موضوع بحث «حقوق حكومت و مردم» نسبت به یكدیگر بود. از مطالب گذشته این نتیجه به دستآمد كه در آیین مقدس اسلام تعیین «حقوق و تكالیف» بىمبنا و از روى گزافه نبوده و تابع خواست مردم یا سلیقه حقوقدانان نیز نمىباشد. مكاتب گوناگونِ حقوقى در بحث از «منبع اصلى حق» مطلب روشن و معقولى ارائه نمىدهند و در نهایت «حقوق اساسى» را بر اساس خواست و درك مردم تبیین مىكنند. از نظر آنان، آنچه مورد قبول اكثریت مردم یا عرف جامعه باشد، منبعى براى «حقوق موضوعه» محسوب خواهد شد. گاهى ادعا مىكنند كه عمده «حقوق اساسى» مقتضاى طبیعت و فطرت انسان مىباشد، كه از آن به «حقوق طبیعى یا فطرى» یاد مىكنند. اما از دیدگاه اسلام، مصالح تكوینى و امور واقعى پشتوانه قوانین تشریعى است. خداى متعال بر اساس حكمت خود این جهان را آفرید، تا انسانها با حركتِ اختیارى خویش به سعادت ابدى دست یابند. بنابراین آنچه لازمه این حركت تكاملىِ انسان است باید مجاز باشد، وگرنه نقضِ غرض یا خلافِ حكمت الهى پیش مىآید؛ براى مثال: «حق حیات» امرى لازم و ضرورى است. اگر حیات وجود نداشته باشد، انسان توان رسیدن به تكامل خویش را نخواهد داشت. نیز، «آزادى فكر و اندیشه» براى انسان ضرورى است؛ چون انسان با نفى آزادىِ اندیشه و انكار حقِ انتخاب نمىتواند راه حق را انتخاب نماید. سایر حقوق نیز بر همین اساس قرار داده شده است، تا زمینهساز تكامل انسان باشد. در مقابل، هر آنچه به حركت تكاملى انسان آسیب رساند و مانع رشد اكثریت مردم گردد، ممنوع بوده و دایره حقوق را محدود مىسازد؛ براى مثال: «حق حیات» یا «امنیت» براى انسانها ضرورى و لازم است تا زمینهساز تكامل آدمى باشد، اما هیچگاه حق حیاتْ كلیت و دوام ندارد. این حق تا زمانى معتبر است كه حق حیاتِ دیگر انسانها به خطر نیفتد. آیا به بهانه «حق مطلق حیات» یا «امنیت
بىحد و حصر» مىتوان جنایتكاران و آدمكُشان را آزاد گذاشت و همچنان از امنیت و حیات آنان دفاع نمود؟! چنین چیزى نقض غرض الهى است و با حكمت الهى سازگار نیست.
همین طور «حقوق فطرى» یا «حقوق طبیعى» به صورت «قضیه مهمله»(1) قابل قبول است؛ یعنى هیچگاه اینگونه حقوق به گونه كلى و دوام مدّنظر نیست بلكه براى آن محدودیت یا قیودى وجود دارد و این قیود را مىتوان از سایر حقوق و تكالیف به دست آورد. آزادىهاى سیاسى، اجتماعى و اقتصادى به عنوان یك «اصل كلّى» براى زندگى آزادانه انسان لازم است، ولى باید قیود یا حدودى داشته باشد تا مصالح جامعه و سایر افراد اجتماع تأمین گردد.
بر این اساس، خداى متعال طبق مصالح واقعى و تكوینى، احكام تشریعى را وضع نمود ولى احكام تشریعى مبتنى بر مصالح واقعى و امور تكوینى است. از این رو، گفته مىشود كه احكام و قوانین، تابع «مصالح و مفاسد نفسالامرى»(2) است؛ براى مثال: بین «قصاص» و «امنیت جامعه» یك رابطه تكوینى و مصلحت واقعى وجود دارد. «دین» این مصلحتِ واقعى را كشف نموده، و بر اساس آن «قانون قصاص» را وضع مىنماید.
آنچه گذشت بیانى عام در باب فلسفه حقوق است كه تمام تشریعیات اسلام بر این اساسْ قابل تبیین است. این تبیین مخصوص نظام حقوقى اسلام است و در هیچ نظام حقوقى دیگر این تبیینِ منطقى و عقلانى صورت نگرفته است.
«حق حكومت بر مردم» نیز فرعى از همین اصل كلى در باب فلسفه جعل حقوق و تكالیف است و تابع مصالح و مفاسد واقعى است. مصالح زندگى اجتماعى ایجاب مىكند كه حقوق خاصى براى دولت قرار داده شود و با نفى این حقوق، مصالح واقعىِ اجتماعى انسانها تفویت مىگردد. متقابلا، حقوقى كه مردم بر دولت دارند نیز این گونه است. اگر این حقوق
1. «قضیه مهمله» در اصطلاح منطق قضیهاى است كه مراد از موضوع در آن، افرادند اما كمیّتِ افراد در آن تصریح نشده است؛ یعنى تصریح نشده است كه آیا بر تمام افراد حكم شده است یا بر برخى از آنها؛ مانند «الإنسانُ فى خُسر»، «ستارگان چشمك مىزنند». البته در این مثالها مصادیق انسانها و ستارگان مراد است اما معلوم نشده است آیا تمام افرادِ آدمى بدون استثنا در زیانند، یا برخى از آنها. همین طور، در مثال دوم مشخص نشده است كه آیا تمام ستارگان یا تنها بعضى از آنها چشمك مىزنند. ر.ك: محمد خوانسارى، منطق صورى (تهران: آگاه، 1362)، ج2، ص 30ـ31.
2. منظور از نفسالامر، همان محكىّ قضایا است و موارد آن به حسب اختلاف انواع قضایا تفاوت مىكند؛ مثلا مصداق نفسالامر در قضایاى علوم تجربى، واقعیات مادى؛ و در وجدانیات، واقعیات نفسانى؛ و در قضایاى منطقى مرتبه خاصّى از ذهن؛ و در پارهاى از موارد، واقعیت مفروض است. ر.ك: محمدتقى مصباح یزدى، آموزش فلسفه، (تهران: سازمان تبلیغات اسلامى، 1364)، ج 1، ص 225.
براى مردم تشریع نگردد، مصالح اجتماعى كه برخاسته از حكمت خلقت جهان و آفرینش انسان است تأمین نمىگردد.
بنابراین هر گونه رابطهاى كه بین حقوق و تكالیف دولت و مردم در نظر بگیریم، مبتنى بر همان اصل كلى است. «حقوق دولت و مردم» بر یكدیگر، و تكالیف آنان نسبت به یكدیگر هم بر اساس مصالح واقعى و نفسالامرى استوار است. به عبارت دیگر، لازمه زندگى شایسته اجتماعى این است كه این «حقوق و تكالیف» بین دولت و مردم برقرار باشد. در ترسیم و كمّ و كیف حقوق و تكالیف متقابل حكومت و مردم نیز بحث فلسفه پیدایش حكومت بسیار تعیین كننده است. حكومت براى هدف و مصلحتى تشكیل مىگردد كه بر اساس آن مىگوییم «دولت بر مردم» یا «مردم بر دولت» داراى حق هستند. این حقوق متقابل، تأمینكننده مصالح آنان است. البته از دیدگاه اسلام، قشر خاص و ممتازى به نام «طبقه و افراد حاكم» نداریم. افرادى كه در حكومت اسلامى شركت مىكنند مانندِ سایر افراد جامعه، بنده خدا بوده و ذاتاً و اصالتاً حق حكومت بر دیگران ندارند. تمام عالَم ملك طِلق خداى متعال بوده و همه انسانها از مرد و زن، كوچك و بزرگ، عالِم و جاهل، فاضل و دنى همه بنده او هستند و حق الهى بر همه آنان حاكم است. به عبارت دیگر، وقتى مىگوییم: مصالح زندگى انسان ایجاب مىكند كه یك سلسله حقوق و وظایف در نظر گرفته شود؛ اولین مصلحت، همان رابطه «عبودیت و ربوبیت» بین «انسان و خدا» است. به تعبیر فیلسوفان بزرگ، مخصوصاً ملاّصدرا، وجود انسان «عین ربط و وابستگى» به «آفریننده» است. موجودات عالَم از انسان و غیر انسان، هیچ چیز از خود ندارند. انبیا، اولیا و حتى شریفترین موجود در عالَمِ خلقت، یعنى حضرت محمد(صلى الله علیه وآله)به آفریدگار جهان وابستهاند. تمام افتخار پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) در این است كه معترفند از خود چیزى ندارند و عبد خداى متعال هستند.(1)
اولین حق تشریعى، حق خدا است كه بر اساسِ مالكیت مطلق او نسبت به جهان و انسان به وجود مىآید. همان طور كه قبلا گذشت از نظر حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) خداى متعال، اولین حق را حق خویش قرار داده است و سایر حقوق، از این حق اساسى نشأت مىگیرند.(2)
1. در اینجا تنها به فرازى از كلام حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) اشاره مىشود:الهى كَفى بِى عِزّاً أَنْ أَكونَ لَكَ عبداً و كَفى بِى فَخْراً أَنْ تَكونَ لى رَبّاً أنتَ كَمَا اُحِبُّ فَاجْعَلنى كَما تُحِبُّ= خدایا! این عزّت مرا بس كه من بنده توام، و این فخر و شرف مرا بس كه تو پروردگار منى، تو همان گونه هستى كه من دوست دارم، پس مرا به گونهاى قرار ده كه تو دوست دارى. (بحارالانوار، ج 77، باب15، ح 23؛ خصال، ص420، كنزالفوائد، ج1، ص 386).
2. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیضالاسلام، خطبه 207.
در اینجا لازم به ذكر است كه در بحث ما چند مطلب به عنوان «اصل موضوع» مورد نظر است كه مىتوانیم از آن براى مباحث بعدى استفاده نماییم: اول آن كه تمام حقوق در اسلام مبتنى بر مصالح و مفاسدِ واقعى یا نفسالامرى است؛ دوم آن كه اولین حق تشریعى و قانونى، حق خداى متعال است؛ سوم آن كه حق و تكلیف دو امر متلازم هستند.
از مباحث مهم حقوق «مسأله تلازم حق و تكلیف» است. گر چه در جلسه قبل توضیحاتى در این باره بیان شد، اما لازم مىدانم بار دیگر در باره رابطه حق و تكلیف توضیح دهم. در ذهن بسیارى از افراد، حتى نزد بسیارى از حقوقدانان و متخصصان فلسفه حقوق هم این گونه مباحث درست از هم تفكیك نشده است. به دلیل وجود ابهامها، توضیح این «اصل موضوع» ضرورى است.
در ابتدا یك مثال ساده بیان مىكنم: «مفهوم پدر» در چه موردى به كار مىرود؟ در جایى كه حداقل یك «فرزند» براى او در نظر بگیریم. پدر منشأ پیدایش فرزند است؛ بنابراین نمىتوان مفهوم «پدر» را بدون لحاظ مفهوم «فرزند» در نظر گرفت. به عبارت دیگر، مفهوم «فرزند» در مفهوم پدر مندرج و نهفته است؛ در حالى كه اگر اسامى چند نفر را مجرد از نسبت در نظر بگیریم، هیچ گاه به این معنا نیست كه این افراد داراى فرزند هستند؛ مانند: مفهوم على، حسن و حسین. امّا اگر بگوییم: «على پدر است» این بدان معنا است كه على داراى فرزند است. بنابراین «مفهوم پدر» با «مفهوم فرزند» تلازم و ارتباط تنگاتنگ داشته و هیچگاه از یكدیگر قابل انفكاك نیستند.
اكنون با توجه به این مثال مىگوییم، بین «حق و تكلیف» دو گونه رابطه تلازم یا تضایف وجوددارد:
وقتى فردى بر دیگرى داراى حق است، در مفهوم آن، این مطلب مندرج است كه طرف مقابل نسبت به فرد اول داراى تكلیف است و باید حق او را ادا كند؛ وگرنه حقْ داشتن یك فرد نسبت به فرد دیگر، امرى لغو و بیهوده خواهد بود؛ چون در این حالت، داشتن «حق» به این معنا است كه طرف مقابل نسبت به اداى حق آن طرف هیچ «تكلیف» و وظیفهاى ندارد! همچنین در همین رابطه، اگر مىگوییم: خدا بر بندگان حق دارد، بدان معنا است كه بندگان موظف به اداى حق او هستند. عكس آن نیز، قابل بیان است.
این رابطه، یك رابطه قراردادى بین حق و تكلیف است. در این حالت، مقام جعل و تشریع ـ و نه مقام مفهوم ـ مد نظر است. مصالح زندگى انسانها اقتضا دارد اگر براى كسى حقى جعل و تشریع مىگردد، بایستى براى او تكلیفى نیز قرار داده شود. لازمه استفاده از منافع جامعه و داشتن سهم از بیتالمال این است كه در مقابل آن خدمتى به جامعه ارائه دهد. هر كس در اجتماع از دستآوردهاى دیگران بهره مىبرد موظف به بهرهرسانى به دیگران نیز هست. نمىتوان براى فردى حق استفاده از منافع مردمْ قایل شد، اما هیچ تكلیفى در خدمت به مردم، براى او در نظر نگرفت.
تفاوت این دو نوع تلازم در آن است كه در حالت اول، تلازم حق و تكلیف نسبت به دو نفر مدنظر است؛ یعنى حق یك فرد در مقابلِ تكلیف دیگرى نسبت به فرد اول است؛ اما در حالت دوم، تلازم حق و تكلیف نسبت به یك فرد ملاحظه مىگردد و گفته مىشود اگر فردى داراى «حق» است خود او نیز داراى «تكلیف» است.
در اینجا به بخشى از كلام حضرت امیر(علیه السلام) اشاره مىكنیم كه مىتوان از آن نكاتى مهم و درخور توجه را استنتاج نمود. این خطبه را آن حضرت در «صفّین»(1) و در هنگام جنگ با معاویه ایراد فرمودند. انگیزه اصلى ایراد خطبه، آماده ساختن مردم براى اطاعت كامل از ولىّ امرشان، یعنى خود آن حضرت است: أَمَّا بَعدُ فَقَدْ جَعَلَ اللّهُ سُبحانهُ لى علَیْكُمْ حَقّاً بوِلایةِ أَمرِكُم، وَ لَكُم عَلَىَّ مِنَ الحَقِّ مِثلُ الَّذى لى عَلَیْكُم. فَالْحَقُّ أوسَعُ الأَشیاءِ فى التَّواصُفِ، وَ أَضیَقُهَا فى التَّناصُفِ، لایَجْرى لاَِحَد إلّا جَرى عَلَیْهِ، وَ لا یَجْرِى عَلَیْهِ إلاّ جَرَى لَهُ. وَ لَوْ كانَ لاَِحد أَنْ یَجْرِىَ لَهُ و لایَجْرِىَ عَلَیْهِ لَكانَ ذلِكَ خالِصاً لِلّهِ سُبحانهُ دونَ خَلْقِهِ، لِقُدْرَتِهِ عَلى عِبادِهِ وَ لِعَدْلِهِ فى كُلِّ ما جَرَت عَلیهِ صُروفُ قَضائِهِ. وَ لكِنَّهُ سُبحانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى العِبادِ أنْ یُطیعوهُ و جَعَلَ جَزاءَهُم عَلَیْهِ مُضاعَفَةَ الثَّوابِ تَفَضُّلا
1. صفّین مكانى نزدیك شاطىءالفرات است. در این مكان جنگ صفین میان حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و معاویه در صفر سال 37 هـق واقع شد. در شمار اصحاب هر یك اختلاف است؛ گفتهاند: معاویه با یكصد و بیست هزار نفر بود و امام على(علیه السلام) با نود هزار نفر، و این درستتر است. در این نبرد از دو لشكر هفتاد هزار نفر كشته شد بیست و پنج هزار نفر از لشكر امام على(علیه السلام) و چهل و پنج هزار كس از لشكر معاویه، و از لشكر امام على(علیه السلام)، بیست و پنج صحابه بدرى به قتل رسید و مدت توقف آنان به صفین صد و ده روز بود. ر.ك: على اكبر دهخدا، لغتنامه دهخدا، (تهران: دانشگاه تهران، 1377) ج10، ص 14993، واژه صفین.
مِنهُ و تَوَسُّعاً بِما هُوَ مِنَ الْمَزیدِ أَهلُه(1)= پس همانا خداوند سبحان براى من بر شما جهت سرپرستى حكومت، حقى قرار داده، و براى شما همانند حق من، حقى تعیین فرموده است. پس حق در مقام گفتگو و سخن، گستردهترین چیزها است، ولى به هنگام عمل، تنگنایى بىمانند دارد! حق اگر به سود كسى جریان یابد، ناگزیر علیه او نیز ثابت شود، و چون به زیان كسى وضع شود به سود او نیز جریان خواهد داشت. اگر بنا بود حق فقط به سود كسى باشد و دیگران بر او حقى نداشته باشند، این مخصوص خداى سبحان مىبود نه دیگر آفریدهها؛ به خاطر قدرت الهى بر بندگان و عدالت او بر تمامى موجوداتى كه فرمانش بر آنها جارى است و لكن خداوند حق خود را بر بندگان، اطاعت خویش قرار داده، و از روى فضل و كرم پاداش آن را دو چندان كرده است.
فَقَدْ جَعَلَ اللّهُ سُبحانهُ لى علَیْكُمْ حَقّاً بوِلایةِ أَمرِكُم...؛ در ابتداى خطبه، و قبل از هر چیز حق خود بر مردم را بیان مىكند و در ادامه، حق مردم بر والى و رهبر را بیان مىنماید. آن حضرت تصریح مىفرماید كه حق رهبر و مردم بر یكدیگر از سوى خدا عطا شده است. سخن آن بزرگوار بسیار عالمانه، حكیمانه و محققانه است. سزاوار است بزرگان فلسفه حقوق در باره همین جملات كوتاه حضرت، كتابها بنویسند. آن حضرت مىفرماید، خداى متعال به واسطه «ولایت امر» و از آن جهت كه من ولىّ امر و فرمانرواى شما هستم، براى من حقى قرار داده است. متقابلا نیز براى شما حقى بر عهده من قرار داده است. اگر كسى به دیگران بگوید: من بر شما حق دارم، و در مقابل، حق آنان بر خود را بیان نكند، هیچگاه مردم آمادگى اداى حق را پیدا نمىكنند؛ چه این كه حق در این حالت، یك سویه و به نفع یك طرف است. از این رو آن حضرت به ماهیت حق به عنوان یك «امر طرفینى» اشارهدارد.
فَالْحَقُّ أوسَعُ الأَشیاءِ فى التَّواصُفِ وَ أَضیَقُهَا فى التَّناصُف؛ چرا باید این دو حق ـ حق رهبرى و حق مردم ـ با یكدیگر متلازم باشند؟ اساساً فلسفه آن و علت تشریع حقوق به صورت متقابل چیست؟ گاهى مردم حقوق خود را طلب مىكنند و براى استیفاى آن تلاش بسیارى مىنمایند و از هر درى سخن مىگویند. گاهى ادعا مىكنند كه حقوقشان پایمال شده است؛ اما آنجا كه باید حقى را ادا كنند، كوتاه مىآیند! وقتى باید نسبت به دیگران انصاف بورزند و حقوق آنان را رعایت نمایند، قافیه به تنگ مىآید!! حال آن كه طرف مقابل، مشابه آنها داراى حق است.
لایَجْرى لاَِحَد إلّا جَرى عَلَیْهِ وَ لا یَجْرِى عَلَیْهِ إلاّ جَرَى لَهُ...؛ علیه هیچ فردى حقى ثابت
1. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 207.
نمىشود، مگر این كه به نفع او حقى ثابت مىشود. آن گاه حضرت به یك مطلب اعتقادى اشاره مىفرمایند: اگر بنا باشد فردى نسبت به دیگران حق داشته باشد، ولى دیگران نسبت به او حق نداشته باشند، چنین كسى فقط خداى متعال است. تنها او سزاوارترین كس به داشتنِ حق یكجانبه است و دیگران نسبت به او هیچ حقى ندارند؛ چه این كه عالَم و آدم و هر آنچه از موجودات تصور شود، همه متعلق به او است. اما خداى متعال حتى در این مورد نیز «حق طرفینى» یا تناسب حق و تكلیف را رعایت فرموده است. وقتى براى خودش حقى قرار داده است، متقابلا براى مردم نیز علیه خودش حقى را قرار داده است.
اهل تحقیق و كسانى كه در مباحث اعتقادى كار مىكنند با این پرسش آشنا هستند كه: آیا ممكن است مخلوق بر خدا داراى حق باشد؟ پاسخهاى مفصل و گستردهاى براى این پرسش ارایه شده كه خلاصه آنها این است كه هیچ كس خود به خود بر خدا حقى ندارد، ولى خداى متعال از روى فضل و احسان براى بندگان حقوقى را نسبت به خودش قرار داده است؛ مثلا خداى متعال بر خود واجب گردانیده كه مؤمنان را یارى كند: وَ كانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ (1)= و یارى كردن مؤمنان بر ما فرضاست.
در جاى دیگر مىفرماید، خداى متعال بر خویش واجب گردانیده كه بندگانش را مشمول رحمت قرار دهد: وَ إِذا جاءَكَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِآیاتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَیْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَة(2)= و چون كسانى كه به آیات ما ایمان دارند نزد تو آیند، بگو: درود بر شما، پروردگارتان رحمت را بر خویش واجب گردانیده است.
همان طور كه گذشت، «حقوق» به عنوان یك سلسه مفاهیم اعتبارى، قابل جعل و قرارداد است. اولین قرارداد یا قانون، قانونى است كه خداى متعال براى خویش «حق» را قرار داد و آن این است كه: من بر بندگانم حق دارم، مىتوانم به آنها امر و نهى و تكلیف نمایم و آنان مكلّف به اطاعت هستند. منشأ این حقِ قانونى یا تشریعى، همان مالكیت حقیقى خدا نسبت به همه موجودات است. نعمتهاى بىشمار را در اختیار انسان قرار داد و شرایط عمل را براى آدمیان فراهم ساخت. در مقابل حق خویش، حقى نیز براى بندگان قرار داد و آن پاداش مضاعف
1. روم (30)، 47.
2. انعام (6)، 54؛ برخى آیات مشابه دیگرى كه در آنها خداى متعال علیه خویش حقوق یا نعمتهایى را براى بندگان واجب گردانیده است از این قرار است: انعام (6)، 12؛ بقره (2)، 187 و مائده (5)، 21.
اعمال نیك و جزاى اطاعت است: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَلا یُجْزى إِلاّ مِثْلَها وَ هُمْ لا یُظْلَمُون(1)= هر كس كار نیكى را بیاورد، ده برابر آن را پاداش خواهد داشت، و هر كس كار بدى را بیاورد، جز مانند آن جزا نیابد و بر آنان ستم نرود.
وَ لَوْ كانَ لاِحد أَنْ یَجْرِىَ لَهُ و لایَجْرِىَ عَلَیْهِ لَكانَ ذلِكَ خالِصاً لِلّهِ سُبحانهُ دونَ خَلْقِه؛ اگر بنا بود حق تنها یكطرفه باشد، این مسأله فقط در مورد خداى متعال امكان داشت. او مىتوانست در مقابل اطاعت و بندگى بندگان براى آنان حقى قرار ندهد، اما از سر لطف و امتنان براى انسانهاى مطیع پاداشهاى مضاعف و فراوان قرار داد. این پاداش نه از جهت استحقاق، بلكه به جهت تفضل و رحمت خداوند بر بندگان است.
بنابراین وقتى حكومت بر مردم حقى دارد، متقابلا مردم نیز نسبت به حكومتْ داراى حق هستند. اكنون این پرسش مطرح است كه حكومت و مردم چه حقوق و وظایفى نسبت به یكدیگر دارند. براى پاسخ به این پرسش ابتدا باید پاسخ پرسش دیگرى روشن شود و آن مسأله فلسفه وجود حكومت است. قبل از بیان حقوق مردم و حكومت، این پرسش مطرح است كه: اساساً حكومت براى چه به وجود مىآید؟ چرا مردم تشكیل حكومت مىدهند و از آن حمایت مىكنند؟
پاسخ این پرسش، در بحث حقوق و تكالیف متقابل مردم و حكومت بسیار تعیینكننده است. اینجا است كه هیچ مبناى برهانى و عقلانى روشنى از سوى فلسفههاى سیاسى موجود دنیا ارائه نشده است. گاهى بر اساس «روش استقرا»(2) امورى را به عنوان حقوق مردم یا حقوق حكومت بیان نمودهاند؛ اما پرسش اساسى این است كه از كجا حكومت این حقوق را بر مردم دارد؟ و متقابلا چرا مردم بر حكومت داراى چنین حقوقى هستند؟ به نظر ما اگر بخواهیم این رابطه به گونه منطقى و صحیح بیان گردد، باید ابتدا روشن سازیم كه فلسفه وجود حكومت چیست.
1. انعام (6)، 160.
2. استقرا (Induction) حجّتى است كه در آن، ذهن از قضایاى جزیى به نتیجهاى كلى مىرسد؛ یعنى از «جزیى» به «كلى» مىرود و به تعبیر دیگر از محسوس (Sensible) به معقول (Intelligible) یا از واقعه (Fait) به قانون (Low) مىرسد. استقرا بر دو قسم است: 1. استقراى تامّ، و آن وقتى است كه افراد مورد نظرْ محصور و معدود باشند و هر یك جدا جدا مورد بررسى قرار گرفته باشند، و پس از آن، حكم كلى صادر شود؛ 2. استقراى ناقص، و آن در صورتى است كه افراد مورد نظرْ نامعدود باشند و ما تعدادى از آنها را متّصف به صفتى بیابیم و آنگاه حكم را تعمیم دهیم. ر.ك: محمد خوانسارى، منطق صورى، (تهران: آگاه، 1362)، ج2، ص133.
براى رسیدن به پاسخ صحیح در مورد فلسفه حكومت ابتدا باید توجه داشته باشیم كه حاكمان و كارگزاران حكومت تافته جدابافته نیستند. برخى نظریهپردازان و فلسفههاى سیاسى براى طبقه و قشر خاصى حقوق ویژه و ممتازى را قایل بودند و نژاد آنان را برتر از دیگران مىدانستند و از آغاز تولد براى آنان امتیازى نسبت به سایرین لحاظ مىكردند. البته این گرایش در نظامهاى فكرى و فلسفى قدیم وجود داشت و این گونه افكار در فلسفههاى سیاسى رایج فعلى جایگاه چندانى ندارد. امروزه (لااقل در مقام شعار و نظریه) گفته مىشود همه انسانها در برابر قانون برابرند و حقوق اجتماعى آنان مساوى است.
كلام در این است كه چگونه از میانِ انبوه انسانهاى یك جامعه (مثلا یك جامعه 60 میلیونى) گروه خاصى به عنوان اعضاى حكومت مشخص مىشوند. این عده خاص چگونه این امتیاز ویژه را به دست آوردهاند و چه حقوقى پیدا مىكنند؟
بر اساس فلسفه سیاسى رایج در سدههاى اخیر، این حق از خود مردم ناشى مىشود و حكومت نوعى نمایندگى از سوى مردم است و مردم این حق را به صاحب منصبان تفویض مىكنند. در این حالت، حق اصالتاً از مردم است و بر اساس انتخابات، فرد یا افرادى وكالت پیدا نموده و به عنوان رئیس جمهور یا نمایندگان مجلس یا شوراها كار مىكنند.
اما بر اساس بینش اسلامى این نظریه درست نیست و داراى چندین اشكال است كه در اینجا مجال بررسى آنها نیست.(1) این اشكالات تنها سخن ما نیست بلكه خود فیلسوفان و نظریهپردازان غربى نیز بحثها و اشكالات فراوانى را بیان نمودهاند.
بر اساس تفكر اسلامى، همه هستى از خدا است و همه «حقوق» نیز از او ناشى مىشود. امتیازِ حاكمان بر مردم نیز باید به اذن او باشد؛ چه این كه همه انسانها در برابر او مساوىاند و او تنها كسى است كه اصالتاً بر همه انسانها حق دارد. بنابراین فقط اگر خدا بخواهد، مىتواند به یك فرد یا گروه امتیازى خاص مثل امتیاز «حكومت» را عطا نماید. اگر اطاعت كسى واجب باشد، باید خداوند آن را واجب كرده باشد. یك فرد یا یك گروه خود به خود نمىتواند به دیگران امر و نهى كند و آنان ملزم به اطاعت از او باشند.
در بسیارى از حكومتهاى فعلى دنیا گفته مىشود اگر «نصف به علاوه یك مردم» به یك
1. نگاه كنید به: محمدتقى مصباح یزدى، حقوق و سیاست در قرآن، نگارش شهید محمد شهرابى، ج 1، ص 204ـ221.
نفر تفویض اختیار نمودند، بقیه مردم، یعنى حدود پنجاه درصد دیگر نیز ملزم به اطاعت از او هستند. از نظر آنان فرد انتخاب شده حق حكومت بر همه افراد جامعه را دارا است. نكته اساسى این است كه فرضاً فرد انتخاب شده حق حكومت بر موكلان خود را داشته باشد به چه دلیل افرادى كه به او رأى ندادهاند و تفویض اختیار ننمودهاند، ملزم به اطاعت از او باشند؟
بر اساس بینش اسلامى، وجوب اطاعت از ناحیه مردم نمىآید تا عدهاى به بهانه رأى ندادن، خود را از اطاعت معاف دارند. وقتى خداوند امرى را واجب گرداند، این تكلیف نسبت به همگان است و همه موظف به انجام آن مىباشند؛ چه رأى داده باشند یا نه. دلیل آن، همان طور كه گذشت این است كه خداى متعال انسانها را آفریده و تمامى هستى آنها و نعمتهایى كه در اختیار دارند از آنِ خدا است و از همین رو او حق دارد كه به انسانها تكلیف نماید كه از انسانى شایسته كه او برمىگزیند اطاعت كنند. این تكلیف همانند تكلیف به خواندن نماز یا دیگر واجبات است. خداوند حق دارد نماز را واجب نماید؛ به همان دلیل مىتواند دستور به اطاعت از پیامبر(صلى الله علیه وآله) یا اولىالامر بدهد. اگر این اصل را بپذیریم كه: «خدا مالك مطلقِ انسان و جهان هستى است و حق دارد به بندگانش تكلیف نماید و انسانها موظف به اطاعت از اوامر الهى هستند» بنابراین فرقى بین تكالیف نیست. اطاعت پیامبر(صلى الله علیه وآله) به عنوان «حاكم و ولىّ امر» همانند اطاعت خدا در مسأله نماز است. همان طور كه اطاعت امر «اقیموا الصلوة» واجب است اطاعت این امر نیز واجب است:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْكُم(1)= اى كسانى كه ایمان آوردهاید، خدا را اطاعت كنید و پیامبر و اولیاى امر خود را [نیز] اطاعت كنید.
خداوند همان گونه كه حق دارد اطاعت شود (اطیعوا اللّه)، همان گونه نیز حق دارد دستور به اطاعت از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دهد (و اطیعوا الرّسول). نیز این حق را دارا است كه دستور به اطاعت از «اولىالامر» و جانشینان وى دهد. این سخن بر اساس اصلى كه بدان اشاره كردیم مبنایى منطقى و روشن دارد؛ مگر این كه كسى آن اصل كلى را نپذیرد و العیاذ باللّه خدا را به عنوان: «مالك هستى» قبول نداشته باشد و یا مالكیت خدا را مقتضى حق نداند.
1. نساء (4)، 59؛ آیات متعددى از قرآن كریم به لزوم اطاعت از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) توصیه نموده است و آن را در كنار اطاعت خدا قرارداده است. براى نمونه به برخى از آنها اشاره مىشود: آل عمران (3)، 32 و 132؛ مائده (5)، 92؛ انفال (8)، 1، 20 و 46؛ نور (24)، 54؛ محمد (47)، 33؛ مجادله (58)، 13 و تغابن (64)، 12.
البته دستورات خداوند گزافى نیست. تكلیف او به اطاعت از پیامبر(صلى الله علیه وآله) و جانشینان او به جهت تأمین «مصلحت مردم» است و این مصلحت در اطاعت از دستور خداى متعال نهفته است. او براى خود سود و منفعتى نمىخواهد و از عبادت بندگان نفعى عاید او نمىگردد؛(1)بلكه مصلحت آن به خود جامعه و كسانى كه از او اطاعت كنند، بازمىگردد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در كلام خویش فرمود: اولین حق، حقى است كه خداوند براى خویش قرار داده است. آیا هر كس به تنهایى مىتواند از عهده اداى حق الهى در باره خود برآید؟ طبیعى است كه چنین امرى امكان ندارد. خداى متعال نعمتهاى بىشمارى به انسانها داده و حق او بر انسان از اندازه بیرون است:
از دست و زبان كه برآید *** كز عهده شكرش به در آید.
با این همه نعمتهاى بىحد و حصر خداوند، چگونه انسان مىتواند به طور كامل اداى حق نماید؟ به همین دلیل خداى متعال از لطف و كرم خویش حقوقى را واجب نموده كه براى انسانها امكان عمل به آن وجود داشته باشد و آنچه از عهده انسان خارج است واجب نگشته است: لا یُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها(2)= خداوند هیچ كس را جز به قدر توانایىاش تكلیف نمىكند.
با این حال، بندگان براى اداى حقوق الهى نباید تنها به نیروى شخصى خویش اكتفا كنند، بلكه وظیفه آن است كه در اداى حقوق الهى همكارى و تعاون داشته باشند و هر كس به اندازه توان خویش در انجام وظیفه شركت نماید. گاهى براى انجام یك واجب و اداى حق الهى لازم است كه نیروهاى افراد با یكدیگر ضمیمه شود؛ خواه در امور دنیوى و مصالح مادى باشد یا مصالح معنوى، و خواه مصالح اجتماعى باشد و یا غیر آن. براى مثال، اگر خداوند به فرد ثروتمند دستور ساختن مسجد مىداد و او مىبایست به تنهایى هم زمین، هم نقشه و هم مصالح ساختمان را تأمین كند و هم خود مشغول بنّایى و ساخت و ساز شود، كارى بسیار سخت و خارج از تكلیف بود. اما اگر تكلیف را متوجه جامعه نماید، در این حالت، یك نفر پول، دیگرى نقشه و سومى نیروى كارش را خواهد داد؛ یعنى هر كس باید به اندازه توانش انجام وظیفه نماید. بنابراین اگر كسى به تنهایى نمىتواند حق الهى را ادا كند، باید نیروى
1. گر جمله كاینات كافر گردندبر دامن كبریاش ننشیند گرد
2. بقره (2)، 286.
خویش را به نیروى دیگران ضمیمه نماید تا با تعاون و مساعدت اجتماعى، هیچ واجبى از واجبات الهى روى زمین نماند. اقتضاى مولویت و مالكیت خدا این است كه به بندگان خویش امر و نهى نماید و بندگان موظف به انجام تكالیف مىباشند. تعاون و همكارى انسانها با یكدیگر باعث انجام بیشترِ تكالیف خدا و اداى حق او به گونه كاملتر خواهد بود. در این مسیر گاهى حتى همكارى در قالب گروههاى اجتماعى مثل تشكیل اتحادیهها، انجمنها و گروههاى صنفى باعث تأمین بعضى از حقوق نمىگردد؛ در چنین مواردى، تنها یك راه مىماند و آن تشكیل «حكومت» است. طبیعى است كه در این حالتْ فرد و گروه مشخصى بر همه افراد و گروهها حاكمیت خواهند داشت. بنابراین یكى از فلسفههاى پیدایش حكومت از دیدگاه اسلام تأمین مصالح و انجام كارهایى است كه از عهده افراد و گروهها به تنهایى خارج است و حكومت به عنوان یك «نهاد»(1) این وظایف را انجام داده و مصالح جامعه را تأمین مىنماید. چه كسى این تكلیف را بر حكومت واجب نموده است؟ همان كسى كه تكالیف را بر همه انسانها واجب نموده بود.
در اینجا مناسب است براى تبیین بیشتر ضرورت حكومت به چند مثال عینى اشاره كنیم:
دشمن ما با تجهیزات كامل و تا دندان مسلح به كشور اسلامى ایران حملهور شد و تمام دنیا به طور مستقیم یا غیرمستقیم از او حمایت مىكردند. در این قضیه افراد و گروهها به تنهایى نمىتوانستند در دفاع از مملكت كارى انجام دهند. اگر یك سازمان كلى به نام حكومت با یك «فرمانده كل قوا» وجود نمىداشت، نمىتوانستیم جنگ را اداره كنیم و به پیروزى دست یابیم. یك ارتش كه جاى خود دارد، حتى یك لشكر هم اگر
1. در مبحث «نهادهاى اجتماعى» جامعهشناسان اختلافنظرهاى فراوان دارند كه یكى از آنها در زمینه تعریف «نهاد اجتماعى» است. یكى از آن تعاریف این است: «نهاد اجتماعى مجموعهاى است از هنجارها كه در یك دستگاه اجتماعى به كار بسته مىشوند و قانونى بودن یا نبودن هر چیز را در آن دستگاه تعیین مىكنند». در این معنا، ازدواج، خانواده، مدرسه، دانشگاه و مانند اینها از نهادهاى اجتماعىاند؛ ولى مىتوان گفت كه نهادهاى اجتماعى مفاهیمى انتزاعى هستند كه از امور و شؤون مهم و اجتنابناپذیر زندگىِ اجتماعى بشر حكایت مىكنند. از نظر ما «نهادهاى اجتماعى اصلى» منحصر در نهادهاى خانواده، اقتصاد، آموزش و پرورش، حقوق و حكومت است. البته هر جامعهاى، به جز این پنج نهاد، نهادهاى دیگرى نیز دارد. مثلا، هر جامعهاى نیازمند به دفاع از كیان و موجودیت خود است در برابر هر دشمنى كه آن را تهدید كند؛ بنابراین، همه افرادِ هر جامعه باید به گونهاى ارتباط و تعاون در این زمینه داشته باشند كه نهاد «دفاع» را پدید مىآورد. ر.ك: محمدتقى مصباح یزدى، جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن، ص309ـ311.
داراى فرمانده، سازماندهى و تاكتیك عملیاتى واحد نباشد تار و مار شده و از بین مىرود. افراد هر چند با اخلاص و فداكار باشند، داراى سلیقهها و گرایشهاى گوناگونند. در این حالت، پیروزى دستنایافتنى است.
این دستگاه یكى از اركان حكومت است كه وظیفهاش شناسایى قوانین، حل و فصل دعاوى و اجراى حدود است تا از هرج و مرج و اختلال نظام جلوگیرى شود. اگر این دستگاه وجود نداشته باشد حدود الهى اجرا نمىشود، یا بعضى افراد بدون واهمه هر جنایتى را مرتكب شده و یا عدهاى بىجهت متهم مىگردند. اطاعت از اوامر الهى ایجاب مىكند تا دستگاه قضایى به عنوان ركنى از اركان حكومت، حدود الهى را اجرا نماید تا در نهایتْ مصالح جامعه تأمین گردد.
اگر دستگاهى مستقل وجود نداشته باشد، خدمات شهرى مثل سیستمهاى گازرسانى، برق رسانى و آب و فاضلاب مختل مىشود. در این حالت، هیچگاه مصالح جامعه تأمیننمىگردد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز در خطبهاى كه قسمتهایى از آن را مرور كردیم به همین نكته توجه مىدهند: فَلَیْسَ أَحَدٌ ـ وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلى رِضَى اللّهِ حِرْصُهُ و طالَ فِى العَمَلِ اجْتِهادُهُ ـ بِبالِغ حقیقَةَ مَا اللّهُ سُبحانَهُ أهْلُهُ مِنَ الطّاعةِ لَهُ، و لكن مِن واجبِ حقوقِ اللّهِ على عبادِهِ النَّصیحَةُ بِمَبلَغِ جُهْدِهِم وَ التَّعاونُ عَلى إقامَةِ الحَقِّ بَیْنَهُم(1)= هیچ كس نمىتواند حق اطاعت خداوندى را چنان كه باید بگزارد، هر چند در به دست آوردن رضاى خدا حریص باشد، و در كار بندگى تلاش فراوان نماید، ولى از جمله حقوق خداى تعالى بربندگان این است كه به اندازه توانشان خیرخواه یكدیگر باشند و با یكدیگر در بر پا داشتن حق همكارى كنند.
هر كس به تنهایى نمىتواند حقوق الهى را ادا نماید، هر چند كه به این كار حریص باشد و نهایت تلاش خویش را به كار برد. اجراى برخى حقوق خدا منوط به تشكیل حكومت است. اطاعت اوامر الهى و اداى حقوق الهى بر جامعه واجب است و هنگامى كه انجام این تكالیف از عهده افراد خارج است، همكارىهاى جمعى و تشكیل حكومت در نظام اسلامى ضرورت پیدا مىكند. در این میان، مردم نیز وظیفه دارند حكومت را در انجام تكالیف و اداى حقوق الهى یارى رسانند.
1. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 270.
امام امیرالمؤمنین(علیه السلام) در جایى دیگر از نهجالبلاغه چنین مىفرماید: إنَّهُ لَیْسَ عَلَى الامامِ إلاّ ما حُمِّلَ مِن أمْرِ رَبِّهِ: الاْبلاغُ فى المَوْعِظَةِ، وَ الاجتِهادُ فِى النَّصیحَةِ، وَ الإحیاءُ لِلسُّنَّةِ، وَ إقامَةُ الحُدودِ عَلى مُستَحِقّیها، و إصدارُ السُّهْمانِ عَلى أهلِها(1)= همانا بر امام واجب نیست جز آنچه را كه خدا امر فرموده است، و آن، كوتاهى نكردن در پند و نصیحت، و تلاش در خیرخواهى، و زنده نگهداشتن سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله)، و جارى ساختن حدود الهى بر مجرمان، و رساندن سهمهاى بیتالمال به طبقات مردماست.
اشاره كردیم كه از دیدگاه اسلام تمام حقوق و تكالیف از «حق خدا» ناشى مىشود. خداوند این حق را در ابتدا براى خویش قرار داد و آن این كه مردم باید از او اطاعت نمایند. آن گاه بر اساس این حق، حقوقى را براى دیگران قرار داد. از جمله این حقوق، «حقوق امام بر مردم» و «حقوق مردم بر امام» است. اما آن حقوقى كه مردم بر رهبر و پیشواى خویش دارند، چیست؟ و به عبارت دیگر، چه وظیفهاى بر دوش امام و بر عهده حكومت اسلامى است و خداى متعال آن را از حاكم اسلامى مىخواهد؟ این امور از نظر امام امیرالمؤمنین(علیه السلام)از این قرار است: كوتاهى نكردن در پند و نصیحت، تلاش در خیرخواهى، احیاى سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله)، جارى ساختن حدود الهى بر مجرمان و رساندن سهمهاى بیتالمال به طبقات مردم. فلسفه وجود حكومت این است كه با ایجاد این نهاد مهم، تكالیف الهى به گونه بهتر انجام شده و حقوق الهى ادا گردد. متصدى نهاد حكومت، یعنى امام و رهبر جامعه، باید كار فرهنگى را سرلوحه كار خویش قرار دهد و خیرخواهانه و دل سوزانه مردم را موعظه نموده(2) آنان را متوجه تكالیف و وظایفشان نماید، منافع آنان در دنیا و آخرت را برشمارد، و ضرر و زیانهاى دنیوى و اخروى را كه از اعمال ناروا ناشى مىشود بیان نماید. وقتى فعالیتهاى فرهنگى، تبلیغى و ارشادى انجام شد، این آمادگى براى مردم به وجود مىآید كه تكالیف الهى را انجام دهند و حقوق خداوند را ادا نمایند.
1. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 104.
2. خداى متعال در وصف پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) مىفرماید: لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْكُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ= شما را پیامبرى از خودتان آمد كه رنج بردنتان بر او گران است، به شما مِهر مىورزد، و نسبت به مؤمنان مهربان و دلسوز است (توبه / 128)؛ خیرخواهى و دلسوزى نسبت به دیگران از اوصاف رهبر شایسته است. نگاه كنید به: محمدتقى مصباح یزدى، جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن، ص 400.
در ادبیات دینى ما از مفهومى به نام: «سنّت» یاد مىشود. این مفهوم در اصطلاح علم جامعهشناسى «هنجار» نام دارد. منظور از هنجار، رفتارهایى است كه مورد قبول مردم بوده و در جامعه رواج دارد. اما سنّت حداقل داراى دو اصطلاح خاص است: اول، معناى خاصى كه در كنار كتاب (قرآن) به كار مىرود و منظور از آن، روایات و سیره معصومان(علیهم السلام) است؛ دوم، معنایى كه در مقابل «بدعت» به كار مىرود و منظور از آن، همان هنجارها یا نُرمهایى است كه خداى متعال مقرّر و تعیین فرموده است. وظیفه دوم حكومت بعد از آمادهسازى و موعظه، زنده كردن این هنجارها و احیاى سنّتهاى الهى در جامعه اسلامى است. در ادبیات فعلى ما، تعبیر مناسب براى «احیاى سنّتها» همان «زنده كردن ارزشها» است. وقتى سنّتها زنده شد اگر عدهاى بر خلاف این سنّتها عمل كنند، عملكرد آنان بر خلاف نُرمهاىِ مورد قبولِ جامعه اسلامى و در تضاد با هنجارها است. در این حالت، گاهى رفتار آنان «جرم» بوده و مشمول قوانین كیفرى و جزایى مىشود. قوانین جزایى، پشتوانهاى براى جلوگیرى از تخلفها و رفتارهاى مخالفِ هنجارها و سنّتهاى الهى است. بعد از این كه در جامعه «قوانین مدنى» ثابت گشت، لازم است قوانین دیگرى كه ناظر به تخلفات نسبت به قوانین مدنى است وضع و اجرا گردد. به عبارت دیگر، وقتى قوانین مدنى وضع شد این پرسش مطرح است كه اگر كسانى نسبت به این قوانین تعدى و عصیان نمودند چه باید كرد؟ اینجا است كه قوانین مدنى مستلزم قوانین دیگرى براى متخلفان و مجرمان است كه معمولا از آن به «قوانین كیفرى» یا «قوانین جزایى» تعبیر مىشود. این قوانین در اصطلاح اسلام «اقامه یا اجراى حدود» نامیده مىشود و در فرمایش اخیر امیرالمؤمنین(علیه السلام)به آن اشاره شده است (إقامةُ الحدودِ عَلى مُستَحِقّیها). و سرانجام، وظیفه سوم حكومت اسلامى، توزیع عادلانه ثروت ملّى و فراهم كردن زمینه زندگى آبرومندانه براى عموم مردم است (وإصدارُ السُّهمانِ على أهلها).