اینكه نفس چگونه رشد مىكند، یا چگونه آفتزده و فاسد مىگردد، امرى حسّى نیست كه ما مثلا آن را با چشم ببینیم. رشد و لاغرى جسم و صحت و مرض آن براى ما محسوس است، اما صحت و مرض روح و نفس، و صلاح و فساد آن را با حس ظاهر نمىتوان ادراك كرد. آنان كه به درجاتى از
تكامل نفس دست یافتهاند، درمىیابند كه رشد نفس و كامل شدن آن به چه معنا است. قرآن مىفرماید نفس شما نیز ـ همانند جسم ـ پاكیزگى و آلودگى دارد. هر كس آن را پاكیزه گرداند، نفس او رشد مىكند، تكامل مىیابد و به فلاح مىرسد؛ همانند دانهاى كه ابتدا جوانهاى كوچك مىزند و مىتواند با مراقبت و رسیدگى تبدیل به درختى تناور شود كه هر سال صدها و هزاران میوه به بار آورد. هركس نیز نفس را آلوده سازد، نفس او فاسد و ضایع مىگردد؛ مانند نهالى كه در اثر عدم رسیدگى، گرفتار آفت گردیده، خشك مىشود و از بین مىرود.
گاهى نفس به مرحلهاى مىرسد كه نه تنها میوه و ثمرى ندارد، كه از درون آن آتش زبانه مىكشد. قرآن كریم مىفرماید: فَاتَّقُوا النّارَ الَّتِی وَقُودُهَا
النّاس؛(1) از آتشى بترسید كه آتشزنه آن، انسانها هستند. این آتشى است كه براى افروختن آن لازم نیست هیزم و آتشى از بیرون بیاورند، هیزم و آتش آن خود انسانها هستند!
تا انسان خود به مراحلى از تكامل نفس دست نیابد، نمىتواند حقیقت معناى رشد و تكامل نفس را درك كند. شبیه این مسأله در امور حسى، افرادى هستند كه برخى از حواس را از اصل خلقت ندارند. كسى كه كور مادرزاد به دنیا آمده، مفهوم رنگ را درك نمىكند.
اگر بخواهیم از راه توصیف، چیزى را براى كسى معلوم داریم، باید دست كم نمونه و مشابهى هرچند ضعیف از آن را قبلا خودش درك كرده باشد، وگرنه از توصیف ما چیزى دستگیرش نخواهد شد. مسأله تكامل نفس نیز همین گونه است. اگر كسى هیچ مرتبه و نمونهاى از كمال نفس را درك و لمس نكرده باشد، اگر هزاران بار نیز از پرواز روح و سیر آن در ملكوت و تقرب آن به خداوند برایش بگویند، چیزى نخواهد فهمید. ممكن است این الفاظ برایش زیبا باشد، ولى قطعاً از حقیقت آنها چیزى سر در نخواهد آورد.
براى بسیارى ممكن است «لذت انس با خدا» هیچ معنایى نداشته باشد. كسى هم ممكن است آنچنان شیرینى این لذت را چشیده باشد كه بگوید: وَ اَسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّة بِغَیْرِ ذِكْرِك؛(2) خدایا از هر لذتى غیر از لذت ذكر تو استغفار مىكنم!
1. بقره (2)، 24.
2. مفاتیح الجنان، مناجات خمس عشرة، مناجات الذاكرین.
قرآن سعى مىكند با مطرح كردن یك سلسله مفاهیم و لذتهایى كه براى انسانها آشنا است، آنان را به سوى بهشت و تحصیل سعادت اخروى و قرب الى اللّه سوق دهد.
مفهوم «قرب الى اللّه» كه در این قبیل بحثها بسیار به كار مىرود نیز چنین مفهومى است. براى تبیین و تفهیم یك حقیقت معنوى، از مفاهیم و الفاظى كه دالّ بر امور مادى و حسى است استفاده شده است. «قرب» و «بُعد» و دورى و نزدیكى، در امور حسى و مادى معنا دارد. اما از باب توسعه در معنا، همین مفهوم را در قرب و بعد معنوى نیز به كار مىبرند؛ مثلا وقتى مىگوییم، فلانى به رییس جمهور نزدیك است، منظورمان این نیست كه از نظر مكانى نزدیك رییس جمهور ایستاده یا نشسته است؛ مقصود این است كه با رییس جمهور دوست و صمیمى است.
در مورد این قرب اعتبارى و معنوى، انسان از نزدیك بودن به بزرگان و تقرب نزد آنان احساس غرور، افتخار و شادمانى مىكند؛ حال ممكن است آن فرد از نظر مقامهاى معنوى فرد بزرگى باشد یا از نظر مقامهاى مادى و دنیایى. انسان نزدیك بودن به بزرگان را مایه افتخار مىداند؛ مثلا اگر كسى از نزدیك به مقام معظّم رهبرى سلام كند و با ایشان مصافحه و معانقه نماید، از این امر به خود مىبالد؛ كه من به رهبر معظّم انقلاب سلام كردم و ایشان جواب سلام مرا دادند و من ایشان را در آغوش گرفتم.
كسانى هم هستند كه عنایت خدا براى آنان مهم است و اگر خداى متعال به آنان گوشه چشمى كند، از فرط ابتهاج در پوست خود نمىگنجند. راستى آیا
تقرب به چنین كسى مایه افتخار و مباهات نیست؟! كسى كه همه هستى در دست او و متعلّق به او است. كسى كه خالق همه زیبایىها و خوبىها است. به واقع باید گفت كه افتخار حقیقى، تقرب به چنین موجودى است.
«تقرب الى اللّه» مفهوم محورى معارف توحیدى است و در تعالیم همه انبیا بسیار بر آن تأكید مىشود. انبیا و اوصیاى ایشان آن قدر بر این مفهوم تأكید و اصرار ورزیده بودند كه حتى در ادبیات كفار و مشركان هم وارد شده بود. قرآن از قول مشركان مكه مىفرماید: ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى؛(1) ما آنها [بتها] را جز براى آن كه ما را هرچه بیشتر به خدا نزدیك گردانند، نمىپرستیم. حتى مشركان و بتپرستان به دنبال تقرب الى اللّه بودند؛ البته راه را اشتباه گرفته بودند. آنان تصور كردند، حال كه خدا را نمىبینند و نمىتوانند سر به آستان خود او بسایند و با او مرتبط شوند، باید با بتها كه محسوس و در معرض دید آنها هستند ارتباط برقرار كنند!
قرآن براى ایجاد انگیزه در انسانها جهت حركت بسوى قرب الى اللّه، گاهى زبان تشویق را انتخاب مىكند و از باغ و درخت و حورالعین و نهر شیر و عسل و مانند آنها صحبت مىكند اما همیشه زبان تشویق نیست، بلكه گاهى نیز از انذار استفاده مىكند و هشدار مىدهد كه اگر از نفست مواظبت نكنى، به انواع آفتها مبتلا مىگردد و مىپوسد و از بین مىرود.
یكى از ابزارهاى قرآن براى ایجاد انگیزه «تزكیه نفس» در انسان، همین هشدارها و بیم دادنها است. آیات فراوانى با بیانها و مطالب مختلف و متعدد در این زمینه وارد شده است. بیان عذابهاى جهنم یكى از همین هشدارها است:
1. زمر (39)، 3.
گاهى مىپرسند، اگر خدا جهنم را خلق نمىكرد چه مىشد؟
این پرسش از سر ناآگاهى و توجه نداشتن به لوازم «اختیار» انسان است. بهشت و جهنم در واقع دو سر یك رشتهاند. اگر جهنم نباشد بهشتى هم در كار نخواهد بود. بهشت پاداشى است براى «انسان مختار»ى كه «اختیار» خود را در مسیر خیر و صلاح به كار انداخته است. اختیار وقتى معنا پیدا مىكند كه حداقل دو راه پیش پاى انسان باشد و انسان نیز میل و امكانات انتخاب هر یك از آن دو راه را داشته باشد.
اراده خدا این چنین تعلق گرفته كه انسان موجودى «مختار» باشد. مختار بودن انسان در درجه اول به این است كه هم گرایش به خیر و خوبى و هم گرایش به شرّ و بدى در او وجود داشته باشد؛ هم چنان كه فرمود: فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها؛(1) پرهیزكارى و پلیدكارىاش را به او الهام كرد. در مرحله بعد نیز باید كسانى كه اختیار خود را در مسیر خوبى و صلاح به كار مىبندند پاداش عملشان را ببینند و كسانى هم كه از آن در مسیر بدى و فساد بهره مىجویند به مكافات اعمال خود برسند. اگر صالح و طالح هر دو سرانجامى واحد داشته باشند پس عدل خدا چه مىشود؟! از این رو علاوه بر بهشت، وجود جهنم نیز لازم است.
انسان دو راه در پیش دارد؛ یك راه او را به مقام «خلیفة اللهى» مىرساند و پایان یك راه این است كه او را «شرّ الدواب: بدترین جنبندگان» مىگرداند. ما عمرمان را در هریك از این دو راه مىتوانیم صرف كنیم؛ این بسته به «اختیار» ما است.
1. شمس (91)، 8.
كار انسان میان این دو راه كارى بس سخت و دشوار است. یك طرف، كمال و سعادت بىنهایت است و یك طرف، سقوط و شقاوت بىنهایت. از این رو انسان باید با نهایت دقت و احتیاط گام بر دارد؛ حالتى كه به آن «تقوا» گفته مىشود.
در هر حال، خداوند ما را آفرید و راه را از چاه به ما نشان داد: وَ نَفْس وَ ما سَوّاها. فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها.(1) راه، «تزكیه» است: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها.(2)چاه نیز «تدسیه» است: وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها.(3)
1. شمس (91)، 7ـ8.
2. همان، 9.
3. همان، 10.