بحث ما درباره «حقوق از دیدگاه اسلام» بود. گفتیم از فرمایشات ائمه معصومین(علیهم السلام)استفاده مىشود كه تمام «حقوق انسان» فرع «حق خدا» است. اصلىترین حق در عالَم، حقى است كه خدا بر بندگانش دارد و سایر حقوق، فروع و شاخههایى از این اصل هستند. به عنوان نمونه به دو نمونه از بیانات ائمه(علیهم السلام)؛ یكى از امیرالمؤمنین(علیه السلام) و دیگرى از امام سجاد(علیه السلام)استناد كردیم. مفاد هر دو این بود كه حقوق انسان از «حق خدا» نشأت مىگیرد و اصیلترین حق، حقى است كه خدا نسبت به بندگانش دارد و آن حق این است كه او را پرستش كنند و اوامرش را اطاعت نمایند. در مقابل، خدا هم براى بندگان حقى را قرار داده كه وقتى او را اطاعت و پرستش كنند، پاداشى در خور و شایسته به آنها عطا كند. این مسأله با بعضى از مفاهیمى كه امروزه در ادبیات سیاسى و جامعه شناسى مطرح است، سازگار نیست.
احتمالا در برخى از مقالات، كتب و سخنرانىها خوانده یا شنیدهاید كه عدهاى مىگویند در این عصر كه «عصر مدرنیته» است، انسان در صدد احقاق حقوق خویش است و نه در پى انجام تكالیف. براى روشن شدن این مسأله، مناسب است در این جا ورودى به این بحث داشته باشیم.
آنچه در فرهنگ اسلامى با آن انس داریم، این است كه انسان در مقابل خداى متعال داراى «وظایف» و «تكالیفى» است كه باید از عهده انجام آنها برآید و اصلا «علم فقه» به این منظور تأسیس و تدوین گشته كه تكالیف انسان را مشخص كند. بارها این فرمایش را از امام خمینى(رحمه الله) شنیدهایم كه، ما در پى انجام تكلیف هستیم. بنابراین، مفهوم تكلیف و وظیفه و
امورى از این قبیل، در فرهنگ اسلامى ما جایگاه ویژهاى دارد و هیچ مسلمانى نیست كه با این مفاهیم آشنا نباشد و اطاعت از اوامر و نواهى الهى را «وظیفه» خود نداند.
اخیراً كسانى به نام «روشنفكران مذهبى» یا «مذهبىهاى روشنفكر» به تبعیت از فرهنگ غربى و با تأثّر از افكار الحادى مغرب زمین، نغمهاى را ساز كردهاند كه، اصلا این عصر كه «عصر تجدد» یا «عصر مدرنیته» است، داراى ویژگىهایى است كه اگر كسانى این ویژگى را نداشته باشند، به این عصر تعلق ندارند؛ بلكه در حال و هواى پیش از «عصر مدرنیسم» زندگى مىكنند. از نظر آنان، بشر در این عصر در اندیشه تكلیف و وظیفه نیست تا در صدد انجام آن باشد؛ بلكه در پى آن است كه ببیند چه حقوقى دارد تا این حقوق را از دیگران مطالبه نماید. حتى عدّهاى از آنان تصریح مىكنند كه امروزه بشر در پى آن نیست كه ببیند خدا براى او چه وظایفى قرار داده، بلكه در این اندیشه است كه اگر خدایى هم وجود دارد، حقوق خود را از او باز ستاند و این امر را از ویژگىهاى جداناشدنى «عصر مدرنیته» مىدانند. از دیدگاه آنان اگر كسانى درباره تكلیف، اوامر الهى، نواهى الهى و امورى از این دست بیندیشند، از قافله تاریخ و تمدن بشرى به دور افتادهاند و به چند قرن قبل تعلق دارند. به عبارت دیگر، اینان تفكر تكلیف مدار را یك تفكر ارتجاعى و واپسگرایانه مىدانند.
آیا چنین اندیشهاى با تفكر اسلامى سازگار است؟ با توضیحاتى كه پیشتر گذشت، و در آینده نیز بیشتر توضیح خواهیم داد، این مطلب به هیچ وجه با دیدگاه اسلام سازگارى ندارد. اما اكنون ببینیم صرف نظر از تطبیق این مباحث با مبانى اسلامى، آیا واقعاً در این عصر جدید (عصر مدرنیته) ما باید در اندیشه كسب حقوق خویش باشیم و در پى انجام تكلیف نباشیم؟
بارها گفته شد كه اصولا «حق و تكلیف» داراى «رابطه تضایف» هستند. نمىتوان حقى را اثبات كرد كه در مقابل آن تكلیفى نباشد. اگر مىگوییم: انسان (الف) بر انسان (ب) حق دارد، این بدان معنا است كه انسان (ب) تكلیف دارد كه حق انسان (الف) را رعایت كند. اگر تنها انسان (الف) حق داشته باشد ولى در مقابل، هیچ كس مكلّف به رعایت حق او نباشد، وجود و عدم این حق مساوى خواهد بود. فرض كنید كارگر حق داشته باشد كه مزد خویش را از كارفرما مطالبه كند، ولى كارفرما تكلیفى در پرداخت مزد او نداشته باشد، این چگونه حقى
است؟! این امر جز هرج و مرج، چیز دیگرى به دنبال نخواهد داشت. اثبات حق براى كسى آن گاه معقول است كه در برابر آن «مَن علیه الحق» وجود داشته باشد؛ یعنى فردى كه مكلف به رعایت آن حق است. در هر اجتماع بشرى و از جمله جوامع امروزى، «حق» عدهاى در برابر «تكلیف» عدهاى دیگر است. اگر كسانى مىگویند تنها در اندیشه استیفاى حقوق خویش هستیم و ملزم به انجام هیچ گونه تكلیفى نمىباشیم؛ لازمهاش تناقض است.
از لوازم و تبعات این سخن همین بس كه هیچ كس را، به خصوص در مورد تكالیف شرعى، نمىتوان ملزم نمود كه این كار را انجام بدهد و یا آن كار را ترك نماید. سخنِ این روشنفكران، درست نقطه مقابل آن سخن امام سجاد و امیرالمؤمنین(علیهما السلام) است كه، اصل همه حقوق انسان «حق الله» است و حق خدا این است كه بندگان او را اطاعت كنند. به اعتقاد اینان این كه بگوییم: «خدا این حق را بر انسانها و مردم دارد كه از اوامر و نواهى او اطاعت كنند» مربوط به عصر بردهدارى است و امروزه دیگر خریدارى ندارد! در عصر مدرنیته، انسان به دنبال آزادى و گسستن هرگونه قید و بندى از دست و پاى خویش است!
این عده یا در واقع اصلا اعتقادى به آفریننده جهان ندارند، یا اگر به خدا اعتقاد داشته باشند، مىگویند خدا همان است كه جهان را آفریده و دیگر به ما كارى ندارد و قبول نداریم كه او براى ما دستور و تكلیفى صادر نموده باشد. البته برخى از اینان راه حل سومى نیز یافتهاند و مىگویند قبول داریم و یا در نهایت ممكن است این اعتقاد را بیان كنند كه اولا خدایى وجود دارد و ثانیاً دستورات و تكالیفى هم صادر نموده است، امّا انسانها هیچ الزامى در انجام آن ندارند! انسان آزاد است و حق دارد كه با انتخاب خود به این تكالیف عمل كند و یا آن را ترك نماید. قرائت جدید آقایان از اسلام این است كه انسان حق دارد با اوامر و نواهى خدا مخالفت نماید و پرچم مخالفت بر ضد خدا برافرازد و رسماً هم بگوید من ضد خدا هستم. اینان همان مسلمانانى! هستند كه در سخنرانىها و روزنامههایشان مىگویند و مىنویسند: انسان حق دارد حتى بر علیه خدا هم تظاهرات كند!
این طرز تفكر، درست نقطه مقابل تفكر ادیان الهى به خصوص اسلام و در واقع به معناى نفى كلّى اسلام است؛ چرا كه به تعبیر امیرالمؤمنین(علیه السلام) اسلام عبارت است از تسلیم در برابر خدا و
فرمانها و تكالیف او(1)؛ و این همان چیزى است كه این تفكر آن را نفى مىكند. ریشه این تفكر به «دوره رنسانس» كه عصر شناخته شدهاى در تاریخ اروپا است، باز مىگردد. این دوره كه حدود هزار سال به درازا كشید، خود تاریخ بسیار مفصلى دارد كه در اینجا نمىتوان به همه جزئیات و ویژگىهاى آن پرداخت، ولى اجمال آن از این قرار است:
از چند قرن پیش، مردم مغرب زمین به علل مختلف، از جمله زورگویىهاى بىحساب و تحمیل عقاید نادرست، به تدریج در صدد عصیان گرى علیه نظام ارزشى و فكرى حاكم برآمدند. نظامى كه در اروپا حاكم بود، نظامى تابع كلیسا بود. این در حالى بود كه بسیارى از آموزشهاى كلیسا داراى توجیهى عقلانى و منطقى نبود؛ به عنوان نمونه، كلیسا این عقیده را ترویج مىداد كه انسان موجودى گنه كار و پلید است و گناه در ذات او نهفته است. خداوند براى جبران این گناهان و پلیدىها، از مقام لاهوتى خویش تنزل نمود و به صورت یك موجود جسمانى، یعنى حضرت مسیح(علیه السلام)، متجسّد شد كه از حضرت مریم(علیها السلام) متولد گشت. او چندى در این عالَم به صورت یك انسان زندگى كرد تا در نهایت بنىاسرائیل او را به دار كشیدند و دار كشیدن او، باعث آمرزش گناه انسانها گردید. از نظر تعالیم و آموزشهاى كلیسا در دوره رنسانس، انسان ذاتاً و خود به خود از بدو تولد و بدون هیچ گونه اختیار وانتخابى گنه كار است و به هیچ صورت این گناه جبران یا رفع نمىشود. چاره خدا براى آمرزش گناه بندگان آن بود كه به صورت انسان ظاهر گشته و آن گاه به دار كشیده شود. مسأله معروف اب (پدر) و ابن (پسر) و روح القدس در همین رابطه مطرح مىشود.
طبیعى است كه این تعالیم بسیار نابخردانه است. اصلا تجسم خدا به صورت انسان به چه معنایى است؟ مگر ممكن است خدا، انسان (پسر) شود و هم پدر، و در عین حال خدا هم باشد؟! آن گاه مىگویند خدا به بالاى دار رفت تا باعث نجات انسانها گردد! اصلا چه رابطهاى بین دار زدن خدا و نجات انسانها و به بهشت رفتن آنان وجود دارد؟!
اصلىترین تعلیم مسیحیت همین آموزه بىپایه و خرافى است. ما معتقدیم مسیحیت اصیل از این سخنانِ غیرمعقول به دور است. قرآن مىفرماید: وَ إِذْ قَالَ اللّهُ یَا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ ءَأَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِى وَ اُمِّىَ اِلَهیْنِ مِنْ دُونِ اللّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا یَكُونُ لِى أَنْ أَقُولَ مَا لَیْسَ لِى بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِى وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُیُوبِ. مَا قُلْتُ
1. بحارالانوار، ج 68، ص 310.
لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِى بِهِ أَنِ اعْبُدُو اللّهَ رَبِّى وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتَ عَلَیْهِمْ شَهِیداً مَا دُمتُ فِیهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّیْتَنِى كُنْتَ أَنْتَ الرَّقیِبَ عَلَیْهِمْ وَ أَنْتَ عَلَى كُلِّ شَىْء شَهِید(1)؛ و آن گاه كه خداوند به عیسى بن مریم مىفرماید: آیا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را به عنوان دو معبود غیر از خدا انتخاب كنید؟! مىگوید: منزهى تو! من حق ندارم آنچه را كه شایسته من نیست، بگویم! اگر چنین سخنى را گفته باشم، تو مىدانى. تو از آنچه در روح و جان من است، آگاهى؛ و من از آنچه در ذاتِ (پاك) توست، آگاه نیستم. به یقین تو از تمام اسرار و پنهانىها با خبرى. من، جز آنچه مرا به آن فرمان دادى، چیزى به آنها نگفتم؛ (به آنها گفتم:) خداوندى را بپرستید كه پروردگار من و پروردگار شماست. و تا زمانى كه در میان آنها بودم، مراقب و گواهشان بودم؛ ولى هنگامى كه مرا از میانشان بر گرفتى تو خود مراقب آنها بودى؛ و تو بر هر چیز، گواهى.
روز قیامت از حضرت مسیح(علیه السلام) سؤال مىشود كه آیا تو به مردم گفته بودى كه مراخداى خودتان قرار دهید؟! حضرت مسیح(علیه السلام) در جواب عرض مىكند: پروردگارا! به مردم چیزى جز این نگفتم كه خداى یگانهاى را كه پروردگار من و شماست، پرستش كنید و هیچ گاه از آنان نخواستم كه مرا به عنوان خدا پرستش نمایند.
از آنجا كه این اعتقاد میان مسیحیان رواج داشته است، قرآن كریم آن را به صورت گفت و گویى كه بین خدا و حضرت مسیح(علیه السلام) در قیامت تحقق خواهد یافت، بیان مىفرماید. به هر حال، چنین اعتقادى از دیرباز در بین مسیحیان وجود داشته و هنوز هم تقریباً بین كلیساهاى مختلفِ مسیحیت (ارتدوكس، كاتولیك، پروتستان) به عنوان یك اصل مشترك رواج دارد. از نظر همه آنان، به دار كشیدن حضرت عیسى(علیه السلام) كه تجسد یافته خداست، سبب نجات انسانها گشت.
در هر حال، مسیحیان به تدریج در مواجهه با اینگونه تعالیم، شروع به پرسشگرى كردند و آنها را مورد تردید و تأمل قرار دادند. علاوه بر این، رفتار ظالمانه و بىرحمانهاى كه كلیسا به كمك دولتها انجام مىداد، در افزایش نارضایتى و اعتراض مردم مسیحى تأثیر فراوان داشت. كلیسا معمولا پشتیبان پادشاهان اروپا بود و در مواردى خود نیز ادعاى سلطنت داشت. سرانجام اروپاییان خواهان پایان سلطه كلیسا در مغرب زمین و آزادى مردم از تحمیل این عقاید ناروا شدند.
1. مائده (5)، 116 ـ 117.
با پایان «قرون وسطا»، دوره جدیدى به وجود آمد كه بعدها از آن به «دوره رنسانس» یا زمان نوزایى یاد شد. آنان مىگفتند در این دوره جدید، بشر تولدى دیگر و زندگى جدیدى پیدا نموده است. این عصر همچنین به «عصر روشنگرى»، «عصر خردورزى» و واژههایى از این قبیل نامیده شده كه جزئیات آن در تاریخ فلسفه اروپا و مغرب زمین آمده است. این طرز تفكر كه، ما باید آموزرشهاى مرسوم كلیسا را كنار گذاشته و هر چه را خودمان درك مىكنیم، بدان عمل نماییم، از مشخصههاى اصلى این عصر است. از این مشخصه با نام عقلگرایى (راسیونالیسم) یاد مىشود. البته آنها عقل را در مقابل وحى و امور غیر تجربى به كار مىبردند و منظور آنان از عقل، قوهاى بود كه امور حسى و تجربى را درك مىكرد. آنان مىگفتند ما باید تابع عقل خویش باشیم و آموختههاى كلیسا را كه به نام دین مطرح شده است، كنار بگذاریم.
به تدریج این عقیده رواج پیدا كرد كه آنچه از طریق حس مثل بینایى و شنوایى درك نمىشود، قابل پذیرش نیست. عقل هم تنها امور ملموس و محسوس را درك كرده و درباره آن قضاوت مىنماید. بدین ترتیب بود كه گفته شد مباحثى مانند خدا، عالمِ غیرمادى و حیات پس از مرگ، چون قابل لمس و حس نمىباشند، پذیرفتنى نیستند. برخى از آنان صریحاً امور غیرمحسوس را رد كرده و آن را دروغ مىدانند و برخى دیگر قایل به كذب و بطلان امور غیر حسّى نیستند، ولى آن را مشكوك و غیرقابل پذیرش مىدانند مگر اینكه از طریق حواس انسان به اثبات برسند.
مبناى عمل و رفتار فقط امورى دانسته شد كه قابل توجیه عقلانى و علمى باشد؛ و منظور آنان از عقل و علم، همانطور كه گفتیم، ادراكات حسى و تجربى بود. در این حالت، «عقلانیت» و «علمیت» معناى خاصى پیدا كرد و به تدریج «پوزیتیویسم علمى» پدیدار گشت، كه فقط آنچه با تجربه حسى قابل اثبات است، مورد قبول است. پیدایش این طرز تفكر در اروپا، در واقع عكسالعمل مردم درمقابل آموزشهاى غلط كلیسا و ستمهایى بود كه بر آنان رفت. از نتایج آن، اعراض از دین و یا روى آوردن به تفسیرهاى مادهگرایانه از دین بود.
یكى دیگر از مشخصههاى اصلى این عصر، اصالت دادن به انسان است. «اومانیسم» یا اصالت انسان، در واقع براى نفى خدا مطرح شد؛ نه این كه بخواهند علاوه بر اصالت خدا، اصالت انسان هم حاكم باشد. در زمان حاكمیت كلیسا، مىخواستند همه امور را به نحوى به
خدا و خداست او ربط دهند، اما از این پس تصمیم گرفتند كه انسان و خواستههاى او محور همه چیز باشد. با این توضیح معلوم مىشود كه واقعیت و روح اومانیسم و اصالت انسان به كفر و الحاد بازمىگردد. البته انسانمدارى و شعب گوناگون آن، از تفكر فلسفى عصر نوزایى، یعنى عقلگرایى و راسیونالیسم ناشى مىشود.
در جریان این تحول مشكلى نیز پدیدار شد. انسان از یك طرف و طبق فطرت خویش، خواهان حقایق و ایدهآلهایى است كه از زمانهاى بسیار قدیم آن را شناخته و به طور فطرى به دنبال آن ارزشها مىباشد. او مىخواهد حقیقت را بفهمد و حقیقتطلبى در فطرت همه انسانها نهفته است. همه انسانها زیبایىها و خوبىها را دوست دارند و براى ارزشهاى اخلاقى مانند: عدالت، انصاف، فداكارى و كمك به هم نوعان، ارزش والایى قائل هستند. از طرف دیگر، اینگونه امور محسوس و ملموس نیستند و از راه تجربه علمى اثبات نمىگردند. از این رو طرفداران مكتب پوزیتیویسم به فكر چاره افتادند تا راه حلى براى آشتى این دو بیابند. به دنبال همین مسأله بود كه مكاتب مختلف فلسفى در غرب به وجود آمد كه تلاش مىكردند بین این فطریات غیرقابل انكار و آن عكسالعمل منفى در مقابل دین و متافیزیك، نوعى آشتى و سازگارى ایجاد نمایند.
پوزیتویستها مىگویند اساساً این كه انسان به یك موجود كامل و بىنهایت به نام «خدا» معتقد شده است، به یك علت روانى بازمىگردد. انسان از یك طرف طالب خوبىها و كمالات است و از طرف دیگر نمىتواند آنگونه كه آرزو دارد، این امور را در زندگى خویش تحقق بخشد. وقتى در پى شناخت حقیقت است، سرش به سنگ مىخورد. فرا روى او مجهولات زیادى وجود دارد كه راه حلى براى آن نمىیابد و حقیقت آنها ناگشوده مىماند. او طالب ارزشهاى اخلاقى مانند عدالت است امّا حریف خود نمىشود كه عدالت را رعایت نماید و هر جا توان داشته، ظلم و ستم روا داشته است. از این روى، اصل این كه انسان به وجود خدا معتقد شده، وجود یك سرى ارزشهاى مطلوب فطرى است كه در زندگى اجتماعى انسانها یافت نمىشود و از عهده او خارج است. همه از عدالت سخن مىگویند، ولى در عمل به ستم و ظلم روى آوردهاند. همه از دستیابى به حقایق جهان و هستى دم مىزنند، اما پس از مدتى
بطلان نظریات آنان آشكار مىشود. از این رو، انسان موجودى را تخیّل كرد كه او علم نامتناهى دارد و همه حقایق را مىشناسد و نام آن را «خدا» گذاشت!! هر چند ما نمىتوانیم به اوج قله كمالات، خوبىها و ارزشهاى نیك دست پیدا كنیم، امّا موجودى به نام «خدا» وجود دارد كه خیر مطلق و داراى همه كمالات است. بنابر این، خدا موجودى است كه انسان آن را آفریده است و حقایق، خوبىها و كمالات را به خدا یا عالَم لاهوت نسبت داده است. چون در وجود خود این امور خیر و نیك را نمىیابد، به موجودى خیالى به نام خدا پناه مىبرد. به این ترتیب بوده كه انسان از خود بیگانه شد. تعبیر «از خود بیگانگى» كه كم و بیش در فرهنگ ما رواج پیدا كرده، ریشه آن به فرهنگ اروپایى در یكى، دو قرن اخیر، مخصوصاً به زمان هگل باز مىگردد. خاستگاه این تفكر از همین جا است كه گفتند كه از آن جایى كه انسان خوبىها و خیرات را در خود نمىبیند و خود را فاقد علم، زیبایى و كمال مورد نظر مىیابد، از این رو، این امور را به موجودى دیگر یعنى «خدا» نسبت مىدهد و همین امر موجب از خودبیگانگى او مىگردد.
از نظر فرهنگ اروپایى، راه زایل كردن از خودبیگانگى این است كه انسان خیر، زیبایى، حقیقت و عدالت را در خود متحقق سازد. آن گاه دیگر اعتقاد به وجود خدا لزومى نخواهد داشت. اگر انسان تلاش كند كه حقیقت و عدالت را در خود محقَّق سازد، نوبت به این امر نمىرسد كه حقیقت و عدالت را به عالَم لاهوت یا خدا نسبت دهد. در این حالت، خودش آن خدایى خواهد شد كه پیوسته به دنبال آن بود! به این ترتیب، آیین جدیدى به نام «انسان پرستى» ایجاد شد.
«آیین انسان پرستى»، گرایش افراطى مكتب اومانیسم است كه «انسان مدارى» را جایگزین «خدامدارى» كرد. از جمله طرفداران این نظریه فویر باخ و آگوست كنت، پدر جامعهشناسى جدید، هستند. آگوست كنت بعد از این كه دین، خدا و ماوراءالطبیعة را محكوم مىكند، دین جدیدى به نام «انسان پرستى» تأسیس مىكند و خود پیامبر این دین مىگردد! براى این دین معبدهایى ساخته شد كه در آن «انسان» مورد پرستش و ستایش واقع مىشد و از نظر آنان، انسان كه از خود بیگانه شده بود، به جوهر ذات خویش برگشت. خوبىها، خیرات، زیبایىها و حقایق را در خود متحقق ساخت و در واقع با خود آشتى نمود. آن خدایى كه خلق كرده بود، به
دست خود او را نابود ساخت؛ چون دیگر به آن خدا احتیاجى نداشت. نظیر این مطلب، در تعابیر و گفتههاى نیچه، فیلسوف آلمانى، یافت مىشود.
امروزه «اصالت انسان» گرایش غالب اروپا را تشكیل مىدهد. در این میان، برخى صریحاً و با قاطعیت تمام، ماوراى طبیعت را نفى مىكنند و عدهاى دیگر تنها به اظهار شك و تردید بسنده مىنمایند. بر اساس اصالت بخشیدن به انسان ونفى خدا، معتقد شدند كه انسان باید به دنبال حقوق خود و طالب لذتهاى خویش باشد. و اگر خدایى هم وجود دارد باید حقوق خود را از او باز ستانْد و او هیچ حقى بر انسان ندارد. همان طور كه قبلا گفتیم منشأ این گرایش، همان تفكر الحادى در «دوران رنسانس» است كه به گونههاى گوناگونى رشد پیدا كرده است.
در این زمان، در كشور ما نیز عدهاى كه خود را مسلمان روشنفكر مذهبى مىنامند، به طور غیرمستقیم این فكر را به عموم مردم، به ویژه جوانان القا مىكنند كه دوران «تكلیف» و «بایدها و نبایدها» گذشته، و این امر مربوط به چند قرن پیش است و اقتضاى اصل مدرنیته آن است كه انسان به دنبال استیفاى حقوق خود باشد ونه در پى انجام تكالیف. البته این عده به طور صریح به مخاطبین نمىگویند كه در صدد انجام تكلیف نباشید، چه این كه مشت آنان باز شده و چهره منافقانه آنها بر مردم مسلمان افشا مىگردد.
آنچه گفته شد، تاریخچه مختصر پیدایش این تفكر و ریشههاى فلسفى آن است و این كه چگونه این سخن به فرهنگ امروز ما سرایت كرده و عدهاى منفعل از فرهنگ غرب، همان سخنان را برزبان جارى مىسازند. اكنون در برابر این سخن چه باید گفت؟ آیا انسان تنها باید حقوق خود را استیفا كند و در این میان هیچ تكلیف و وظیفهاى وجود ندارد؟ لازم است در اینجا یك بحث منطقى و فلسفى صورت پذیرد.
همان طور كه قبلا اشاره كردیم، اصولا طرفدار حق بودن، بدون پذیرش اصل تكلیف، یك ادعاى متعارض و متناقض است. نمىتوان حقى را ثابت نمود مگر این كه در مقابل آن تكلیفى ثابت مىشود. وقتى فردى صاحب حقى مىگردد، این بدان معنا است كه دیگران مكلفند حق او را رعایت كنند. اگر گفته شود ما دنبال استیفاى حق خویش هستیم، امّا هیچ تكلیفى را
عهدهدار نمىشویم، پس اصلا حقى وجود ندارد؛ چون كسى «مكلّف» به احترام به آن حق نشده است. حقیقت یك حق با الزام دیگران به رعایت آن، داراى ارتباط تنگاتنگ است و نمىتوان این دو را از یكدیگر منفك نمود.
روش دیگر در اثبات مطلب فوق، نگاه درون دینى است. یعنى ما به محتواى قرآن كریم وسخن پیشوایان اسلام نظر مىافكنیم. آیا با توجه به آیات و روایات، اسلام دیدگاه نفى تكلیف را مىپذیرد؟ از طرفداران این دیدگاه مىخواهیم صریح و شفاف به این پرسش پاسخ دهند كه آیا «خدا» را قبول دارند یا نه؟ این كه گفته شود: من هیچ گاه بىخدا زندگى نكردهام؛ یك جواب فلسفى و پاسخ روشن به این پرسش نیست. اعتقاد شما به خدا از سه حالت خارج نیست: یا اصلا به خدا اعتقاد ندارید؛ یا در وجود خدا شك دارید و یا به خدا معتقد هستید. در دو حالت اول و دوم كه خدا را قبول نداشته باشید، یا در وجود او شك داشته باشید، ادّعاى «روشنفكر مذهبى» یا «ملى ـ مذهبى» یك ادعاى منافقانه است. شما نمىتوانید بگویید: ما روشنفكر مذهبى هستیم. این چه اسلامى است كه خدا را قبول ندارد؟! ماسك نفاق را از چهره خود دور سازید و به طور صریح بگویید: ما ملحد و لامذهب هستیم. اگر مىگویید نه، معتقد به خدا هستیم (حالت سوّم)، از نظر شما خدا به چه معنایى است؟ آیا جز این است كه او ما را آفریده، و هستىِ ما از اوست؟ آیا از نظر شما معناى دیگرى دارد؟ اگر قبول دارید كه هستى ما از او و ما مِلك خدا هستیم. و او با اراده خویش انسان و عالَم را آفریده است، پس هستى ما وابسته به او، و ما در اختیار او هستیم. اگر او بخواهد هستیم و اگر نخواهد، وجود نداریم: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أرَادَ شَیْئَاً أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُون(1)؛ فرمان او چنین است كه هرگاه چیزى را اراده كند، تنها به آن مىگوید: «موجود باش!»، آن نیز بىدرنگ موجود مىشود.
نیز قرآن كریم مىفرماید: قُلْ فَمَنْ یَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللّهِ شَیْئًا إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعًا بَلْ كَانَ اللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیراً(2)؛ بگو: چه كسى مىتواند در برابر خداوند از شما دفاع كند هرگاه زیانى براى شما بخواهد، و یا اگر نفعى اراده كند (مانع گردد)؟! و خداوند به همه كارهایى كه انجام مىدهید آگاه است. خدا یعنى كسى كه هستى به امر و اراده او به وجود آمده، و دوام هستى ما به اراده او وابسته است و اگر اراده او نباشد نابود خواهیم شد.
1. یس (36)، 82.
2. فتح (48)، 11.
به هر حال اگر وجود خدا را پذیرفتیم و به او معتقد شدیم، باید بپذیریم كه ما مِلك او هستیم. حال این پرسش مطرح مىشود كه معناى این سخن كه مىگوییم: «ما مِلك او هستیم» چیست؟
ما از این رابطه متقابل بین «خدا و انسان» به «ربوبیت» و «عبودیت» تعبیر مىكنیم؛ یعنى او ربّ و صاحب اختیار ما مىباشد. خدا «ربّ» ما، و ما «عبد» او هستیم. تمام دعوت انبیا در طول تاریخ بر محور «ربوبیّت خدا» و «عبودیت بندگان» استوار بوده است: وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِى كُلِّ اُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُواللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ...(1)؛ ما در هر امتى رسولى برانگیختیم كه: خداى یكتا را بپرستید؛ و از طاغوت اجتناب كنید.
محور تعالیم تمام پیامبران و دستورات همه شرایع و ادیان آسمانى، بر عبادت و اطاعت بىچون و چرا از خدا (اَنِ اعبُدُو اللّه)، رها شدن و دورى از تمام طغیان گران (واجتَنبِوُا الطاغوت) قرار داشته است و دین چیزى جز اعتقاد و عمل به این دو محور اساسى نمىباشد.
در این میان، عدهاى «دین» را به گونهاى معنا كردهاند كه با «بىخدایى» هم سازگارى دارد! گفتهاند: اعتقاد به وجود خدا از ذاتیات دین نیست! یعنى از نظر آنان، ممكن است انسان دیندار باشد، در عین حال خدا را هم قبول نداشته باشد! این تعریف از برخى جامعهشناسان ملحد گرفته شده و با تعالیم دینى سازگارى ندارد. به كسى كه به خدا معتقد نباشد، «دیندار» نمىگویند. از طرف دیگر نیز اگر كسى به خدا معتقد شد، این بدان معنا است كه خدا، ربّ و صاحب اختیار ما است. قرآن كریم بر «ربّ» بودن «اللّه» تاكید فراوان دارد: أَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعَلَمِینَ(2)، ستایش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانیان است.
ذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ فَأَنَّى تُصْرَفُون(3)؛ این است خداوند، پروردگار شما كه حكومت (عالَم هستى) از آنِ اوست؛ هیچ معبودى جز او نیست؛ پس چگونه از راه حق منحرف مىشوید؟! ذَلِكُمُ اللّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُون(4)؛ این است خداى شما! پس چگونه از حق منحرف مىشوید؟! كجا مىروید؟ مگر راهى جز این وجود دارد كه از خدایى كه آفریننده شما است، اطاعت كنید؟ آیا ممكن است شما بدون اراده و اذن او كارى انجام دهید؟ او خیر شما را مىخواهد و تمام
1. نحل (16)، 36.
2. حمد (1)، 2.
3. زمر (39)، 6.
4. انعام (6)، 95.
هستى شما در اختیار اوست. بنابراین، خدا، هم تكویناً «ربّ» شما است، یعنى هستى شما در اختیار اوست و هم تشریعاً داراى حق فرمان است و بندگان باید از او اطاعت كنند و این امر، روح و جوهره تمام ادیان الهى است. اگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) یا امام سجاد(علیه السلام) فرمودند اولین حقى كه ثابت مىشود، حقى است كه خدا بر بندگان دارد، براى این است كه لازمه اعتقاد به وجود خدا، چیزى جز این نیست. اولین حق این است كه خدا اطاعت خویش را بر همه بندگانش واجب كرده است؛ پس مردم مكلفند او را پرستش كنند و از دستورات او اطاعت نمایند. «حق» و «تكلیف» متضایف، و با یكدیگر متلازم مىباشند. اگر او حق پرستش دارد، مردم هم تكلیف و وظیفه دارند كه او را پرستش و اطاعت كنند، وگرنه حق او رعایت نشده است. این مطلب، اساس و جوهره همه ادیان است.
كسانى كه خود را «روشنفكر مذهبى» مىدانند، اگر واقعاً و حقیقتاً خدا را قبول دارند و او را آفریدگار و ربّ خویش و خود را مخلوق و مملوك او مىدانند، چرا مىگویند: رابطه عبد و مولا مربوط به دوره بردهدارى است و چون اكنون، زمان بردهدارى نیست، پس رابطه عبد و مولا هم وجود ندارد؟ این سخن از كجا سرچشمه گرفته است؟ چنین سخنانى ریشه در تفكر اومانیستى دارد كه خدا را زاییده وهم و خیال بشر مىداند. این طرفداران اصالت انسان «بودند كه گفتند از آنجا كه انسان فطرتاً حقیقتجو و خیرخواه و طالب محبت است و از طرفى هم این امور را در خود نمىیابد، به موجودى خیالى به نام خدا متوسل مىشود. به زعم آنان، دلیل از خودبیگانگى انسان نیز همین مسأله است و براى بازگشت به خویشتن خویش، ضرورت دارد آن ارزشها و كمالات گرانمایه را در وجود خویش بازآفرینى نماید، تا از خدا بىنیاز گردد. هم اینان هستند كه رابطه عبودیت و بندگى بین انسان و خدا را زاییده فرهنگ مربوط به عصر بردهدارى بشر مىدانند و مىگویند. اعتقاد به این كه خدا مولا و ربّ است، و ما عبد و بنده اوییم، بازتابى از نظام بردهدارى است و اكنون كه نظام بردهدارى از بین رفته است، رابطه انسان و خدا هم باید تغییر كند.
این مطلب، سخن تازهاى نیست، بلكه حدود پنجاه سال پیش نیز كسانى به نام «اسلامشناس» این مطالب را در همین دانشگاه، در قالب سخنرانى و كتاب منتشر ساختند.
مىگویند: امروزه «ارباب» و «برده» وجود ندارد؛ پس خدا «مولا» نیست و ما هم «بنده» نیستیم،
بلكه كاملا آزاد و رها مىباشیم. مىپرسیم: آزادى از چه چیزى؟ مىگویند: آزادى از بندگى خدا! بندگى و عبودیت در قاموس پیشینیان و مردم چند قرن قبل معنا و جایگاه داشت. در این عصر همان طور كه بردهها از بردگى و نوكرى اربابان خویش رها گشتند، ما هم از بندگى خدا آزاد شدهایم و خدا هیچ حقى نسبت به ما ندارد. خدا آن هنگام ربّ ما بود و مىتوانست به ما دستور دهد و ما ملزم به اطاعت او بودیم كه رابطه «ارباب ـ برده» وجود داشت، ولى این رابطه در زمان ما به طور كلى منتفى شده است. بنابراین، در این دوره، یعنى در عصر مدرنیته، استقلال و آزادى كامل خود را به دست آوردهایم. بدین صورت، همان خدایى كه در عالَم خیال و به دست خودمان آفریده بودیم، كُشتیم و ارزشها را در خویشتن تحقق بخشیدیم و «خود» خداى خویشتن شده و حاكم بر سرنوشت خود گشتیم. خود قانون وضع مىكنیم و اجراى آن نیز به دست خودمان است و به طوركامل نیازى به خدا نداریم.
این گرایش افراطىِ انسان محورى ـ به جاى خدا محورى ـ است. در مقابل این گرایش، عقیده دیگرى هم وجود دارد. گرایش دوم، به طور كامل خدا را نفى نمىكند، بلكه او را به عنوان موجودى قبول دارد كه انسان در سختىها و افسردگىها به او پناه مىبرد و در یك معبد یا مسجد در مقابل او خم مىشود و دعا و نماز مىخواند. انسان از این طریق، تسلى خاطر پیدا نموده و مقدارى از ناراحتى و غصههاى او كم مىشود. نقش «دین» به همین اندازه محدود مىگردد و در مسایل اجتماعى جایى براى دین وجود ندارد؛ چه این كه از نظر آنان بشر در عصر جدید و دوره مدرنیته به بلوغ عقلانى رسیده و در چنین دورهاى یا اصلا نیازى به خدا ندارد و یا حداكثر براى راز و نیاز و كاهش آلام و فشارهاى روحى و عصبى به او نیازمندیم. دیگر به خدا به عنوان یك قانونگذار در مسایل اقتصادى، اجتماعى، سیاسى و بینالمللى حاجتى نیست. بشر امروز، غیر از بشر دیروز است كه نیازمند خدا، پیامبر و وضع قانون بود.
كلام كسانى هم كه سوگمندانه مىگویند: «هنوز در ایران خدا نمرده است!» در همین راستا تفسیر مىشود. این افراد انتظار دارند روزى در ایران، خدا بمیرد و فاتحه او هم خوانده شود. از نظر آنان اگر خدا در ایران بمیرد، دیگر نیازى نداریم كه نظام خود را «نظام اسلامى» بدانیم. چه اسلامى؟! همان «حكومت جمهورى» كافى است و «جمهورى اسلامى» باید برداشته شود. بنابراین، از نظر این عده، هیچ نیازى نداریم بگوییم: مجلس شوراى اسلامى، شوراى اسلامى شهر، دانشگاه اسلامى و.... به چه علتى اینگونه مراكز باید «اسلامى» باشند؟! خیر، تنها
«مردم» هستند كه باید در این امور تصمیم بگیرند و خواست آنان تعیین كننده است. اگر مردم خواستند، حكومت «اسلامى» باشد، و اگر نخواستند، باید قید اسلامى را حذف كنیم.
از این رو، وقتى عدهاى پیشنهاد تأسیس «دانشگاه اسلامى هنر» را دادند، وزارت علوم با آن موافقت نكرد و گفت: نیازى به اسم «اسلامى» نیست. حتى مسؤول یك وزارتخانه مىگوید: ما اسم «اسلامى» را تیمّناً و تبرّكاً یدك مىكشیم، وگرنه وزارتخانه ما همان «وزارتخانه فرهنگ و هنر» است كه در رژیم شاه وجود داشت! از نظر آنان، ما اصلا كارى به دین نداریم و دلیلى ندارد كه بگوییم: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى یا انجمن اسلامى دانشجویان یا.... تنها به خاطر جوّ غالبى كه در اوایل انقلاب وجود داشت، این امور نام «اسلامى» به خود گرفت و باید به تدریج اسم «اسلام» از اینگونه امور برداشته شود. مردم خودشان تصمیم مىگیرند و با اراده خویش قانون دلخواه را وضع مىنمایند؛ چون «انسان» بار دیگر «خداى خود» گشته، و با بازگشت به خویشتن خویش، از خدا بىنیاز شده است و فهم، عقل و اراده انسانى در مقابل اراده خدا داراى اصالت است.
طبیعى است كه این تفكر، صد در صد با اسلام ضدیت دارد. به اندازه یك در هزار، و بلكه یك در یك میلیون هم با اسلام سازگارى ندارد. اسلام، تسلیم محض است: اَلاِْسْلاَمُ هُوَ التَّسْلِیم(1)؛ اسلام عبارت از تسلیم در برابر خدا است. جوهر اسلام، بندگى خداست: أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ(2)؛ این كه خدا را پرستش نمایید و از طاغوت دورى گزینید.
در هر حال، جوهر اصلى تفكر غرب مدرن و غربزدگان، آزاد شدن از خدا، كنار گذاشتن دین از سیاست و از سایر ساحتهاى اجتماعى، و در نهایت كنار گذاشتن دین و خدا از ساحت فكر و اعتقاد است. البته طبیعى است كه دگراندیشان داخلى، براى اجراى مقاصد شوم خود ابتدا صریحاً از نفى خدا و اسلام سخن نمىگویند. چگونه مىشود مردمى را كه صدها هزار شهید براى حاكمیت اسلام دادهاند به حذف اسلام راضى نمود؟ ترفند جدید، طرح قرائتهاى جدید از اسلام است. مىگویند: توحید را قبول داریم، امّا توحید به معناى وجود آفریننده یكتا نیست؛ بلكه توحید یعنى آن ایده آل اخلاقى كه بشر به دنبال آن است. پیش از انقلاب كتابى به نام «توحید» و به عنوان متن «مبارزه بر اساس قرآن» منتشر شد كه فروش آن
1. بحارالانوار، ج 68، ص 310.
2. نحل (16)، 36.
قاچاق محسوب مىشد. به یاد دارم تعدادى از طلاب، از قم به تهران آمده و مخفیانه آن كتاب را خریده، و قربةً الى الله، در مدارس حوزه علمیه قم پخش مىنمودند. در این كتاب آمده است: لا اله اِلاّ الله، یعنى نفى هر آنچه كه غیر از ایدهآلهاى اخلاقى باشد، نه این كه واقعاً موجودى به نام الله وجود دارد كه آفریننده آسمان و زمین است! متأسفانه نویسنده این كتاب، فردى روحانى بود. او مىگفت: من نمىگویم لا اله اِلا الله دروغ است، بلكه قرائت من از لا اله الا الله چیزى جز ایدهآل اخلاقى بشر نیست.
در این زمان نیز همان تفكر به صورت حساب شده، تحت عناوین: سكولاریسم، تفكیك دین از سیاست و قرائت جدید از دین مطرح مىگردد. طرح «قرائتهاى جدید از دین» ابزارى براى نفى دین، نفى اسلام و ابطال همه دستاوردهاى انبیا و اولیا در طول تاریخ است و كسانى در صددند در پسِ این ابزار و در پشت نقاب نفاق، دستآوردهاى انقلاب اسلامى و خون بهاى صدها هزار شهید را پایمال نمایند.