فاقولُ: إِنّه ممّا یشكلُ إشكالا عظیماً أَنّ الحیوانَ كیف یكون سبباً لكون الإنسانِ جسماً علی ما ادّعینا من ذلك؟ فإنّه ما لم یكن الإنسانُ جسماً لم یكن حیواناً. و كیف یكون سبباً لكون الإنسان حسّاساً؟ و ما لم یكن الإنسان حسّاساً لم یكن حیواناً; لأنّ الجسمیّةَ و الحسَّ سببان لوجود الحیوان، فما لم یُوجَد الشیءُ لم یوجد ما یتعلّق وجودُه به. و أیضاً إذا كان معنی الجسم ینضمُّ إلی معنی النفس فیكونُ مجموعُهما ـ لا واحدٌ منهما ـ حیواناً، فكیف یُحملُ الجسمُ علی الحیوان فیكونُ كما یُحملُ الواحدُ علی الإثنین؟! و كذلك كیف تُحملُ النفسُ علی الحیوان فیكونُ كما یُحملُ الواحدُ علی الإثنین؟!
میگویم: از جمله اشكالات مهمی كه مطرح میشود این است كه بر اساس آنچه قبلا گفته شد چگونه «حیوان» سبب میشود كه انسان، جسم باشد؟ در حالی كه مادام كه انسان، جسم نباشد حیوان نیست. و چگونه حیوان سبب میشود كه انسان حساس باشد؟ و حال آنكه مادام كه حساس نباشد حیوان هم نیست; چراكه جسمیت و حسّاسیت، دو سبب وجود حیواناند.
پس مادام كه شیء موجود نشود آنچه متعلق به آن شیء است نیز موجود نخواهد شد. و
همین طور وقتی جسمیت ضمیمه معنای نفس میشود، از مجموع آندو ـ نه یكی به تنهایی ـ حیوان به وجود میآید; پس چگونه ممكن است جسم بر حیوان حمل شود؟ این مانند آن است كه یك بر دو حمل گردد! و همین طور چگونه ممكن است نفس بر حیوان حمل شود؟ این نیز مانند حمل یك بر دو است!
در فصل هفتم شیخ(رحمه الله) فرمود كه اگر بخواهیم مثلا جسمیّت را برای انسان ثابت كنیم، حیوان را حد وسط قرار میدهیم و در نتیجه حیوانیت كه اخص از جسمیت است برای ثبوت جسم در انسانْ علّت میشود. در اینجا اشكالی پیدا میشود و آن اینست كه تا موجودی ابتداءً جسمیت نداشته باشد نمیتواند حیوان شود، پس جسمیت، علّت حیوانیت است نه بالعكس؟ شیخ(رحمه الله)وعده داده بود كه پاسخ این اشكال را بدهد و اینك در این فصل میخواهد به آن وعده وفا كند.
اشكال دیگری كه شیخ(رحمه الله) در این فصل، بدان میپردازد این است كه چگونه میتوان جسم را بر حیوان حمل كرد و حال آنكه جسم جزئی از حیوان است؟ حیوان یعنی جسمِ دارای روح. پس جسمیتْ جزئی از حقیقتِ حیوان است; بنابراین باید بتوان جزء را بر كل حمل كرد! این، شبیه آن است كه بخواهیم «یك» را بر «دو» حمل كنیم و این حمل نادرست است زیرا «یك» جزئی از «دو» است و جزء بر كل قابل حمل نیست.
شیخ(رحمه الله) در پاسخ اشكالات مذكور میفرماید كلید حل این معمّا در شناخت فرق بین ماده با جنس و همچنین فرق صورت با فصل است.
جسم را به دو صورت میتوان لحاظ كرد: یكی لحاظ مادّه بودن و دیگری لحاظ جنسیّت. اگر ما جسم را به عنوان جزئی از ماهیت حیوان لحاظ كنیم، در این صورت جسم، ماده حیوان است و جزء آن محسوب میشود و قابل حمل بر حیوان نیست، چرا كه حیوان، مركّب از جسم و صورتِ حیوانی است نه جسم صرف.
لحاظ دیگر در جسم، لحاظ جنسیت است و با لحاظ ماده بودن تفاوت دارد.
توضیح اینكه: اگر ماهیت جسم را «بشرط لا» اخذ كنیم، لازمه این اعتبار، صورت بودن نفس برای حیوان است و با این لحاظ قابل حمل بر حیوان نیست. و امّا اگر جسم را با لحاظ «لابشرطی» در نظر بگیریم قابل حمل بر حیوان و دیگر انواع تحت جسم خواهد بود. همچنین نفس را اگر «لابشرط» اخذ كنیم، فصل و قابل حمل بر حیوان میشود.
متن
فنقول: إِنَّ هذا كلَّه یُحلّلُ إذا عرفنا الجسمَ الّذی هو مادةٌ، و الجسمَ الّذی هو جنس، و الحسّاسَ و الناطقَ الذی هو صورة أوجزء، و الّذی هو فصل، و بان لنا من ذلك أَنَّ ما كان منه بمعنی المادّة أو الصورة فلا یُحملُ البتّةَ، و لا یُؤخذُ حدوداً وسطی بذاتها وحدَها، بل كما تُؤخذُ العللُ حدوداً وسطی و علی النحو الّذی نبیّنه بعدُ.
ترجمه
همه این سؤالات وقتی حلّ میشوند كه ما جسمی را كه ماده است و جسمی را كه جنس است بشناسیم و نیز حساس و ناطقی را كه صورت یا جزءاند از حساس و ناطقی كه فصلاند تمییز دهیم. و روشن شود كه آنچه به معنای ماده یا صورت است هرگز قابل حمل نیست و به تنهایی حدّ وسط قرار نمیگیرد، بلكه اینها همانند علل و اسباب، حد وسط قرار میگیرند، به طوری كه بعداً بیان خواهیم كرد.
یكی از بحثهای منطقی این است كه عللی كه به عنوان حدّ وسط در برهان اخذ میشوند كدامند، و چه شرایطی بایستی داشته باشند؟ شیخ این بحث را در فصل پنجم از مقاله چهارم به تفصیل بیان خواهد كرد. اجمالا باید دانست كه حقیقتاً علت تامه است كه میتواند به عنوان حد وسط در برهان اخذ شود و جزءالعلة (علّت ناقصه) اگر در برهان واسطه شود مفید یقین نخواهد بود، مگر اینكه سایر اجزا، معلوم و محقق باشند و تنها یك جزء، مجهول باشد و در برهان تنها روی همین جزء تكیه شود. در این صورت نیز آنچه حقیقتاً مفید یقین به نتیجه میشود علت تامه است، اما در عبارت برهان تنها روی یك جزء تكیه میشود، شیخ در اینجا اشاره میكند كه ماده یا صورت به تنهایی نمیتوانند به عنوان حد وسط قرار گیرند و تفصیل و تبیین این مطلب را به آینده وا میگذارد.
متن
فنقول: إِنّا إذا أخذنا الجسمَ جوهراً ذا طول و عرض و عمق من جهة ما له هذا بشرط(1) أَنّه لیس داخلا فیه معنی هو غیرُ هذا ـ و بحیثُ لو انضمَّ إلیه معنی غیرُ هذا مثلُ حسٍّ أو تغذٍّ أو غیرِ ذلك كان خارجاً عن الجسمیّة محمولا فی الجسمیة مضافاً إلیها ـ كان المأخوذُ هو الجسمُ الّذی هو المادّةُ.
و إن أخذنا الجسم جوهراً ذا طول و عرض و عمق بشرطِ(2) أَلاّ نتعرّضَ لشیء آخر ألبتّةَ و لا نوجبَ أن تكونَ جسمیّة لجوهریة مصوّرة بهذه الأقطارِ فقط، بل جوهریة كیف كانت و لومع ألفِ معنی مقوِّم لخاصیّة تلك الجوهریّة و صورة و كان معها و فیها الأقطارُ و لكن للجملة أقطارٌ ثلاثةٌ علی ما هی للجسم، و بالجملة أَیُّ مجتمعات تكونُ بعدَ أن تكونَ جملتُها جوهراً ذا أقطار ثلاثة، و تكونُ تلك المجتمعاتُ ـ إن كانت هناك مجتمعاتٌ ـ داخلةً فی هویّة ذلك الجوهر، لا أن تكونَ تلك الجوهریّةٌ تمّتْ بالأقطار ثمّ اُلحقت بها تلك المعانی خارجةً عن الشیء الّذی قد تمّ(3); كان هذا المأخوذُ هو الجسمُ الّذی هو الجنسُ.
فالجسمُ بالمعنی الأوّلِ ـ إذ هو جزءٌ من الجوهر المركّب من الجسم و الصور الّتی بعد الجسمیة الّتی بمعنی المادّة ـ فلیس بمحمول، لأن تلك الجملةَ لیستْ بمجرّدِ جوهر ذی طول و عرض و عمق فقط. و أمّا هذا الثانی فإنّه محمول علی كلِّ مجتمع من مادّة و صورة، واحدةً كانت أو ألفاً، و فیها الأقطارُ الثلاثةُ.
فهو إذنْ محمولٌ علی المجتمع من الجسمیة الّتی هی كالمادة، و من النفس، لأَنَّ جملةَ ذلك جوهرٌ، و إن اجتمع من معان كثیرة، فإن تلك الجملةَ موجودة لا فی موضوع. و تلك الجملةُ جسمٌ لأنّها جوهرٌ له طولٌ و عرض و عمق.
ترجمه
میگوییم: ما اگر جسم را به عنوان جوهری دارای طول و عرض و عمق و صرفاً از همین حیث ملاحظه كنیم به شرط اینكه در آنْ معنای دیگری وارد نشود ـ به گونهای كه اگر معنای دیگری مثل احساس، تغذّی و یا غیر اینها بخواهد بدان منضم شود، به
1. «بشرط» در اینجا به معنای «بحیث» است و به معنای اعتبار «بشرط شیء» نیست.
2. «بشرط» در اینجا نیز به همان معناست.
3. از جمله «و إن أخذنا...» تا اینجا، جمله شرط و عبارت بعدی، جمله جواب شرط است.
عنوان چیزی خارج از جسمیت كه حمل بر آن میشود و زاید بر جسمیّت است، تلقی شود ـ در این صورت ما جسم را به عنوان ماده لحاظ كردهایم و اگر جسم را به عنوان جوهری دارای طول و عرض و عمق لحاظ كنیم، بدین شرط كه متعرّض امر دیگری نشویم; یعنی جسمیت را صرفاً به عنوان جوهر دارای ابعاد ثلاثه در نظر نگیریم، بلكه به عنوان جوهری به هر صورت كه باشد ولو همراه با هزار معنای دیگر كه مقوّم آن جوهریت باشد و همراه با صورتی كه با آن ابعاد ثلاثه، قرین باشد; اما در هرحال مجموعه این امور دارای ابعاد سهگانه ـ همانگونه كه در جسم است ـ باشند، و به طور كلی هر مجموعهای از معانی مختلف، اگر جملگی مصداقِ جوهر دارای ابعاد سهگانه باشد، به نحوی كه این امور مجتمع ـ اگر وجودی دارند ـ در هویت وجود آن جوهر، دخیل باشند، نه اینكه آن جوهریت به نحوی لحاظ شود كه با ابعاد ثلاثه، تمامیّت یافته و این معانی و عناصر دیگر به عنوان اموری خارج از آن ذات تامّ كه بدان ملحق شدهاند تلقی شوند; (در صورتی كه جسم را با تمام این شرایطی كه گفتیم لحاظ كنیم) آنچه ما مورد ملاحظه قرار دادهایم، جسمی است كه به عنوان جنس تلقی میشود.
پس جسم به معنای نخست ـ چون جزئی از جوهر مركّبی است كه از جسمیت و صورتهای دیگر غیر از جسمیتی كه به عنوان ماده است تركیب یافته ـ نمیتواند محمول واقع شود; زیرا این شیء مركّب صرفاً; جوهر دارای طول و عرض و عمق نیست. اما جسم به معنای دوم میتواند بر هر شیء مركّب از ماده و صورت حمل شود، خواه صورت واحد باشد، یا هزار تا باشند، البته در فرضی كه دارای ابعاد سهگانه باشد.
پس جسم، به معنای دوّم بر آنچه از جسمیتی كه به عنوان ماده است و از نفس تركیب یافته، حمل میشود; زیرا همه این مجموعه جوهر خواهد بود، اگرچه از معانی مختلف تركیب یافته باشد ولی در مجموع، مصداق «موجود لافی موضوع» یعنی موجودی كه محتاج به موضوع نیست میباشد. و همه این مجموعه مركّب نیز جسم میباشد، زیرا جوهری است كه دارای طول و عرض و عمق است.
وقتی مفهوم جسم را بشرط لا (تقریباً مرادف با جَماد) لحاظ میكنیم معنایش این است كه در
این مفهوم، فقط معنای «جوهرِ دارای طول و عرض و عمق» را میبینیم و لا غیر، به گونهای كه اگر معنای دیگری را كنار آن قرار دهیم، ضمیمهای خواهد بود خارج از جسمیت، و داخل ماهیّت جسمیت نمیگنجد.
در صورتی كه لازمه اینكه مفهومی داخل در ماهیتی باشد این است كه بر آن حمل شود. پس اگر مفهومی قابل حمل بر ماهیتی نبود معلوم میشود داخل در آن ماهیت نیست و امری خارجی محسوب میشود. اگر جسم را با لحاظ مذكور ملاحظه كنیم (جَماد) برای صوری كه روی این ماده موجود میشوند (مثل صورت حیوانیت) ماده خواهد بود. در این لحاظ نمیتوان گفت جسم، حیوانیت است. بلكه باید از لفظ «فی» یا «علی» استفاده كرد و چنین گفت: «الحیوانیة فی الجسم» یا «علیالجسم». این سخن معنایش این نیست كه صورت حیوانی جزئی از ماهیت مادّه، یعنی جسم است، بلكه حیوانیت، چیزی خارج از ماهیت جسم است; اما ظرف تحققش جسم است. و امّا لحاظ لابشرطی در جسم این است كه آن را به عنوان مفهومی لحاظ كنیم كه گویا هنوز تمامیت نیافته و بایستی یك معنای دیگری هم به آن افزوده شود تا تام گردد، به عبارت دیگر تجویز كنیم كه معنای دیگری هم به آن ضمیمه شود به گونهای كه مقوّم آن گردد و معنای آن را منحصر نكنیم به جوهری كه دارای ابعاد ثلاثه است (جماد) و بس، بلكه به این معنی در نظر بگیریم كه آن جوهری است كه دارای اقطار ثلاثه است و میتواند حساسیت و حركت بالارادة و ناطقیت و... را نیز به عنوان جزئی از حقیقت خودش داشته باشد. جسم را اگر بدین صورت لحاظ كردیم كه منافاتی با اضافه شدن دیگر صور به آن نداشته باشد «جنس» خواهد بود و جسم بدین معنا بر همه اقسام جسم، قابل حمل است; زیرا منافاتی بین جسم به معنای جنسی با فصول و ویژگیهای مختلف اجسام، لحاظ نشده است.
برای توضیح بیشتر، مفهوم روح یا نفس و مفهوم ناطق را در نظر بگیرید، روح یا نفس مفهوم بشرط لائی بوده، قابل حمل بر انسان نیستند و نمیشود گفت: انسان روح است یا انسان نفس است. امّا مفهوم ناطق یك مفهوم فصلی و لابشرطی است و لذا بر انسان حمل میشود. دو مفهوم نامی و نبات نیز همینطور میباشند. نامی یك مفهوم لابشرطی است و لذا بر غیر گیاهان (مانند حیوانات) هم قابل حمل است. اما نبات یك مفهوم بشرط لائی است و بر غیر گیاه حمل نمیشود.
نكته دیگری كه شیخ بعداً به تفصیل پیرامون آن سخن خواهد گفت این است كه وقتی مفهومی را به صورت جنس و لابشرط لحاظ میكنیم و آن را بر انواع مندرجِ تحت آن، حمل میكنیم درحقیقت، جنس و نوع یكی میشوند، و فقط تفاوت اعتباری پیدا میكنند.
فصل نیز وقتی بر نوع حمل میشود در واقع یكی هستند و فقط اعتباراً فرق دارند. مثلا وقتی حیوان یا ناطق را بر نوع انسان حمل میكنیم معنای این حمل این است كه حیوان همان انسان است و ناطق نیز همان انسان است و فرق حیوان و ناطق با انسان فرقی اعتباری است. بعداً در این باره، بحث مبسوطی خواهد شد.
متن
و كذلك فإِنّ الحیوانَ إذا أخذ حیواناً بشرطِ ألاّ یكونَ فی حیوانیته الاّ جسمیةٌ و اغتذاء و حسّ، كان لا یبعدُ أن یكونَ مادّةً و أن یكون مابعدَ ذلك خارجاً عنه، فربما كان مادّةً للإنسان و موضوعاً و صورتُه النفسُ الناطقةُ.
و إن أخذ بشرطِ(1) أن یكون جسماً بالمعنی الّذی به یكونُ الجسم جنساً و فی معانی ذلك الجسم علی سبیل التجویز الحسُّ(2) و غیرُ ذلك من الصور ـ و لو كان النطقَ أو فصلا یقابل النطقَ ـ غیرَ متعرّض لرفع شیء منها أو وضعه بل مجوّزاً له وجودَ أَیِّ ذلك كان فی هویّته، ولكن هناك معها بالضرورة قوّةٌ تغذیة و حسٌّ و حركةٌ ضرورةً، و لا ضرورةَ فی ألاّ یكونَ غیرُها أویكون، كان حیواناً بمعنی الجنس.
ترجمه
همینطور اگر حیوان به گونهای لحاظ شود كه در آن جز جسمیت و تغذیه و احساس نباشد، بعید نیست كه به عنوان مادّه تلقی شود و امور لاحقه بعدی همگی خارج از حیوانیّت شمرده شوند، پس ممكن است حیوان ماده و موضوع برای انسان باشد كه صورت آن نفس ناطقه است.
و اگر حیوان به عنوان چیزی لحاظ شود كه جسمیت به معنای جنسی در آن هست و به علاوه در این جسمیت، حساسیت نیز راه داشته باشد و نیز الحاق دیگر صورتها ـ چه نطق و چه فصل دیگری غیر از نطق ـ ممكن باشد، بدون اینكه متعرّض نفی یا
1. «بشرط» در اینجا بمعنای «بحیث» است و نباید به معنای اعتبار «بشرط شیء» گرفته شود.
2. در این عبارت «ذلك الجسم» به جای «ذلك الحیوان» و «الحس» به جای «للحسّ» صحیح است.
اثبات اینها شویم، بلكه وجود هر یك از این لواحق را در هویت حیوان ممكن بدانیم ولی حتماً همراه با جسمیت، قوه تغذیه و حس و حركت را در نظر بگیریم، امّا اینكه غیر از این امور چیز دیگری هم باشد یا نباشد هیچیك ضروری نباشد، در این صورت «حیوان»، معنای جنسی خواهد داشت.
متن
و كذلك فافهم الحالَ فی الحسّاس و الناطق. فإن أخذ الحسّاسُ جسماً او شیئاً له حسٌّ بشرطِ أَلاّ تكونَ زیادةٌ اُخری، لم یكن فصلا بل كان جزءاً من الإنسان، و كذلك كان الحیوانُ غیرَ محمول علیه. و إن اُخذ جسماً أو شیئاً مجوّزاً له و فیه و معه أَی الصور و الشرائط كانت، بعدَ أن یكونَ فیها حسٌّ، كان فصلا و كان الحیوان محمولا علیه.
ترجمه
در مورد حساس و ناطق نیز مطلب را همینگونه باید فهمید. ـ یعنی ـ اگر حسّاس به عنوان جسمی یا چیزی در نظر گرفته شود كه دارای حسّ است بدین شرط كه امر زاید دیگری در آن نباشد، در اینصورت فصل نخواهد بود، بلكه جزئی از انسان شمرده میشود و ـ طبعاً ـ حیوان هم بر آن قابل حمل نیست.
ولی اگر حساس، به عنوان جسمی یاچیزی در نظر گرفته شود كه با فرض داشتن احساس، وجود صورتها و شرایط دیگری نیز برای آن و در آن و با آن ممكن است، در این صورت فصل خواهد بود و حیوان بر آن حمل میشود.
همانگونه كه جسم دو حیثیت دارد: لابشرط و بشرطلا، حیوان نیز به دوگونه قابل اعتبار است: حیوان را اگر به عنوان جسمی در نظر گرفتیم كه تغذی، حسّ و حركت بالاراده دارد، همین و بس; در این صورت برای ماهیت حیوان یك معنای تام و نوعی در نظر گرفتهایم و میتوانیم آن را ماده برای انسان بدانیم مثل اینكه جسم به اعتبار بشرط لائی را ماده حیوان میشماریم.
حیوان به معنای ماده، جزیی از نوع و ماهیت انسان است و باید جزء دیگر یعنی صورتِ انسانی (ناطقیت) به آن ضمیمه شود تا ماهیت نوعی انسان تحقق یابد.
نكته: علّت اینكه شیخ با تعابیری مثل «لایبعد» و «ربما» میفرماید حیوان ماده انسان است
این است كه از نظر فلسفی بحثی است كه آیا نفس ناطقه بایستی به جسمی تعلق گیرد كه پیشتر دارای نفس حیوانی شده باشد یا اینكه لازم نیست قبل از تعلّق نفس ناطقه، جسم دارای نفس حیوانی شده باشد؟. شیخ(رحمه الله)میفرماید: بعید نیست كه ما بگوییم جسمی كه دارای صورت و نفس حیوانی شده، برای انسان ماده واقع میشود. البته تحقیق و تفصیل این مطلب بایستی در فلسفه انجام شود.
مطلب دیگری كه باید توجه كنیم این است كه وقتی مثلا مفهوم حیوان را لابشرط اخذ میكنیم، این مفهوم نسبت به اجزای ذاتی آن مثل جسمیت و حسّ و حركت ارادی لابشرط نیست و نسبت به آنها رابطه ضروری دارد، بلكه این نسبت لابشرطی در رابطه با فصول و صور دیگری است كه بعداً روی آن میآید مثل ناطقیت و صاهلیت و امثال آنها و لذا نسبت به آنها تعبیر «تجویز» به كار رفته است.
همانطور كه دو مفهوم جسم و حیوان دارای اعتبارات لابشرط و بشرط لا بودند، مفاهیم فصلی مثل حسّاس و ناطق نیز همین اعتبارات را دارند. در اینجا شیخ(رحمه الله) در مورد معنای حسّاس با تردید میگوید: حساس یا جسمی است كه دارای حس است و یا شیئی كه دارای حس است.
امّا ایشان در جای خودگفته است كه جسمیّت، داخل در معنای حساسیت نیست و حساس یعنی شیئی كه دارای حس است، خواه جسم باشد و خواه نباشد. و ناطق را اگر به معنای نفس ناطقه در نظر بگیریم بر انسان قابل حمل نیست و مفهوم جسمیت هم هرگز داخل در آن نمیباشد و این همان لحاظ بشرط لائی ناطقیت است كه با همین لحاظ، صورتْ محسوب میشود.
و امّا اگر ناطق را به معنای عاقل و اندیشنده لحاظ كردیم، به گونهای كه مفهوماً قابل حمل بر انسان و هر موجود اندیشنده دیگری باشد، در این صورت آن را لحاظ لابشرطی كردهایم و با این لحاظ، فصلِ انسان محسوب میشود.
نكتهای كه در اینجا اشاره به آن بیمورد نیست این است كه آیا حمل جنس بر فصل مثل حمل حیوان بر ناطق چگونه حملی است؟ این بحث محل اختلاف است.
صدرالمتألهین(رحمه الله) معتقد است كه جنس نسبت به فصل، جنس محسوب نمیشود و
بنابراین حمل آن بر فصل عرضی است نه ذاتی، برخلاف حمل جنس و فصل بر نوع، كه حمل اوّلی ذاتی میباشد.
متن
فإذنْ أی معنی أخذتَه ممّا یشكل الحالُ فی جنسیته أو مادّیته فوجدتَه قد یجوز انضمامُ الفصول إلیه ـ ایَّها كان ـ علی أنّها فیه و منه، كان جنساً. و إن أخذتَه من جهةِ بعض الفصول و تممتَ به المعنی و ختمتَه حتّی لوأدخل شیء آخرُ لم یكن من تلك الجملة و كان خارجاً، لم یكن جنساً بل مادةٌ. و إن أوجبتَ له تمامَ المعنی حتّی دخل فیه ما یمكن أن یدخلَ، صار نوعاً. و إن كنت فی الإشارة إلی ذلك المعنی لا تتعرّض لذلك، كان جنساً. فإذن باشتراط ألاّ تكونَ زیادةٌ یكون مادةً، و باشتراط أن تكون زیادةٌ نوعاً، و بأَلاّ یتعرّضَ لذلك بل یجوزُ أن یكونَ كلُّ واحد من الزیادات علی أَنّها داخلةٌ فی جملةِ معناه، یكون جنساً. و هذا إنّما یشكل فیما ذاتُه مركّبٌ، و أمّا فیما ذاتُه بسیطٌ فعسی أَنَّ العقلَ یَفرض فیه هذه الإعتباراتِ ـ علی النّحو الّذی ذكرنا قبلَ هذا الفصل ـ فی نفسه. و أمّا فی الوجود فلا یكونُ منه شیءٌ متمیّزٌ هو جنس و شیءٌ هو مادّةٌ.
ترجمه
بنا بر آنچه گفتیم در هر مفهومی اگر در مورد جنس یا ماده بودن آن اشكالی پدید آید، باید ببینیم اگر انضمام فصول به آن ـ هر فصلی كه باشد ـ به عنوان اینكه این فصول در آن و یا از آن هستند ممكن است، در این صورت جنس خواهد بود. و اگر آن را همراه با بعض فصول در نظر گرفتیم و معنایی تامّ برای آن ساختیم، به گونهای كه اگر امر دیگری بخواهد اضافه شود، خارج از آن مجموعه محسوب شود، در این صورت آن مفهوم، جنس نخواهد بود بلكه ماده است.
و اگر برای آن مفهوم، تمامیت از حیث معنی را لازم دانستیم به گونهای كه آنچه امكان انضمام داشت ضمیمه شده است در این صورت آن مفهوم، نوع خواهد بود. و اگر هنگامی كه آن مفهوم را در نظر میگیریم اصلا متعرّض چنین مطلبی نشویم، آن مفهوم، جنس خواهد بود. پس اگر در یك مفهوم، شرط عدم زیادت كردیم، مادّه خواهد بود.
و اگر شرط زیادت كردیم، نوع خواهد بود; و اگر اصلا در مورد زیادت و عدم
زیادت متعرّض مطلبی نشدیم بلكه مجاز شمردیم كه هر یك از این زیادات در آن معنا داخل باشند، در این صورت آن مفهوم، جنس محسوب میشود.
و این اشكال در مورد اموری كه ذاتاً مركب هستند وجود دارد، و امّا در آنچه كه ذاتاً بسیط است عقل در ظرف ذهن به گونهای كه قبل از این فصل بیان كردیم این اعتبارات سهگانه (لابشرط، بشرط شیء و بشرطلا) را فرض میكند. و امّا در وجود خارجی، دو امر متمایز از هم تحقق ندارند كه یكی جنس باشد و یكی مادة.
اگر در مفهومی شك كردید كه جنس است یا ماده، و فصل است یا صورت؟ شیخ میفرماید باید آزمایش و دقت كنید كه اگر مفهوم دیگری به آن اضافه شود آیا باز هم این مفهوم مورد نظر بر مجموع مفهوم مركّب، قابل حمل و تطبیق هست یا نه؟ اگر قابل حمل است این مفهوم شما مفهوم جنسی یا فصلی است، وامّا اگر قابل حمل و تطبیق نیست بدانید كه مفهومتان مادّه یا صورت است.
به تعبیر دیگر مفهوم جنسی یا فصلی، مفهومی است كه میتواند به مفهوم اضافی دیگری ضمیمه شود و با آن تناسب داشته باشد، امّا مفهوم مادّه یا صورتْ طوری است كه جز بر خودش نمیتواند (بر مفهوم دیگری) حمل شود و انضمامپذیر نیست، بلكه خود معنایی تام و در بسته دارد.
وجود اشكال مذكور در ماهیات مركّب، روشن است. و امّا در ماهیات و امور بسیط، جایی برای این سؤال نیست كه فی المثل آیا مفهوم مفروض، حكایت از مادّه این موجود میكند یا از جنس آن؟ چراكه بسایط در خارج اصلا ماده و صورتی ندارند تا بین ماده یا جنس، و صورت یا فصل شبههای پیش آید. البته عقلا میتوان برای ماهیات بسیط ماده و صورتی در نظر گرفت، یعنی مفهوم جنسی یا فصلی را به صورت مفهوم بشرط لا در نظر بگیریم. ولی عمده اشكال در اموری است كه خارجاً دارای اجزا میباشند، یعنی ماده و صورتی دارند. اینجاست كه دریك مفهوم گاهی امر مشتبه میشود كه آیا آن مفهوم به جزء خارجی یعنی ماده و صورت اشاره دارد یا به جزء عقلی یعنی جنس و فصل.
همه آنچه تا اینجا گذشت برای بیان فرق بین لحاظ بشرط لائی و لابشرطی بود. اینك پس از این مقدمات باید به اصل سؤالاتی كه در ابتدای این فصل مطرح شد، باز گردیم و به پاسخگویی بدانها بپردازیم.
متن
و إذا قرّرنا هذا فلنقصدْ المقصودَ الأوّل و نقولُ: إنّما یوجد للإنسان الجسمیةُ قبل الحیوانیة فی بعض وجوه التقدّم إذا أخذت الجسمیةُ بمعنی المادّة لا بمعنی الجنس. و كذلك إنّما یوجد له الجسمُ قبل الحیوانیة، إذا كان الجسم بمعنی لا یُحمل علیه، لا بمعنی یُحمل علیه. و أمّا الجسمیةُ الّتی یجوزُ أن توضعَ متضمّنةً لكلِّ معنی مقرون به مع وجوبِ أَن تَتضمّنَ الأقطارَ الثلاثةَ، فإنّها لا توجد للشیء الّذی هو نوع من الحیوان، إِلاّ و قد تَضمّن الحیوانیةَ بالفعل بعدَ أَن كان مجوَّزاً فی نفسه تضمّنُه إیّاها(1). فیكون معنی الحیوانیة جزءً مّا من وجودِ ذلك الجسمِ إذا حصل الجسمُ، بعكس حال الجسم الّذی بمعنی المادّة فإنّه جزءٌ من وجود الحیوان.
ثمّ الجسمُ المطلق الّذی لیس بمعنی المادّة، فإنّما وجودُه و اجتماعُه من وجود أنواعه و ما یوضع تحتَه، فهی أسبابٌ لوجوده و لیس هو سبباً لوجودها. ولوكان للجسمیة الّتی بمعنی الجنس وجودٌ محصَّل قبلَ وجود النوعیة لكان سببَ وجود النوعیة مثل الجسم الّذی بمعنی المادّة ـ و إن كانت قبلیّتُه لا بالزّمان ـ و لكان إذ یوجدُ ذلك یوجدُ شیئاً لیس هو النوعَ، بل علّةٌ للنوع یوجد بوجوده النوعُ، فلا یكونُ النوع هو هو، و هذا محالٌ.
بل وجودُ تلك الجسمیة فی النوع هو وجودُ النوع لا غیرُ، بل هو فیالوجود هو نوعُه.
ترجمه
پس از بیان مطالب گذشته اینك بر میگردیم به مقصود نخست و میگوییم: اگر جسمیت به معنای ماده در نظر گرفته شود، نه به معنای جنس، از جهتی پیش از حیوانیت برای انسان موجود میشود. و همینطور اگر جسم به معنایی ملاحظه شود كه بر انسان حمل نمیشود، نه به معنایی كه قابل حمل بر انسان است، این جسم قبل از حیوانیت برای انسان حاصل میشود.
امّا جسمیتی كه میتواند مشتمل بر هر معنای مقارن دیگری باشد ـ البته به شرط اشتمال بر ابعاد سهگانه ـ این جسمیّت برای چیزی كه نوعی از حیوان است حاصل
1. در نسخه دیگر چنین است: فی نفسها تضمّنها إیّاه.
نمیشود مگر اینكه آنچیز پیشتر حیوانیت را بالفعل دارا شده باشد با توجه به اینكه خود معنای جسم طوری ملاحظه شده باشد كه متضمن حیوانیت باشد، در این صورتْ حیوانیت ـ هنگام حصول جسم ـ جزئی از وجود آن جسم خواهد بود، بخلاف جسمی كه به منزله ماده است كه جزئی از وجود حیوان شمرده میشود.
مطلب دیگر اینكه وجود و تحصیل جسم مطلق كه به معنای ماده نیست ناشی از وجود انواع جسم و آنچه تحت جسم مندرج است میباشد، پس این انواع، اسبابِ وجود جسم مطلقاند، نه اینكه جسم مطلق سبب وجودِ این انواع باشد. و اگر جسمیتی كه به معنای جنس است، قبل از وجودِ نوعیت، وجود محصّلی میداشت میبایست سببِ وجود نوعیت باشد همانند جسمی كه به معنای ماده است ـ گرچه تقدّم آن، زمانی نیست ـ و میبایست وقتی كه جسم موجود میشود، چیزی غیر از نوع باشد یعنی علّتی كه نوع به وجود آن محقق شود، و در این صورت آن جسم، خودِ نوع نخواهد بود و این امری است محال، بلكه وجودِ آن جسمیت در نوع، همان وجودِ نوع است، نه چیز دیگر; بلكه اصلا جسم در مقامِ وجود خارجی همان نوع است (و وجودی جدای از وجود نوع خودش ندارد).
اشكالی كه در ابتدای این فصل مطرح شد این بود كه چگونه جنس قریب میتواند علّت برای حمل جنس بعید بر نوع باشد؟ شیخ میفرماید: با توجه به فرقهایی كه بین اعتبار لابشرط و بشرط لا گفتیم، اگر حیوانیت را مركّب از ماده و صورت (یعنی جسم و صورتِ حیوانی) لحاظ كنیم، چون جسمیت جزئی از حیوان است و جزء همواره بر كلّ تقدم دارد، پس جسم به معنای بشرط لائی یعنی مادّه، مقدّم بر حیوانیت خواهد بود و این تقدّم، تقدّم بالتجوهر و بالماهیّة است و از حیثی میتوان آن را تقدّم بالطبع ـ تقدّم علّت ناقصه بر معلول ـ نامید.
و امّا اگر مفهوم جسم را به معنای جنسی (لابشرط) در نظر بگیریم، در این صورت خودش تحصّلی ندارد كه ابتداءً، موجود شود و سپس به دنبال آن، نوع محقق شود، بلكه تحصّل آن به تحصّل نوع است و تا نوع محقق نشود، جنس نیز تحصّل پیدا نمیكند و لذا در این صورت باید بگوییم: نوع، علّتِ جنس است نه بعكس.
و چون حیوان نسبت به جسم، نوعِ اضافی است و همان احكام نوع حقیقی در نوع اضافی هم جاری است، پس تاحیوان محقق و محصَّل نشود، جسمیت تحصل و تحقّقی نخواهد داشت، پس در این صورت میتوان گفت حیوان، علت جسم است.
نكته دیگری كه در اینجا باید مورد توجه قرار گیرد این است كه وقتی جسم را بر انسان ـ كه نوعی از حیوان است ـ حمل میكنیم، مقصودمان جسمیت عام نیست بلكه حصهای از جسمیت است كه در حیوان وجود دارد نه آن حصهای كه مثلا در خاك یا سنگ یا آهن هست. پس جزئی از جسمیتی كه بر انسان حمل میشود حیوانیت است و بنابراین چون حیوان جزئی از این حصّه خاص از جسمیت محسوب میشود بر آن، تقدّم خواهد داشت. امّا جسمیتی كه به معنای مادّه است، مستقل و متحصّل میباشد و قبل از اینكه حیوان یا انسان محقق شود، تحصّل دارد و لذا معلولِ حیوان شمرده نمیشود.
نكته دیگر این است كه جسمیتی كه معنای جنسی دارد و قابل حمل بر انواع مادون خود است، اگر محصّل باشد، جزئی از اجزای هر یك از انواع خواهد بود. و در این صورت دیگر قابل حمل بر انواع نمیباشد چون جزء بر كلّ قابل حمل نیست.
به عبارت دیگر: چنین جسمیتی علتِ نوع خواهد بود و نوع معلولِ آن شمرده میشود و میدانیم كه علّت، هرگز بر معلول خود حمل نمیشود، و حال آنكه جنس قابل حمل بر نوع است و اصلا جنس و نوع وجوداً یكی هستند و وجود منفكّی از یكدیگر ندارند.
متن
فلنرتّب الآنَ نوعاً و لنحمل علیه جنسَه و فصلَ جنسه و جنسَ جنسه فنقولُ:
إنّا إذا اعتبرنا هذه الأمورَ من جهةِ مالها نسبة بالفعل إلی موضوعاتها ـ لیس(1) من جهة اعتبار طبائعها فقط ـ لم نجد الجنسَ الأعلی یوجد أوّلا مستقرّاً بنفسه للنوع، ثمّ یتلوه الجنس الّذی دونَه و یُحمل بعدَه، بل نجد كلَّ ما هو أعلی تابعاً فی الحمل للأسفل. فإنّك تعلم أنّه لا یُحمل جسم علی الإنسان الاّ الجسمُ الّذی هو الحیوان، فإنّه لیس یحملعلیه جسمٌ غیرُالحیوان، بل یسلب عنه جسم لیس بحیوان.
فشرط الجسم الّذی یحمل علیه أن یكون حیواناً و لولا الحیوانیةُ لكان الجسم لا یحمل علیه، إذ الجسم الّذی لیس بحیوان لا یحمل علیه، و لیس الجسم الاّ حیواناً أو
1. یعنی: لا.
هو نفسُالحیوان. و الجسم الّذی یحمل علیه هو الّذی إذا اعتُبر بذاته كان جوهراً كیف كان، و لو كان مركّباً من ألْف معنی، و ذلك الجوهر طویل عریض عمیق. و هو إذا حمل علیه بالفعل قدصار المجوَّز فیه من التركیب مُحصَّلا فی الوجوب، فإن كلَّ مجوَّز كما علمته و تعلمه فقد یعرض له سببٌ به یجب، و هو السبب المعیِّن. فكذلك هذا المجوَّزُ الّذی نحن فی حدیثه لیس ممّا یبقی مجوَّزاً لا یجب ألبتّةَ، بل قد یجب، فیكون الجسم قد وجب فیه التركیبُ الجاعلُ إیّاه حیواناً، فیكون ذلك الجسم حینئذ حیواناً، و ذلك الحیوان إنساناً. فیكون الإنسان لا یحمل علیه جسمٌ الاّ الجسمُ الّذی هو حیوان لا شیءٌ آخرُ. فالحیوان هو أوّلا جسم، ثمّ الإنسانُ.
ترجمه
اینك نوعی را در نظر میگیریم و جنس، فصلِ جنس و جنسِ جنسش را بر آن حمل میكنیم و میگوییم:
ما وقتی این امور را از آن جهت كه بالفعل دارای نسبتی با موضوعاتشان هستند نه فقط از نظر طبیعت و ماهیتشان ـ در نظر میگیریم، چنین نیست كه نخست جنسِ اعلی به طور مستقل برای نوع تحقق یابد و سپس جنسی كه پایینتر از آن قرار دارد و بعداً بر آن حمل میشود، بلكه میبینیم از نظر حمل آنچه كه اعلی است تابع اسفل است. شما میدانید كه هرگز جسمی بر انسان حمل نمیشود، مگر آن جسمی كه حیوان باشد.
یعنی جسمی كه غیر حیوان باشد بر انسان حمل نمیشود، بلكه جسمی كه حیوان نباشد از انسان سلب میشود، پس شرط جسمی كه بر انسان حمل میشود، این است كه حیوان باشد. و اگر حیوانیت نباشد، جسم بر انسان حمل نمیشود; زیرا جسمی كه حیوان نیست حمل بر انسان نمیشود. و این جسمی كه حمل بر انسان میشود چیزی نیست جز حیوان، و اصلا خودِ حیوان است.
و جسمی كه بر انسان حمل میشود، همان است كه اگر ذاتاً ملاحظه شود جوهری است كه میتواند به هرنحوی باشد ولو مركّب از هزار معنی، در صورتی كه البته این جوهر دارای طول و عرض و عمق باشد. و جسم وقتی بالفعل بر انسان حمل شود، آن تركیبی كه تحققش ممكن بود ضرورتاً حاصل میشود; چراكه هر
ممكنی ـ چنانكه قبلا دانسته شد و بعداً نیز معلوم خواهد شد ـ گاهی به وسیله سببی واجب میشود و این سبب، سبب تعیین كننده است.
همینطور این امر ممكنی كه ما پیرامون آن سخن میگوییم، امری نیست كه همواره در حالت امكان بماند و واحب نشود، بلكه گاهی واجب میشود و در نتیجه آن تركیبی كه جسم را حیوان میكند ضروری میشود و در این صورت، جسم حیوان میشود و این حیوان، انسان میشود. پس انسان بهگونهای است كه بجز جسمی كه حیوان است بر آن حمل نمیشود. پس نخست «حیوان» دارای جسمیت است و سپس «انسان» (به توسط حیوان، متّصف به جسمیت میشود).
شیخ(رحمه الله) با عبارت «و الجسم الّذی یحمل علیه...» به بیان دیگری اثبات میكند كه حیوان نسبت به جسم، علیّت دارد. و آن این است: جسم چون جنس است نسبت به همه صور بعدی ـ مثلا صورت ناطقیت ـ رابطه امكانی دارد نه رابطه ضرورت. و اگر بخواهد بر انسان مثلا حمل شود باید این رابطه امكانی تبدیل به رابطه ضرورت شده باشد یعنی جسم بالفعل دارای صورت انسانی شده باشد و این، وقتی است كه سببی، آن رابطه امكانی را ضروری كرده باشد و این سبب، چیزی جز حیوانیت نیست. یعینی چون خودش سبب این ضرورت نیست، پس باید از جانب غیر پیدا شود و این عامل همان حیوانیت است.
حیوانیت است كه تعیین میكند كه آیا آنچه ممكن بود در جسم پدید آید به وجود آمده یا نه؟ پس واسطه تحقق و فعلیت و ضرورت جسمیت در انسان، حیوانیت است. لذا جنس قریب از این حیث نیز نسبت به جنس بعید، علّیت و وساطت دارد.
متن
و بعد هذا كلِّه، فلیكن الجسمُ المحمولُ علی الإنسان علّةً لوجود الحیوان، و لیس ذلك مانعاً ـ علی ما علمت ـ أن یكون الحیوان علّةً لوجود الجسم للأنسان. فربما وصل المعلول إلی الشیء قبلَ علّته بالذّات، فكان سبباً لعلّته عنده، إذا لم یكن وجودُ العلّة فی نفسها و وجودها لذلك الشیء واحداً، مثل وجود العرض فی نفسه و وجوده فی موضوعه فإنّ العلّةَ فیهما واحد; و لیس كذلك حال الجسم و الإنسان،
فإنّه لیس وجود الجسم هو وجوده للإنسان. و بالجملة لوشئنا أن نوصل الجسمَ إلی الإنسان قبلَ الحیوان لم یمكن، و ذلك لأنّ الموصَل إلیه حینئذ لا یكون إنساناً،: لأنَّ ما لم یكن حیواناً لم یكن إنساناً.
فمحالٌ أن نوصل الجسمَ إلی حدٍّ أصغرَ یكون ذلك الحدُّ الأصغرُ إنساناً و لم یصل إلیه الحیوانُ. و الحیوان إذا وصل إلی شیء تضمّن ذلك الوصولُ وصولَ ما فوق الحیوان. و یكون وصولُ الحیوان إلیه غیرَ ممكن أیضاً بلاواسطة یكون وصولُها نفسَ حصول الإنسان. و افهم منالوصول الحملَ علی مفروض.
و هذه فصولٌ نافعة فی العلوم دقیقةٌ فی أنفسها لا یجب أن یُستهانَ بها(1).
ترجمه
مطلب دیگر آنكه: میبایست جسمی كه بر انسان حمل میشود، علّتِ وجود حیوان باشد. و این مطلب بنا بر آنچه دانستید ـ منافاتی با این ندارد كه حیوان، علّتِ وجود جسم در انسان باشد. پس چهبسا معلول قبل از علّتِ بالذّاتِ خود بر شیئی حمل شود و همین معلول، سببِ وجودِ علت در آن شیء شود، و این هنگامی است كه وجود فینفسه علت و وجودش در آن شیء، امر واحدی نباشد مثل عرض كه وجود فی نفسه و وجودش برای موضوع یكی است و لذا علت هر دو وجود، واحد است. امّا حالتِ جسم و انسان اینگونه نیست; یعنی وجود فی نفسه جسم همان وجودش در انسان نیست. و به طور كلی اگر بخواهیم جسمیت را قبل از حیوانیت به انسان نسبت دهیم امكان ندارد; زیرا در این صورت موصولٌ إلیه انسان نخواهد بود; چون چیزی كه حیوان نباشد، انسان هم نخواهد بود.
پس محال است كه جسم را بر حدّ اصغری كه انسان است پیش از وصول حیوان، حمل نماییم. و اگر حیوان به چیزی واصل شد، وصول آنچه كه بالاتر و اعم از حیوان است را نیز دربر دارد، و حمل حیوان نیز بر انسان بدون وساطت صفاتی كه ذاتی انسان و محقّقِ معنای انسانیت میباشند، غیر ممكن است. و مراد از «وصول» در اینجا «حمل» بر شیء مفروض است.
و این مطالب، مسائلی هستند كه در علوم بسیار مفید وفی نفسه دقیق میباشند و نباید سهل و سبك انگاشته شوند.
1. یجب اَن لا یستهان بها (حاشیه استاد جوادی آملی).
شیخ میگوید تا حالا گفتیم كه تحصّل معنای جنسی جسمیت به واسطه حیوانیت است. حالا فرض میكنیم كه جسمیت، دارای معنای محصل و تامّی است. ولی باز هم برای حمل بر انسان محتاج واسطه است و این واسطه همان حیوانیت است; گرچه حیوانیت معلولِ جسمیت باشد.
ما قبلا گفتیم كه گاهی حد وسط، معلولِ ذاتِ اكبر است، امّا برای ثبوت اكبر در اصغر علّیت دارد مثل شعله آتش و خود آتش كه پیشتر توضیح آن گذشت. در اینجا هم برای اینكه جسمیت در انسان محقق شود، واسطهای لازم است و آن واسطه، حیوانیت است. پس بدین لحاظ هم، حیوانیت برای جسمیت، سببیّت دارد.
متن
و قِسْ علی هذا حالَ الفصل الّذی هو لجنس الإنسان فی وجوده للإنسان، فإنّه كجنس الحیوان أیضاً فی أَنّه جزء من الحیوان یوجَد اوّلا للحیوان، و بالحیوان للإنسان. و اعرفْ هذا بالبیانات التی قُدّمتْ، فإنّك إن حاولتَ عرفانَه من البیان الأخیر تخیّل عندك أَنَّ ذلك مختصٌ بالجنس و لا یقال للفصل، و لیس كذلك. ولكن فی تفهُّم كیفیّة الحال فیه صعوبةٌ ربما سهلتْ علیك إن تانّیتَ للإعتبار، و ربما عَسُرَت، و طبیعتُها غیرُ مطّردة.
فإذا أردت أن تعتبر ذلك فتذكّرْ حالَ الفرق بینالفصل و النوع، و تذكّر ما بیّناه من أَنّ طبیعةَ كلِّ فصل، و إن كانت فی الوجود مساویةً لنوع واحد، فهی صالحةٌ لأن تقالَ علی أنواع كثیرة. فإذا تذكّرتَ هذا و أحسنت الإعتبارَ، وجدت طبیعةَ فصل الـجنس یستحیل حملُها علی الإنسان و لم یُحملْ علیه الحیوانُ حالَما لم یحمل علیه الحیوانُ.
فقد بان لنا أنّ الجنسَ الأقرب إذا نسب إلی النوع بالفعل و نسب الجنس الّذی یلیه إلی ذلك النوع بالفعل، أو نسب فصله إلی ذلك النوع بالفعل، لم تكن نسبةُ جنس الجنس و فصل الجنس قبلَ نسبة الجنس، و أَنّ ذلك لیس كما یَأخذُ الآخذُ طبیعةَ الجنس و الفصل بذاتهما غیر مَنسوبة إلی شیء بعینه، حتّی یكونَ ما هو أعمُّ ممّا یجوز أن یوجد و إن لم یوجد ما هو أخصُّ. و فرقٌ بین أن یكون قبلُ فی الوجود مطلقاً، و أن یكون قبلُ فی الوجود لشیء. فقد اتّضح من ذلك أنّ الشبهةَ منحلّة.
ترجمه
و به همین منوال قیاس كن حال فصل جنس انسان را در وجودش برای انسان. این فصل نیز همانند جنس حیوان از آنجا كه جزئی از حیوان محسوب میشود، نخست در حیوان محقق میشود و به واسطه حیوان برای انسان، حاصل میگردد. و این مطلب را بر اساس بیانات پیشین دریاب. و اگر بخواهی از بیان اخیر این مطلب را دریابی، چهبسا چنین بپنداری كه این نكته مختصّ به جنس است و در مورد فصل گفته نمیشود، و حال آنكه چنین نیست، و امّا در فهم این مسئله در باب فصل، یك نوع صعوبتی هست(1) كه اگر با تأنّی و دقّت، نظر كنی چهبسا آسان شود، و چه بسا در مواردی سخت و دشوار گردد، و خلاصه این مسئله در همه موارد یكسان نیست.
و اگر میخواهی این نكته را دریابی، فرق بین فصل و نوع را به یادآور، و نیز آنچه را قبلا تبیین كردیم در نظر آور كه طبیعتِ هر فصلی ـ گرچه از نظر مصداقِ خارجی مساوی با نوع واحدی باشد ـ امّا به گونهای است كه میتواتد بر انواع متعدّدی حمل شود. اگر این مطالب را در نظر آوری و خوب دقّت كنی، در مییابی كه محال است فصل جنس بر انسان حمل شود و در حالی كه حیوان بر انسان حمل نشده باشد.
پس اینك بر ما روشن گردید كه اگر جنس قریب و جنس بعید، و یا فصلِ جنس هرسه ـ بالفعل به نوعی نسبت داده شوند، هرگز انتساب جنسِ جنس و فصلِ جنس پیشتر از انتسابِ جنس نیست. و این ملاحظه، مثل آنجا نیست كه كسی ماهیت جنس و فصل را فی حدّ نفسه و بدون انتساب به شیء خاصّی لحاظ كند به گونهای كه امر اعم بتواند بدون وجود اخص، موجود شود. و فرق است بین قبلیت در وجود مطلق و قبلیت به لحاظ وجود در شیء دیگر. بدین ترتیب، حلّ شبهه مزبور روشن گردید.
آنچه گذشت درباره جنسالجنس بود. حال باید دید كه فصلالجنس چگونه بر نوع، حمل میشود. مثلا اگر بخواهیم فصلِ حیوان را بر انسان حمل كنیم آیا بازهم محتاج وساطت
1. شاید وجه صعوبت این است كه اعتبار بشرط لائی در فصل نسبت به همین اعتبار در جنس، بعیدتر از ذهن است، چون مثلا تصور اینكه در ناطق، انسان بودن ملحوظ نباشد مشكلتر از این است كه در حیوان، انسان بودن یا نوع دیگر بودن ملحوظ نباشد.
حیوانیت هستیم؟ شیخ(رحمه الله) در اینجا هم میفرماید: اگر بخواهیم فصل حیوان بر انسان حمل شود اوّل بایستی خود حیوان حمل شود. مگر اینكه منظور از فصل، صورت باشد یعنی همان مفهوم بشرطلا. صورت برای حیوان علّیت دارد و لذا برای انسان هم علیّت خواهد داشت چون علّةالعلّة، علّت است. امّا اگر فصل حیوان ـ كه گفتهاند مركّب از دو مفهوم «حسّاس و متحرك بالارادة» است ـ را لابشرط در نظر بگیریم، حمل آن بر انسان، معلول حمل حیوان بر انسان است.
فصل یك نوع مثل انسان ـ یعنی ناطق ـ فی حدّ نفسه قابلیت دارد كه بر انواع كثیری حمل شود، گرچه در خارج مصداق دیگری جز انسان ندارد. همچنین هر فصلی نسبت به نوع خود همین رابطه را دارد. پس اختصاص فصل به مصادیق یك نوع، امری است كه باید از خارج به دست آید و صرفِ مفهوم آن، اختصاص را نمیرساند.
شیخ میفرماید: فصل جنس نیز اگر بخواهد بر نوع حمل شود محتاج واسطه است و این واسطه خود جنس است. بر خلاف مفهوم فصلی كه فی حدّنفسه قابلیت صدق بر انواع كثیرهای را دارد، مفهوم نوعی نمیتواند بر غیر مصادیق خود صادق باشد. یعنی اگر یك مفهوم بر انواع متعددی صادق باشد معلوم میشود مفهوم نوعی نیست.
متن
و هذا یتبین بیاناً أوضحَ إذا نحن تأمّلنا الأمورَ البسیطة، فإنّه لا یجوز أن یوجدَ معنی اللون لشیء ثمّ توجدَ له البیاضیةُ، بل الموجود الأوّل له هو البیاضیّة، و إذا وُجد الشیء بیاضاً أو سواداً تبعه وجودُ أَنّ للشیء لوناً، و إن كان اللّون أعمَّ من البیاض و قد یوجد حیثُ لا یوجد البیاض، لكنّه لا یوجد لجزئیّات البیاض إلاّ لأنّه موجود للبیاض; إذ كان معنی فصل الجنس و جنسه یوجدان للجنس و إن لم یوجَدا لنوعه المعیّن، و لا یوجدان للنوع إلاّ و قد وُجدا للجنس، فهما إذنْ لمعنی الجنس قبلهما لمعنی النوع. فظاهرٌ بیِّنٌ أَنّ وجودَهما للجنس بذاته، و وجودَهما للنوع بالجنس. فإذن، الجنسُ سبب فی وجودهما للنوع، لأَنَّ كلَّ ما هو بذاته فهو سبب لمالیس بذاته. و كذلك حالُ ما تحتَ النوع مع النوع.
ترجمه
و اگر ما امور بسیطه را مورد تأمل قرار دهیم این مطلب واضحتر میشود: مثلا امكان ندارد كه در یك شیء، نخست معنای «رنگ» تحقق یابد و سپس «سفیدی» در آن محقق شود، بلكه آنچه اوّل پیدا میشود «سفیدی» است و وقتی شیء دارای سفیدی یا سیاهی شد بالتبع دارای رنگ خواهد شد. گرچه «رنگ» اعم از سفیدی است و گاه در جایی كه سفیدی نیست، نیز به وجود میآید.
امّا رنگ برای جزئیات و مصادیق سفیدی حاصل نمیشود مگر به جهت اینكه در سفیدی حاصل است; زیرا فصلِ جنس و جنس آن برای خود جنس حاصلاند، گرچه ممكن است در یك نوع معیّن تحقق نیافته باشند، و امّا این دو در نوع محقق نمیشوند، مگر اینكه قبلا در خود جنس موجود شده باشند، بنابراین این دو ـ یعنی فصلِ جنس و جنسِ جنس ـ در خود جنس پیشتر تحقق دارند تا در معنای نوع.
پس به خوبی روشن میشود كه وجود این دو برای جنس، بالذات و وجودشان برای نوع، به واسطه جنس است. و بنابراین، جنس، سبب وجود این دو برای نوع است. زیرا امر ذاتی سبب برای غیر ذاتی است. و همینطور است رابطه آنچه تحت نوع است با خودِ نوع.
شبههای كه از آن سخن گفتیم، در ماهیاتی پیش میآید كه در خارج، مادّه و صورتی دارند و در نتیجه، مفهوم واحد از حیثی میتواند جنس یا فصل باشد و از حیث دیگر مادّه یا صورت تلقی شود. در اینجا است كه ممكن است اشتباه شود و مفهوم جنسی همانند ماده، جزء شیء و خارجاً مقدم بر آن پنداشته شود.
امّا اگر بحث را در وجوداتی كه در خارج بسیطاند مطرح كنیم، مطلب واضحتر خواهد بود. میدانیم كه اعراض مثل رنگها در خارج، وجودی بسیط دارند، گرچه مفهوماً مركب از جنس و فصل عقلی هستند. مثلا رنگ سفیدی در خارج، امری بسیط است و مادّه و صورت خارجی ندارد، امّا دو مفهوم خاصّ و عامّ یعنی «سفیدی» و «رنگ» بر آن، حمل میشود. در اینجا نمیتوان گفت لونیت و رنگ بودن، جزئی از ماهیت سفیدی است; چون اصلا سفیدی جزء ندارد، امّا در عین حال میتوانیم بگوییم تا سفیدی در جسمی تحقق نیابد لونیت پدید نمیآید و لذا سفیدی مقدّم بر لون است و نسبت به آن، علیّت دارد. پس اینطور نیست كه
همیشه اعم، علّتِ اخص باشد. بلكه چونگاهی اعم، وجودی جدای از وجود اخص ندارد ـ مثل اَعراض ـ تا اخص تحقق نیابد، اعم تحققی نخواهد داشت.
پس فصلِ جنس و جنسِ جنس ابتداءً برای خود جنس محققاند و به واسطه جنس است كه در نوع نیز تحقق پیدا میكنند. و لذا باید گفت تحقق فصلِ جنس و جنسِ جنس در خود جنس بالذّات است و در نوع، به واسطه جنس است و میدانیم كه همیشه آنچه بالذّات موجود است برای آنچه بالذّات نیست سببیّت دارد یعنی «ما بالذات سبب لما بالعرض» و یا به عبارت دیگر «كلّ ما بالعرض ینتهی إلی ما بالذّات».
در مورد نوع و آنچه از اصناف و افرادِ مندرج تحت آن است نیز همین امر، صادق است. یعنی مثلا حمل فصلِ نوع بر اصناف یا افراد، به واسطه خود نوع است. مثل اینكه ناطق را اگر بر زید حمل میكنیم به جهت این است كه ناطق اولا بر انسان حمل میشود و انسان واسطه میشود كه بر زید نیز حمل گردد. امّا تحقق خارجی انسان، معلول تحقّق فرد یا افراد آن است; زیرا تا وجود فردی از افراد محقق نشود، انسان در خارج محقق نمیشود. پس وجود فرد خاصّ برای وجود انسان عامّ، سببیّت دارد.
متن
فإن قال قائل: إِنّا إذا قلنا إنّ كلَّ (ج) حسّاس، و كلَّ حسّاس حیوان، فأنتجنا أنّ كلّ (ج) حیوان; لم یمكن أن یزولَ هذا العلمُ ألبتةَ و لم یمكنّا الاّ نصَدّقَ بأنّه لا یمكن ألاّ یكون كلّ (ج) حیواناً.
فالجوابُ أَنّ الأمر لیس هكذا، بل الحیوانُ، و إن لزم وجودَ الحسّاس، فلیس بیِّناً أَنّ كل حسّاس حیوان بیاناً یقینیّاً، بل بیاناً وجودیّاً، أو هو بیانٌ ما ببیان برهانیٍّ، و ذلك لأَنّ معنی قولك «حسّاس» هو أنّه شیء ذوحسّ من غیرِ زیادةِ شرط، فلیس، یلزم ضرورةً أن یكون ذلك الشیءُ من جهةِ أَنّه ذوحسّ هو ذواغتذاء و نموّ و حركة مكانیّة، لا بأَنْ تكونَ هذه المعانی مضمّنةً فی الحسّاس تضمیناً بالفعل، و لابأَنْ یكون العقل یوجب فی أوّل الأمر أَنْ یكون كلّ حسّاس یلزمه هذه المعانی كلُّها بذاتها ـ و جملةُ هذه المعانی معنی الحیوان.
فإذنْ، كونُ الحسّاس حیواناً بلابیان آخَرَ، أمرٌ لیس یتعیّن بالوجوب إلاّ بوسط، بل هو أمر لا یمنع العقل فی أوّلِ وَهْلَة أَن یكون شجراً أو یكونَ جسماً له حسّ و لیس له سائرُ المعانی الّتی بها تكون الحیاةُ. فإذنْ توسیطُ الحسّاس وحدَه لا یوجب الیقینَ
المدّعی، إلاّ أن یؤخذ الحسّاسُ من جهة یكون علّةً للحیوان لا فصلا، ثمّ یُتمَّمَ سائرُ المعانی الّتی یصیربها علّةً موجبةً للحیاة علی ما نوضح فی باب العلل من كیفیّة أخذ العلل حدوداً وسطی. فحینئذ لا یكونُ الحسّاسُ الفصلُ حدّاً أوسطَ، و لا أیضا الحسّاسُ وحدَه. و أمّا إذا كان الحیوانُ هو الحدَّ الأوسطَ و الحسّاسُ مضمّنٌ فیه، لیس لازماً خارجاً عنه، وجب الیقینُ بالحسّاس لا محالةَ لم یمكن أن یتغیّرَ. و أنت تزدادُ تحقیقاً لهذا ممّا سلف.
ترجمه
اگر كسی بگوید: ما وقتی میگوییم: هر (ج) حسّاس است وهر حسّاسی حیوان است و سپس نتیجه میگیریم كه هر (ج) حیوان است، این علم ما هرگز زوالپذیر نیست و محال است ما تصدیق نكنیم كه: امكان ندارد كه (ج) حیوان نباشد.
جواب این است كه مسئله بدینگونه نیست، یعنی حیوان گرچه در خارج ملازم حسّاس است، ولی بدیهی و یقینی نیست كه هر حسّاسی حیوان است، بلكه این مطلبی است كه به لحاظ وجود خارجی بیان میشود، یا مطلبی است كه بر اساس یك دلیل برهانی دیگر استوار است; زیرا معنای «حساس» صرفاً شیئی است كه دارای حس است، بدون هیچ شرط زاید دیگری.
و هیچ ضرورتی در كار نیست كه چنین شیئی چون دارای حس است، دارای تغذیه و رشد و حركت مكانی هم باشد. نه میتوان گفت كه این معانی بالفعل در ضمن معنای حساس گنجانیده شدهاند و نه اینكه عقل بداهتاً ایجاب میكند كه هر حساسی ذاتاً ملازم با این معانی باشد ـ و مجموعه این معانی، همان مفهوم حیوان است.
با توجه به آنچه گفتیم حیوان بودنِ حساس، اگر دلیلی در كار نباشد، امری حتمی و ضروری نیست، مگر اینكه از راه حدّوسطی اثبات شود. بلكه عقل در اولین وهله ممتنع نمیداند كه موجود حسّاس، درخت ویا جسمی باشد كه دارای حس است و هیچیك از معانیای را كه قوام حیات به آنها است، نداشته باشد. بنابراین صرف آوردن حساس، به عنوان حدّ وسط، موجب یقین به مطلوب نمیشود، مگر اینكه حساس به صورتی لحاظ شود كه علّت حیوان باشد نه فصلِ حیوان، سپس سایر معانیای كه حساس همراه آنها علّتِ موجبه حیات میشود، تتمیم گردد. به گونهای كه ما در باب علل راجع به كیفیت ملاحظه علل به عنوان حدّ وسط توضیح خواهیم داد.
و امّا اگر حیوان حدّ وسط باشد و حساس در ضمن آن گنجانیده شده باشد، نه اینكه خارجِ لازمِ آن باشد، در این صورت میبایست یقین به حساسیت نیز حاصل شود و هزگز امكان تغییر آن نباشد، و شما با مطالعه آنچه پیشتر در این زمینه گذشت به تحقیق بیشتری دست مییابید(1).
شیخ(رحمه الله) در اینجا اشكال را نسبت به اصل مطلب طرح میكند و آن اینكه ما میتوانیم از راهِ فصلِ جنس، به خود جنس یقین پیدا كنیم. مثلا از طریق علم به حساسیت كه جزئی از فصل حیوان است، به خود حیوانیت، علم پیدا میكنیم. پس شما چگونه میگویید خود جنس، علت ثبوت جنس جنس و فصل جنس است و طبق قاعده «ذوات الأساب...» باید از راه علّت، علم به معلول پیدا كرد نه بعكس؟
در پاسخ به این اشكال، شیخ(رحمه الله) میفرماید این اكتساب، صحیح و مفید یقین نیست; زیرا وقتی در كبری میگویید «هر حساسی حیوان است» این قضیه شما ضروری و یقینی نیست; چون شما از كجا میدانید كه هر حساسی ضرورتاً حیوان است؟ آیا حیوانیت در مفهوم حسّاس مأخوذ است؟
خیر، حساسیت یك مفهوم بسیط است و در آن، حیوان بودن اخذ نشده است و اگر از خارج ما میدانیم كه هر حسّاسی حیوان است، این اطّلاع صرفاً مفید علم فعلی است و علم ضروری را افاده نمیكند. یعنی ما فقط میدانیم كه فعلا آنچه در عالم خارج، حساس است، حیوان هم هست، امّا نمیتوانیم به صرف همین اطلاع، ادعا كنیم كه محال است موجودی حساس باشد و حیوان نباشد.
پس كبرای استدلال مذكور، ضروری نیست. امّا عكس این قضیه بدین صورت كه بگوییم «هر حیوانی حساس است» البته ضروری است; زیرا حساسیت در مفهوم حیوان مأخوذ است و لذا محال است حیوانی حساس نباشد.
شیخ اضافه میكند كه اگر حساس را به عنوان صورت لحاظ كنیم نه به عنوان فصل، البته نسبت به حیوان جزءالعلّة خواهد بود و میتواند در كنار سایر اجزای علّت تامه، سبب حیوان شمرده شود كه تفصیل این مطلب باید در جای خود مطرح شود.
1. به فصل هفتم همین كتاب مراجعه كنید.