بحث ما در جلسات گذشته درباره «حقوق از دیدگاه اسلام» بود. گفتیم از منابع اسلامى، به خصوص فرمایشات حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) در «نهج البلاغه» و همچنین فرمایشات امام سجاد(علیه السلام) در «رساله حقوق» استفاده مىشود كه ریشه همه حقها در جهان، «حق خدا» است و اگر حق خدا بر مخلوقاتش، و به خصوص بر انسانها نباشد، هیچ حقى در عالَم قابل اثبات نیست.
در مقابل دیدگاه اسلامى، گرایش الحادى شایع در كشورهاى غربى و بسیارى از كشورهاى دیگر این است كه حقوقى را اصالتاً و صرف نظر از انتساب آن به خدا، براى انسان قایل هستند. گاهى به صورت گستاخانه مىگویند: نه تنها خدا بر ما حق ندارد، بلكه ما بر او داراى حق هستیم و اصولا انسان از خدا طلبكار است! متأسفانه در اثر اختلاط فرهنگها و التقاطى كه براى بعضى روشنفكران به وجود آمده است، این روزها چنین نغمههایى در داخل كشور نیز به گوش مىرسد؛ از جمله این كه مىگویند: انسان مدرن در پى حقوق خویش است نه در صدد انجام تكالیف. چنین انسانى خواهان استیفاى حقوق خویش، حتى از خداست!
بنابر این، دو دیدگاه كاملا متضاد در مقابل یكدیگر مطرح است: از نظر اسلام، و بر اساس آیات قرآن كریم و سخنان پیشوایان اسلام، ریشه حقوق از خداست. انسان موظف و مكلَّف به رعایت «حق الله» است. همانطور كه از كلام حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) استفاده شد، خداى متعال از روى فضل و كرم خویش، حقوقى را براى انسان قرار داده است و بر خود لازم دانسته كه در مقابل اعمال نیك و خیر بندگان، و انجام تكالیف از سوى آنان، پاداش شایسته به آنان عنایت فرماید. از این رو، در این دیدگاه انسان هم داراى «حقوق» است و هم «تكالیفى» بر عهده اوست. بر اساس دیدگاه دوم، منشأ حقوقِ انسان، همان ذات انسان است و انسان خود به
خود حتى نسبت به خدا داراى حق است. از نظر این دیدگاه، انسانِ مدرن در پى استیفاى حقوق خویش است و هیچ تكلیف و وظیفهاى بر عهده او نیست.
كدام یك از این دو دیدگاه صحیح است؟ در جلسات گذشته مقدارى در این باره بحث كردیم، ولى از آنجا كه این مسأله، از مباحث مهم و ریشهاى در زمینه فرهنگ، اقتصاد، سیاست، حقوق و سایر ساحتهاى علوم انسانى است، سزاوار است درنگ بیشترى داشته باشیم.
آیا انسان ذاتاً و اصالتاً و صرفنظر از آنچه خدا به او داده، مىتواند نسبت به دیگرى، حتى بر آفریننده جهان هستى، حقى داشته باشد؟ آیا «اصالت حق انسان» با برهان و تبیین منطقى همراه است یا اینكه این سخنى است كه از روى هوس، غفلت و جهالت ناشى مىشود؟ وقتى وجود و هستى انسان از آنِ خودش نبود، بنابراین آثار و لوازم وجود و حیاتش نیز از آنِ او نخواهد بود. به عبارت دیگر، منشأ وجود، حیات و سایر نعمتهایى كه در اختیار انسان است، از ناحیه خدا است و هم اوست كه حقوقى را براى انسان اعتبار كرده است. این نظریه، مورد تأیید ما است. البته شأن یك انسان این نیست كه در مقابل خدا ادعا كند و بگوید من این كار خدا را تأیید مىكنم؛ شأن ما، آموختن از پیام آسمانى، یعنى قرآن كریم است. به هر حال در فلسفه حقوق و با بررسىهاى فلسفى، این نظریه تأیید مىشود كه انسان نمىتواند ذاتاً و از جانب خودش حقى داشته باشد.
اصولا در بررسى و گفتوگو درباره «حقوق انسان» باید قبل از هر چیز، این مسأله اساسى را روشن سازیم كه آیا به خدا و آفریننده جهانِ هستى اعتقاد داریم یا اعتقاد به خدا صرفاً یك امر تشریفاتى و سطحى است؟ آیا این باور و ایمان قلبى حاصل شده است كه او آفریننده همه چیز است و تمام موجودات قائم به اراده او هستند و بقا و استمرار آنان به او متكى است؟ متأسفانه امروزه موج فرهنگ مادى كه در جهان غرب رشد كرده، كشورهاى اسلامى را مورد هجوم خویش قرار داده است و به تدریج ایمان و اعتقاد قلبى به غیب و امور ماوراى طبیعى ضعیف
مىشود. یكى از صفات متقین در آیاتِ آغازین قرآن كریم، «ایمان به غیب» شمرده شده است: ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلَوةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنْفِقُونَ(1)؛ این است كتابى كه در (حقانیّت) آن هیچ تردیدى نیست، (و) مایه هدایت تقواپیشگان است: آنان كه به غیب ایمان مىآورند، و نماز برپا مىدارند، و از آنچه به ایشان روزى دادهایم، انفاق مىكنند.مطابق این آیه، نعمت هدایت قرآن نصیب كسانى مىشود كه ایمان به غیب دارند. به عبارت دیگر، اصلىترین چیزى كه باید یك انسان در ساحت معرفت آن را شناخته، و سپس به آن ایمان آورد، این نكته اساسى است كه جهانِ هستى مساوى با محسوسات و مادیات نیست و در وراى این محسوسات و مادیات، هستىهایى بسیار بزرگتر، شریفتر و مهمتر وجود دارد كه در رأس آنها ـ اگر تعبیر صحیح باشد ـ ذات مقدس پروردگار متعال است كه او محیط بر آنها است و همه هستىهاى محسوس و غیر محسوس به ذات اقدس الله وابستهاند.
خداى متعال، وجود جسمانى و محسوس ندارد. نمىتوان او را دید یا صداى او را شنید، و خلاصه با هیچ یك از حواس پنجگانه حسى نمىتوان او را لمس و درك نمود؛ امّا یك وجود فوقالعاده و بىنهایت كامل دارد كه در همه جا حضور دارد. او قیّوم هر موجود است و قوام موجودات به اراده و عنایت او است.
به هر حال، باید این مسأله اساسى یعنى «ایمان به غیب»، و در رأس آن «ایمان به خدا» را براى خویش حل كنیم. اگر در آن شك و تردید داشته باشیم، خواه ناخواه در سایر مسایل زندگى و در ابعاد سیاسى، اقتصادى، اجتماعى با مشكل روبرو خواهیم بود. برخى به اشتباه گمان مىكنند مسایل زندگى بشر، اعم از اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى، سیاسى و... را مىتوان جداى از اعتقاد یا عدم اعتقاد به خدا حل كرد؛ حال آن كه بحث و گفتوگو درباره خدا، یك بحث كاملا دخیل در تمام عرصههاى زندگى است و هیچگاه نمىتوان براى همیشه این پرونده را بست و آن را به كنارى گذاشت.
تفكر شوم كنار گذاشتن خدا از عرصه زندگى بشر كه از مغرب زمین آغاز گشت و بعدها به جوامع دیگر نیز سرایت كرد، ابتدا با جدا كردن «اخلاق» از «خدا» مطرح شد. آنان به دنبال
1. بقره (2)، 2ـ3.
«اخلاق منهاى خدا» بودند. به تدریج تفكر تفكیك «خدا» از عرصههاى مختلف زندگى انسان، حتى به حوزه «دین» نیز سرایت داده شد و در نهایت «دین منهاى خدا» پدیدار گشت. پایهگذار این دین، اگوست كنت است؛ كسى كه به عنوان پدر علم «جامعهشناسى» معرفى شده است. شاید به دلیل تأثر این علم از افكار امثال كنت و دوركیم است كه رگههاى الحاد و نفى خدا و ماوراى طبیعت در جاىجاى این دانش به چشم مىخورد.
در هر حال، كنت پس از نفى خدا، «انسان» را به عنوان «خدا» معرفى كرد! بدین طریق، او دین جدیدى را به نام «دین انسانپرستى» پایهگذارى نمود و خود وى به عنوان «پیامبر» این دین معرفى گشت و حتى پیروان او، معابدى را براى «پرستش انسان» ایجاد نمودند كه افراد در آنها به شعرخوانى، مدح و پرستش انسان مشغول بودند!
بنابر این تفكر جدایى خدا از تمام عرصههاى زندگى انسان، مولود اندیشه و عقاید افرادى همچون «اگوست كنت»، «دوركیم» و سایر جامعهشناسان است.
در دهههاى اخیر، كسانى در كشور ما به این اندیشه روى آوردهاند كه مسایل دینى را از دو دیدگاه مىتوان بررسى و تحلیل نمود: 1. دیدگاه دینى 2. دیدگاه جامعهشناختى. این افراد مىخواهند مسایل الهى برخاسته از دین را، با تئورىهاى جامعهشناسى حل نمایند؛ و این معضل و مصیبتى است كه علاوه بر مغرب زمین، در سه چهار دهه اخیر دامنگیر كشور ما نیز شده است. از حدود چهل سال پیش تاكنون، با ظاهر و نام «اسلامشناسى»، و در واقع بر اساس تئورىهاى جامعهشناختى، تفسیرهاى الحادى و كفرآمیز از «دین» رواج پیدا كرد و در دانشگاهها و برخى مؤسسههاى مذهبى تهران، از طریق سخنرانى، و نشر جزوه و كتاب به طرح این مطالب كفرآمیز پرداختند.
مثلا این مسأله مطرح شد كه آیا بشر در ابتدا یگانهپرست بوده، و سپس به تدریج به سوى شرك گرایش پیدا نموده، یا به عكس، در ابتدا مردم مشرك بودند و به تدریج به آیین توحید و یگانهپرستى سوق پیدا كردند؟ گفتند از آنجا كه این پرسش، یك مسأله تاریخى است، روش بحث آن نیز باید بر اساس اسناد و مدارك تاریخى باشد و تحلیل و بررسىهایى كه خارج از این چارچوب باشد، فاقد ارزش است. بنابر این استناد به متون دینى، نظیر قرآن، در این مسأله جایى ندارد.
در هر حال، افراد مذكور در پاسخ به سؤال فوق مىگویند: انسان در ابتدا مشرك بوده و به تدریج به سوى توحید و یگانهپرستى سوق داده شده است. براى اثبات این مدعا نیز چنین اظهار مىدارند:
دین و عقاید دینى، بازتابى از تفكرات اجتماعى مردم است. در دورانهاى نخستین، نظام بردهدارى بر جوامع بشرى حاكم بوده است. عدّهاى به عنوان ارباب، مولا و یا آقا شناخته مىشدند و عدّه بسیار بیشترى به نام نوكر، عبد، غلام و برده براى دسته اول خدمت مىكردند. نظام بردهدارى از قدیمىترین نظام حاكم بر روابط اجتماعى انسان، و مقدَّم بر نظام فئودالیته (ارباب ـ رعیتى) بود. چون در روابط اجتماعى انسانها، چنین نظامى حكمفرما بود و مردم با آن خو گرفته بودند، به تدریج همین امر، از «نظام اجتماعى» به «تفكرات دینى» سرایت نمود و رابطه «مولا و عبد» به عنوان یك عقیده دینى و امر مقدس، مورد پذیرش مردم واقع شد. از نظر مردمى كه در چنین نظامِ بردهدارى زندگى مىكردند، موجودى به نام «خدا» وجود دارد كه او ربّ الارباب، مولى الموالى و سرور سروران است و همه انسانها، از ارباب و نوكر، «بنده» او هستند.
از نظر این جامعهشناسان، اصل این رابطه كه ما خود را عبد و بنده خدا مىدانیم، از وحى آسمانى سرچشمه نگرفته است، بلكه از آن نظام اجتماعى كه در دوران نخستین بر انسانها حاكم بوده است، پدید آمده است. انسانها به دلیل «الیناسیون» و از خودبیگانگى، و یا به تعبیر روانشناسى، به دلیل «فرافكنى»، رابطه «عبد ـ مولا» را به غیر روابط اجتماعى هم سرایت دادند. بدین طریق رابطه «عبد ـ مولا» در عالَم غیر محسوسات پدیدار گشت. بدین ترتیب این امر، حقیقتى نیست كه با عقل یا وحى آسمانى ثابت شود، بلكه صرفاً از روابط اجتماعى دوران باستان ناشى شده است.
همچنین از آن جا كه در جوامع بشرى پیشین، اربابانِ متعددى وجود داشته و هر كدام صاحب غلامانِ متعدد بودند، این مسأله به عالَم غیر محسوسات نیز سرایت داده شد و انسانهاى پیشین معتقد شدند كه در ماوراى امور مادى هم مولاها و اربابان متعدد وجود دارد؛ مثل: ارباب سفیدها، ارباب سیاهها، خداى باران، خداى طوفان، خداى جنگ و.... كمكم نظام بردهدارى در جامعه انسانى، ضعیف و مضمحل گشت و روابط اجتماعى دیگرى جاى آن را گرفت. این تغییر، در عقاید و افكار دینى مردم نیز منعكس شد؛ بدین ترتیب كه افكار
شركآمیز، جاى خود را به افكار یگانهپرستانه داد. در نهایت وقتى بهطور كلى نظامبردهدارى از میان رفت، اعتقادات شركآلود به اعتقادات توحیدى تبدیل گشت، و یا كسانى كه در صدد مبارزه با نظام بردهدارى و براندازى آن بودند، فكر توحیدى و یگانهپرستى را مطرح ساختند و با طرح خداى واحد توانستند در مبارزات خود پیروز گشته و با نابودسازى اربابان، نوكرها را آزاد سازند.
در نهایت جامعهشناسان معتقد شدند كه اعتقاد به خدا، كمال مطلق، زیبایى مطلق، قدرت مطلق، علم نامتناهى و...، همگى ناشى از «الیناسیون» و از خود بیگانگى انسانها است. انسانها «قدرت» را دوست دارند، ولى در میان انسانها كسى كه داراى قدرتِ متمركز و فراوان باشد، وجود ندارد. انسانها «عدالت» را دوست دارند، ولى در میان آنان انواع ظلم و ستم رواج دارد. همینطور «زیبایى مطلق» و «علم مطلق» را دوست دارند، ولى در عین حال، خود فاقد چنین كمالات والایى هستند. از این رو، این امور را به موجودى به نام «خدا» كه در وراى عالَم مادى است، نسبت دادند. بنابراین اعتقاد به خدا مولود از خودبیگانگى انسان است!
دوركیم این مطلب را به صورت مشخصترى مطرح ساخت. او گفت آنچه تا به حال به خدا نسبت مىدادهایم، ناشى از یك تصور نادرست و به دلیل خودبیگانگى بوده است و كمالهاى مطلق، مانند: زیبایى، قدرت، علم و... به «جامعه» تعلق دارد. از زمان دوركیم بود كه «جامعه» قداست خداگونه پیدا نمود. علىرغم اینكه دینستیزان همیشه با «قداست» مخالفند و دینستیزى با تقدسزدایى توأم است، ولى قداستى كه قبلا براى «خدا» وجود داشت، آن را به «جامعه» منتقل ساختند و «جامعه» به عنوان یك «وجود مقدس» مورد تكریم و احترام واقع شد. از نظر دوركیم و پیروان او، جامعه خدا شد و همه كمالات و فضایل اخلاقى به جامعه نسبت داده شد.
بعد از دوركیم، دیگر جامعهشناسان نیز افكار او را دنبال كردند و رشد دادند. به تدریج این طرز تفكر، از فرهنگ اروپایى به فرهنگهاى دیگر سرایت نمود. با مطالعه تحولاتِ فرهنگىِ كشورهاى مشرق زمین و از جمله ایران، این امر به خوبى ثابت مىشود. در اثر این تحولات، اندیشه «خداانگارى جامعه» به تدریج در فرهنگ و جامعه ایرانى نفوذ نمود؛ به یك باره واژه «جامعه» و اصطلاحات مشابه آن، در همه جاى تهران به چشم خورد. این امر، تنها یك قضیه تصادفى نبود، بلكه به دنبال اثرپذیرى فرهنگ ایران زمین از فرهنگ غربى ظهور كرد.
كسانى كه تحت تأثیر فرهنگ الحادى غرب واقع شدهاند، روز به روز به كفر و انكار ماوراى طبیعت نزدیك مىگردند و خواه ناخواه وجود مجردات، ملایك، قیامت و نظایر آنها مورد شك و تردید قرار مىگیرد؛ چون اینگونه امور غیر قابل حس و تجربه است. از نظر این عده، «وحى» یك «احساس شخصى» است و «روح» نیز یك «امر درونى» است.
در این عصر، تعداد كسانى كه به خدا به عنوان كمال بىنهایت، قدرت بىنهایت و علم بىنهایت معتقد باشند، زیاد نیست. تعداد افرادى كه واقعاً به «غیب» ایمان داشته باشند و به «خدا» به عنوان موجودى مجرد و غیر قابل حس، كه در همه جا حضور دارد و همه به او وابستهاند، اعتقاد راسخ و حقیقى داشته باشند، نسبت به جمعیت شش میلیاردى كره زمین اندك است. اگر چه، بحمدالله در بین جامعه ما كسانى كه منكر غیب و ماوراى طبیعت باشند، زیاد نیست.
امروزه تفكر الحادى و نفى خدا، در تار و پود جوامع غربى ریشه دوانیده و شاخههاى نامیمون آن بر دیگر كشورها نیز گسترده شده است. ریشه بسیارى از مفاسدى كه در جامعه ما وجود دارد، و اصلاحطلبان واقعى در پى اصلاح آن مفاسد هستند، به الحاد و انكار غیب بازمىگردد. این روزها مشاهده مىكنیم كه كسانى نام خود را «اصلاحطلب» گذاشتهاند، در حالى كه هدفشان از اصلاحات، كمرنگ كردن دین و حذف خدا و معنویات و ارزشهاى دینى از جامعه است: وَ إِذَا قِیلَ لَهُمْ لاَ تُفْسدُوا فِى الأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ. أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدونَ وَلَكِنْ لاَ یَشْعُرُونَ(1)؛ و چون به آنان گفته شود: «در زمین فساد مكنید»، مىگویند: «ما خود اصلاحگریم.» به هوش باشید كه آنان افسادگرانند، لیكن نمىفهمند. این عده حقیقتاً به خدا ایمان ندارند و از «دین» و «اسلام» به عنوان ابزار استفاده مىكنند تا به مقاصد شوم خویش نایل گردند: قالَ الحسین(علیه السلام): اَلنَّاسُ عَبیدُ الدُّنْیَا، وَالدِّینُ لَعِقٌ عَلىَ اَلْسِنَتِهِمْ، یَحُوطونَهُ مَا دَرَّت مَعَایِشُهُمْ، فَاِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلاَءِ قَلَّ الدَّیَّانُونَ(2)؛ امام حسین(علیه السلام) مىفرمایند: مردم بنده دنیا هستند، و دین لقلقه زبانشان است، مادامى كه زندگى ایشان تأمین گردد از دین حفظ و صیانت مىنمایند، پس هنگامى كه به وسیله بلا آزمایش گردند، دینداران كم خواهند بود.
1. بقره (2)، 11ـ12.
2. بحارالانوار، ج 44، ص 383، حدیث 2، چ بیروت.
نیز پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) فرمود: یَأْتِى عَلىَ النَّاسِ زَمَانٌ، بُطُونُهُمْ ءَالِهَتُهُمْ، وَ نِسَاؤُهُمْ قِبْلَتُهُمْ، وَ دَنَانِیرُهُم دینُهُمْ، وَشَرَفُهُمْ مَتَاعُهُمْ، لاَیبقى مِنَ الایمَانِ اِلاّ إِسْمُهُ، وَ لاَ مِنَ الاِْسْلامِ اِلاَّ رَسْمُهُ وَ لاَ مِنَ الْقُرآنِ اِلاّ دَرْسُهُ، مَسَاجِدُهُم مَعْمُورَةٌ مِنَ الْبِنَاءِ، وَ قُلُوبُهُمْ خَرَابٌ مِنَ الْهُدى(1)؛ زمانى بر مردم خواهد آمد كه شكمهایشان خداى آنان است، زنانشان قبله ایشان است، و دینارهایشان دین آنان است، و شرف آنها كالاهاى ایشان است، باقى نمىماند از ایمان جز اسم آن، و باقى نمىماند از اسلام مگر رسم آن، و باقى نمىماند از قرآن مگر درس آن، مساجد ایشان از نظر بِنا و ساختمان آباد است، و قلبهاى آنان از نظر هدایت خراب است.
خداى متعال در مورد این انسانهاى منافق مىفرماید: وَ إِذَا جَاءُوكُم قَالُوا ءَامَنَّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَاللَّهُ أَعلَمُ بِمَا كَانُوا یَكْتُمُونَ(2)؛ و چون نزد شما مىآیند، مىگویند: «ایمان آوردیم.» در حالى كه با كفر وارد شده و قطعاً با همان (كفر) بیرون رفتهاند. و خدا به آنچه پنهان مىداشتند داناتر است.
نیز خداى متعال در آیه دیگرى مىفرماید: قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الاِْیمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ....(3)؛ (برخى از) بادیهنشینان گفتند: «ایمان آوردیم.» بگو: «ایمان نیاوردهاید، لیكن بگویید: اسلام آوردیم. و هنوز در دلهاى شما ایمان داخل نشده است....
در حركتهاى سیاسى الفاظ «خدا»، «دین» و «اسلام» را بر زبان جارى مىسازند تا دیگران را فریب داده و از این طریق براى خود پیروانى جمع نمایند، وگرنه این عده لحظهاى، و به اندازه یك چشم به همزدن به «خدا» ایمان نیاوردهاند: عَنْ ابى عَبْدِاللَّهِ، عَنْ أَبیِهِ، عَن جَدِّه(علیهم السلام) قَالَ: لِلنَّارِ سَبْعَةُ أَبْوَاب: بُابٌ یَدْخُلُ مِنْهُ فِرْعَوْنُ وَ هَامَانُ وَ قَارُونُ، وَ بَابٌ یَدْخُلُ مِنْهُ الْمُشْرِكُونَ وَالْكُفَّارُ مِمَّنْ لَمْ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ طَرْفَةَ عَیْن...(4)؛ امام صادق از پدرش امام باقر و او از جدش(علیهم السلام) نقل كرد كه فرمود: براى آتش هفت باب وجود دارد: از یك باب آن، فرعون، هامان و قارون وارد مىشوند، و از یك باب دیگر مشركین و كفار داخل مىشوند كه به اندازه یك چشم به هم زدن به خدا ایمان نیاوردهاند... .
آنان خدا را نمىشناسند تا به او ایمان آورند و هیچ گاه به احكام اسلام باور ندارند. این عده
1. بحارالانوار، ج 22، ص 453، حدیث 11، چ بیروت.
2. مائده (5)، 61.
3. حجرات (49)، 14.
4. ابى جعفر محمد صدوق؛ الخصال، (قم: مؤسسة النشر الاسلامى، 1414)، ص 361.
همان ماركسیستهاى سابق هستند كه امروزه ماركسیستتر از «ماركس» شدهاند! معروف است كه «ماركس» گفته است: «من ماركس هستم امّا ماركسیست نیستم»؛ این روزها ما در جامعه خودمان افرادى را مىبینیم كه ماركسیستتر از «ماركس» شدهاند. «ماركس» مىگفت: «دین افیون ملتهاست» امّا افرادى كه خود را مسلمان معرفى مىكنند، مىگویند: «این جمله بخشى از حقیقت است؛ نه تنها دین افیون ملتهاست بلكه افیون حكومتها نیز هست»!! این افراد در الحاد و نفى خدا گوى سبقت را از «ماركس» ربودهاند. در گوشه و كنار این جامعه، افرادى سست ایمان، ضعیف العقل، هوسران و مقام پرست یافت مىشوند كه همه مقدسات عالَم را فداى چند روز پست و مقام خویش ساختهاند. ما باید در مقابل این هجومِ فرهنگ الحادى، مسلح و آماده پاسخگویى باشیم و این اعتقاد و باور را براى خود ریشهدار و مستدل سازیم، كه خداى متعال داراى قدرت و علم بىنهایت است و او در همه جا و در تمام ساحتهاى هستى اعمّ از تكوین و تشریع حضور دارد. مردمى كه از آغاز تولد خویش با خدا زیستهاند و با ائمه دین(علیهم السلام) پیمان بستهاند و در تمام دوران، قلبشان مملو از عشق حسین(علیه السلام)بوده است، هرگز تحت تأثیر این سخنان یاوه قرار نمىگیرند.
در گذشته، اگر به ما مىگفتند: «روزگارى خواهد آمد كه مسلمانانى ادعا مىكنند رابطه ما با خدا، رابطه بنده و مالك نیست»، آن را باور نمىكردیم و این سخن را شبیه شوخى و لطیفه مىدانستیم؛ امّا امروزه شاهدیم كه برخى اساتید دانشگاه به عنوان «رهبران فكرى»، «روشنفكران مذهبى» یا «ملّى ـ مذهبى» چنین سخنان سخیفى را بر زبان جارى مىسازند و عده دیگرى نیز از آنان پیروى مىنمایند. به عقیده آنان ما انسانها داراى حقوقى هستیم كه باید آن را از خدا باز ستانیم.
بدون تردید این تفكر كه انسان صرف نظر از آنچه خدا بدو بخشیده، خودش داراى حقوقى مستقل است، در باطن آن «ادّعاى الوهیت» براى خود شخص نهفته است. در واقع این بدان معنا است كه شخص مىگوید: «من خداى خویش هستم و نیازمند جعل حق از سوى خدا نیستم»! آیا به راستى چنین ادعایى ممكن است؟! قرآن كریم از وجود چنین افرادى خبر داده است: أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إلَهَهُ هَوَیهُ وَ اَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْم وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَوَةً فَمَنْ یَهْدِیهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَفَلاَ تَذَكَّرُونَ(1)؛ پس آیا دیدى كسى را كه هوس خویش را معبود خود
1. جاثیه (45)، 23.
قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانیده و بر گوش او و دلش مُهر زده و بر دیدهاش پرده نهاده است؟ آیا پس از خدا چه كسى او را هدایت خواهد كرد؟ آیا پند نمىگیرید؟
گزاف نیست اگر تعبیر زیباىِ فوق را، از معجزات كلام اللّه بدانیم. آیا مشاهده كردى كسى را كه تمایلات و خواهشهاى نفسانى خویش را، خداى خود قرار داده است؟ چنین كسى، با وجودى كه عالِم است، خدا او را گمراه ساخته است: اَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلم؛ یعنى در دانشگاه تحصیل كرده و داراى مدرك و عنوان دكترا است، ولى خودش را خداى خویش مىداند. فردى كه خدا او را گمراه ساخته، چه كسى مىتواند او را هدایت سازد؟ چرا خدا او را گمراه ساخته است؟! چون كتاب، هدایت و بیّنه روشن آمده، و حجت الهى بر او تمام گشته است؛ با این حال از روى عناد و هوس آن را انكار مىنماید. كسى كه سالهاى پیش در ردّ ماركسیستها و ماتریالیستها كتاب نوشته و مطالب آنان را باطل ساخته است، چگونه در این زمان خودْ همان سخنان باطل را در قالب تئورىهاى جدید عرضه مىكند؟ آیا این همان «اَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْم» نیست؟! آیا مىتوان باور كرد او متوجه این شبهه و سخن باطل نشده است در حالى كه 20 سال پیش، جواب همین شبهه را نوشته و در اختیار عموم قرار داده است؟! پس چگونه همان سخنان نادرست را به عنوان جزیى از تئورىهاى معرفتى خویش مطرح مىسازد؟!
كسى كه قدر نعمت خدا را نشناسد و عالمانه و عامدانه در پى انكار و تردید نسبت به آن باشد، سرنوشتى جز این نخواهد داشت كه خدا او را گمراه مىسازد و كسى نمىتواند او را به راه راست هدایت نماید. گاهى جهالتِ انسان، او را به جایى مىرساند كه خود را خداى تام الاختیارِ خویش مىخواند و در این حالت در مقابل آفریننده جهان هستى، ادعاى حقدارى مىكند، و به هیچ وجه خود را مكلف به انجام وظایف در مقابل آفریدگار نمىداند! از نظر او رابطه «عبد و مولا» مربوط به «قرون وسطا» است و انسان در این عصر، «انسان مدرن» است و در اندیشه «تكلیف» نمىباشد. او فقط حق دارد كه حقوق خویش را از خدا باز ستاند. بنابراین، حق خود مىداند كه اعتراض كند چرا خدا او را مرد یا زن آفریده است؛ چه اینكه خود را طلبكار مىداند و در پى استیفاى حقوق خویش از خدا مىباشد!
به هر حال، دو راه وجود دارد: یكى راه راست و مستقیم، و دیگرى راه انحرافى. هر فردى باید
از آغاز، مسیر خود را مشخص سازد و به این پرسش پاسخ دهد كه آیا ما خدا هستیم یا بنده؟ آیا آفرینندهاى وجود دارد كه جهانِ هستى و انسان به او وابسته است یا نه؟
بر اساس راه اوّل، جهان هستى داراى صاحب و مالك است كه وجود ما از اوست و علم، قدرت و اراده ما قائم به اوست. اگر او یك لحظه اراده نكند و اراده بقا و استمرار علم، قدرت و حیات ما را نداشته باشد، ما چیزى از خود نخواهیم داشت. كم نبودند افراد صاحب علم و فضل كه در یك لحظه، تمام معلوماتى را كه در طول عمر فرا گرفته بودند، به یك باره از دست دادند. چه بسیار پهلوانان و زورمدارانى كه در پایان عمر خویش، چنان ضعیف و ناتوان گشتند كه توان دور ساختن مگس را هم نداشتند. نیز شاهد انسانهایى بودهایم كه به مرگ مغزى مبتلا گردیدند؛ تنها نفسى بیرون مىآمد ولى چیزى را درك نمىكردند: وَ مَن نُعَمِّرهُ نُنَكِّسُهُ فِى الْخَلْقِ أَفَلاَ یَعْقِلُونَ(1)؛ و هر كه را عمر دراز دهیم، او را [از نظر] خلقت فرو كاسته [ورشكسته] گردانیم؛ آیا نمىاندیشید؟
این مثالها و شواهد، نمونههایى است كه خدا براى عبرت ما قرار داده و این كه به هوش باشیم ما خداى خویشتن نیستیم. حیات، علم، قدرت و تمام امور دیگر از اوست: أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالاَْمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ(2)؛ آگاه باش كه [عالَم]خلق و امر از آنِ اوست، فرخنده خدایى است پروردگار جهانیان.
مبادا با این همه نشانههاى روشن، از تكالیف و وظایف خویش غفلت ورزیم و از این كه ما «بنده» و او «مولا» است بىخبر باشیم. حق از اوست و او سزاوار عبادت و پرستش است. قدم گذاشتن در غیر مسیر پرستش خدا، خسارت ابدى را به دنبال خواهد داشت. قرآن كریم از قول عدهاى نقل مىكند كه هنگام مرگ آرزوى بازگشت به دنیا را مىنمایند: حَتَّى إذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّى أَعْمَلُ صَلِحًا فِیَما تَرَكْتُ كَلاَّ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَ مِنْ وَرَائِهِمْ بَرزَخٌ إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ(3)؛ تا آنگاه كه مرگ یكى از ایشان فرا رسد، مىگوید: پروردگارا، مرا بازگردانید، شاید من در آنچه وانهادهام كار نیكى انجام دهم. نه چنین است، این سخنى است كه او گوینده آن است و پیشاپیشِ آنان برزخى است تا روزى كه برانگیخته خواهند شد.
1. یس (36)، 68.
2. اعراف (7)، 54.
3. مؤمنون (23)، 99ـ100.
قرآن كریم بر مسأله «توحید» تأكید فراوان دارد. هر گاه از طبیعت، كوه، دریا و سایر نعمتها یاد مىنماید، به خاطر درس معرفت و خداشناسى است و به این امر توجه مىدهد كه كارگردان جهان، اوست: أَفَرَءَیْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ، ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ، لَو نَشَاءُ لَجَعَلْنَاهُ حُطَامًا فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ(1)؛ آیا آنچه را كشت مىكنید، ملاحظه كردهاید؟ آیا شما آن را [بىیارى ما] زراعت مىكنید، یا ماییم كه زراعت مىكنیم؟ اگر بخواهیم قطعاً خاشاكش مىگردانیم، پس در افسوس [و تعجب] مىافتید.
اى كشاورز! اى زارع! به این پرسش پاسخ دهید كه آیا شما دانه را مىرویانید یا خدا آنان را مىرویاند؟! آیا شما گیاه را رشد مىدهید یا خدا چنین مىكند؟! دانه براى رشد و تبدیل به گیاه، نیازمند آب، خاك، نور و عوامل طبیعىِ دیگر است و همه اینها مخلوق خدا هستند و به اراده او عمل مىنمایند.
اى موجود زنده! اى انسان! آیا تو به خود حیات بخشیدهاى یا ما به تو حیات دادهایم؟! آیا شما چنین قدرتى را دارید كه هر نفعى را جلب، و هر ضررى را از خویش دور سازید، یا جلب و دفع منافع و مضار در اختیار و اراده ماست؟! وَ إِن یَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ اِلاَّ هُوَ وَ إِن یَمْسَسْكَ بِخَیْر فَهُوَ عَلَى كُلِّ شَىء قَدیر(2)؛ و اگر خدا به تو زیانى برساند، كسى جز او برطرفكننده آن نیست؛ و اگر خیرى به تو برساند پس او بر هر چیزى توانا است.
قرآن كریم همه امور را، چه ساده و چه پیچیده، به خداوند نسبت مىدهد؛ مانند: رویش گیاه، نزول باران، وسعت یا ضیق روزى، نزول بلا، و مرگ و زندگى.
نمرود هم مانند بعضى روشنفكران این عصر مىگفت: من خداى خود هستم. روشنفكران خیال مىكنند سخنانشان حرف جدیدى است. خیر، اینان همان سخنان نمرود را تكرار مىكنند. حضرت ابراهیم(علیه السلام)به نمرود مىگفت: تو آفریدگار دارى. نمرود گفت: خداى تو كیست؟! ابراهیم گفت: أَلَّذِى خَلَقَنِى فَهُوَ یَهْدِینِ. وَالَّذِى هُوَ یُطعِمُنِى یَسْقِینَ. وَ إِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشفِینَ؛ وَالَّذِى یُمیتُنى ثُمَّ یُحْیینَ(3)؛ آن كس كه مرا آفریده و همو راهنماییم مىكند، و آن كس كه او به
1. واقعه (56)، 63ـ65.
2. انعام (6)، 17.
3. شعراء (26)، 78ـ80.
من خوراك مىدهد و سیرابم مىگرداند، و چون بیمار شوم او مرا درمان مىبخشد، و آن كس كه مرا مىمیراند و سپس زندهام مىگرداند.
ابراهیم مىگوید خداى من، مرا آفریده، به من غذا مىدهد و به من آب مىنوشاند. انسان خداپرست اینگونه مىاندیشد. ابراهیم هم مثل من و شما ظرف آب برمىداشت، كنار دهان قرار مىداد و سپس خود را سیراب مىساخت؛ امّا با این حال مىگوید او به من طعام مىدهد و مرا سیراب مىسازد: وَ الَّذِى هُوَ یُطْعِمُنِى وَ یَسْقِینَ. مگر دست من از او نیست؟! مگر لب، ظرف و آب از او نیست؟! پس نوشیدن هم از اوست.
ابراهیم هم مثل من و شما وقتى مریض مىشد دارو مىخورد. خدا به انبیا هم دستور داده، هنگام بیمارى به پزشك مراجعه كنند و از دارو استفاده نمایند تا خوب شوند. او خواسته، كارها از طریق اسباب و مجراى طبیعى آن صورت پذیرد، امّا با این حال ابراهیم(علیه السلام) مىگوید: وقتى مریض مىشوم، آفریدگارم، مرا شفا مىدهد: وَ إِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشفِین. چرا؟ آیا مگر او دكتر را خلق نكرده و شعور و علم به او نبخشیده است؟! آیا او دارو را نیافریده، و اسباب دسترسى به دارو را فراهم نساخته است؟! آیا براى انسان، معده و دستگاه هاضمه قرار نداده تا دارو جذب بدن گردد؟! همه این تأثیر و تأثرات به اراده اوست؛ پس او شفادهنده است. از این رو، ابراهیم(علیه السلام) به خاطر اینگونه ایمان و معرفت به خداى متعال مىگوید: إِنِّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّمَوَتِ وَالاَْرْضَ حَنِیفًا وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكینَ(1)؛ من از روى اخلاص، پاكدلانه روى خود را به كسى گردانیدم كه آسمانها و زمین را پدید آورده است؛ و من از مشركان نیستم. روى دلم به سوى اوست و همه چیزم در راه اوست: قُلْ إِنَّ صَلاَتِى وَ نُسُكِى وَ مَحْیَاىَ وَ مَمَاتِى لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ(2)؛ بگو: در حقیقت، نماز من و [سایر] عبادات من و زندگى و مرگ من، براى خدا، پروردگار جهانیان است.
چنین كسى دیگر نمىگوید من از خدا طلبكار هستم و باید حقم را از او بازستانم، بلكه مىگوید من سر تا پا به او بدهكارم و همه هستىام از اوست. من در همه چیز به او بدهكارم؛ در شنیدن، تنفس، تفكر و دیگر حركات و اعمال بدن. من چگونه بر او حق دارم، در حالى كه همه حقوق از ناحیه او بر من است. من بنده او و او خالق من، من مكلَّف و او محِقّ؛ پس من باید
1. انعام (6)، 79.
2. انعام (6)، 162.
تكلیفِ بندگىام را به جاى آورم. این طرز تفكر، تفكر ابراهیمى است كه خود را، سر تا پا بنده، و تمام وجود خود را در برابر او مكلَّف مىداند.
در مقابلِ تفكر ابراهیمى، تفكر نمرودى قرار دارد كه خود را خداى خویشتن مىانگارد. در این زمان، افرادى اسم «خدا» را تنها لقلقه دهان خود قرار دادهاند. اینان كه حقیقتاً ایمان ندارند اسم «الله» و «اسلام» را براى فریب من و شما یدك مىكشند. اینگونه رفتار چگونه مجاهدت در راه اسلام و جهاد فى سبیل الله است؟! اینان چگونه نام خود را «مجاهدین» انقلاب اسلامى قرار دادهاند؟! كسانى كه دین را افیون جامعه و حكومت مىدانند، در راه اسلام جهاد مىكنند یا در راه كفر تلاش مىورزند؟ كسى كه مىگوید: «تسلیم و اطاعت به هر اراده، خارج از حوزه خواست و اراده انسان جباریت و ستمگرى و زورگویى است» یك لحظه و به مقدار یك چشم بر هم زدن نیز از صمیم قلب به خدا ایمان نداشته است.
یك بار باید این مسأله را روشن سازیم كه آیا ما بندهایم یا خدا؟ اگر بندهایم، پس بندگى آن است كه سر تا پا در مقابل او آماده اداى «تكلیف» باشیم. همه چیز از اوست، بنابراین هر حقى براى اوست. ما از خود چه چیزى داریم تا بتوانیم ادعاى حق كنیم؟ تفكر توحیدى این است كه «بندگى» حقیقت و هویت واقعى انسان است.
دوركیم، فویر باخ و سایرین مىگویند انسانى كه به خدا معتقد شده، از خویش بیگانه گشته است. قرآن كریم، درست نقطه مقابل آن، مىگوید: هر وقت خدا را فراموش كردى از خود بیگانه شدهاى. خودى تو، همان بندگى تو در مقابل خداست. اگر رابطه تو با خدا قطع گردد، نابود هستى؛ در آن صورت تو اصلا چیزى نیستى، تا بیگانه شوى یا نشوى. بر اساس بینش توحیدى، هویت واقعى انسان همان عین تعلق و ربط بودن به واجب الوجود است. اگر این مطلب به خوبى به وسیله انسان دریافت شود، آنگاه در زمره بهترین بندگان خدا خواهد شد: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطمَئِنَّةُ. ارْجِعِى اِلَى رَبِّكِ رَاضِیَةً مَرضیَّةً. فَادْخُلِى فِى عِبَدِى، وَادْخُلِى جَنَّتِى(1)؛ اى نفس مطمئنّه، خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد، و در میان بندگان من درآى، و در بهشت من داخل شو.
هویت حقیقى انسان وقتى شناخته و یافت مىشود كه مقام عبودیت خویش را درك نماید.
1. فجر (89)، 27ـ30.
آخرین مرحله كمال انسانى این است كه خود را در مقابل خدا هیچ ببیند. در این حالت است كه همه چیز را خواهد داشت؛ البته از خدا نه از خودش. در این تفكر همه چیز از خدا است، و منهاى خدا هیچ نیست: لا حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ العَلِىِّ العَظِیم؛(1) هیچ قدرت و نیرویى نیست مگر از ناحیه خداى عظیم و بلند مرتبه.
هیچ قیام، قعود و حركتى جز به یارى و قدرت خدا صورت نمىگیرد: بِحَوْلِ اللَّهِ وَ قُوَّتِهِ أَقُومُ وَ أَقْعُدُ؛ با قدرت خدا و نیروى او مىایستیم و مىنشینیم.
انسان عین فقر و وابستگى مطلق به خدا است. بندگى و عبودیت باعث شرف و عزت انسان است: اِلهِى كَفى بِى عِزّاً أَن أَكونَ لَكَ عَبداً وَ كَفى بِى فخراً أن تَكونَ لِىَ رَبّاً، اَنْتَ كَمَا اُحِبُّ فَاجْعَلْنِى كَمَا تُحِبُّ(2)؛ خدایا! این عزّت مرا بس كه من بنده توام، و این فخر و شرف مرا بس كه تو پروردگار منى، تو همانگونه هستى كه من دوست دارم، پس مرا به گونهاى قرار ده كه تو دوست دارى. این مناجات امیرالمؤمنین(علیه السلام)، رهبر آزادمردان جهان با خداى خویش است. آن حضرت شبها تا صبح به عبادت مشغول بود. نیمه شب به خانه فقرا مىرفت و از آنان دستگیرى مىنمود. به ایتام رسیدگى و آنان را مورد نوازش قرار مىداد. بعد از قرائت قرآن و نماز و عبادت فراوان، سر به سجده مىنهاد و عرض مىكرد: براى عزت من همین بس كه بنده توام و این افتخار براى من بس كه تو مولاى من هستى.
در مقابل، افرادى هستند كه فخر و شرف را از خویشتنِ خویش مىدانند. شرفى كه در «عصر مدرنیته» و براى «انسان مدرن» پیدا شده است، این است كه خدا را انكار كند و خود را خداى خویش انگارد! اگر در ظاهر هم به خدا اعتقاد داشته باشد، خود را صاحب حق دانسته و خواهان ستاندن حق خویش از او است! عجیبتر این كه این فكر به نام «اسلام» و در كشور «جمهورى اسلامى ایران» ترویج مىشود! اى كاش! به صورت روشن و بىپرده مىگفتند: ما خدا را قبول نداریم و منكر آفریننده هستیم. امّا اینان، چنین شهامتى را نداشته، و خود را در هفت پرده نفاق مخفى ساختهاند تا بتوانند مسلمانان را فریب دهند. صاف بگویید: ما خدا را قبول نداریم، و اسلام بىاسلام. چرا به نام «مجاهد اسلام» و با عنوان «ملى مذهبى» مردم را فریب مىدهید؟ چه مذهبى؟! چه اسلامى؟! شما كه دین اسلام را افیون جامعه و حكومت مىدانید از كدام «اسلام» طرفدارى مىكنید؟
1. بحارالانوار، ج 2، ص 63، حدیث 9؛ و ج 4، ص 210، حدیث 4.
2. بحارالانوار، ج 77، ص 400، حدیث 23.
به هر حال، انسان به عنوان یك موجود اندیشمند و متفكر، باید راه خویش را آزادانه انتخاب كند. اولین و مهمترین مسأله، پاسخ به این پرسش است كه آیا ما بندهایم یا خدا؟ اگر بندهایم، پس باید اقتصاد، حكومت و سیاستِ ما تابع اراده خدا باشد. «ولىّ امر» هم باید به اذن خدا حكومت كند وگرنه همانطور كه امام خمینى(رحمه الله) فرمود اگر كسى بىاذن خدا و بدون اجازه امام معصوم(علیه السلام) عمل كند، طاغوت است. نشانه بندگى آن است كه انسان اراده خود را در اراده خدا فانى كند. آنان كه بر حاكمیت اراده خود به جاى اراده خدا پاى مىفشرند، در حقیقت مشرك و كافرند گرچه به ظاهر اظهار اسلام نمایند:أَفَرأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَیهُ(1)؛ پس آیا دیدى كسى را كه هوس خویش را معبود خود قرار داده است؟
1. جاثیه (45)، 23.