ارتباط دارد یا ندارد و آیاتفكیك دین از سیاست صحیح است و یا صحیح نیست، در ابتدا باید خود دین را بشناسیم. باید تعریف صحیحى از دین داشته باشیم تا بتوانیم
بر اساس آن قلمروش را تعیین كنیم. در این راستا، كسانى در صدد برآمدند كه ابتدا از طریق متد بحث بیرونى اصل حاجت به دین را بررسى كنند و به شناخت قلمرو دین در زندگى انسانى دست یابند، پس از این مرحله مىپردازند به این كه آیا در اسلام سیاست جزو دین هست یا نیست. در این زمینه، بحثهاى فراوانى را مطرح كردهاند و حتماً شما كم و بیش با بحثهایى از قبیل انتظار از دین، این كه انتظار ما از دین حداقلى است و یا حداكثرى است یعنى قلمرو دین همه عرصههاى زندگى انسانى را در بر مىگیرید، یا این كه تنها بخشى از عرصههاى زندگى انسانى را در برمىگیرد و بیشتر عرصههاى زندگى انسانى را باید به عقل، علم و خواستههاى مردم واگذارد ـ آشنایى دارید.
كسانى كه گرایش به عدم دخالت دین در حكومت دارند، وقتى درصدد تعریف دین برآمدند، تعریفى از دین به دست دادند كه با گرایش و عقیده سكولاریسم همسو باشد. مثلاً گفتند دین براى تنظیم رابطه معنوى انسان با خداست؛ یا اندكى وسیعتر و گستردهتر، دین چیزى است كه در زندگى آخرت ـ به فرض كه آخرتى باشد ـ مىتواند مؤثر باشد و براى تنظیم زندگى انسان با آخرت است. طبیعى است كه اگر دین چنین تعریف بشود، خیلى راحت مىشود گفت كه سیاست چه ربطى به دین دارد؟ سیاست ربطى به رابطه انسان با خدا ندارد و تنها رابطه انسانها با یكدیگر را روشن مىسازد و از قلمرو دین خارج است. سیاست مربوط به زندگى دنیاست و ربطى به عالم آخرت ندارد. بعلاوه، اگر قلمرو دین تنها چیزهایى است كه بشر از فهم آن ناتوان است، پس هر جا عقل قضاوتى داشته باشد دیگر جاى دین نیست؛ قلمرو دین جایى است كه عقل راهى ندارد!
اگر ما در ارائه تعریف دین قلمرو آن را محدود ساختیم و عرصه و قلمرو دین را به عقل و فهم بشرى محدود كردیم و گفتیم در آن عرصههایى كه عقل ما توان حل مسائل را دارد نیازى به دین نداریم و احتیاج ما به دین تنها در مسائلى است كه عقل توان فهم و حلّ آنها را نداشته باشد، بىتردید با گذشت زمان و تطوّر و توسعه زندگى بشرى از حاجت به دین كاسته مىشود؛ چون بر این اساس، دین براى حلّ نیازهایى است كه عقل از حلّ آنها عاجز باشد. در ابتدا كه بشر بهره چندانى از علوم و تمدّن نداشت، احتیاجش به دین گسترده بود و چون با عقل خود نمىتوانست مسائل را بفهمد، نیازمند دین بود. رفته رفته از احتیاج بیشتر به دین كاسته شد و در سالهاى اخیر بشر تقریبا احتیاجى به دین ندارد. بله در ارتباط با مسائل جزیى كه هنوز عقل او از حلّ آنها قاصر است و امید ندارد به این زودىها آنها را حلّ كند به سراغ دین مىرود.
(سوگمندانه باید گفت كسانى كه داعیه مسلمانى دارند، در شمار شبهات خود این شبهه را مطرح كردهاند كه در این زمان كه عقل بشر كامل شده، دیگر نیازى به دین، وحى و دستورات تعبّدى نداریم.) بر این نگرش و تعریف، این نتیجه مبتنى مىشود كه سیاست ربطى به دین ندارد و وقتى ما همه مسائل سیاسى را مىتوانیم با تكیه بر عقل و استدلالها و كاوشهاى عقلانى حل و فصل كنیم، دیگر چه نیازى به دین داریم!
آنچه ذكر شد از جمله شبهاتى است كه در این زمینه مطرح شده است و ما به اجمال بدان پاسخ مىدهیم . ابتدا باید گفت تعریفى كه از دین ارائه دادهاند و بر اساس آن، دین را تنها مربوط به زندگى آخرت و تنظیم رابطه انسان با خدا دانستهاند، باطل و مردود است و این سخن كه مسائل سیاسى انسان ربطى به خدا ندارد و از قلمرو رابطه انسان با خدا خارج است، با واقعیّت دین بیگانه است. دین یعنى شیوه رفتار صحیح انسانى، آنگونه كه خدا مىخواهد . اگر انسان در اعتقاد، در پذیرفتن ارزشها و در عمل فردى و عمل اجتماعىاش آنگونه كه خدا خواسته است باشد دیندار است و در مقابل، اگر اعتقاداتش بر خلاف آنچه باشد كه خدا خواسته، ارزشهاى پذیرفته شدهاش بر خلاف آن ارزشهایى باشد كه مورد قبول خداست، رفتار فردى یا اجتماعىاش بر خلاف آن روشى باشد كه خداپسند است و در هر كدام از اینها نقص داشته باشد؛ دینش نقص خواهد داشت. پس دین همه عرصههاى فوق را در بر مىگیرد.
اگر ما بخواهیم دین را تعریف كنیم، باید ببینیم دینداران و كسى كه دین را نازل كرده چگونه آن را تعریف كردهاند؟ اگر ما بیاییم از پیش خود تعریفى از دین ارائه دهیم و بر اساس آن تعریف خود ساخته بگوییم مسایل سیاسى و اجتماعى از حوزه دین خارج است، مسائل سیاسى واجتماعى با دینى ارتباط ندارد كه ما تعریف كردهایم، نه دینى كه خدا فرستاده است. براى شناخت دین خدا و ارائه تعریف از آن ما نباید به سلیقه خود مراجعه كنیم، بلكه براى شناخت دامنه، رسالت و خواست آن دین باید منابع و محتواى آن را بررسى كنیم.
یك وقت كسى مىگوید: من اسلام را قبول ندارم، چون دلایلى كه براى درستى اسلام اقامه شده ضعیفاند، یا (العیاذبالله) من دلایلى دارم بر دروغ و باطل بودن اسلام؛ چنین ادعایى جاى بحث دارد. اما صحیح و منطقى نیست كه كسى با فرض پذیرش اسلام بگوید، اسلام چیزى است كه من مىگویم، نه آنچه قرآن و پیغمبر و ائمه گفتهاند و مسلمانان به آن پایبندند.
اگر كسى بخواهد درباره درستى و یا نادرستى اسلام بحث كند، خواه از آن طرفدارى كند و خواه آن را رد كند، اول باید اسلام را بشناسد و بىشك براى شناخت اسلام باید به فرمودههاى خداوند كه مبتكر و نازل كننده اسلام است روى آورد و از طریق قرآن اسلام را شناخت. نظر به این حقیقت ما گفتیم براى شناخت دین و ارائه تعریف و قلمرو آن باید به منابع دینى؛ یعنى، كتاب و سنّت مراجعه كنیم، نه این كه به دلخواه خویش یا بر اساس تعریف فلان مستشرق آمریكایى و یا اروپایى ـ كه حرفشان براى ما حجیّت ندارد ـ دین را تعریف كنیم.
پس اگر كسى بخواهد درباره اسلام مسلمانان صحبت كند، باید از اسلامى سخن گوید كه قرآن و پیامبر و ائمه علیهمالسلام تبیین كردهاند و بر اساس این اسلام كه ریشه در كتاب و سنّت دارد به تعریف و بیان قلمرو آن بپردازد، نه اسلامى كه در كلام فلان مستشرق و یا نویسنده و یا سیاستمدار مغرض و یا در فلان دائرةالمعارف تعریف شده كه بىشك این اسلام به درد ما نمىخورد. با مراجعه به اسلام واقعى در مىیابیم كه نه تنها قلمرو دین به عقل و فهم بشر ختم نمىشود، بلكه عقل خود یكى از منابع شناخت اسلام به شمار مىرود. از دیگر سوى، كسى كه اندك آشنایى با زبان عربى داشته باشد ـ گرچه از تفسیر ولو تفسیر اجمالى قرآن بىبهره باشد وقتى به قرآن مراجعه كند، پى مىبرد كه اسلام مسائل اجتماعى را نیز فروگذار نكرده و به بیان آنها پرداخته است؛ پس چگونه مىتوان گفت دین از سیاست جداست!
اگر دین چیزى است كه در قرآن آمده، شامل مسائل اجتماعى و سیاسى مىشود و راجع به قوانین مدنى، قوانین جزایى، قوانین بینالمللى و راجع به عبادات و اخلاق فردى سخن گفته است و براى زندگى خانوادگى، ازدواج، تربیت فرزند و براى معاملات و تجارت دستورالعمل دارد؛ پس چه چیزى از قلمرو دین اسلام خارج مىماند؟ بزرگترین آیه قرآن كریم درباره معاملات، قرض دادن و رهن دادن و رهن گرفتن است. اگر اسلام دینى است كه در قرآن معرفى شده، چطور برخى مىگویند اسلام ربطى به زندگى اجتماعى مردم ندارد. اگر مسائل ازدواج و طلاق جزء دین نیست، اگر مسائل تجارت، رهن، بیع و ربا مربوط به دین نیست، اگر مسأله ولایت و اطاعت از اولىالأمر جزء دین نیست؛ پس چه از دین مىماند و شما از كدام دین صحبت مىكنید؟ قرآن كه پىدرپى درباره این مسائل صحبت كرده است.
یك وقت شما مىگویید ما دینى را كه دربرگیرنده مسائل سیاسى و اجتماعى مىباشد قبول نداریم! بسیار خوب، كم نبودند كسانى كه اسلام را نپذیرفتند؛ اكنون نیز هستند كسانى كه اسلام
را قبول ندارند، ما هم با آنها دعوایى نداریم. اگر دلشان خواست بیایند تا با هم بحث كنیم و این اسلام جامع را برایشان اثبات كنیم؛ اگر هم نخواستند به هر راهى كه مىخواهند بروند: «وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شَاءَ فَلْیَكْفُرْ ...»(1)
اما اگر مىگویید اسلام را قبول داریم،
چرا اسلام را شامل این مسائل نمىدانید و در هر یك از احكام اجتماعى اسلام خدشه مىكنید؟ آیا آنچه در كتاب و سنّت است اسلام نیست؟ كه شما نه نمازش را قبول دارید، نه عباداتش را، نه احكامش را، نه احكام اجتماعى و سیاسىاش را، نه ازدواجش را، نه طلاقش را و نه سایر مسائلش را؛ پس چه چیز از اسلام مىماند و شما از كدام اسلام صحبت مىكنید؟ آیا این سخنان جز فریفتن یك عده افراد ناآگاه تأثیر دیگرى مىتواند داشته باشد؟
دین عبارت است از صبغه الهى در زندگى بشر: «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً»(2)
زندگى انسان هم مىتواند رنگ خدایى داشته باشد و هم مىتواند رنگ شیطانى داشته باشد؛ حال اگر این زندگى رنگ خدایى داشت، دین اسلام تجسّم یافته است. اگر ما خواسته باشیم از منشأ و خاستگاه صبغه الهى بحث كنیم، باید ابتدا منابع دین را بشناسیم و ما غیر از قرآن، سنّت و ادله عقلى منبع دیگرى براى اسلام سراغ نداریم و بر اساس این منابع، اسلام همه حوزههاى عبادى، سیاسى، اجتماعى و فردى را در بر مىگیرد و چنانكه گفتیم، مرورى سطحى و گذرا روى قرآن كافى است كه بروشنى براى ما اثبات كند كه آن دینى كه در قرآن هست و قرآن به عنوان منبع اصلى آن به شمار مىرود، امكان ندارد از مسائل سیاسى و اجتماعى بر كنار باشد. مجموعه قوانین و ارزشهایى كه ناظر به مسائل سیاسى و اجتماعى نباشد، حتى اگر آكنده از مسائل عبادى باشد، ربطى به اسلام ندارد؛ چون اسلامى كه در قرآن تبیین شده است و ما از آن دفاع مىكنیم، مجموعه مسائل سیاسى، اجتماعى و عبادى را شامل مىشود و سیاست از اركان مهمّ آن و از قلمروهاى اصلى آن به حساب مىآید و با اسلامى كه بر اساس نوشتهها و گفتههاى نویسندگان اروپایى و آمریكایى ارائه مىگردد كارى نداریم و آن را بیگانه با روح و محتواى اسلام اصیل مىدانیم.
1. كهف/ 29.
2. بقره/ 138.