موضوع بحث «حقوق از دیدگاه اسلام» بود. فلاسفه حقوق، براى انسان تعدادى حقوق را تحت عنوان «حقوق طبیعى» یا «حقوق فطرى» بیان كردهاند. از نظر آنان، این حقوق بر اساس طبیعت یا فطرت انسان است. اهمیت این حقوق، بهگونهاى است كه فوق «قانون اساسى» یا «قانون عادىِ» كشورها محسوب مىگردد. همین حقوق فطرى در «اعلامیه جهانى حقوق بشر» آمده است كه شامل: حق حیات، حق كرامت، حق آزادى و... مىباشد. در جلسه پیشین درباره «حق آزادى» توضیح داده شد و گفته شد كه «آزادى» داراى معانى متعددى است كه هر معنا به حوزه معرفتى خاصى مربوط مىگردد. از این رو، واژه «آزادى» یك «لفظ مشترك» محسوب مىشود. برخى بدون توجه به اختلاف معانى این واژه، و یا به قصد مغالطه و تشویش اذهان، معانى مختلف آن را خلط مىكنند و حكمى را كه براى یك معناى خاص آن ثابت است بىجهت به معناى دیگر آن نسبت مىدهند. در «علم منطق» گفته شده است كه یكى از مغالطههاى رایج، مغالطه اشتراك لفظى است. براى جلوگیرى از بروز چنین مغالطهاى در مورد «آزادى» مىبایستى معانى مختلف آن را مورد توجه قرار دهیم و آنگاه به تحلیل لوازم و احكام هر یك بپردازیم. در جلسه پیش به برخى معانى «آزادى» كه در حوزههاى معرفتى فلسفه، كلام، اخلاق و مانند آن به كار مىرود اشاره شد. هیچ كدام از آن معانى، به مسایل حقوقى، سیاسى و اجتماعى انسان مربوط نمىشود. عدهاى از روى اشتباه، و یا به قصد مغالطه، معناى فلسفىِ این واژه را در زمینه مباحث سیاسى یا حقوقى به كار مىبرند.
یكى از مغالطههایى كه امروزه در مطبوعات و رسانهها به كار برده مىشود مربوط به واژه «برده»
است. این واژه، مربوط به رابطه بین دو انسان است؛ رابطهاى كه در آن یكى «ارباب» و دیگرى «نوكر» است؛ ولى عدهاى آن را از حوزه روابط اجتماعى خارج ساخته، و در یك حوزه بسیار وسیعتر به كار مىبرند. همانطور كه مىدانید در جوامع گذشته انسانى، «نظام بردگى» حاكم بود. عدهاى را از مناطق دورافتاده به حیله و یا به زور مىآوردند و در كشور خویش به عنوان برده به كار مىگماشتند. این افراد كه از حقوق شهروندى محروم بودند، در مزارع و كارخانهها براى اربابان خویش كار مىكردند. در چنین نظامى تبعیض نژادى و استثمار طبقات ضعیف بهگونهاى بسیار زشت نمایان بود. هر چند امروزه، نظام بردگى به صورت سابق وجود ندارد، امّا به گونهاى دیگر، افراد به بردگى گرفته مىشوند. من خودم در اروپا شاهد بودم، كه از زنانى از مناطق آفریقایى و آسیاى جنوب شرقى به عنوان «خدمتكار» استفاده مىكردند. این افراد كه عمدتاً به صورت قاچاق به اروپا و آمریكا برده مىشوند، همانند نظام بردگى سابق از حقوق شهروندى محروم هستند.
به هر حال، چنین نظامى با روح و طبیعت انسانى سازگار نیست و همه انسانها به شدت از برده شدن و نوكرى براى دیگر انسانها متنفرند. در این میان عدهاى از واژه «برده» سوء استفاده كرده و مىگویند، برده یا بنده بودن به كلى مذموم است و بنابراین انسان حتى نباید بنده خدا باشد!! این در حالى است كه قرآن كریم از انسانها به عنوان «بندگان خدا» یاد مىنماید: وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ(1)؛ و خدا نسبت به بندگان مهربان است. وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعِبَادِ(2)؛ و خداوند بر بندگان (خود) ستم نمىخواهد.
خداى متعال از شریفترین و عزیزترین انسانها، یعنى پیامبر بزرگوار اسلام حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) با عنوان «عبد» یاد مىنماید: سُبْحَنَ الَّذِى أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا الَّذِى بَرَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ ءَایَتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمیِعُ الْعَلِیم(3)؛ منزّه است آن (خدایى) كه بندهاش را شبانگاهى از مسجد الحرام به سوى مسجد الاقصى ـ كه پیرامون آن را بركت دادهایم ـ سیر داد، تا از نشانههاى خود به او بنمایانیم، كه او همان شنواى بیناست.
نیز به افرادى كه به مقامات عالیه انسانى نایل گردند و مقام «نفس مطمئنّه» را به دست
1. بقره (2)، 207.
2. غافر (40)، 31.
3. اسراء (17)، 1.
آورند، خطاب «عباد» شده و در زمره بندگان خاص خداوند قرار گرفتهاند: یَأَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِى فِى عِبَدِى وَ ادْخُلِى جَنَّتِى(1)؛ اى نفس مطمئنّه، خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد، و در میان بندگان من درآى، و در بهشت من داخل شو. اكنون كه به مقام رضا رسیدى، هم تو از خدا راضى هستى و هم خدا از تو راضى است؛ پس در زمره بندگان خدا وارد شو. بنابراین، در فرهنگ قرآن كریم، «بنده خدا» بودن نه تنها نكوهش و حقارت ندارد، بلكه دلالت بر عزت و افتخار مىباشد. حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از عبادتهاى فراوان، سر به سجده مىگذاشت و عرض مىكرد: إِلَهِى كَفى بِى عِزاً أَن أَكونَ لَكَ عَبداً، وَ كَفى بِى فَخراً أَن تَكونَ لِىَ رَبّا(2)؛ خدایا! این عزّت مرا بس كه من بنده توأم، و این فخر مرا بس كه تو پروردگار من هستى. بنابراین در فرهنگ اهلبیت(علیهم السلام) نیز «عبد بودن» بر حقارت و پستى انسان دلالت نمىكند.
اما شیاطین عصر ما، همان كسانى كه خود را به نام «ملّى ـ مذهبى» یا «روشنفكران دینى» مطرح مىسازند، در این مسأله نظرى بر خلاف قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) دارند و مطالب باطل و سست پایه خود در این باره را در كتب و مجلات نوشته و در تیراژ زیاد منتشر مىسازند. آنان تا بدانجا در سرازیرى سقوط قرار گرفتهاند كه مىگویند اصطلاحاتى نظیر «عبد» یا «بنده» كه در آیات و روایات ما وجود دارد بر اساس فرهنگ حاكم در زمان گذشته و متناسب با اوضاع اجتماعى آن دوران به كار رفته است. در حكومتهاى پیشین، مانند حكومت فئودالیته، نظام «ارباب ـ برده» یا «ارباب ـ رعیتى» حاكم بود. مردم آن جامعه به طور مستقیم و همه روزه با مفهوم «برده یا نوكر» سر و كار داشتند و قرآن و پیامبر نیز با زبان همان روز با مردم سخن گفتهاند. از نظر این روشنفكران، رابطه «عبد و مولا» كه بین «انسان و خدا» وجود دارد، متأثر از نظام اجتماعى آن زمان است. انسانهاى آن دوره، به طور ناخودآگاه نظیر همان رابطهاى را كه بین ارباب و بنده انسانى و دنیایى وجود داشت بین «خود و خدا» در نظر گرفتند و او را به عنوان «ربّ الارباب» یا «خداى خدایان» نامیدند. امروزه كه انسانها داراى فرهنگ «مدرن» یا «فوق مدرن» هستند دیگر دوران آن مفاهیم گذشته و مسأله به كلى دگرگون شده است. بنابراین، جایى براى مفاهیمى مانند «عبد و مولا» وجود ندارد. این مفاهیم منسوخ گشته و باید آن را به تاریخ سپرد!
1. فجر (89)، 27ـ30.
2. بحارالانوار، ج 77، ص 400؛ خصال، ص 420؛ كنز الفوائد، ج 1، ص 386.
قرآن، كلام خدا است و براى تمام دورهها و زمانها نازل شده است. بنابراین وقتى قرآن تعابیرى نظیر «یَا عِبَادِ: اى بندگان من» و امثال آن را به كار مىگیرد، اختصاصى به مردم زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) ندارد، بلكه مخاطب آن همه انسانها در تمام دورانها تا روز قیامت مىباشند. در مقابل این حقیقت، افراد به اصطلاح روشنفكر، با صراحت تمام مىگویند: اصلا قرآن كلام خدا نیست، بلكه كلام پیامبر است! از نظر آنان، پیامبر حالتى داشته كه از آن به «تجربه نبوّت» یاد مىكنند. این حالت شبیه همان احساس و روح لطیفى است كه براى شاعران یا ادیبان و یا عرفا پیش مىآید. این احساس براى افراد دیگر نیز قابل تحقق است. بنابراین، ممكن است در این زمان افرادى به عنوان پیامبر ظهور نمایند!! این عده معتقدند كه پیامبر به مقتضاى فرهنگ حاكمِ آن زمان، سخنانى كه ناشى از این احساس و حالت درونى شخصى است، بیان داشته است و هیچ گاه از سوى خدا، چیزى به او وحى نشده است!! این احساس یك حالت بسیط، درونى و شخصى است و هیچ تشخّص و صورت روشنى از آن وجود نداشته، و با هیچ لفظ یا عبارتى نمىتوان به گونهاى دقیق از آن حكایت كرد!! از نظر آنان ظهور این حالت همان چیزى است كه از آن با نام «نبوت» یاد مىشود!
در مرتبه بعد مىگویند: اگر فرضاً قرآن كلام خدا باشد، بر طبق فرهنگ و مقتضیات آن زمان نازل شده است و در این زمان كه بشر «متمدن» شده است دیگر نیازمند مفاهیمى مانند «عبد ـ مولا» براى بیان رابطه میان «انسان و خدا» نمىباشد!
سابقه انكار كلام خدا و بشرى انگاشتن كتاب آسمانى، به حدود دو قرن گذشته در اروپا باز مىگردد و امروزه موج آن به ایران رسیده است. دلیل این مسأله هم تنگناهاى بسیار جدى بود كه مذهب «مسیحیت» و «یهود» در ارتباط با پیروان خود با آن روبرو بودند. این تنگناها به دلیل وجود برخى مطالب كاملا غیر علمى و غیر عقلى بود كه در كتاب «انجیل» و «تورات» یافت مىشود؛ براى مثال گفته شده است كه خدا از آسمان به زمین آمد و با یعقوبِ پیامبر كُشتى گرفت، ولى حریف پیامبر خود نشد و یعقوب او را به زمین زده و روى سینه خدا نشست!! این كتاب، چگونه «كتاب مقدس» است در حالى كه خدا را مغلوبِ مخلوق خویش معرفى مىنماید؟! چنین كتابى هیچگاه با عقل و منطق هماهنگ نیست. از این روى، عدهاى به فكر توجیه این مطالب برآمدند. توجیه آنان این بود كه این مطالب، سخنان خدا نیست بلكه گفته پیامبر است كه طبق فرهنگ آن زمان، مطالبى را به مردم ارایه دادهاند. این مطالب براى
مردم آن عصر قابل پذیرش بود، امّا اكنون فرهنگ بشر بسیار ترقى نموده است و نیازمند این مطالب واضح البطلان نیست. سالها بعد، روشنفكران مسلمان نیز همین توجیه را در مورد قرآن كریم مطرح ساختند.
اكنون این پرسش مطرح است كه آیا كتب آسمانى كلام خدا است، یا كلام پیامبر یا هیچ كدام؟ به اعتقاد ما آیاتى كه حضرت موسى على نبینا و آله و علیه السلام براى مردم مىخواندند، كلام خداوند متعال بود. خداى متعال الواح دوازدهگانهاى بر او نازل كرد كه مشتمل بر احكام و دستورات دینى بود. از جمله آن احكام، «حكم قصاص» بود: وَ كَتَبْنَا عَلَیْهِمْ فِیهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفسِ وَ العَیْنَ بِالْعَیْنِ وَ الاَْنْفَ بِالاَْنفِ وَ الاُْذُنَ بِالأُذُنِ وَ السِنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصَاصٌ فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَ مَنْ لَمْ یَحكُم بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّلِمُونَ(1)؛ و در (تورات) بر آنان مقرّر كردیم كه جان در مقابل جان، و چشم در برابر چشم، و بینى در برابر بینى، و گوش در برابر گوش، و دندان در برابر دندان مىباشد؛ و زخمها (نیز به همان ترتیب) قصاصى دارند. و هر كه از آن (قصاص) درگذرد، پس آن، كفّاره (گناهان) او خواهد بود. و كسانى كه به موجب آنچه خدا نازل كرده داورى نكردهاند، آنان خود ستمگرانند. این حكم، از احكامى است كه در هیچ شریعتى نسخ نشده است. در شریعت اسلام عین همین حكم قصاص ثابت است(2). بنابر این كلام خدا بر الواح نوشته شده بود و حضرت موسى(علیه السلام) آن را دریافت نموده و براى مردم قرائت مىنمود. نیز خداى متعال واقعاً در «كوه طور» با حضرت موسى(علیه السلام) سخن گفت كه من خداى تو هستم: ...أَنْ یمُوسَى إِنِّى أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعلَمِین(3)؛ ...اى موسى، منم، من، خداوند، پروردگار جهانیان.
1. مائده (5)، 45.
2. حكم قصاص 4 بار در قرآن كریم آمده است. یك مورد آن مربوط به شریعت حضرت موسى(علیه السلام) است (سوره مائده، آیه 45)، و سه مورد دیگر، در شریعت اسلام است كه عبارتند از: سوره بقره، آیات 178، 179 و 194. بنابراین، حكم قصاص هم در شریعت حضرت موسى(علیه السلام) و هم در شریعت حضرت محمد(صلى الله علیه وآله)آمده است. براى نمونه به دو آیه 178 و 179 از سوره بقره اشاره مىشود: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا كُتِبَ عَلَیْكُمُ الْقِصَاصُ فِى الْقَتلَى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الاُْنْثَى بِالاُْنثَى فَمَنْ عُفِىَ لَهُ مِن أَخِیهِ شَىْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَدَاءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسَن ذَلِكَ تَخْفِیفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدَى بَعدَ ذَلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ. وَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَیَوةٌ یَأُولِى الاَْلبَبِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ؛ اى كسانى كه ایمان آوردهاید، درباره كشتگان، بر شما (حقّ) قصاص مقرر شده: آزاد عوض آزاد و بنده عوض بنده و زن عوض زن. و هر كس كه از جانب برادر (دینى)اش (یعنى ولىّ مقتول)، چیزى (از حق قصاص) به او گذشت شود، (باید از گذشت ولىّ مقتول) به طور پسندیده پیروى كند، و با (رعایت) احسان، (خونبها را) به او بپردازد. این (حكم) تخفیف و رحمتى از پروردگار شماست؛ پس هر كس، بعد از آن از اندازه درگذرد، وى را عذابى دردناك است. و اى خردمندان! شما را در قصاص زندگانى است، باشد كه به تقوا گرایید.
3. قصص (28)، 30.
همچنین آنچه كه بر حضرت عیسى(علیه السلام) یا حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) نازل شده، كلام خدا است. هیچ گاه صحیح نیست بگوییم این آیات، كلام خود پیامبر است كه به علت آن احساس و احساس درونى، چنین مطالبى را بر زبان جارى ساخته است! اعتقاد به این كه این آیات، كلام خدا نیست، با انكار نبوت انبیا تفاوتى ندارد و كتاب آسمانى را فاقد اعتبار خواهد ساخت. در این صورت در مورد هیچ آیهاى از قرآن نمىتوان اعتماد و اطمینان پیدا كرد كه خداوند چنین چیزى فرموده است، و در نتیجه، هدف بعثت انبیا و ارسال كتب كه هدایت انسانها و اتمام حجت است محقق نخواهد شد: رُسُلا مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرینَ لِئَلاَّ یَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِیزاً حَكِیماً(1)؛ پیامبرانى كه بشارتگر و هشداردهنده بودند، تا براى مردم، پس از (فرستادن) پیامبران، در مقابل خدا (بهانه و) حجتى نباشد، و خدا توانا و حكیم است.
بعد از آمدن پیامبران و نزول كتابهاى آسمانى حجت بر مردم تمام شده است؛ و این در صورتى است كه پیامبر، وحى آسمانى را به طور كامل و صحیح دریافت كرده، و آن را بدون كم و كاست به مردم ابلاغ نماید. كسانى كه مىگویند: قرآن كلام پیامبر است نه كلام خدا، و بعد هم اضافه مىكنند كه: كلام پیامبر یك «معرفت بشرى» است كه احتمال خطا و اشتباه دارد؛ لازمه این سخن، بىاعتبارى قرآن و در نتیجه عدم اتمام حجت است.
البته به اعتقاد ما كتابهایى كه امروزه به عنوان «تورات» و «انجیل» در اختیار پیروان آنها است، دستخوش تحریف گشته است و حتى خود مسیحیان كتاب انجیلِ كنونى را به عنوان كلام حضرت عیسى(علیه السلام) هم قبول ندارند. از نظر آنان انجیلِ اصیل مفقود شد و پس از مدتى برخى از حواریون به نامهاى: لوقا، یوحنا، متا و... این كتاب را به نگارش درآوردند. در مورد قرآن كریم ما معتقدیم كه كلام خدا است و بدون هیچ تحریفى باقى مانده است: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُون(2)؛ بىتردید، ما این قرآن را به تدریج نازل كردهایم، و قطعاً نگهبان آن خواهیم بود.
عدهاى خود را «ملى ـ مذهبى» یا «روشنفكران مذهبى» مىنامند، ولى به دلیل طرح چنین سخنان واهى و باطلى در واقع شایسته نام «روشنفكران بىدین» هستند؛ كسانى كه رابطه «بنده ـ مولا» بین «انسان» و «خدا» را مربوط به دوران بردگى مىدانند كه اكنون دیگر دوران آن سپرى
1. نساء (4)، 165.
2. حجر (15)، 9.
شده است. اگر اینان واقعاً خود را «مذهبى» و پیرو اسلام مىدانند، و یا حتى اگر خود را پیرو یكى از ادیان آسمانى مىدانند، اولین قدم، پذیرش این نكته است كه خدا را «ربّ» و خود را «بنده» او بدانند. ركن اصلى پذیرش یك دین الهى، اعتقاد به خداى یگانه است. خدایى كه «ربّ» همه عالمیان است (أَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعَلَمِین(1)) و همه انسانها «عبد» او هستند. (فَإِنَّهُمْ عِبَادُك(2)) انكار این امر، به منزله انكار توحید، و انكار توحید به منزله انكار اساسى دین است. دینى كه فاقد اصل «توحید» باشد دین نیست؛ مگر آن كه معناى «دین» آنچنان گسترده در نظر بگیریم كه حتى شامل بتپرستى هم باشد.
اعتقاد به توحید اساس همه ادیان الهى است و همه كتابهاى آسمانى بدان سفارش اكید نمودهاند. چنین امرى هم برهان تعبّدى و هم برهان فلسفى دارد. برهان فلسفى آن مبتنى بر استنتاج «باید» از «هست» مىباشد. توضیح این كه «هستها» دو گونه هستند: 1هستهایى كه مىتوان از آنها «بایدها» را استنتاج نمود؛ 2ـ هستهایى كه از آنها «بایدها» استنتاج نمىشود. بیان فرق آن دو، یك بررسىِ دقیق علمى فنى را مىطلبد كه در این مقام در پى آن نیستیم. آنچه در این جا به اجمال مىتوان گفت این است كه: هنگامى كه در یك قیاس منطقى گزارهاى از «هستها» علت تامه براى پدیده در گزارهاى «بایدها» قرار مىگیرد، در واقع این نوع استنتاج، استنتاجِ معلول از علت است؛ امّا اگر آنچه در طرف «هستها» واقع شده «علت تامه» نباشد، معلول از علت استنتاج نمىگردد؛ چون معلول در صورت وجود علت تامه، ضرورت وجود پیدا مىكند. در این حالت گفته مىشود معلول نسبت به علت تامه «وجوب بالقیاس» دارد.
اكنون مىگوییم این كه انسان عبد و مملوك خداوند است (گزارهاى از سنخ هستها) علت تامه است براى این كه انسان باید از خدا اطاعت كند (گزارهاى از سنخ بایدها). خداى متعال وجود مادى و فیزیكى ما را آفریده و روح خویش را در ما دمیده است. علاوه بر آن نعمتهاى بىشمارى به ما بخشیده است كه قابل شمارش نیست؛ مانند: هوا، آب، غذا، اعضاى بدن،
1. حمد (1)، 2.
2. مائده (5)، 118.
قدرت اندیشیدن و هر چیزى كه به زندگى انسان مربوط مىشود. مالكیت خداوند نسبت به این نعمتهاى مادى و معنوى سلب شدنى نیست. بنابراین خداوند مالك و دهنده تمام وجود ما و تمام نعمتهایى است كه براى بقا و رشد و تكامل خود از آنها استفاده مىكنیم. حال كه خدا مالك ما است و ما بنده، عبد و مملوك او هستیم، بر اساس این حكم عقلى كه «مالك مىتواند هرگونه كه مایل است در ملك خویش تصرف كند» او حق دارد هرگونه تصرفى در ما بنماید و ما باید در مقابل او تسلیم و مطیع باشیم؛ چون از خویشتن خویش هیچ نداریم.
برده در نظام بردگى توان مخالفت را دارا است. او مىتواند از چنگ ارباب خویش بگریزد. از سوى دیگر اربابش نیز ممكن است او را بفروشد یا به دیگرى واگذار نماید. چنین چیزهایى در «مالكیت اعتبارى» قابل تحقق است؛ برخلاف «مالكیت حقیقى» كه فرض چنین امورى در مورد آن محال و غیرممكن است. خداوند نمىتواند مالكیت بندگان را از خویش سلب نماید یا به دیگرى واگذار نماید. البته این «نتوانستن» از باب عجز نیست؛ بلكه اساساً چنین كارى ذاتاً متعلِّق قدرت قرار نمىگیرد. همانگونه كه خدا نمىتواند خود را معدوم سازد یا اقدام به خودكشى نماید، نیز نمىتوان لحظهاى را تصور كرد كه او «مالكِ» بندگان، و انسانها «بنده» او نباشند. به عبارت دیگر، عنوان «خالق» براى خدا، و عنوان «مخلوق» براى انسانها و دیگر موجودات، یك عنوان ابدى و غیر قابل زوال است. فرض این كه او تكویناً انسان را از بنده بودن خارج سازد، یك تناقض است؛ چون معناى آن این خواهد شد كه «انسان هم وجود دارد و بنده او است، و هم وجود ندارد و بنده او نیست». موجودیتِ هر موجود، عین مخلوقیت، مملوكیت و عبودیت است و هیچ گاه رابطه «عبد بودن» بین ما و خدا قطع نمىگردد؛ همانگونه كه نمىتوان نورى را فرض كرد كه روشن نباشد، یا آتشى را در نظر گرفت كه حرارت نداشته باشد.
آنچه كه در مورد عدم امكان سلب رابطه «مالك و مملوك» بین خدا و انسان گفتیم مربوط به «مالكیت حقیقى و تكوینى» است. همانگونه كه قبلا نیز اشاره كردهایم، مالكیت بر دو قسم است: 1ـ مالكیت حقیقى و تكوینى؛ 2. مالكیت اعتبارى. مفهوم «مالكیت» در میان انسانها، یك «امر اعتبارى» است؛ مثلا من با پرداخت مقدارى پول، مالك یك لباس مىشوم؛ یعنى
قراردادى بین من و مالك لباس واقع مىشود كه بر اساس آن، با پرداخت مقدارى پول از ناحیه من، لباس از آنِ من مىشود و من صاحب لباس مىشوم و طرف مقابل مالك پول مىگردد. من مىتوانم هرگونه تصرفى در لباس انجام دهم؛ مثلا آن را بفروشم یا به دیگرى ببخشم. چنین امرى مقتضاى «مالكیت» من است. وقتى شخص داراى مالكیت اعتبارى یا قراردادى است مىتواند انواع تصرفات متعدد و گوناگون را در ملك خود انجام دهد. البته انسان داراى مالكیت تكوینى نیز مىباشد كه در مقایسه با مالكیت تكوینى خداوند نسبت به همه عالم، بسیار ضعیف است؛ مانند: مالكیت انسان نسبت به اراده خویش، و یا مالكیتِ انسان نسبت به «موجود ذهنى» كه در ذهن خویش تصور نموده است. انسان هر موقع بخواهد مىتواند چیزى را اراده و یا تصور نماید و در وقت دیگر مىتواند آن را تصور یا اراده ننماید. در این دو مثال، گرچه انسان داراى مالكیت تكوینى است، ولى باز هم این مالكیت تكوینى با «مالكیت تكوینى و حقیقى خداوند» فرق دارد؛ چون وجود انسان، اراده و ذهن او، همه مخلوق خداوند هستند. با این وجود، انسان توان انواع تصرفات در آنها را دارد؛ پس به طریق اُولى، خداوند كه «مالك حقیقى» و «رب العالمین» است مىتواند هرگونه تصرفى را در مخلوقات خویش بنماید.
وجود ما، عین تعلق و ربط به او است و وجود یا عدم چنین رابطهاى مساوى با «وجود» یا «عدم» ما مىباشد. براى «انسان موجود» هیچ گاه نمىتوان لحظهاى را فرض كرد كه این رابطه قطع گردد؛ و چه غافلند عدهاى به اصطلاح «روشنفكر» كه مىگویند لازم نیست انسان بنده خدا باشد و اساساً تعبیر «بندگى» در شأن انسان نیست!! برخلاف تصور این كوتهفكران، عالىترین شأن براى انسان «شأن بندگى» است. آنان در مورد مفهوم «بردگى» به عمد یا از سر جهل و نادانى مغلطه و سفسطه مىكنند.
برخى از مفاهیمى كه در زندگى اجتماعى و در موارد خاص به كار برده مىشود، گاهى توسعه پیدا مىكند و در ماوراى زندگى اجتماعى نیز به كار برده مىشود. حال چنانچه همان بار ارزشى سابق در وضعیت جدید به كار برده شود، مغالطه صورت گرفته است. در مورد بحث ما، بردگى انسان نسبت به انسان دیگر، كه در نظام اجتماعى سابق وجود داشت، داراى بار ارزشى منفى است ولى بردگى یا بندگى انسان نسبت به خدا نه تنها بار ارزشى منفى ندارد بلكه داراى بالاترین بار ارزشى مثبت است؛ چه این كه انسان در سایه بندگى خداوند است كه مىتواند به نهایت تكامل خویش نایل آید و مشمول خطاب: فَادْخُلِى فِى عِبَادِى واقع گردد.
خداى متعال عزیزترین بندگانش، یعنى حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) را با عنوان «عبد» مورد خطاب قرار مىدهد: سُبْحَنَ الّذِى أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا الَّذِى بَرَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ ءَایَتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ(1).
اگر كسى حقیقت رابطه انسان با خدا را درك نماید، درمىیابد كه «فرهنگ بندگى خدا» به هزار و چهار صد سال پیش اختصاص ندارد؛ بلكه این رابطه یك رابطه تكوینى و غیرقابل تغییر است كه تا میلیون سال آینده و تا ابد نیز وجود خواهد داشت و با گذشت زمان و متمدن گشتن انسانها این حقیقت قابل تغییر نخواهد بود.
این به اصطلاح روشنفكران دینى كه چنین سخنانى بر زبان مىآورند هیچگاه به صراحت نمىگویند ما خدا را قبول نداریم، بلكه با زبان و در ظاهر، به وجود خدا معترفند، ولى خدا از قلب این افراد با خبر است كه قلب و دل آنان به خدا ایمان نیاورده و ایمانشان ظاهرى است. اگر خدا را قبول دارید، پس باید خود را بنده او بدانید. نمىتوان خدا را به خدایى قبول داشت ولى خود را به بندگىِ او ملتزم ندانست. بر اساس بینش عبودیت، انسان عبد خدا، و اطاعت خدا بر انسان واجب است. این وجوب همان «باید»ى است كه از «هست» استنتاج مىشود كه توضیح و بیان قیاس منطقى و استدلال آن از حوصله این مقام خارج است.
لازمه اعتراف به وجود خدا، اعتراف به بندگى او است و لازمه اعتراف به بندگى خدا، اطاعت محض از دستورات او است. به عبارت دیگر، لازمه الوهیت الهى، ربوبیت تكوینى و ربوبیت تشریعى است. برخى معتقدند كه خدا عالَم را آفرید ولى آن را رها ساخته و كارى به اداره آن ندارد و اداره عالَم و تحولات درون آن به طور دینامیكى انجام مىگیرد! این عده به ربوبیت تكوینى خداوند نسبت به عالَم اعتقاد ندارند. اینان «حد نصاب توحید» را دارا نمىباشند؛ چه این كه توحید به معناى واقعى آن، كه همه ادیان آسمانى و پیامبران الهى به آن سفارش نمودهاند، توحیدى است كه در آن سه ركن: «الوهیت الهى»، «ربوبیت تكوینى» و «ربوبیت تشریعى» وجود دارد. در نتیجه، كسى كه «الوهیت» خداوند را قبول كند ولى «ربوبیت تكوینى» یا «ربوبیت تشریعى» خدا را انكار نماید توحیدش اشكال دارد. از نظر قرآن كریم، خداوند نه
1. اسراء (17)، 1، ترجمه آن گذشت.
تنها خالق جهان، بلكه «رب العالمین» نیز هست و عالم وجود دایماً به اراده او در چرخش و گردش است: یَسْئَلُهُ مَنْ فِى السَّمَوَتِ وَ الاَْرْضِ كُلَّ یَوْم هُوَ فِى شَأْن(1)؛ هر كه در آسمانها و زمین است از او درخواست مىكند. هر زمان، او در كارى است. اگر نازى كند آنى فرو ریزد قالبها. لازمه پذیرش ربوبیت تكوینى، اعتقاد به ربوبیت تشریعى است؛ یعنى اعتقاد به این كه هر چه خدا دستور داده است، باید اطاعت گردد.
ما اگر به مرحله اول توحید، یعنى «الوهیت خداى یگانه» اعتقاد داشته باشیم، مقدارى به حق و سعادت خویش نزدیك شدهایم. آنگاه اگر بپذیریم كه خدا «ربوبیت تكوینى» نیز دارد و مدیریت جهان هستى منحصراً در اختیار اوست، مقدار بیشترى به حقیقت نزدیك مىشویم و پاداش اعمال ما فزونتر مىگردد. در نهایت اگر به «توحید در عبادت و اطاعت» هم معتقد گردیم به سعادت خویشتن نزدیكتر شدهایم.
كسى كه به این سه توحید معتقد است، در مقایسه با كسى كه اصلا خدا را قبول ندارد، یا مشرك است تفاوتِ بسیار وجود دارد. یكى به تمام مراتب توحید معتقد است و دیگرى اصلا وجود خدا را قبول ندارد؛ چه رسد به این كه «توحید در ربوبیت» یا «توحید در عبادت» را قبول داشته باشد. یكى در بالاترین مرحله سعادت و كمال انسانى قدم گذاشته و دیگرى در پایینترین مرتبه سقوط قرار گرفته است. شاید تصور ابتدایى همه ما این باشد كه منكر خدا و كسى كه هیچ مرتبهاى از مراتب توحید را قبول ندارد بیش از همه از رحمت الهى دور و گرفتار عذاب و بدبختى خواهد بود، و كسى كه دست كم یك مرتبه از مراتب توحید ـ مانند توحید در خالقیت ـ را قبول داشته باشد، به همان نسبت به سعادت و كمال نزدیك است. با مراجعه به قرآن كریم نادرستى این تصور آشكار مىگردد. از نظر قرآن كریم فقط كسى به سعادت و نجات ابدى خواهد رسید كه به تمام مراتب توحید (توحید در خالقیت، توحید در ربوبیت تكوینى و توحید در ربوبیت تشریعى) معتقد باشد. مجموع این عقاید در عبارت «لا اله الاّ الله» گنجانیده شده است. حتى اعتقاد به دو مرتبه از مراتب توحید، یعنى «توحید در خالقیت» و «توحید در ربوبیت تكوینى» سبب نجات و سعادت كسى نمىگردد. به عبارت دیگر، وضعیت چنین كسى، بهتر از منكر خدا نخواهد بود. بهترین گواه این مطلب، ماجراى نافرمانى شیطان است كه قرآن آن را بازگو مىكند.
1. الرحمن (55)، 29.
در عالَم، موجودى بدبختتر و معذّبتر از ابلیس سراغ نداریم؛ امّا آیا ابلیس منكر وجود خدا بود؟ از گفت و گوى او با خدا معلوم مىشود كه او به «خالقیت خدا» اعتقاد داشته است؛ چه این كه در علت عدم سجده به حضرت آدم(علیه السلام)گفت: تو مرا از آتش خلق نمودى و او را از خاك خلق كردى: قَالَ مَا مَنَعَكَ ألاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِى مِنْ نَار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِین(1)؛ [خداوند] فرمود: چون تو را به سجده امر كردم چه چیز تو را باز داشت از این كه سجده كنى؟ گفت: من از او بهترم. مرا از آتش آفریدى و او را از گِل آفریدى. بنابراین شیطان خالقیت خدا را قبول دارد.
آیا ابلیس منكر ربوبیت تكوینى خدا بود؟ او در گفت و گو با خدا، ذات اقدس الهى را «ربّ» خطاب نمود. بنابر این، ابلیس به تدبیر جهان از ناحیه خدا معتقد بود: قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیْتَنِى لاَُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِى الاَْرضِ وَ لاَُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعیِن(2)؛ گفت: پروردگارا! به سبب آن كه مراه گمراه ساختى، من (هم گناهانشان را) در زمین برایشان مىآرایم و همه را گمراه خواهم ساخت.
آیا ابلیس منكر روز معاد بود؟ پاسخ منفى است. او از خدا خواست كه تا روز قیامت بدو مهلت دهد: قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِى إِلَى یَوْمِ یُبْعَثوُن(3)؛ گفت: پروردگارا! پس مرا تا روزى كه برانگیخته خواهند شد مهلت ده.
آیا ابلیس از عبادت خدا استنكاف مىورزید؟ با مراجعه به كلام حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام)در نهج البلاغه، پاسخ این پرسش روشن مىگردد. حضرت در مورد عبادت ابلیس مىفرماید: وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلاَفِ سَنَة، لاَ یُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْیَا أَمْ مِنْ سِنِى الاْخِرَةِ، عَن كِبرِ سَاعَة وَاحِدَة(4)؛ او شش هزار سال عبادت كرد كه مشخص نمىباشد از سالهاى دنیا یا آخرت است، امّا با ساعتى تكبّر همه را نابود كرد.
اكنون سؤال اساسى این است كه چه عاملى باعث بدبختى ابلیس شد؟ پاسخ این است كه او در ربوبیت تشریعى مشكل داشت و «توحید در ربوبیت تشریعى» را قبول نداشت؛ یعنى اعتقاد به این كه تنها خدا است كه حق امر و نهى كردن دارد و همه دستورات خدا را باید بدون چون و چرا انجام داد. مشكل ابلیس در امورى مانند: توحید در خالقیت، توحید در ربوبیت
1. اعراف (7)، 12.
2. حجر (15)، 39.
3. حجر (15)، 36.
4. نهج البلاغه فیضالاسلام، خطبه 234.
تكوینى، پرستش خدا و اعتقاد به معاد نبود. او به تمام این امور اعتقاد داشت، ولى انكار «ربوبیت تشریعى خدا» او را به نهایت درجه سقوط كشاند؛ كسى كه بدبختتر از او یافت نمىشود. گناه ابلیس این است كه در مقابل فرمان خداوند، به جاى اطاعت لب به اعتراض گشود. در ظاهر، ابلیس با عبادت شش هزار ساله و اعتراف به بعضى مراتب توحید، مىبایستى وضعیتى بهتر از طواغیت و روشنفكران این زمان داشته باشد! امّا بدو خطاب شد كه: ...فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لاََمْلاََنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِین(1)؛ حق (از من) است و حق مىگویم: هر آینه جهنّم را از تو و از هر كس از آنان كه تو را پیروى كند، از همگىشان، خواهم انباشت.
بنابراین انكار ربوبیت تشریعى و عدم اطاعت از امر و نهى خدا به كفر ابلیس مىانجامد. اكنون نیز در جامعه ما كم نیستند افرادى كه به كفر ابلیس مبتلا مىباشند؛ افرادى مانند: روشنفكران و ملى ـ مذهبىها و كسانى كه مىگویند: علیه خدا هم مىتوان تظاهرات نمود! یا مىگویند: قرآن كلام خدا نیست، بلكه كلام پیامبر است و بنابراین احتمال خطا دارد! و یا كسانى كه مىگویند: قرآن قابل نقد است! از نظر آنان ملاك، تنها تجربه است و هر مقدار از قرآن با تجربه ثابت گردد، صحیح بوده و براى نیازهاى جامعه مفید است و هر مقدار كه با تجربه قابل اثبات نباشد، نمىپذیریم. بنابراین از نظر این عده، امورى همانند: غیب، ماوراء الطبیعة، فرشته و قیامت قابل قبول نیست؛ چون قابل اثبات تجربى نیست!
آیا سزاوار است كه از این افراد به عنوان: «بزرگان فرهنگ كشور» تقدیر و تشكر گردد، یا باید نام ایشان را در كنار ابلیس قرار داد؟ در واقع هر حكمى كه براى ابلیس ثابت است براى ایشان نیز ثابت است؛ چه این كه هر دو در انكار «ربوبیت تشریعى خدا» مشتركند.
سخن بر سر مفهوم «آزادى» بود. گفتیم یكى از اقسام آزادى، «آزادى تكوینى» است. معناى «آزادى تكوینى» این است كه ما بنده انسانهاى دیگر نیستیم، نه این كه بنده خدا هم نباشیم. از عجایب روزگار ما این است كه عدهاى براى نفى بندگى ما در مقابل خداوند، به كلام حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) استناد مىكنند و مىگویند آن حضرت فرموده بنده هیچ كس حتى خدا
1. ص (38)، 84ـ85.
نباشید؛ آنجا كه حضرت فرموده: وَ لاَ تَكُنْ عَبْدَ غَیْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّاً(1)؛ برده دیگرى مباش كه خدا تو را آزاد آفرید. آیا به راستى معناى این سخن آن حضرت این است كه خدا تو را از بندگى خویش نیز آزاد ساخته است؟! چنین امرى مستلزم تناقض و محال ذاتى است. موجودیت و ذات انسان عین بندگى است و اگر بگوییم: بنده خدا نباشیم، مانند این است كه بگوییم: هم باشیم و هم نباشیم! وجود یك انسان و فرض عدم بندگى او، مانند این است كه بگوییم: انسان هم وجود دارد و هم ندارد! وجودِ خدا عین مالكیت محض، و وجود انسان عین مملوكیت محض است و همانگونه كه توضیح دادیم، امكان ندارد چیزى وجود داشته باشد و مملوك یا بنده خدا نباشد.
غیر از وجود خدا كه عین مالكیت است، وجود هر موجودى عین مملوكیت و بندگى محض است. خداوند نسبت به همه هستى و همه موجودات ربوبیت مطلق دارد و همه آنها تحت اراده و قیمومیت او هستند. به همین دلیل نیز اطاعت خداى متعال در همه چیز واجب است. البته همانگونه كه قبلا اشاره كردیم، اوامر و نواهى خداى متعال حكیمانه و بر اساس مصالح و مفاسد است و گزافى و بىپایه نیست. بر این اساس، انسان آن هنگام حق بندگى خدا را به جا آورده كه فرمان خدا را از آن جهت كه خدا گفته و چون خدا خواسته انجام دهد نه این دلیل كه به مذاق خودش خوش آمده است. ملاك این نیست كه این حكم خوشایند من هست یا نیست، ملاك این است كه آیا این فرمان خدا است یا فرمان غیرخدا است. اگر كسى در اطاعت از دستورات الهى، خوشایند خود را ملاك قرار دهد، خود را اطاعت و عبادت كرده نه خدا را. چنین كسى دنبالهرو ابلیس و در دنیا و آخرت قرین شیطان و در اسفل سافلین است: إِنَّ الْمُنَفِقِینَ فِى الدَّرْكِ الاَْسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِیرا(2)؛ آرى، منافقان در فروترین درجات دوزخند، و هرگز براى آنان یاورى نخواهى یافت.
با توجه به مطالب گفته شده، روشن مىگردد كه انسان در مقابل خداوند داراى «تكلیف» است. معناى وجوب اطاعت از اوامر و نواهى خداوند، چیزى جز مكلّف بودن بشر نمىباشد.
1. نهج البلاغه فیض الاسلام، نامه 31.
2. نساء (4)، 145.
عبودیت در ذات انسان نهفته است و لازمه عبودیت، اطاعت مطلق از خداوند است. در سایه پیروى از دستورات خدا بالاترین كمال براى انسان حاصل مىشود و شایستگى ورود به جرگه بندگان خاص خدا را پیدا مىكند: فَادْخُلِى فِى عِبَادِى(1)؛ در میان بندگان من درآى.
اساس اسلام بر «تكلیفمدارى انسان» استوار است. اگر تكلیف برداشته شود، چیزى از اسلام باقى نمىماند؛ براى مثال، نماز و روزه از واجبات اسلام است، اگر تكلیفى در كار نباشد، لازم مىآید این دو امر واجب نباشد! نیز ظلم و ستم حرام است، اگر اساس تكلیف برداشته شود، ظلم به دیگران بلامانع خواهد بود! این درست برخلاف تصور عدهاى است كه خود را «روشنفكر مذهبى» مىدانند و معتقدند كه «انسان مدرن» در پى تكلیف نیست! از نظر آنان، اسلام در زمانى ظهور كرد كه مردم نیمه وحشى بودند و در دوران بردگى به سر مىبرند. همین گوینده به صراحت مىگوید: «اسلام 1400 سال پیش به درد امروز نمىخورد. انسان امروز كه انسان مدرن است، براى خود تكلیفى نمىبیند، بلكه در پى استیفاى حقوق خویش است!»
این عده، از قرآن كریم هم «قرائت مدرن» ارایه مىدهند و مىگویند: اولا قرآن كلام خدا نیست، بلكه كلام پیامبر است. ثانیاً، كلام پیامبر همانند سخن هر انسان دیگر نقدپذیر است. بنابراین، باید كلام آن حضرت را در بوته آزمایش گذاشت و فقط آن مقدارى كه به وسیله تجربه قابل اثبات است، پذیرفتنى است! این به اصطلاح روشنفكران مذهبى، با نفى تكلیف معتقدند كه بشر امروز كارى به خدا ندارد. یكى از این افراد در مقالهاى تحت عنوان: «ذاتیات و عرضیات دین» مىگوید: «اعتقاد به خدا هم جزء ذاتیات دین نیست»؛ یعنى ممكن است فردى دیندار باشد ولى اعتقاد به خدا نداشته باشد! چنین سخنى، نتیجه تئورى «قرائت جدید از دین» است. این عده گستاخى را تا بدانجا رساندهاند كه مىگویند ما در پى استیفاى حقوقمان هستیم، حتى اگر خدا حقوق ما را ندهد علیه او تظاهرات مىكنیم و مىگوییم: مرگ بر خدا!! مرگ بر این انسان بىشرم و ناسپاس: قُتِلَ الإِنسَانُ مَا أَكفَرَهُ(2)؛ كشته باد انسان، چه ناسپاس است! خداوند چنین انسانى را نفرین مىكند، انسان ناسپاس، انسان بىحیا، انسانى كه مىگوید من كارى به اطاعت خدا ندارم، خدا هر چه دستور داده، براى خویش گفته است!
این منطقِ «انسان مدرن» است. منطقى كه تلاش مىكنند آن را در كشور جمهورى اسلامى
1. فجر (89)، 29.
2. عبس (80)، 17.
ترویج دهند و دانشجویان عزیز ما را بر اساس آن تربیت نمایند! از این رو، مقام معظم رهبرى، آیت الله خامنهاى فرمودند: «عدهاى ایمان جوانان ما را هدف قرار دادهاند.» چه كسانى اینگونه عمل مىكنند؟ چرا با آنها برخورد مناسب صورت نمىگیرد؟ متأسفانه افراد مسؤول كوتاهى مىكنند و افتخار مىكنند كه آنان را آزاد گذاشتهایم؛ چون قانون اساسى مىگوید كه افراد در بیان نظرات خویش آزادند. گویا این عده فراموش كردهاند كه قانون اساسى مىگوید، بیان نظرات در صورتى كه مخالف مبانى و ارزشهاى دینى نباشد آزاد است. آیا اعتقاد به بندگى انسان در مقابل خداوند جزء مبانى دین نیست؟ آنها در جواب مىگویند: كدام دین، و با كدام قرائت! آرى قرائت این عده آن است كه اصلا انكار خدا هم با دین منافات ندارد! به راستى چه كسانى اینگونه قرائتها را ترویج مىكنند؟ آنهایى كه ایمان جوانان ما را هدف قرار دادهاند. آنهایى كه یا خودشان شیطان انسى هستند و یا ابزار دست شیاطین برونمرزى واقع شدهاند.
بالاترین افتخار براى حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) این است كه سر بر آستان عبودیت بساید. آن حضرت به بندگى خویش افتخار مىكند و آن را براى خود بزرگترین عزت مىشمارد: اِلَهِى كَفَى بِى عِزّاً أَنْ أَكُونَ لَكَ عَبْداً، وَ كَفى بِى فَخْراً أَنْ تَكُونَ لِىَ رَبّا(1)؛ خدایا! این عزّت مرا بس كه من بنده توأم، و این فخر مرا بس كه تو پروردگار من هستى. آرى! آنان كه پیرو على و اهلبیت(علیهم السلام) هستند بندگى خدا را شرف و عزت خود مىدانند و رهروان ابلیس نیز همچون استاد اعظم خویش با كبر و نخوت و تفرعن شیطانى، از بندگى خدا سر باز مىزنند.
1. بحارالانوار، ج 77، ص 400؛ خصال صدوق، ص 420.