بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
فَأَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَ أَمِتْهُ بِالزُّهْدِ، وَ قَوِّهِ بِالْیَقینِ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ.
[اى پسرم] دل خود را با پند و اندرز زنده بدار و با زهد و پارسایى بمیران و با یقین آن را تقویت كن و به حكمت، آن را روشن و منوّر نما!
موضوع سخن وصیّتنامهاى است كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) در سالهاى آخر عمر براى فرزندشان امام حسن(علیه السلام) مرقوم فرمودند. در مقدمه این وصیّتنامه، فشردهاى از مواعظ ایراد شده است كه به منزله خلاصه محتواى وصیّتنامه مىباشد. همانند نویسندهاى كه در یك فصل كوتاه، ابتدا خلاصه كتاب یا نوشته ذكر مىكند و بعد تفصیلا به شرح آن مىپردازد. حضرت على(علیه السلام)نیز در اینجا چنین عمل نمودهاند.
تاكنون چند جمله از بخش اوّل سخن، كه در واقع خلاصه نامه بود، توضیح داده شد: و اینك به توضیح جملات بعدى این وصیّتنامه الهى مىپردازیم.
حضرت على(علیه السلام) محور این قسمت از مواعظ را قلب قرار دادهاند و مطالبى را درباره قلب انسان بیان مىكنند. این روش، شاید از این روست كه راه صلاح و اصلاح انسان، اصلاح قلب است؛ بلكه حقیقت انسان، همان قلب او است. اگر انسان بخواهد به خدا نزدیك شود، باید از راه دل، این هدف را دنبال كند. اگر بخواهد خود را از آلودگىها پاك كند، باید دل را از آلودگىها تطهیر نماید. به هرحال این قلب است كه نقش اساسى را در زندگى انسان ایفاء مىكند. چون قسمت عمده این بخش از وصیّتنامه در مورد قلب مىباشد، خوب است توضیحى درباره مفهوم قلب بدهیم.
اگر تعبیر ابعاد صحیح باشد، مىتوان گفت: انسان داراى ابعاد وجودى مختلفى است. انسان بدن و روح دارد. روح هم داراى صفات ویژه و یا مراتب خاصّى است. یك سلسله مراتب طولى و یك مجموعه مراتب عرضى دارد. اگر دقت كنیم ما چیزهاى مختلفى را به انسان نسبت مىدهیم؛ مثلا «درككردن» و «شناختن» و «دوست داشتن» و همینطور میلهاى مختلف و حالات متفاوت باطنى دیگر را به انسان نسبت مىدهیم.
در مجموع مىتوان گفت آنچه را به انسان نسبت مىدهیم، در سه مقوله قابل تقسیمبندى است:
الف) امورى كه مربوط به بدن هستند، مانند آنچه به كمك عضلات و اعصاب و... در بدن انجام مىگیرد. البته آنها از اینرو به روح نسبت داده مىشوند كه معمولا در مقوله تحریك روح یا عمل روح دستهبندى مىشوند. اگر بگوییم كه روح قوه عامله دارد، این عمل در همین امور بدنى ظاهر مىشود.
ب) امورى كه به «آگاهى»، «شناخت»، «دانستن» و «فهمیدن» مربوط مىشوند. شاید جامعترین كلمهاى كه در اینجا به كار مىرود، همان «علم» است؛ اعم از علم حضورى و شهود قلبى یا علوم حصولى با تمام اقسام آن. به هرحال این هم یك دسته از امورى است كه ما به روح خودمان نسبت مىدهیم.
ج) گروه دیگر، همان گرایشها و میلها و كششها مىباشند. در روانشناسى، این امور را به چند مقوله جداگانه همانند عواطف، احساسات، انفعالات؛ مثل «ترس»، «امید»، «محبّت»، «عشق»، «بغض»، «عداوت»، «شادى»، «حزن» و «اندوه» تقسیم مىكنند. این دسته، چیزهایى هستند كه عین علم نیستند، امّا بدون ادراك هم تحقق پیدا نمىكنند؛ مثلا انسان نمىتواند بترسد، ولى نداند كه مىترسد و نفهمد كه ترسیده است. آدمى هرگاه بترسد، ترس او با علم و ادراك توأم است. درست است كه ترس، علم نیست، امّا بدون ادراك هم نیست. و یا محبّت اگرچه علم نیست، امّا بدون علم هم نیست؛ یعنى نمىشود كه انسان كسى را دوست بدارد، ولى نداند كه دوست مىدارد و یا نسبت به كسى دشمنى داشته باشد، ولى نداند كه با او دشمن است.
البتّه علم و آگاهى هم مراتبى دارد، ولى در تمام مراتب آن ـ اعم از ناآگاهانه، نیمه آگاهانه و آگاهانه ـ نوعى ادراك وجود دارد.
بنابراین در یك عبارت موجز مىتوان گفت: امورى كه به روح نسبت داده مىشوند، عبارتند از: بینش، گرایش، كُنش یعنى كارهایى كه روح در بدن انجام مىدهد آنچه در دایره كُنش قرار مىگیرد، به قلب مربوط نیست و ارتباطى به آن ندارد. هیچ آیه و روایت و دلیلى نداریم كه بگوید، قلب انسان، بدن او را رشد مىدهد و یا قلب انسان، بدن را تغذیه مادّى مىكند. این افعالى كه در بدن انجام مىگیرد و به روح نسبت داده مىشود، هرگز به قلب منتسب نمىشوند. امّا دو مقوله دیگر، یعنى بینش و گرایش به قلب نسبت داده شده است. به عبارت دیگر از علم حضورى گرفته تا علوم و ادراكات دیگر و از احساسات و عواطف تا انفعالات، همه اینها به قلب نسبت داده شده است. البته در قرآن، هم لفظ «قلب» استعمال شده و هم لفظ «فؤاد» به كار رفته است كه مصداق «فؤاد» و «قلب» یكى است. اگر خداوند سبحان در قرآن مىفرماید: مَاكَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى(1)؛ دل آنچه را دید، درست دید، دروغ نبود و به راستى دید، منظور از این رؤیت، رؤیت قلبى است. این علم، یك علم شهودى و یك علم حضورى و باطنى است؛ یعنى دل، دیده است. پس دل، یك نوع علم و ادراك از قبیل علم حضورى و رؤیت دارد. یا در جایى دیگر حضرت(علیه السلام)مىفرمایند: لا تُدْرِكُهُ العُیُونُ بِمُشاهَدَةِ العِیانِ وَ لكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلوُبُ بِحَقایِقِ الاْیمان(2)؛ دل، خدا را مىبیند. این علم، علم حضورى است و یك نوع شهود است كه به قلب نسبت داده مىشود.
امّا انتساب عواطف و احساسات به قلب، امرى مسلّم و پذیرفته شده است و نسبتدادن این امور به قلب بسیار شایع است. در قرآن، موارد زیادى از این قبیل امور به قلب نسبت داده شده است. تقریباً مىتوان گفت كه كلمه «دل» در فارسى كاملا معادل كلمه «قلب» و «فؤاد» در عربى است. ما در فارسى امور بسیارى از این نوع را به دل نسبت مىدهیم. مثلا مىگوییم: «دلم مىخواهد»، «دلم دوست مىدارد»، «دلم تنگ شده»، «دلم شاد است»، «دلم اندوهگین شده»، «دلم گرفتهاست» یا «دلم فلان چیز را دوست مىدارد و فلان چیز را دوست نمىدارد». در
1. نجم/ 11.
2. نهجالبلاغه: خطبه 178.
عربى هم همین نسبتها دقیقاً استعمال مىشود. پس مىتوانیم بگوییم، كلمه «قلب» از دو حیثیتِ كاملا متفاوت برخوردار است: 1. حیثیت علم و ادراك 2. حیثیت میل و گرایش
همانگونه كه مقولاتى از قبیل آگاهى و دانستن و شناختن و مانند آن به دل نسبت داده مىشود، امورى از قبیل و كشش و میل و گرایش ـ اعم از گرایش مثبت مانند محبت و گرایش منفى مانند دشمنى ـ هم به دل نسبت داده مىشود.
با عنایت به مطالب فوق، مىتوان گفت قلب موجودى است كه، دو حقیقت متفاوت را داراست. به لسانى دیگر قلب موجودى است كه هم كارهایى را انجام مىدهد و هم حالاتى در او پدید مىآید. در یك كلام گویا قلب براى تأثیر و تأثّر، هر دو ساخته شده است. مثل اینكه، چشم براى این ساخته شده است كه ببیند و اگر نبیند معیوب و یا نابیناست. دل هم باید چیزهایى را ببیند و نیز چیزهایى را بشنود و نیز باید حالاتى را بپذیرد و امورى در آن پدیدار گردد؛ مثلا چیزهایى را باید دوست و چیزهایى را باید دشمن داشته باشد؛ یعنى قلب باید گرایشهایى داشته باشد، همانگونه كه باید بینشهایى داشته باشد. حال اگر دلى آنچه را كه مىبایست داشته باشد داشت، سالم است. و قرآن چنین دلى را قلب سلیم(1) مىنامد. امّا اگر از آنچه كه مىبایست داشته باشد، برخوردار نبود و نسبت به آنچه كه باید بداند، جاهل بود و یا در فهم آنچه را كه مىبایست بفهمد دچار اعوجاج و خطا شد و یا آنجایى كه باید آرامش پیدا كند، مضطرب گردید و آنجایى كه مىبایست بترسد، هیچ عكسالعملى نشان نداد و در یك كلام آنچه از او متوقَّع بود، بروز ننمود، این دل، مریض است و قرآن در مورد چنین انسانهایى مىگوید: دلهاى آنها مریض است؛ فى قُلوُبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضا(2). پس به این اعتبارْ قلب و دل، همان روح انسان است و داراى ادراكها و میلها و گرایشهایى است. حال اگر این قلب، آنچنان كه بایسته است، باشد قلبى سالم و سلیم است و اگر آنچنان كه مىبایست، نباشد، آن قلب، قلبى مریض است.
1. یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ. اِلاّ مَنْ اَتَى اللّهَ بِقَلْب سَلیم. شعراء/ 89 ـ 88.
2. بقره/ 10.
حالات و صفاتى كه به دل نسبت داده مىشود، صفات و حالاتى دو سویه هستند، كه یك طرفش مطلوب و طرف دیگر آن نامطلوب است. مثلا وقتى دل سالم باشد، این حالت دل مطلوب است و باید اینگونه باشد و در مقابل، دل مریض نامطلوب است و نباید دلى اینگونه باشد. اگر گفته مىشود این دل زنده است؛ یعنى حیات دل از جمله حالات و اوصاف مطلوب دل است. وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغى لَهُ اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكْرٌ وَ قُرْانٌ مُبینٌ * لِیُنْذِرَ مَنْ كانَ حَیَّاً و یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكافِرین(1)... این كتاب آسمانى، تنها ذكر و قرآن مبین است تا افرادى را كه زندهاند، انذار كند و بر كافران، اتمام حجت شود... انذار قرآن و دعوت انبیا و تعلیمات آنها در دلى اثر مىكند كه زنده باشد. همانگونه كه خداوند مىفرماید: أِنَّكَ» لاتُسْمِعُ الْمَوْتى(2) نمىتوانى به مُردهها چیزى را بفهمانى. كسانى كه دلشان مرده است، چیزى را نمىتوانند بفهمند و انذار قرآن و انبیاء در آنها تأثیر ندارد. این تعبیر با همان سلامت و مرض قلب مناسبت دارد. اگر قلب، سالم بود، حالتى مطلوب است؛ چرا كه عاقبت مرض به مرگ و نابودى منتهى مىشود. همانگونه كه اگر انسان مریض شد و معالجه ننماید باید به مرگ تن دهد، دل هم اگر مریض شودو معالجه نگردد و مرضش طولانى شود، خواهد مُرد.
توقّع این است كه بگوییم دل را باید زنده نگهداشت و اگر دلى مُرد، این حالت بسیار بدى است. امّا در این وصیّتنامه و سفارش الهى مىبینیم كه هم دستور داده شده كه دل را زنده نگهدار، و هم توصیه و سفارش شده است كه دل را بمیران. این تعبیر خیلى عجیبى است كه مىفرمایند: فَأَحْىِ قَلْبَكَ بالْمَوْعِظَةِ، وَأَمِتْهُ بِالزُّهْد؛ با موعظه دل را زنده كن و با زهد دل را بمیران! مگر مُردن دل هم مطلوب است؟ باید گفت كه این مُردن، در مقابل آن حیاتى است كه مطلوب نیست. دل و قلب انسان سكّهاى دوروست كه براى حیات و زنده نگهداشتن یك رویه و میراندن رویه دیگر آن باید كوشید. گرایشها و میلها و شوقهایى كه به دل نسبت داده مىشود، مختلف هستند. یك سلسله میلهاى الهى، مانند میل به كمال و گرایش به كمال بىنهایت و رو به قرب خداآوردن، شوقهاى مطلوب هستند و باید زنده باشند و هرچه زندهتر،
1. یس/ 69ـ70.
2. روم/ 52.
فعّالتر و مفیدتر باشند، مطلوبتر است. ولى در برابر، دل انسان یك سلسله میلهایى هم به طرف حیوانیّت و پستى و به سمت پایین دارد كه این هم خود یك نوع میل و گرایش است. شهوات و سایر تمایلات شیطانى و حیوانى و تمام تمایلات و گرایشهاى نفس امّاره كه در انسان هست و به دل نسبت داده مىشود، از جمله اوصاف دل و گرایشهاى آن است كه چون نامطلوب هستند، باید كشته شوند. نباید اجازه داد این میلها در انسان قوّت یابند و نفس امّاره بر انسان تسلّط پیدا كند؛ باید این میلها را كُشت، والاّ نمىگذارند انسان ترقّى كند. البته كشتن این امیال به این معنا نیست كه به هیچ صورتى و در هیچ جا نباید اِعمال و به كار گرفته شوند. بلكه مقصود این است كه بهكارگیرى آنها باید در جهت تكامل باشد و به عنوان وسیلهاى براى كمال و تعالى و اطاعت خدا اعمال شوند، كه این خود جنبه دیگرى از تعالى و حالات مطلوب دل مىباشد. اگر انسان به امورى همانند شهوت خوردن و آشامیدن و شهوات حیوانى و زیاده خواهىها و فزون طلبىهاى دنیوى حرص و طمع و آز و مانند اینها تمایل پیدا كند، گروهى دیگر از میلهاى نامطلوب بروز مىكنند كه وقتى شعله بكشند، حیات انسان را مىسوزانند و آخرت انسان را نابود مىكنند از اینرو باید این میلها را خاموش كرد و كُشت. پس اگر حضرت(علیه السلام) در این وصیّت مىفرمایند: «دل را بمیران»، مقصودشان آن دلى نیست كه حیاتش مطلوب است، بلكه این موت، موت شهوت و موت حیوانیّت انسان است. حیات و زندهبودن دو معنا دارد: از یك جنبه، حیات دل، مطلوب و از جنبه دیگر نامطلوب است. مفهومى كه ما از حیات در ذهن خود داریم، همان چیزى مىباشد كه منشأ حركت و فعالیّت است. لذا وقتى مىگوییم این حیوان حیات دارد و زنده است، منظور این است كه نَفَس مىكشد و جنب و جوش دارد. و وقتى كه از حركت بیفتد و نفس نكشد، مىگوییم مرده است. پس مقصود ما از حیات همان فعّالبودن است. ولى در اینجا دلى را «زنده» مىگوییم كه در جهت خاصّى فعّال باشد. هر فعالیتى نشانه زنده بودن نیست، بلكه فعالیتى كه در جهتى خاص باشد، علامت زنده بودن است. از همین رو باید دید در كدام جهت فعّال است؟ آیا در آن جهتى كه مىبایست فعّال باشد، فعال است یا نه؟ رو به كمال دارد و توجهش به خداست و در آن جهت فعّالیّت مىكند یا خیر؟ دلى كه در راه خیر، فعّال است باید زنده نمود و همواره زنده نگهداشت و این فعالیّت را باید تعالى بخشید و عاملش را باید تقویت نمود. امّا جهت یك نوع از فعالیّتها، شیطان و
تمایلات شعله كشیده از آتش شهوت است كه این نوع فعالیتها را نباید زنده كرد، بلكه باید آن را كشت و خاموش نمود.
بنابراین حیات دل، یعنى حیات آن شأنى از دل كه مطلوب است؛ همان شأن الهى دل. در جایى دیگر هم كه مرگ دل، مطلوب است، مرگ شأن حیوانى و شیطانى دل، مطلوب مىباشد. در نتیجه از یك طرف، حیات دل، مطلوب است و از جانب دیگر، مرگ آن هم مطلوب است.
اینك بعد از توصیه به كشتن و زنده نمودن دل، این مهم جلوه مىنماید كه چسان مىتوان از دلى زنده برخوردار بود و یا دل را كشت؟! و راه رسیدن به دل زنده و دل مرده كدام است و از كجا مىگذرد؟ و چگونه مىتوان حیات و مرگ دل را به دست آورد؟
زمینه این موعظه امیرالمؤمنین (علیه السلام) این جاست كه دلى داریم كه این دل حیات و مرگ دارد. یك نوع از حیات این دل مطلوب است و آن موتى كه در مقابل این حیات قرار دارد، نامطلوب است. از طرف دیگر، یك نوع از مرگ این دل هم مطلوب است و آن حیاتى كه در برابر این موت است، نامطلوب مىباشد. به تعبیر دیگر، حیات مطلوب دل، عبارت است از زنده و فعال بودن تمایلات الهى و حاكم بودن آن تمایلات بر انسان، و مرگ نامطلوب دل، عبارت است از كشتن تمایلات الهى در انسان و مرگ مطلوب دل، عبارت است از كشتن تمایلات پست حیوانى، و حیات نامطلوب دل، یعنى زنده كردن تمایلات پست حیوانى و حاكم شدن آنها بر انسان. حال چه كنیم كه هم حیات مطلوب دل و هم مرگ مطلوب دل را به دست آوریم؟ و از جانب دیگر از حیات نامطلوب و مرگ نامطلوب آن نیز برحذر باشیم؟
حضرت براى احیاى دل و داشتن یك دل زنده توصیه مىفرماید: أَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوعِظَةِ؛ بهترین راه براى اینكه دل زنده بشود، این است كه انسان موعظه گوش كند و یا موعظه بخواند و كتابهایى كه در آنها موعظه هست مطالعه نماید؛ مثلا از قرآن كریم و مواعظ انبیا و اهل بیت(علیهم السلام) استفاده كند و یا خودش، خود را موعظه نماید. انسان مىتواند واعظ خود باشد و مفاهیمى را به خود القا و تلقین كند و به یاد خود بیاورد. با شنیدن و خواندن و تلقینِ موعظه، دل زنده مىشود. تجربه آن بسیار راحت است. در آن جایى كه انسان توجهش را به موعظه
معطوف مىدارد، احساس مىكند حالتى در نهاد او ظهور مىیابد كه باعث مىشود دل و باطن در جهت خاصّى فعّال گردد؛ مثلا قبلا تنبل بود و تمایل نداشت نافله بخواند، امّا بعد از خواندن یا شنیدن این مواعظ، احساس مىكند كه به خواندن نافله تمایل پیدا كرده است. و یا تاكنون روحیه او به گونهاى بود كه اگر جلوى تلویزیون مىنشست و فیلمهاى مبتذل تماشا مىكرد، بیشتر خوشش مىآمد تا اینكه قرآن و حدیث بخواند و یا به قرآن گوش دهد؛ ولى حال بعد از موعظه، دیگر چنین نیست بلكه تمایلات و گرایشهاى او بر عكس شده است. تا قبل از موعظه به امورى كه انسان را به طرف آخرت مىكشاند، تمایلى نداشت امّا وقتى پاى مجلس موعظهاى نشست به محض اینكه از آنجا بیرون آمد، احساس مىكند تمایل دارد كه این قبیل مطالب را بخواند و بشنود. پس حركتى و حیاتى در قلب او پیدا شده است؛ چون قبلا قلب او مرده بود و این تمایلات در او خفته و خاموش بود و این خفتن و این بىحركتى، نشانه مرگ دل است، امّا الآن زنده شده و حركت كرده است.
پس موعظه مىتواند دل را زنده كند؛ یعنى دل را به آن طرفى كه بایسته است، مایل سازد و گرایشهایى را در دل انسان ایجاد و فعّال نماید و شوقهایى را برانگیزد كه مطلوب است. از همین روست كه موعظه مىتواند دل را زنده سازد.
از طرف دیگر، گاهى عواملى مانند اسباب طبیعى، مقتضاى سن، عوامل فیزیولوژیك و ژنتیك و ترشح هورمونهاى خاص و...، حالتى را در انسان پدید مىآورند كه تمایلات شهوانى و حیوانى در او قوت مىیابد و انسان از درس خواندن و مطالعهكردن و عبادتنمودن و ... باز مىماند و جهت حركت او به سوى دیگرى معطوف مىگردد. وجود چنین عواملى در انسان باعث مىشود كه او به سمت تمایلات دیگرى كشانده شود. همینطور گاهى اوقات عوامل بیرونى نیز به این امر كمك مىكنند. مثلا دیدن بعضى از مناظر و شنیدن بعضى از مطالب و مانند اینها كمك مىكند كه این نوع گرایشها شدیدتر بشوند. مىدانیم كه از این نوع گرایشهاى نامطلوب در وجود آدمى بسیار بروز مىنمایند و جوانان بیشتر از دیگران در معرض تهدید شدید این نوع گرایشهاى نامطلوب هستند. در این حالت نیز به یك معنى دل زنده است، امّا زندگى و حركتش به طرف شیطان است. این زندگى را باید كُشت. این تمایلات را باید فرو نشاند. این آتش را باید خاموش كرد. ولى چگونه؟ در این مقام، حضرت(علیه السلام) راه آن را بیان
مىفرمایند: أَمِتْهُ بِالزُّهْدِ؛ روش آن این است كه انسان التذاذات مادّى را كم كند و زهد بورزد. وقتى التذاذهاى مادّى انسان زیاد باشد و خوراكهاى محرّك زیاد مصرف كند و مناظر محرّك ببیند و سخنان تحریكآمیز بشنود، به حالات شیطانى مبتلا مىشود. لذا اگر مىخواهد از این حالات فرار كند و مبتلا و محكوم این حالات شیطانى نشود، باید از طریق اسبابش وارد شده، آن تمایلات را تعدیل نماید، چرا كه وقتى علّت آمد معلول هم به دنبال آن خواهد آمد. لذا اگر مىخواهد معلول تحقق پیدا نكند باید به علت آن اجازه تحقق یافتن ندهد. این چیزى است كه باتوجه به وضعیّت جسمى و روحى براى جوانان و به خصوص افرادى كه در بحران جوانى به سر مىبرند، بسیار رخ مىدهد كه راه آن، كاستن از لذّات دنیوى است. البته راههاى كاستن از لذّات دنیوى بسیار زیاد است؛ مانند روزه گرفتن و انجام عبادات و اشتغالات فكرى و ذهنى بیشتر و امور دیگرى كه هر یك به گونهاى باعث مىشوند تا رغبت انسان به دنیا و لذایذ دنیا كم شود.
بنابراین تا اینجا دانستیم كه یك نوع حیات براى دل، مطلوب است و آن حیاتى است كه انسان را به طرف خدا و معنویات و كمال سوق مىدهد. اگر چنین حالات و انگیزهها و شوقهایى در وجود انسان زنده شد، مىگوییم دل او زنده است. این زندگى همان زندگى مطلوب است و بهترین راه تحصیل آن همان موعظه است. چون به وسیله موعظه است كه آدمى به آخرت و فواید و مزایاى آن شوق پیدا مىكند و در برابر از عذاب آخرت و سختىهاى آن بىزارى مىجوید. این حیات همان حیات مطلوب است و راه تحصیل آن هم «موعظه» است. امّا موت مطلوب دل ـ كه همان موت شهوات و فرو نشاندن و خاموش كردن شعلههاى آتش شهوت و گرایشهاى شیطانى است ـ به وسیله «زُهد» تحصیل مىشود كه حضرت مىفرمایند: و أمِتْهُ بِالزُّهْدِ.
با بیان فوق، آشكار شد كه چطور هم حیات دل و هم مرگ آن هر دو مطلوب است و راه تحصیل آن كدام است. چرا كه حیات، یك شأن از شؤون دل، و مرگ شأن دیگرى از شؤون دل است و هر دو را باید تحصیل نمود.
در ادامه، حضرت على(علیه السلام) دو حالت دیگر از حالات پسندیده قلب را به همراه طریق تحصیل
آنها بیان مىفرمایند: و قَوِّهِ بِالْیَقینِ، ونَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ؛ با یقین، دل را تقویت و با حكمت، آن را منوّر ساز. هر عضو و یا عاملى وقتى كار خودش را به خوبى انجام بدهد و واجد چیزهایى شود كه براى او مطلوب است این عامل و عضو قوى خواهد شد. و این حقیقتى است كه در موجودات جاندار اعمّ از گیاه و حیوان و انسان به وضوح حاكمیت دارد. اگر انسان بتواند كار دلخواهش را انجام بدهد، موجودى قوى است و اگر نتواند آن را انجام دهد، ضعیف است. اگر بدن انسان، رشد لازم را داشته باشد قوى است و اگر نداشته باشد، ضعیف است. دل هم همینطور است. اگر دل آدمى توانایى رسیدن به چیزهاى مطلوب را داشته باشد و به آنها نیز برسد و با فعالیتهاى باطنى خود به آنها نایل آید، این دل، دلى قوى است. امّا گاهى هرچه تلاش مىكند و این طرف و آن طرف مىزند به جایى نمىرسد، در این صورت این دل، دلى ضعیف است. خدا هم از این جهت دل را به انسان داده است كه كارهاى مطلوب را انجام دهد و به آن كمالاتى كه باید، برسد و آن قوتها و نیروهایى را كه باید، به دست آورد، و خودش را به ضعفها مبتلا و آلوده نسازد كه موجب عقبافتادگى و نقص و انحطاط وى مىشوند.
نكته مهم در این مقام این است كه چه كنیم تا دل قوى گردد؟ گفتیم روح انسان از دو منظر و دو دیدگاه مورد توجه است. و هر چند كه از هر دو دیدگاه به آن قلب گفته مىشود، ولى از دو دیدگاه متفاوت مورد عنایت است: یكى از بُعد درك، علم و آگاهى؛ دیگرى از بُعد گرایش، میل و عواطف. در اینجا بیشتر عنایت به آن بُعد درك و شعور و علم و آگاهى قلب است.
بُعد علمى دل به وسیله یقین تقویت مىگردد. اگر دل توانست آن مطالبى را كه لازم است، تحصیل كند و آن مطالبى كه براى انسان اولویت دارند؛ مانند اعتقادات سرنوشتساز و ضرورى را بفهمد و در مرتبه عالى آنها را درك كند، این دل، قوى است. چون كار خودش را خوب انجام داده است. اما اگر دل دچار حالتى شد كه علم یقینى پیدا نكرد و دچار شك و وسواس و تزلزل شد و به تردید مبتلا گردید، این قلب، قلب ضعیفى است و نمىتواند كار خودش را انجام بدهد، مگر اینكه به درجه یقین برسد كه در این صورت دل قوى خواهد بود. اما نتوانست به یقین برسد، موجودى ضعیف و ناتوان است كه بالاخره به هلاكت انسان منتهى خواهد شد.
انسان اگر مىخواهد دلى قوى داشته باشد؛ یعنى به آنچه در بُعد شناخت، مطلوب است برسد، باید سعى نماید تا یقین كسب كند. آدمى تا در امور معرفتى خود بىتفاوت است،
نمىتواند دلى قوى داشته باشد. بنابراین باید نسبت به معارف اعتقادى خود و هر دانشى كه در سرنوشت او مؤثر است، مانند معرفت به خدا و معاد و ... و یا حتى نسبت به امور ساده اوّلیه دنیوى حساس باشد و اگر احساس كرد كه نسبت به عقاید دینى خود ضعف دارد، نباید آرام بگیرد. نباید آزاد و رها و بىتفاوت بنشیند تا به خودى خود اتفاقى بیفتد، بلكه باید تلاش كند تا به كمال معرفت و یقین نایل آید. والاّ اگر دل براى كسب یقین به كار گرفته نشود روز به روز ضعیفتر گشته، رو به انحطاط مىگذارد تا آنجا كه به هلاكت انسان ختم مىگردد. همانند اعضاى بدن كه اگر عضوى اصلا فعالیت نكند ضعیف و ناتوان مىشود؛ مثلا اگر چشم انسان براى چند سال بسته باشد، بعد از آن مدت ضعیف و یا كور مىشود و لذا به آنهایى كه یكى از دو چشم آنها خیلى قوى و دیگرى خیلى ضعیف است مىگویند، چشم قوى را مدتّى ببندید و یا عینك سیاه بزنید تا تعادل حاصل شود. همینطور اگر آدمى براى مدتى دست خود را ببندد و با آن كار نكند، بعد از مدتى بىحس و یا حتى فلج مىشود. به هرحال هر عضوى با كاركردن قوى و با كار نكردن ضعیف مىشود. حال، دل هم همین حالت را دارد. لذا اگر مىخواهیم آن را قوى سازیم، باید با تفكر استدلالى و برهانى آن را فعّال نماییم تا به یقین برسد. راههاى زیادى براى كسب یقین وجود دارد كه اینجا فرصت پرداختن به آنها نیست. یكى از آنها راه استدلال عقلى است كه از این طریق، یقین حصولى براى انسان حاصل مىشود. پس وقتى در حالت شك به سر مىبریم و یا به بعضى از اعتقادات درست یقین نداریم، نباید بىتفاوت بوده موضوع را رها كنیم، بلكه باید تلاش نماییم تا به یقین نایل آییم. پرواضح است كه آنهایى كه یقین ندارند، مشكلى در كارشان وجود دارد و قلبشان در این بُعد ضعیف است. امّا چرا ضعیف شده است، باید علل آن را پیدا كرد و آنها را معالجه و درمان نمود. خداى متعال براى اینها راهى قرار داده است و آنها را از پیمودن راهى كه به یقین منتهى نمىشود و یا از امورى كه مانع رسیدن انسان به مرحله یقین مىشود منع نموده است. اگر از ما یقین را خواسته و مىفرماید: وَ بِالاْخِرَةِ هُمْ یُوْقِنوُن(1)، راه آن را هم مشخص و معیّن كرده است و باید آن راه را طى نمود. پس اگر قلب قوى مىخواهیم باید سعى كنیم كه شناخت و معرفت یقینى حاصل كنیم.
همانطور كه وقتى مواد غذایى به درخت یا بدن حیوان یا انسان مىرسد، كمالى بر درخت
1. بقره/ 40.
یا بدن حیوان یا انسان افزوده مىشود. یعنى یك امر وجودى پدید مىآید كه قبلا نبوده است و همین باعث مىشود كه بدن، قوّتى تازه بیابد، در اینجا هم قلب انسان به موجودى زنده تشبیه شده است كه احتیاج به غذا دارد. اگر حقایق یقینى به قلب برسد، قوّت پیدا كند. ولى اگر در حال جهل بماند و علوم یقینى به او نرسد، در حال ضعف باقى مىماند و روز به روز ناتوان مىشود تا این كه از بین رفته و نابود مىگردد.
پس راه تقویت قلب این است كه با اكتساب یقین و تحصیل علوم یقینى آن را تقویت كنیم. یكى از وظایف قلب، تحصیل علوم یقینى است كه اگر قلب در این جهت به كار گرفته شود، تقویت مىگردد. همانگونه كه هر قوهاى به واسطه كار كردن و فعالیت نمودن، تقویت مىشود، قلب هم با انجام اعمال مطلوب، تقویت مىگردد. امّا در كنار این معنا، معناى دیگرى نیز براى «تقویت قلب» بیان شد كه قلب، همانند بدن باید با غذاى خاص خود تقویت شود. همچنانكه اگر غذا به بدن نرسد، ضعف پیدا مىكند، قلب انسان هم باید به وسیله یك غذاى معنوى تقویت بشود؛ یعنى باید قلب به وسیله غذاى متناسب با آن كه همان درك و علم و شناخت و یقینى مىباشد تقویت گردد.
از سوى دیگر مىتوان معناى دیگرى براى قَوِّهِ بِالْیَقینِ؛ دل و قلب خود را با یقین قوى كن! در نظر گرفت كه آن معنا از مقایسه این فراز با فراز بعدى كه مىفرماید: ونَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ؛ قلب خود را با حكمت نورانى گردان، استفاده مىشود. بدین بیان كه چون حكمت در لسان اكثر آیات و روایات ـ اگر نگوییم در همه موارد ـ در مورد حكمت عملى به كار رفته است، منظور حضرت على(علیه السلام) از یقین در عبارت قَوِّهِ بِالْیَقینِ همان معارف نظرى است و مقصود از حكمت در عبارت نَوِّرِهِ بِالْحِكْمَة معارف عملى است. حكمت عملى به آن مطالب یقینى و محكم و معارف حقّهاى گفته مىشود كه آثار آن در عمل انسان ظاهر مىشود؛ یعنى معارف محكمى(1)كه در مورد دستورات عملى به كار گرفته مىشود. اعتقادات حقّه كه اصطلاحاً به آنها «معارف نظرى» و یا «حكمت نظرى» گفته مىشود، موجب قوّت قلب مىگردد. قوّت در اینجا در مقابل ضعف قرار دارد. اگر قلب انسان در حال شك به سر برد و حقایق را به طور یقینى درك نكند این قلب ضعیف است و چون بید در مقابل باد شكوك و شبهات مىلرزد و استقرار ندارد.
1. اگر به این معارف، حكمت نیز گفته مىشود از همین روست كه معارفى محكم و متقن مىباشند.
امّا یقین، عنصرى قوى است كه وقتى وارد قلب شد، و قلب به آن متّصف گردید دیگر هیچ بادى نمىتواند آن را تكان دهد و یا بلرزاند. یعنى شكها، شبههها و مغالطههایى كه شیاطین انس و جنّ القا مىكنند، نمىتوانند این قلب را متزلزل كنند. زیرا قلب، واجد معارف یقینى شده و قوى است. اما اگر در حالت شك به سر برد متزلزل بوده، مثل یك شاخه نازكى است كه در مقابل باد مىلرزد و استحكام ندارد. بنابراین اگر قلب قوى مىخواهیم؛ یعنى قلبى مىخواهیم كه در مقابل شبههها و مغالطهها استقامت كند و پایدار بماند و سست نشود و نوسان و اضطراب پیدا نكند، باید یقین كسب نماییم.
یكى از صفات دیگر دل نورانیت و یا تاریكبودن آن است. دلى كه مطالب حكیمانه ـ اعم از امور عملى و نظرى ـ در آن نباشد، دل تاریكى است و نمىداند چه باید بكند و به چه باید معتقد باشد و حق چیست و باطل كدام است؟ براى اینكه دل، نورانى گردد باید تحصیل حكمت نماید؛ یعنى حالت دیگر قلب كه مطلوب است، نورانیّت آن مىباشد كه به حكمت تحصیل مىشود. پس قلب، هم باید محكم و مستحكم و هم نورانى باشد. هر دو حالت در نظر گرفته شده، براى قلب ضرورى است؛ چرا كه گاهى راه قلب روشن است و مىتواند در پرتو نور حركت كند و گاهى در كوره راهى تاریك قرار مىگیرد كه هر چند خود قلب محكم است، امّا چون مسیرش تاریك است ره به جایى نمىبرد.
در قرآن و روایات غالباً حكمت در مورد حكمت عملى به كار رفته است كه راه را روشن مىكند. كسى كه متحلّى به حلیه حكمت عملى است، مىداند چه چیزهایى را باید به دست بیاورد و چه رفتارى را باید انجام دهد و چه صفاتى را باید واجد شود و در واقع راهش روشن است. امّا اگر این راه روشن و حكمت عملى را نداشته باشد، هرچند اعتقادات او محكم باشد و قلب قوى داشته باشد، ولى چون نمىداند چه رفتارهایى را باید انجام دهد و چه صفاتى را باید كسب نماید، راه به جایى نمىبرد.
پس قلب با معارف حقّه و یقینى ـ معارف نظرى - قوت پیدا مىكند؛ یعنى با هیچ طوفان شك و شبههاى از جا كنده نمىشود، بلكه با حكمت عملى، راه خود را پیدا مىكند و مسیر او
روشن و نورانى مىشود و دیگر در تاریكى غوطهور نیست. بنابراین وجه، عبارت قَوِّهِ بِالْیَقین، اشاره دارد به این كه با معارف حقّه و معارف یقینى قلب را تقویت كن، و عبارت نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَة، به این معنا دلالت مىكند كه با حكمت عملى راه قلب را روشن كن تا بتواند راهش را ببیند و آگاهانه راه را بپیماید. آیاتى كه نور را وسیله رفتار انسانى معرّفى مىكنند، مؤید این معنا هستند؛ مانند این آیه شریفه كه خداى متعال مىفرماید: أوَ مَنْ كَانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نوُرَاً یَمْشى بِهِ فِى النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَیْسَ بِخارِج مِنْها...(1)؛ آیا كسى كه مرده [جهل و ضلالت ]بود و ما او را زنده كردیم و به او روشنى علم و دیانت دادیم كه با آن روشنى میان مردم مشى كند، همانند كسى است كه در تاریكىهاى [جهل و گمراهى] فرو رفته و از آن بیرون نمىآید؟ منظور از نُوراً یَمْشِىِ بِهِ فِى النَّاس، نورى است كه به وسیله آن در میان مردم و اجتماع حركت مىكند. پس انسان در راه رفتن و حركت كردن به نور احتیاج دارد و آن نور در سایه تقوا حاصل مىشود. و یا در آیه دیگرى مىفرماید: یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنوُا اتَّقُوا اللّهَ وَ آَمِنُوا بِرَسُولِهِ یُؤْتِكُمْ كِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یَجْعَل لَكُمْ نُورَاً تَمْشُونَ بِه(2)؛اى كسانى كه به حق گرویدید اینك خداترس و متّقى شوید و به پیامبرش ایمان آورید تا خدا شما را از رحمتش دو بهره نصیب گرداند و نورى از پرتو ایمان به شما عطا كند كه بدان نور، راه [سعادت] را بپیمایید. پس اگر كسى بعد از ایمان آوردن به خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) تقوا پیشه كند، خدا نورانیتى برایش قرار مىدهد كه راهش را روشن مىكند.
بنابراین اگر حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: «به وسیله حكمت، دل را نورانى كن!» كه اگر دل نورانى باشد راه را پیدا مىكند، منظور از حكمت در اینجا حكمت عملى است؛ زیرا حكمت عملى است كه موجب رفتار صحیح مىشود.
البته سخنان اهلبیت(علیهم السلام) ژرفایى بىمنتها دارد كه عقل انسان از درك عمق آن قاصر است و با احتمالهایى كه به ذهن مىآید باید سعى كنیم از انوار كلمات ائِمه اطهار(علیهم السلام) بیشتر استفاده كنیم.
1. انعام/ 122.
2. حدید/ 28.