بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/02/04 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
إلهی بِكَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلی مَعْرِفَتِكَ جُمِعَتِ العُقُولُ المُتَبایِنَةُ، فَلا تَطْمَئِنُّ القُلوبُ إلاّ بِذِكْرِكَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إلاّ عِنْدَ رُؤیاكَ، أنْتَ المُسَبَّحُ فی كُلِّ مَكان، وَالمَعْبُودُ فی كُلِّ زَمان، وَالمَوْجُودُ فی كُلِّ أوان، وَالمَدْعُوُّ بِكُلِّ لِسان، وَالمُعَظَّمُ فی كُلِّ جَنان؛
خدایا، دلهای شیدا به تو وابسته شده و عقلهای مختلف انسانها بر معرفت تو جمع شده است، دلها جز به یاد تو آرام نمیشود و نفوس، جز با دیدار تو سكونت پیدا نمیكند. تویی كه در هرمكان، تسبیح و ستایشت میكنند و در هر زمان مورد پرستشی. در هر برههای وجود داری و یافت میشوی و با هر زبانی تو را میخوانند و در هر دلی به عظمت یاد میشوی.
دو جملهی اول دربارهی حالات عاطفی انسان است كه اوج عواطفِ انسان، در خدای متعال متمركز میشود. جملهی بعد آن هم مربوط به شناخت خدای متعال است؛ كه هیچ عقلی بیبهره از این شناخت نیست و خدای متعال عقلها را طوری آفریده كه بتوانند او را بشناسند؛ البته، با اقلّ مراتب معرفتی كه لازم است.
دو دسته از مفاهیم در این فراز مناجات ذكر شده است. یكی مفاهیمی از قبیل «قلب»، «نفس»؛ و «روح»؛ و دیگری از قبیل «واله»؛ و «هیام»؛ و سایر مفاهیمی كه با طیف مفاهیم عاطفی رابطه دارد. وقتی دربارهی مناجات محبین صحبت میكردیم اشارهای كردم كه در زبان عربی واژههایی كه دربارهی دوستی و دوست داشتن و عشق به كار میرود متفاوت است. از واژههایی كه در مورد محبت شدید گفته میشود «واله»؛ و «هیام»؛ است. هامت القلوب؛ یعنی دلهایی كه به اوج عشق و محبت خدا رسیدهاند. قلبهای شیدا و حیرانی كه گویا دیگر خودشان را درك نمیكنند، غرق در محبت خدا هستند. سپس نتیجه میگیرد كه دلها، جز با یاد خدا آرام نمیشوند. تعبیر دیگر این است كه نفوس، جز با دیدن تو سكونت پیدا نمیكنند.
ابن سینا میگوید: اگر فرض كنیم كسی در هوای آرامی كه نه سرد است و نه گرم، توجهش را از همه چیز بردارد و فقط به خودش توجه كند خودش را مییابد. اما آن را كه مییابد بدن نیست، بلكه چیز دیگری است كه همان روح است. چیزی است كه تصمیم میگیرد، اراده میكند و آن است كه دوست میدارد و میفهمد. در واقع، وقتی دقت كنم، مییابم این منم كه تصمیم میگیرم و فكر میكنم یا محبت و بغض دارم. اینها را به «من»؛ نسبت میدهیم. در زبان عربی و در خود قرآن هم واژههای مختلفی در این مورد به كار رفته است. واژههایی كه در اینجا به كار میرود یكی «روح»؛ و یكی «نفس»؛ است. «نفس»؛ فقط نفس امّاره نیست بلكه شامل نفس مطمئنه هم میشود. نفس یا روح ویژگیهایی دارد كه به لحاظ آن ویژگیها نامهای دیگری هم به آن میدهیم؛ مثل «قلب»، كه البته این عضو صنوبری كه در سینه میتپد نیست. قلب همان چیزی است كه دو مقوله را به آن نسبت میدهیم. یكی مقولهی شناخت، و یكی هم مقولهی گرایشها و دوست داشتن و میل و اراده. این كه در فارسی میگوییم: دلم میخواهد، همان «قلب»؛ است. در عربی برای این حیثیت، هم كلمهی «قلب»؛ و هم گاهی كلمهی «فؤاد»؛ به كار میرود. ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی1. گاهی میگوییم فؤاد یا قلب، رؤیت میكنند. همینطور در مورد فؤاد، حزن و ترس هم به كار میرود. در داستان مادر حضرت موسی(ع) خدا میفرماید: ما دل تو را آرام كردیم، نگران آیندهی فرزندت نباش. در اینجا كلمهی «فؤاد»؛ به كار رفته است. طیف وسیعی از مفاهیم، به قلب نسبت داده میشود.
گاهی به خاطر فهم و درك قلب، واژهی دیگری هم به كار میرود كه آن «عقل»؛ است؛ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها2. معلوم میشود به قلب، تعقل هم نسبت داده میشود، یا یَفْقَهُونَ بِها3، كه این یا درك عقلانی است، یا درك دقیقتر كه معمولاً كلمهی «فقه»؛ برای آن به كار میرود. به هر حال روح به لحاظهای مختلف نامهای دیگر مانند «قلب»، «فؤاد»، «نفس»؛ و «عقل»؛ هم دارد.
حالات مختلفی برای انسان عارض میشود، كه البته منحصر به انسان نیست و حیوانات هم كم و بیش دارند، اما انسان خیلی شدیدتر و متنوعتر آن را دارد. آن این است كه نسبت به چیزهایی كه خوشش میآید و با وجودش ملایمت دارد، یك نحوه دلبستگی پیدا میكند. میگوییم: فلان چیز را دوست دارم؛ یعنی طوری است كه با آن «من»؛ و با ویژگیهای نفس من مناسبت دارد و ملایم است؛ و آن را دفع و طرد نمیكند. انسان احساس میكند به سوی چیزهایی كشیده و جذب میشود. گاهی انسان صدای خوبی میشنود، گاهی صورت خوبی میبیند، گاهی مطلب زیبایی میخواند. اینجا است كه پای محبت به میان میآید و مفاهیمی كه مربوط به محبت و مراتب آن است، تا میرسد به «واله»؛ و «هیام»؛ كه در اینجا به كار رفته است. هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ.؛ این حالت وقتی شدید شود طوری است كه گویا تمام هستی آن شخص، در اختیار محبوب قرار میگیرد و گویا انسان اصلا خودش را فراموش میكند و تمام توجهش به چیزی كه به آن تعلق پیدا كرده متمركز میشود.
نمونههای این مفاهیم در همهی زبانها هست. اما عالیترین مراتبش در ادبیات مذهبی ما به خصوص مناجاتها آمده است. نازلترش محبت به اولیاء خداست، كه در فرهنگ شیعه؛ خیلی شایع است؛ همچون عشق به اهلبیت(ع). واقعاً كسانی هستند كه علاقهشان نسبت به اهلبیت(ع) طوری است كه حاضرند همهی هستیشان را ببازند؛ به خاطر گوشهی چشمی از سوی ائمه(ع). به هر حال این حقیقتی است كه در زندگی بعضی آدمها پیدا میشود و بالقوه در همهی ما وجود دارد، اما مرتبهی شدید و عینیاش در همه پیدا نمیشود.
داستان آموزندهای نقل شده است كه حضرت ابراهیم(ع) صاحب گلهی بزرگی بود و از محلی به محل دیگری كوچ میكرد. شبی در بیابان، به یاد خدای خودش بود. ناگهان صدایی شنید؛ سبّوح قدوس. همین كه این صدا را شنید، مدهوش شد. وقتی این حال در حضرت ابراهیم پیدا شد، گفت: ای كسی كه نام دوست مرا بردی، نیمی از این گوسفندان را به تو بخشیدم، یك بار دیگر نامش را بگو. باز از جبرئیل همین صدا آمد. دوباره آن چنان تحت تاثیر قرار گرفت كه گفت: اگر یك بار دیگر بگویی، همهی گوسفندانم را به تو میبخشم! این واقعیتی است. هستند كسانی كه تا نام امام حسین(ع) را میشنوند گل از گلشان میشكفد و هر هدیهای به آنها بدهی این قدر برایشان ارزش ندارد. این خاصیت آدمیزاد است كه بستگی دارد به چه كسی دل بدهد كه اگر دل داد هستیاش را به او تقدیم خواهد كرد، نامش را كه میشنود سرمست میشود، چه برسد به اینكه خودش را ببیند و با او انس بگیرد. در ادبیات دینی ما به خصوص در دعاها و مناجاتها، اشاراتی به این هست كه ائمهی اطهار(ع) نسبت به خدای متعال چنین حالاتی داشتند. اینكه میشنویم امیرالمؤمنین(ع) شبی چندین مرتبه غش میكرد، شاید بگوییم از خوف خدا بوده است، اما شاید همهاش از خوف نبوده است. گاهی حالاتِ مناجات و معاشقه بر انسان مستولی میشود و ممكن است چنین آثاری داشته باشد. اما عموم مردم نمیدانند كه انسان چهگونه عاشق خدای ندیده میشود. معمولاً بُكای از خوف را باور میكنند، ولی گریهی از شوق خدا را، خیر. این یك بخش و یك وجهه از روح انسان است كه ممكن است به موجود دیگری چنان تعلّقی پیدا كند و وابسته شود كه در او فانی شود.
در مقابل روح ما حالات دیگری دارد كه گاهی نگرانیهایی پیدا میكند و اضطرابهای رنج دهندهای كه دوست نداریم به آنها مبتلا شویم. گاهی انسان تا آنجا مبتلا میشود كه بعضی از مكاتب فلسفی غربی گفتهاند كه اصلاً فصل حقیقی انسان اضطراب است. انسان عبارت است از حیوان مضطرب! گروهی از اگزیستانسیالیستها اینطور میگویند. منظور این است كه این قدر عمومیت دارد. اینها باور نمیكنند كه انسانی یافت شود كه اضطراب نداشته باشد. قرآن و آموزههای دینی ما میگوید: این اضطرابها فقط یك دارو دارد و یك چیز میتواند اضطراب انسان را رفع كند. این دلهره، نگرانی و اضطراب، فقط با توجه به خدا تبدیل به آرامش میشود؛ أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.4؛ تقدیم جار و مجرور افادهای حصر میكند؛ یعنی تنها و تنها با یاد خدا، قلب؛ یعنی همان كه اضطراب دارد آرامش پیدا میكند. در مقابل اضطراب، اطمئنان است. اطمئنان از مقولهی شناخت نیست، بلكه از حالات احساسی است؛ یعنی آرامش. آرمان روانشناسها حصول آرامش است. امروز بزرگترین دردی كه بشر به آن مبتلاست ناآرامی است. بیشترین داروها برای آرامبخشی ساخته میشود. بیشترین كلینیكهای عالم برای معالجهی اضطرابهاست و آخرش هم دوایی دائمی پیدا نمیكنند. با این آرام بخشهای تخدیر كننده فهم و درك انسان كم و ضعیف و سست میشود. اگر انسان درك قوی و آرامش را با هم داشته باشد خیلی مطلوبتر و لذتبخشتر است؛ اما كمتر پیدا میشود! قرآن میگوید: فقط یك چیز است كه میتواند برای انسان اطمئنان را در مقابل اضطراب بیاورد و آن یاد خداست.
در این مناجات هم میگوید: فَلا تَطْمَئِنُّ القُلوبُ إلاّ بِذِكْراكَ؛؛ آرامش در دلها جز در سایهی یاد تو پیدا نمیشود.
یكی دیگر از چیزهایی كه به نفس یا روح ما –؛ آن كه حقیقت «من»؛ است - نسبت داده شده، و برایش اثبات میشود، این است كه خدا روح ما را طوری آفریده كه ذاتاً در حال تحرك است؛ یعنی نمیتواند آرام بگیرد. خدا طوری روح انسان را آفریده كه میخواهد پیش برود، اما نمیداند كجا میخواهد برود و چه طور باید پیش برود. باید یاد بگیرد، ولی انگیزهاش در ذات انسان وجود دارد. شاید اصل اسم روح كه همخانواده با ریح است، به همین دلیل باشد. باد، همان حالت حركت است كه به آن گفته میشود «باد». در مورد روح انسان هم میگوید: نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی5. دمیدن یعنی فوت كردن و این بدون حركت نمیشود و ذاتش عین حركت است. روح ذاتاً طالب كمال است و میخواهد تكامل پیدا كند و پیشتر برود. این را با تجربههای ساده هم میتوانیم بفهمیم؛ این كه به هیچ چیز محدودی قانع نمیشویم. اگر ثروت باشد قانع نمیشویم و بیشتر میخواهیم. اگر كرهی زمین را در اختیارش قرار دهند، راضی نمیشود میگوید: میشود منظومهی شمسی را در اختیار بگیرم؟ اصل اینكه انسان طالب بی نهایت است فطری است. البته مرحوم حضرت امام این را دلیلی برای توحید بیان كردند و استادشان مرحوم آقای شاهآبادی، رسالهای در این مورد دارند. اكنون در مقام بحث فلسفیاش نیستم كه آیا این دلیل است یا نه، و اگر دلیل است چگونه باید تقریر شود. اما میخواهم بگویم كه این قدر این مسئله مهم است كه وجود چنین میلی را دلیل بر وجود خدا گرفتهاند. آیا چنین میلی هیچ وقت تمام میشود؟ روح ما كه به طور دائم میخواهد تكامل و تعالی پیدا كند، حركت كند و بالاتر برود، كجا میخواهد برود؟ انسان در عالم ممكنات، هر جایی شما فرض كنید میگوید میخواهم برسم. آیا مرزی دارد كه وقتی به آنجا رسید آرام بگیرد؟ وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إلاّ عِنْدَ رُؤیاكَ!؛ این حالتِ تحّرك ذاتی كه دست قدرت الهی در وجود ما قرار داده انگیزهای است برای كار، تلاش و پیشرفت انسان. تا به كجا برسد؟
منتهیالیه وجود و كمالاتی كه ممكن است به آن برسیم قرب خدای متعال است. دیگر هر چه بشود، خدا نمیشود! هر چهقدر كمال پیدا كند ممكن است مخلوق كاملی بشود، اما هیچوقت خالق نمیشود. نهایتش «رؤیت الخالق»؛ است؛ یعنی به جایی برسد كه حایلی بین او و بین خدا نباشد. همان كه گاهی لقاء الله میگویند و گاهی رؤیت و گاهی فناء فی الله. تعبیری كه در مناجاتها وارد شده «رؤیة»؛ است. میگوید نفس و روح انسان، تا به مقصد نرسد سكونت و آرامش و توقف پیدا نمیكند. هر مسافری كی بار میاندازد؟ وقتی كه به مقصد میرسد. مقصدی كه انسان برای آن آفریده شده است قرب خداست. قرب، یك مفهوم تشكیكی است و مراتب زیادی دارد. آخرین مرتبهاش، كه در این مناجاتها به عنوان یك آرمان، یك آرزوی بلند، یا عالیترین آرزو ذكر شده است، «رؤیت»؛ است؛ یعنی دیدنِ خدا. ربِّ أرنی انظر الیك. انسان هیچ وقت آرامش پیدا نمیكند؛ یعنی آن عامل فطری كه انسان را به حركت در میآورد هیچوقت تمام نمیشود، مگر اینكه به رؤیت الهی برسد. یعنی سیر امكانی تمام میشود و آخرین حدّ از كمالات كه یك موجودِ ممكن، ممكن است برسد این است كه دیگر بین او و خدا حایلی نماند و حجابها برداشته شود. فَلا تَطْمَئِنُّ القُلوبُ إلاّ بِذِكْراكَ؛؛ دلها جز با یاد تو آرامش نمیپذیرد، و نفسها جز با دیدار تو سكون پیدا نمیكند.
1. نجم، 11.
2. حج، 46.
3. اعراف، 179.
4. رعد، 28.
5. حجر، 29.