بسیارى از فیلسوفان حقوق، براى انسان حقوقى به نام «حقوق طبیعى» یا «حقوق فطرى» قایل هستند. از نظر آنان، این حقوق كه مقتضاى طبیعت یا مقتضاى فطرت آدمى است، از نوع حقوق ذاتى، غیر قابل تغییر و مقدَّم بر قوانین اساسى یا قوانینِ عادى كشورها است. نیز این حقوق، به دلیل اهمیت و ارزش آن در حیات بشر، نیازمند قانونگذار نیست، بلكه بالفطره براى انسان ثابت است. از مهمترین این حقوق، «حق حیات» و «حق آزادى» است. گفتار ما در جلسات اخیر درباره «آزادى» بود كه برخى مفاهیم آن زیر بناى مباحث حقوقى واقع مىشود. وجود انسان ذاتاً از خودش نیست، بلكه مملوك، بنده و آفریده خدا است. چنین امرى همان «عبودیت تكوینى» انسان نسبت به وجود مقدس الهى است كه قابل نفى و تخصیص نمىباشد؛ به گونهاى كه ـ با تعبیرى مسامحى ـ حتى خدا هم نمىتواند این عبودیت را از بندگان خویش سلب نماید؛ چون لازمه نفى عبودیت «اجتماع نقیضین» است.
طبیعى است كسانى كه منكر وجود خدا هستند، عبودیت انسان نسبت به خدا را قبول ندارند. «نیچه» یكى از فیلسوفان آلمانى مىگوید: «مفهوم خدا» یكى از دشمنان بزرگ انسان است و تا زمانى كه این مفهوم در ذهن انسان وجود دارد و آدمى خود را مخلوق خدا بداند، هرگز به آزادى و تكامل لایق خویش نمىرسد! بنابر این، از نظر او انسان باید براى تحصیل آزادى كامل و استقلال همه جانبه، از اعتقاد به خدا دست بردارد! نیز مىگوید: انسان، خدا را آفریده و او باید مخلوق خویش را ذبح نماید تا خود را از قید او آزاد سازد! نظیر این سخن را برخى فیلسوفان معاصر اروپایى مانند: «اگزیستانسیالیستها» نیز گفتهاند. «ژان پل سارتر» مىگوید: شرط عقلى و منطقى رسیدن به حریت و آزادى انكار خدا است!
چنین سخنان زشت و ناروا از افرادى كه در مقام دشمنى با خدا هستند، طبیعى است؛ ولى
عدهاى در عین حال كه ادعاى ایمان و اسلام دارند، سخنانى شبیه آنان بیان داشته و عبودیت انسان نسبت به خدا را انكار مىنمایند. این افراد مصداق این آیه شریفه هستند كه: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقوُلُ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْیَوْمِ الأَخِرِ وَ مَا هُم بِمُؤْمِنِینَ. یُخَدِعوُنَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ مَا یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ مَا یَشْعُرُون(1)؛ و برخى از مردم مىگویند: ما به خدا و روز بازپسین ایمان آوردهایم، ولى گروندگان (راستین) نیستند. با خدا و مؤمنان نیرنگ مىبازند؛ ولى جز بر خویشتن نیرنگ نمىزنند، و نمىفهمند. این منافقان تنها براى فریفتن مردم است كه مىگویند: ما به خدا ایمان داریم. آیا ممكن است كسى واقعاً به وجود خدا ایمان داشته باشد در عین حال، بندگى و عبودیت خویش را در مقابل خدا انكار نماید؟!
انسان ذاتاً و تكویناً نسبت به خدا عبد است. لازمه چنین امرى پذیرش «حاكمیت خدا» است. همانطور كه در جلسه پیش توضیح داده شد، مقتضاى توحید و اعتقاد به وجود خدا پذیرش این سه امر است: «توحید در خالقیت»، «ربوبیت تكوینى» و «ربوبیت تشریعى». بنابر این توحیدى در اسلام پذیرفتنى است كه متضمن این معنا باشد كه خداى متعال تنها كسى است كه اصالتاً داراى حق فرمان و قانونگذارى است. اگر ادعاى توحید متضمن این حقیقت نباشد، چنین كسى از نظر اسلام، مؤمن واقعى نخواهد بود.
در ادامه بحث این پرسش مطرح مىشود كه آیا اصولا انسان باید حاكمیت موجود دیگر بر خود را بپذیرد یا نه؟ آیا لازم است انسان معتقد به پذیرش حق امر و نهى دیگرى بر خود باشد؟ آیا هیچ كس حتى خدا بر انسان حق حاكمیت ندارد؟! در اینجا معناى دوم «آزادى» كه در مقابل «عبودیت تشریعى» است طرح مىگردد. «آزادى» داراى معانى و اصطلاحات متعدد است. همانگونه كه پیشتر گفته شد، اصطلاح اول آزادى، آزادى در مقابل «عبودیت تكوینى» است. در پاسخ به این پرسش كه آیا انسان به صورت تكوینى عبد است یا آزاد، گفتیم كه براهین عقلى و ادلّه شرعى به گونهاى قاطع، عبودیت ذاتى انسان نسبت به خدا را ثابت مىكند.
در باب «عبودیت تشریعى» عدهاى در فلسفه حقوق و فلسفه سیاست با صراحت تمام مىگویند: حاكمیت انسان بر خودش، مقتضى این امر است كه انسان، حاكمیت هیچ موجود
1. بقره (2)، 8 ـ 9.
دیگرى را بر خویش نپذیرد. این افراد همانطور كه اصل «آزادى» را به عنوان یك «امر بدیهى» یا «ارسال مسلَّم» مىدانند؛ این مسأله را نیز به عنوان یك «امر بدیهى» القا مىكنند، به گونهاى كه گویى هیچ كس حق ندارد درباره آن سؤالى مطرح سازد. به هر حال، ما این مسأله را مورد بررسى قرار مىدهیم.
مراد از عدم حق حاكمیت هیچ كس بر انسان چیست؟ آیا مراد این است كه هیچ موجودى حتى آفریننده جهان هم بر انسان حق حاكمیت ندارد، یا مراد این است كه «هیچ انسانى» حق حاكمیت بر «انسان» دیگر را دارا نیست؟ اگر منظور معناى اول باشد، بازگشت این سخن به همان انكار «ربوبیت تشریعى» است كه شخص معتقد است خدا حق امر و نهى ندارد. درباره ربوبیت تشریعى در جلسات گذشته توضیح داده شد. اما چنانچه منظور این است هیچ انسانى بر انسان دیگر حق حاكمیت ندارد، درباره آن سه احتمال وجود دارد كه یك به یك آنها را بررسى مىكنیم.
احتمال اوّل، این است كه هیچ انسانى ذاتاً و خود به خود حق حاكمیت بر دیگران را ندارد، اعمّ از اینكه فرد خاص، نژاد خاص یا گروه خاص باشد.
در ارزیابى این احتمال باید بگوییم، اعتقاد به این كه یك فرد، گروه یا نژاد بر سایر انسانها به طور ذاتى و تكوینى داراى برترى و حق حاكمیت است، اعتقادى باطل است. چنین امرى نه تنها با مواد اعلامیه جهانى حقوق بشر در تناقض است، بلكه اصولا اسلام آن را با قاطعیت فراوان رد مىنماید.
در میان انسانها، به خصوص «انسانهاى اولیه» این اعتقاد وجود داشت كه برخى افراد ذاتاً با انسانهاى دیگر فرق دارند و بر دیگران داراى حق حاكمیت هستند. عدهاى از سلاطین به عنوان: «خدایگان» یا «فرزندان خدا» نامیده مىشدند كه یكى پس از دیگرى بر مردم حكومت نموده و امر و نهى را ذاتاً حق خود مىدانستند. از جمله كسانى كه خود را «ملت برگزیده» یا «نژاد برتر» مىدانند یهودیان هستند. صهیونیستها با تأسیس كشور اسراییل در پى حاكمیت مطلق بر تمام نژادها و ملتها هستند. قرآن كریم از قول یهودیان نقل مىكند كه آنها خود را «فرزندان خدا» مىدانند: وَ قَالَتِ الْیَهُودُ وَ النَّصَرَى نَحْنُ أَبْنَؤُ اللَّهِ وَ أَحِبَّؤُهُ قُلْ فَلِم
یُعَذِّبُكُم بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ یَغْفِرُ لِمَنْ یَشَاءُ وَ یُعَذِّبُ مَنْ یَشَاءُ وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَوَتِ وَالاَْرضِ وَ مَا بَیْنَهُمَا وَ إِلَیْهِ الْمَصِیر(1)؛ و یهودیان و ترسایان گفتند: ما پسران خدا و دوستان او هستیم. بگو: پس چرا شما را به (كیفر) گناهانتان عذاب مىكند؟ (نه) بلكه شما (هم) بشرید از جمله كسانى كه آفریده است. هر كه را بخواهد مىآمرزد، و هر كه را بخواهد عذاب مىكند، و فرمانروایى آسمانها و زمین و آنچه میان آن دو مىباشد از آنِ خداست، و بازگشت (همه) به سوى اوست.
یكى از شعارهایى كه صهیونیستها پیوسته بر آن پافشارى مىكنند این است كه خود را «نژاد برتر» یا «قوم برگزیده خدا» مىدانند و معتقدند كه سرانجامِ تاریخ انسان اینگونه خواهد بود كه تمام اقوام، برده بنىاسراییل خواهند شد و بنىاسراییل آقاى جهان مىگردند! اگر بنا شود نژادپرستان جهان را ردهبندى كنیم، بدون شك صهیونیستها در رده بالاى آن قرار خواهند گرفت. كشور اسراییل بر اساس همین مسأله نژادپرستى تأسیس شده است. چه جنایات هولناكى كه براى آن مرتكب شدند، و چه جنایات وحشتناكى كه براى نگهدارى آن مرتكب نمىشوند. آنها حتى آیین حضرت موسى(علیه السلام)را در نژاد خود محصور ساختهاند و چندان تمایلى ندارند كسى از غیر نژاد یهود این آیین را بپذیرد. به همین دلیل، كمتر در میان سایر اقوام و ملل به تبلیغ و ترویج آیین خود دست مىزنند(2). همین وضع خاص آنها سبب شده كه در انظار جهانیان منفور گردند؛ چرا كه مردم دنیا، كسانى را كه براى خود امتیازى بر دیگران قایل باشند، هرگز دوست ندارند. متأسفانه این نژادپرستى در تورات فعلى وجود دارد
1. مائده (5)، 18. در روایات اسلامى در حدیثى از ابن عباس مىخوانیم كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جمعى از یهود را به دین اسلام دعوت كرد و آنها را از مجازات خدا بیم داد. آنها گفتند: چگونه ما را از كیفر خدا مىترسانى در حالى كه، ما فرزندان خدا و دوستان او هستیم! (تفسیر نمونه، ج 4، ص 331، از تفسیر فخر رازى، ج 11، ص 192)؛ نیز در تفسیر مجمع البیان آمده كه جمعى از یهود در برابر تهدید پیامبر(صلى الله علیه وآله) به مجازات الهى گفتند: ما را تهدید مكن؛ زیرا ما فرزندان خدا و دوستان او هستیم. اگر خشم بر ما كند همانند خشمى است كه انسان نسبت به فرزند خود دارد؛ یعنى به زودى این خشم فرو مىنشیند! (مجمع البیان، ج 3، ص 272 ـ 273). آیات دیگرى از قرآن كریم نیز به نژادپرستى و برترىجویى یهود اشاره دارد؛ از جمله: جمعه (62)، 6؛ بقره (2)، 80، 94؛ نساء (4)، 123؛ اعراف (7)، 168 ـ 169.
2. «جوزِف گِئِر» از اینكه دین یهود در مقایسه با دیگر ادیان جهان داراى پیروان كمترى است، اظهار شگفتى مىكند با وجودى كه «دین یهود» یك آیین جهانى بوده است. دلیل آن، همان امتیازات ویژهاى است كه این گروه براى خود قایلاند. وى مىگوید: «شگفت آن كه این مذهب توحید و آیین جهانى، به علت حوادث تاریخى به یك قوم خاص منحصر گردید زیرا با سرنوشت این قوم، مخلوط و مربوط شد وگرنه مىبایستى مقبول بسیارى از اقوام مىگردید.»، (جوزف گِئر، حكمت ادیان، ترجمه و تألیف محمد حجازى، ص 139).
و یهودیان همه این جنگطلبىها را به استناد تورات انجام مىدهند(1). نیز در كتب دینى یهود نژادپرستى، برترىجویى و جنگطلبى به گونه بسیار واضحتر دیده مىشود(2).
1. در متن تورات فعلى چنین مىخوانیم: «چون به شهرى نزدیك آیى تا با آن جنگ نمایى، آن را براى صلح ندا بكن، و اگر تو را جواب صلح بدهد و دروازهها را براى تو بگشاید، آنگاه تمامى قومى كه در آن یافت شوند به تو جزیه دهند و تو را خدمت نمایند، و اگر با تو صلح نكرده با تو جنگ نمایند، پس آن را محاصره كن؛و چون یَهُوَه، خدایت آن را به دست تو بسپارد، جمیع ذكورانش را به دم شمشیر بكُش، لیكن زنان و اطفال و بهایم و آنچه در شهر باشد، یعنى تمام غنیمتش را براى خود به تاراج ببر و غنایم دشمنان خود را كه یَهُوَه، خدایت به تو دهد بخور. به همه شهرهایى كه از تو بسیار دورند كه از شهرهاى این امتها نباشند، چنین رفتار نما؛ امّا از شهرهاى این امتهایى كه یَهُوه، خدایت را به ملكیت مىدهد، هیچ ذىنفسى را زنده مگذار، بلكه ایشان را... چنانكه یَهُوه خدایت تو را امر فرموده است، بالكل هلاك ساز.»، (تورات، سفر تثنیه، باب بیستم: 10 ـ 18).
شبیه همین تعبیر در فرازهاى دیگر تورات مشاهده مىشود مانند: سِفر تثنیه، باب دوم: 23 ـ 35؛ سِفر تثنیه، باب سوم: 3 ـ 7؛ سِفر تثنیه، باب سى و دوم: 41 ـ 44.
2. براى مثال در كتاب «تِلمُود» كه شرح «تورات» یا «عهد قدیم» است و مهمترین كتاب «آداب و تعالیم یهود» به شمار مىرود، آمده است:
«1. امتیاز ارواح یهود، از غیر یهود به این است كه ارواح یهود جزیى از خدا است، همچنان كه پسر جزیى از پدر است، ارواح یهود پیش خدا نسبت به ارواح دیگران عزیز است؛ زیرا ارواح غیر یهود، ارواح شیطانى و شبیه ارواح حیوانات است. نطفه غیر یهودى، مانند نطفه دیگر حیوانات است.
2. بر فرد یهودى لازم است تمام كوشش خود را مصروف جلوگیرى از حیات و پیشرفت دیگر ملتها نماید، تا قدرت مطلقه تنها براى آنها باشد... پس از آنكه یهود بر همه ملتها پیروز شود، لازم است جنگ به حالت خود باقى باشد.
3. یهودى پیش خدا از ملایكه بالاتر است. هرگاه غیر یهودى، یهودى را بزند، مثل این است كه عزت الهى را زده، و مستحق مرگ خواهد بود. اگر یهودى آفریده نشده بود، بركت از زمین مىرفت و باران نمىبارید و خورشید آفریده نمىشد.
ـ فرق میان انسان و حیوان، مانند فرق میان یهودى و دیگر ملتها است. نطفهاى كه دیگر ملتها از آن، آفریده مىشوند، نطفه چهارپا است.
ـ ملتهاى دیگر، مانند سگ هستند. اعیاد مقدسه براى آنها و براى سگها آفریده نشده است. سگ از غیر یهودى بالاتر است، زیرا در اعیاد جایز است به سگها غذا دادن، امّا به غیر یهودى جایز نیست.
4. افراد صالح غیر یهودى را بكُش، و بر یهودى حرام است كه غیر یهودى را از مرگ، و یا چاهى كه افتاده نجات بدهد بلكه سزاوار است كه جلو آن را با سگ بگیرد.
5. بر اسراییلىها، كشتن و غصب كردن و دزدى نمودن مال غیر اسراییلى جایز، بلكه واجب است.
6. املاك غیر یهود، مانند مال متروك است، یهودى حق دارد آن را تملك نماید.
7. خداوند به یهودیان اجازه داده است كه فراوردههاى غیر یهودى را مالك شوند.
8. كشتن افراد مسیحى، از امورى است كه لازم است از ناحیه یهودیان، عملى گردد.
9. ما تنها ملت برگزیده خدا در زمین هستیم... خداوند به خاطر لطفى كه به ما داشته است حیواناتى از جنس انسان، كه عبارت از سایر ملل باشند، براى ما آفریده آنها را مسخر ما ساخته است...
به همین جهت است كه بر ما واجب است دختران زیباى خود را به ازدواج پادشاهان، وزرا و بزرگان درآوریم و فرزندان خود را میان پیروان مذاهب دیگر داخل كرده تا در صورت مقتضى آنها را وادار به جنگ نموده، قدرت نهایى را در دست داشته و بهرهبردارى كامل از آنها نموده باشیم.»، (زینالعابدین قربانى، اسلام و حقوق بشر، ص 321 ـ 322).
دیدگاه اسلام در مورد این برترىجویىها بسیار روشن است. قرآن كریم با این تفكرات تبعیضآمیز و اندیشههاى خرافى متعصبانه، به شدت مبارزه كرده و آیات فراوانى را به مبارزه با این افكار باطل اختصاص داده است. خداوند با هیچ كس رابطه خویشاوندى ندارد. برترى افراد در پیشگاه خداى متعال تنها در سایه تقوا است و همه انسانها از یك پدر و مادر هستند: یَأَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنكُمْ مِنْ ذَكَر وَ أُنْثَى وَ جَعَلْنكُمْ شُعوُباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَیكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ(1)؛ اى مردم، ما شما را از مرد و زنى آفریدیم، و شما را ملت ملت و قبیله قبیله گردانیدیم تا با یكدیگر شناسایى متقابل حاصل كنید. در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست، بىتردید، خداوند داناى آگاه است.
احتمال دوم در مورد عدم حاكمیت انسان بر انسان دیگر این است كه عملا هیچ كس نباید متصدى حكومت شود. این تفكر، كه یك «تفكر آنارشیستى» است، معتقد است نه تنها هیچ كس حق حكومت ندارد، بلكه در عمل هم هیچ كس نباید متصدى حكومت بر انسانها شود و انسانها باید سعى كنند از طریق «رفتارهاى اخلاقى» و «همكارى و همزیستى» جامعه خویش را اداره كنند. بنابراین تفكر آنارشیستى، لااقل به عنوان یك آرمان، در «نفى حكومت» خلاصه مىشود.
احتمال سوم در مورد عدم حقِ حاكمیت این است كه هیچ كس اصالتاً داراى حق حكومت
1. حجرات (49)، 13؛ نیز در نفى قومگرایى و نژادپرستى روایات زیادى وارد شده است كه فقط به دو نمونه اشاره مىشود: الف) قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): یا أَیُّها النّاسُ! اَلا اِنَّ رَبَّكُمْ واحدٌ و اِنّ آبائَكُم واحدٌ، اَلا لا فَضلَ لعربى على عجمى و لا لعجمى عَلى عَربى، وَ لا لاَِسْوَدَ عَلى اَحْمَرَ و لا لاَِحْمَرَ عَلى اَسْوَدَ اِلاّ بالتقوى؛ اَلا هل بلغتُ؟ قالوا: نعم! قال: لِیبلُغَ الشاهدٌ الغائبَ، (تفسیر نمونه، ج 22، ص 201 ـ 202، از تفسیر قرطبى، ج 9، ص 62 ـ 61)؛ پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در سرزمین «مِنا» در حالى كه بر شترى سوار بود رو به سوى مردم كرد و فرمود: اى مردم! بدانید خداى شما یكى است و پدرتان یكى، نه عرب بر عجم برترى دارد و نه عجم بر عرب، نه سیاه پوست بر گندم گون و نه گندم گون بر سیاه پوست مگر به تقوا؛ آیا من دستور الهى را ابلاغ كردم؟ همه گفتند: آرى! فرمود این سخن را، حاضران به غایبان برسانند. ب) پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)فرمود: «هر كس در قلب خودش، ذرّهاى قومگرایى داشته باشد، خداوند روز قیامت او را با اعراب جاهلیت مبعوث خواهد نمود.»، اصول كافى، ج 2، ص 308، باب العصبیة.
بر دیگران نیست، ولى انسانها مىتوانند بر اساس حق حاكمیتى كه بر خویشتن دارند، این حق را به دیگرى تفویض نمایند. به عبارت دیگر، بر اساس این اصل كه من حاكم بر وجود خویش هستم، این حق را به دیگرى مىدهم تا از طرف من، حاكم بر من باشد. چنین امرى كه به عنوان «تفویض حق» یا «توكیل» شناخته مىشود در حكومتهاى «دموكراسى» مطرح مىباشد. در «حكومت دموكراسى»، اصل وجوب حكومت یا حاكمیت نفى نمىشود، بلكه آنچه از حاكمیت نفى مىشود، نفى حق حاكمیت اصیل، ذاتى یا خود به خودى است.
گاهى از دموكراسى به «مردمسالارى» یا «حكومت مردم بر مردم» تعبیر مىشود. افرادى كه در این حكومتها، متصدى امور مردم مىشوند، مىگویند چون مردم خودشان حاكم بر خودشان بودند، آن حقِ حاكمیت را به ما تفویض نموده، یا ما را وكیل خویش قرار دادهاند و ما از طریق حق حاكمیت مردم، خواستههاى آنان را تحقق مىبخشیم.
تفكر دموكراسى ریشه طولانى در تاریخ داشته و به شكلهاى گوناگون تحول پیدا نموده است و هماكنون چنین امرى، فرهنگ حاكم بر جهان غرب و بسیارى از مناطق دیگر جهان است. به هر حال این اندیشه كه حق حاكمیت ناشى از حق رأى مردم است مورد بحث و گفتگو است. در اینجا این پرسش مطرح است كه آیا خدا هم حق ندارد كه براى مردم حاكم تعیین نماید و حق حاكمیت انحصاراً ناشى از رأى مردم است؟
در این میان كسانى كه خود را مسلمان، مؤمن مبارز و انقلابى مىدانند و حتى خویشتن را مدافع فرهنگ اسلامى و دینى معرفى مىكنند و بعضاً نام گروهشان با پسوند «اسلامى» همراه است، معتقدند كه حتى خدا هم حق حكومت بر انسانها را ندارد! مىپرسیم: آیا پیامبر(صلى الله علیه وآله) یا امیرالمؤمنین(علیه السلام) از طرف خدا حق حاكمیت بر مردم را نداشتند؟ این عده در جواب مىگویند: اگر مردم به پیامبر(صلى الله علیه وآله) رأى نداده بودند، حتى ایشان نیز حق حكومت بر مردم را دارا نبود. از نظر آنان، اگر حكومت پیامبر(صلى الله علیه وآله)«حق» و «مشروع» بوده، از آن جهت است كه حكومتشان مورد پذیرش مردم، و با رأى و انتخاب آنان بوده است.
لازمه سخن ایشان این است كه خدا هم حق نداشت كه به پیامبر خویش، چنین حاكمیتى را اعطا نماید. البته به چنین لازمهاى تصریح ندارند؛ چون این امر موجب انكار ربوبیت
تشریعى مىگردد. اگر بخواهیم سخن ایشان را حمل بر صحت نماییم تا موجب انكار ربوبیت تشریعى نگردد، باید بگوییم: آرى، خدا مىتواند به پیامبر اسلام، حق حاكمیت اعطا نماید، ولى چنین نكرده است. چون براى ما ثابت نشده است كه خدا به كسى حق حاكمیت داده است، از این جهت مىگوییم پیامبر(صلى الله علیه وآله) حق حاكمیت نداشت.
كسانى كه معتقدند خدا براى پیامبر اسلام حق حاكمیت قرار نداده است به آیاتى از قرآن كریم استناد مىكنند؛ مانند: 1. وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِین(1)؛ و بر فرستاده (خدا) جز ابلاغ آشكار (مأموریتى) نیست. 2. فَذَكِّرْ إِنَّمَا أَنْتَ مُذَكِّرٌ. لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیطِر(2)؛ پس تذكر ده، كه تو تنها تذكر دهندهاى. بر آنان تسلّطى ندارى. 3. وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَیْهِمْ وَكِیلا(3)؛ و تو را بر ایشان نگهبان نفرستادهایم.
مفاد این قبیل آیات این است كه تو هیچ تسلطى بر مردم ندارى و كار تو تنها ابلاغ رسالت و رساندن پیام الهى به مردم است. آنگاه كه پیام الهى به مردم رسانده شد، وظیفه پیامآور تمام مىگردد. بنابراین بر اساس چنین آیاتى پیامبر اسلام حق حاكمیت بر مردم را دارا نیست!
معاویه معتقد بود كه پیامبر اسلام تنها وظیفه ابلاغ رسالت و رساندن دستورات الهى را داشت و نه چیز دیگر. او در صدر اسلام اولین كسى بود كه چنین مسألهاى را مطرح ساخت. حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از آنكه مسلمانان حجاز، عراق و سایر نقاط با ایشان بیعت كردند، به معاویه نامه نوشتند و از او خواستند كه با وى بیعت نماید. حضرت در این نامه چنین استدلال كردند كه همان كسانى كه با خلفاى گذشته بیعت كردند و تو بیعت آنان را معتبر مىدانستى و بر اساس همین بیعت به تو حكومت شام را اعطا كردند؛ اكنون همان افراد با من بیعت نمودهاند، بنابراین باید حكومت مرا همانند حكومتهاى پیشین معتبر بدانى(4). معاویه در جواب نوشت
1. نور (24)، 54 و عنكبوت (29)، 18؛ مضمون این آیه شریفه در آیات دیگر هم وجود دارد مانند: آل عمران (3)، 20؛ مائده (5)، 92 و 99؛ رعد (13)، 40؛ نحل (16)، 35 و 82؛ یس (36)، 17؛ شورى (42)، 48 و تغابن (64)، 12.
2. غاشیه (88)، 22 ـ 23.
3. اسراء (17)، 54.
4. نهج البلاغه، نامه 6: اِنَّهُ بَایَعَنِى الْقَوْمُ الَّذِینَ بایَعُوا أَبَابَكْرَ وَ عُمَرَ وَ عُثَْمانَ عَلَى مَا بَایَعُوهُمْ عَلَیْهِ، فَلَمْ تَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ یَخْتَارَ، وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ یَرُدَّ...؛ همانا كسانى با من بیعت كردهاند كه با ابوبكر و عمر و عثمان، با همان شرایط بیعت كردند، پس آن كه در بیعت حضور داشت نمىتواند خلیفهاى دیگر انتخاب كند، و آن كس كه غایب بود نمىتواند بیعت مردم را نپذیرد. (ر.ك: محمد دشتى، ترجمه نهج البلاغه، ص 485، پاورقى نامه 6).
كه پیغمبر وظیفهاى جز ابلاغ رسالت و رساندن پیام الهى به مردم نداشت. او به آیاتى از قبیل: وَ مَا عَلَى الرَّسولِ إلاَّ البَلَغُ المُبِین(1)؛ استناد مىكرد.
تا آنجا كه تاریخ نشان مىدهد ظاهراً قبل از معاویه كسى چنین سخنى را بر زبان نیاورده و او اولین كسى است كه حق حاكمیت پیامبر اسلام را انكار نموده است. حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) در جواب معاویه نوشتند كه خداى متعال در قرآن كریم حضرت ابراهیم(علیه السلام)را بعد از كسب مقام نبوت و رسالت، به عنوان: «امام» معرفى نمود: وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمَت فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِى قَالَ لاَ یَنَالُ عَهدِى الظَّلِمِین(2)؛ و چون ابراهیم را پروردگارش با كلماتى بیازمود، و وى آن همه را به انجام رسانید، (خدا به او) فرمود: من تو را پیشواى مردم قرار دادم. (ابراهیم) پرسید: از دودمانم (چطور)؟ فرمود: پیمان من به بیدادگران نمىرسد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) به معاویه نوشت كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) از خداوند خواست كه دودمان او هم یكى پس از دیگرى مقام امامت و پیشوایى مردم را پیدا نمایند، و خواسته او در مورد پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مستجاب گردید و خود آن حضرت بارها مىفرمود كه من آن كسى هستم كه حضرت ابراهیم در مورد امامت من، دعا نمود و خداوند نیز مرا «امام» قرار داد.
بنابراین، پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) علاوه بر مقام رسالت، داراى مقام امامت و پیشوایى بود و به همین جهت حق حاكمیت داشت.
در اینجا این پرسش اساسى مطرح است كه دلالت آیاتى از قبیل: لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِر(3) و نظیر آن چیست؟ آیا این آیات در مقام نفى حكومت و حق حاكمیت پیامبر است؟ براى پاسخ به این پرسش، لازم است یك بحث مفصل و علمى صورت پذیرد. اینگونه مباحث در روزنامهها، مجلات و كتابها در حجم نسبتاً زیادى مطرح گشته است و متأسفانه جوانان ما
1. نور (24)، 54 و عنكبوت (29)، 18.
2. بقره (2)، 124.
3. غاشیه (88)، 23.
فرصت كافى براى یافتن پاسخ آن را ندارند؛ از این رو. در اینجا سعى مىكنیم پاسخى كوتاه به این پرسش بدهیم.
نكتهاى كه در بررسى این آیات مهم است این است كه باید آیاتى كه در زمینه نفى تسلط پیامبر بر مردم است، با توجه به آیات قبل و بعد مورد بررسى قرار گیرد. همانطور كه از شواهد و ادله گوناگون، مثل آیات قرآن كریم به دست مىآید، آن حضرت شدیداً به هدایت مردم به راه خدا علاقهمند بودند. ایشان مىخواستند مردم به وسیله ایمان به خدا و پذیرفتن اسلام، به سعادت همیشگى نایل آیند و از این كه مردم از پذیرش راه حق سرباز مىزدند، پیوسته ناراحت و اندوهناك بودند؛ به گونهاى كه خداوند بارها و به صورتهاى گوناگون آن حضرت را تسلاّ مىداد: لَعَلَّكَ بَخِعٌ نَفْسَكَ ألاَّ تَكُونُوا مُؤْمِنِین(1)؛ شاید تو از این كه (مشركان) ایمان نمىآورند، جان خود را تباه سازى.
در آیه دیگر مىخوانیم: فَلَعَلَّكَ بَخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى ءَاثَرهِمْ إِن لَمْ یُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفا(2)؛ شاید، اگر به این سخن ایمان نیاورند، تو جان خود را از اندوه، در پیگیرىِ (كار)شان تباه كنى. آیا مىخواهى خود را هلاك سازى كه چرا كفار ایمان نمىآورند؟ چرا نسبت به انكار آیات الهى از سوى كفار خود را دچار اندوه و تأسف فراوان مىسازى؟ از این كه آنان در مقابل خیرخواهى تو، ایمان نمىآورند اندوهناك مباش: وَاصْبِرْ وَ مَا صَبْرُكَ اِلاَّ بِاللَّهِ وَ لاَتَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لاَ تَكُ فِى ضَیْق مِمَّا یَمْكُرُون(3)؛ و صبر كن و صبر تو جز به (توفیق) خدا نیست و بر آنان اندوه مخور و از آنچه نیرنگ مىكنند دل تنگ مدار.
ما تو را مسؤول نساختیم كه حتماً ایشان را مسلمان سازى، بلكه تو تنها پیام خدا را به آنان ابلاغ كن، خواه ایمان آورند یا همچنان بر كفر خویش باقى باشند: وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِینُ(4). وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شَاءَ فَلْیَكْفُر(5)؛ و بگو: حق از پروردگارتان (رسیده) است. پس هر كه بخواهد بگرود و هر كه بخواهد انكار كند.
1. شعراء (26)، 3.
2. كهف (18)، 6؛ بعضى آیات دیگر كه در بیان تسلى دادن به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است از این قرار است: فاطر (35)، 8؛ آل عمران (3)، 176؛ یونس (10)، 65؛ لقمان (31)، 23؛ یس (36)، 76؛ طه (20)، 130؛ روم (30)، 60.
3. نحل (16)، 127.
4. نور (24)، 54 و عنكبوت (29)، 18؛ ترجمه آن گذشت.
5. كهف (18)، 29.
تو مسؤول عدم ایمان كفار نیستى، و از این بابت اندوهگین مباش. بنابراین، براى این كه پیامبر بیش از این غصه كفار را نخورد، او را تسلاّى خاطر مىدهد و اینگونه مخاطب مىسازد كه وظیفه تو تنها ابلاغ رسالت است و نه وادار ساختن كفار به ایمان. به تعبیر علمى، آیه شریفه مَا عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِین «حصر اضافى» است نه «حصر حقیقى»؛ یعنى گویا در ذهن مردم این گونه است كه پیامبر علاوه بر ابلاغ رسالت، وظیفه وادار كردن افراد به ایمان را هم دارد. این آیه با نفى چنین پندارى مىفرماید، نباید تصور شود كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) علاوه بر ابلاغ رسالت، موظف به مسلمان نمودن دیگران نیز مىباشد، و آنان باید به پذیرش ایمان وادار گردند. پیامبر نیز مانند هر یك از مسلمانان موظف بود نماز بخواند، روزه بگیرد، امر به معروف و نهى از منكر نماید و به جهاد برود. قرآن خطاب به آن حضرت، درباره «جهاد» چنین مىفرماید: فَقَتِلْ فِى سَبِیلِ اللَّهِ لاَ تُكَلَّفُ إلاَّ نَفْسَك(1)؛ پس در راه خدا پیكار كن؛ تنها مسؤول وظیفه خود هستى. اگر حتى هیچ كس از مسلمانان با تو همراه نگردند، تو باید به تنهایى با كفار جهاد نمایى. اگر «مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِینُ» به این معنا است كه پیامبر موظف به ابلاغ رسالت است و نه چیز دیگر، پس چگونه با این آیه جهاد سازگارى دارد؟ آیا پیامبر موظف به جهاد نبود و تنها مؤمنان مىبایستى چنین مهمى را انجام دهند؟!
بنابراین، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) همانند دیگر مسلمانان موظف به نماز، روزه، جهاد و اعمال دیگر بود و آیه «وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِین» در مقام بیان این نكته است كه تو وظیفه ابلاغ رسالت خویش را به انجام برسان، و كارى به مسلمان نشدن آنها نداشته باش و بیش از این خود را به اندوه و غصه دچار مساز. در هر صورت هیچگاه این آیه در مقام نفى حاكمیت و ولایت پیامبر(صلى الله علیه وآله) نمىباشد.
این آیه شریفه با صراحت، ولایت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را اثبات مىنماید: أَلنَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنَ أَنْفُسِهِم(2)؛ پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است. قرآن كریم در این آیه اولویت پیامبر(صلى الله علیه وآله) را نسبت به مسلمانان به طور مطلق ذكر كرده است و مفهومش این است كه در كلیه اختیاراتى
1. نساء (4)، 84.
2. احزاب (33)، 6.
كه «انسان» نسبت به خویشتن دارد «پیامبر»(صلى الله علیه وآله) از خود او سزاوارتر است. بر اساس اطلاق این آیه پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) در همه مسایل اعم از مسایل اجتماعى، فردى و خصوصى، مسایل مربوط به حكومت، قضاوت و دعوت، از هر انسانى نسبت به خود او سزاوارتر است و اراده و خواست پیامبر مقدم بر اراده و خواست وى مىباشد.
از این مسأله نباید تعجب كرد؛ چرا كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) معصوم است و نماینده خدا جز خیر و صلاح جامعه و فرد را در نظر نمىگیرد. او هرگز تابع هوس و تمایلات نفسانى نیست(1) و هیچگاه منافع خود را بر دیگران مقدم نمىشمرد؛ بلكه به عكس، برنامه او به هنگام تضاد منافع، همواره ایثارگرى و فداكارى براى امت است.
در فلسفه حقوق و فلسفه سیاست گفته شده كه انسان بر خودش حاكمیت دارد. هر انسانى حق دارد براى خودش تصمیم بگیرد. در این آیه خداوند، پیامبر را در سطح بالاتر قرار داده و حق ولایت او را بر حق ولایت هر فرد مؤمن بر خودش مقدم داشته است؛ به گونهاى كه آن حضرت مىتواند براى هر فردى از مؤمنان در تمام شئون زندگى تصمیم بگیرد. اگر خداوند بخواهد براى فردى «حق حاكمیت» قرار دهد، آیا تعبیرى رساتر از آنچه در این آیه آمده پیدا مىشود؟
علاوه بر این، آیات زیادى از قرآن كریم در كنار اطاعت خدا اطاعت پیامبر را نیز بیان داشته است؛ مانند: وَ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُون(2)؛ خدا و رسول را فرمان برید، باشد كه مشمول رحمت قرار گیرید. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به دنبال سفارش مردم به تقواى الهى مىفرمودند: مرا اطاعت نمایید: فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُون(3)؛ از خدا پروا كنید و فرمانم ببرید. از این آیه استفاده مىشود كه تقواى الهى بدون اطاعت از پیامبر محقق نمىشود.
بر اساس این قبیل آیات، علاوه بر اطاعت خداوند اطاعت خود پیامبر(صلى الله علیه وآله) موضوعیت دارد. همان كسى كه اطاعت خویش را بر انسانها واجب كرده، به مقتضاى ربوبیت
1. وَ مَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ یُوحَى، نجم (53)، 3ـ4؛ و از سر هوس سخن نمىگوید، این سخن به جز وحیى كه وحى مىشود نیست.
2. آل عمران (3)، 132؛ بعضى آیات دیگر كه اطاعت پیامبر اكرم را در كنار اطاعت خدا ذكر نموده است از این قرار است: حجرات (49)، 14؛ نساء (4)، 13، 59، 69 و 80؛ نور (24)، 52؛ احزاب (33)، 71؛ فتح (48)، 17؛ توبه (9)، 71؛ آل عمران (3)، 32.
3. شعراء (26)، 150.
تشریعىاش، اطاعت پیامبر را نیز بر مردم واجب ساخته است(1)؛ یعنى به او «حق حاكمیت» داده و او را نسبت به تصرف در امور مردم، از خود آنها «أَولى» و سزاوارتر قرار داده است: أَلنَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِم.
اگر كسى با آیات قرآن كریم آشنایى داشته باشد و نسبت به واقعیات عناد و لجاجت نورزد، به روشنى و با دلالت قطعى از قرآن استفاده مىكند كه خداوند به پیامبر خویش «حق حاكمیت» بخشیده است. گذشته از برخى كجاندیشانى كه امروزه پیدا شدهاند، این مطلب مورد قبول همه مسلمانان بوده و هست؛ حتى از نظر برادران اهل سنت نیز این مطلب مسلّم است كه خدا به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حق حاكمیت داده و اطاعت او بر همگان واجب است. به عبارت دیگر، همگان اذعان دارند كه ولایت پیغمبر بر مردم، ولایتى نبود كه از طریق رأىِ مردم به وجود آمده باشد، بلكه مستقیماً نصب و جعل خود خداى متعال مشروعیت یافته بود.
آیا خداوند بعد از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)، براى كسى «حق حاكمیت» قرار داده است؟ آیه ذیل به روشنى بعضى اشخاص را به عنوان «اولى الامر» معرفى مىنماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الأَمْرِ مِنْكُم(2)؛ اى كسانى كه ایمان آوردهاید، خدا را اطاعت كنید و پیامبر و اولیاى امر خود را (نیز) اطاعت كنید.
بنابراین، خدا براى افرادى غیر از پیامبر نیز حق اطاعت قرار داده است و بر مردم واجب نموده كه از آنان اطاعت نمایند. این وجوب از ناحیه خدا است و خدا حق دارد این حكم را نموده و چنین حقى را قرار دهد. شیعه معتقد است همانگونه كه حكومت شخص رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) از طرف خداى متعال مشروعیت و اعتبار یافته بود، حكومت دوازده امام معصوم(علیهم السلام) پس از ایشان نیز چنین است. خداى متعال و پیامبر گرامى او(صلى الله علیه وآله)این دوازده معصوم را ـ با صرف نظر از سایر شئون امامت ـ به عنوان ولىّ امر مسلمانان و متصدى تدبیر و اداره جامعه اسلامى تعیین فرمودهاند. به اعتقاد شیعه، مردم و مسلمانان نه تأثیر و نفوذى در تعیین و برگزیدن اینان دارند و نه مىتوانند در خصوص ولایت و حكومتشان چون و چرا
1. قرآن كریم این نكته را با صراحت بیان مىدارد كه اطاعت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)، همان اطاعت خدا است: مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ، نساء (4)، 80؛ هر كس از پیامبر فرمان بَرَد در حقیقت، خدا را فرمان برده.
2. نساء (4)، 59.
كنند(1)؛ زیرا خداوند مىفرماید: وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِن وَ لاَ مُؤْمِنَة إِذَا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْرًا أَنْ یَكُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَد ضَلَّ ضَلَلا مُبِینا(2)؛ و هیچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستادهاش به كارى فرمان دهند، براى آنان در كارشان اختیارى باشد؛ و هر كس خدا و فرستادهاش را نافرمانى كند قطعاً دچار گمراهىِ آشكار گردیده است.
بنابراین هیچ انسانى خود به خود و ذاتاً حق حاكمیت بر دیگران را ندارد، ولى این امر منافات ندارد با اینكه كه خداى متعال براى عدهاى حق حاكمیت قرار دهد. نباید تصور كرد كه نفى حاكمیت غیر، یا اثبات حاكمیت براى خود انسانها، به معناى نفى حاكمیت از طرف خدا است. این مطلبى است كه در بسیارى گفتوگوها و مطالبى كه در روزنامه، مجلات و كتابها مطرح مىگردد، مورد غفلت (یا تغافل) قرار مىگیرد و توجه به آن بسیار كارگشا است. گاهى گفته مىشود: «انسان حاكم بر سرنوشت خویش است» و تأكید مىگردد كه این امر در قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران نیز آمده است. در پاسخ باید گفت كه انسان حاكم بر سرنوشت خویش است تا مادامى كه خدا براى او حاكمى قرار نداده باشد. وقتى از ناحیه خداوند حاكم تعیین مىگردد، اطاعت او بر همگان واجب است. اگر مىگویند: هیچ كس حق حكومت بر دیگران را ندارد، مىگوییم: هیچ كس ذاتاً و از ناحیه خودش حق حكومت بر دیگران را دارا نیست؛ ولى ممكن است خداى متعال براى برخى انسانها حق حكومت قرار دهد. اگر پرسیده شود كه آیا مصداقاً چنین حقى قرار داده شده است، در پاسخ مىگوییم: آرى؛ به دلیل آیاتى از قبیل أَلنَّبِىُ أَوْلَى بِالْمُؤمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِم(3)؛ و أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَه(4).
این دو آیه و آیات مشابه دیگر، حق حكومت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را ثابت مىنماید. اكنون این پرسش مطرح است كسى غیر از پیامبر نیز داراى چنین حقى مىباشد؟ اشاره كردیم كه پاسخ مثبت است؛ به دلیل آیاتى چون: یَأَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِى الاَْمْرِ مِنْكُم(5)؛ اى كسانى كه ایمان آوردهاید، خدا را اطاعت كنید و پیامبر و اولیاى امر خود را (نیز) اطاعت كنید.
1. محمدتقى مصباح یزدى، حقوق و سیاست در قرآن، (قم: مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(رحمه الله)، 1377)، ص 286.
2. احزاب (33)، 36.
3. احزاب (33)، 6.
4. انفال (8)، 1، 20 و 46 و مجادله (58)، 13.
5. نساء (4)، 59.
در پاسخ به این سؤال كه «اُولى الامر» چه كسانى هستند، جمعى از صاحبنظران اهل تسنّن معتقدند كه منظور از «اُولى الامر» زمامداران و حكّام و مصادر امور، با هر شرایط و در هر زمان و هر مكانى هستند، و هیچگونه استثنایى براى آن قایل نشدهاند(1). نتیجه این نظر آن است كه مسلمانان موظف باشند از هر حكومتى به هر شكل پیروى كنند، حتى اگر حكومت مغول باشد! نیز مبارزه علیه حكومت وقت به عنوان «خروج بر اُولى الامر» تلقى شده و حرام است. حال چنانچه این مبارزه به پیروزى منجر شود و حاكم اول كشته شود، اطاعت از حاكم دوم واجب است، چون او «اُولى الامر» شده است! برخى از علماى اهل تسنن در كتب خویش به چنین مطالبى تصریح دارند.
عدهاى در زمان امام صادق(علیه السلام) معتقد بودند كه هیچ كس بعد از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) «حق حاكمیت» ندارد و «اُولى الامر» خلفا و كسانى هستند كه عملا حكومت را در دست مىگیرند. از این رو، از امام صادق(علیه السلام) سؤال شد كه اگر منظور قرآن كریم از «اُولى الامر» غیر از این حاكمانى است كه حكومت مىكنند، پس چرا معین نشده است؟ نظیر این كه گاهى در بین مردم مطرح مىشود كه چرا اسم حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) در قرآن كریم نیامده است؟ چرا خداوند به طور مشخص نفرموده كه بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) از على اطاعت كنید؟
پاسخ امام صادق(علیه السلام) شیرین، محكم و كارساز است؛ به گونهاى كه مىتوان این مطلب را در پاسخِ پرسشهاى مشابه نیز مطرح ساخت. آن حضرت فرمود: خدا در قرآن به ما دستور داد نماز بهجا آوریم؛ ولى آیا در قرآن تعداد ركعت نماز صبح را بیان نموده است؟ شخص سؤال كننده گفت: نه. حضرت فرمود: پس مردم چگونه باید نماز بخوانند؟ گفت: باید از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بپرسند؛ پیامبر باید این مطالب را براى مردم تبیین كنند؛ چون خداوند در آیه دیگرى مىفرماید: وَ أَنْزَلْنَا إِلَیْكَ الذِّكْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إلَیْهِم(2)؛ و این قرآن را به سوى تو فرود آوردیم، تا براى مردم آنچه را به سوى ایشان نازل شده است توضیح دهى. بار دیگر امام پرسید كه خدا در قرآن دستور پرداخت زكات را داده است، آیا مقدار زكات و آنچه بدان زكات تعلق
1. ر.ك: تفسیر نمونه، ج 3، ص 435.
2. نحل (16)، 44.
مىگیرد و حدّ نصاب آن را معین ساخته است؟ گفت: نه. فرمود: مردم چگونه متعلَّق زكات و مقدار آن را بدانند؟ گفت: باید از پیامبر سؤال كنند. امام صادق(علیه السلام) فرمود: پس در مورد اینكه «اُولى الامر» در آیه أَطیعُوا اللَّهَ وَ أَطیعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِى الاَْمْرِ مِنْكُم كیانند، باید از پیامبر اكرم سؤال شود. طبق نقل روایات، اتفاقاً چنین سؤالى از پیامبر اكرم شده است؛ از جمله جابر بن عبدالله انصارى در مورد «اُولى الامر» از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) سؤال كرد و آن حضرت در پاسخ، اسامى امامان دوازدهگانه را یك به یك بیان داشتند.
قرآن كریم در صدد بیان تفاصیل احكام نیست. اگر چنین بود دایرة المعارفى عظیم به وجود مىآمد كه یادگیرى و حفظ آن براى مردم دشوار بود. حكمت الهى اقتضا مىكند كه كلیات مسایل در قرآن كریم طرح گردد و تفاصیل آن به وسیله پیامبر بیان گردد.
نتیجه آن كه پس بعضى انسانها مىتوانند حاكم بر دیگران شوند، و این در صورتى است كه خدا براى آنان «حق حاكمیت» قرار داده باشد؛ مانند: پیامبر اكرم و اولىالامر پیامبر نیز مصادیق «اُولى الامر» را به طور دقیق مشخص ساخته است، كه همان ائمه اثنى عشر(علیهم السلام) هستند. آنان نیز همانند پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) داراى حق حاكمیت هستند. امامان معصوم(علیهم السلام) نیز وظیفه مسلمانان را در زمان غیبت مشخص ساختهاند و آنان را به مراجعه به فقها و اطاعت از آنان امر كردهاند.